سرو

سرو
درختی است همواره سبز که در سه نوع است: سرو ناز که شاخهایش متمایل است ، سرو آزاد که شاخهایش راست رسته باشد و سرو سهی که دو شاخه راست رسته دارد.

سرو را از آن جهت آزاد گفته‌اند که:

  • از قید کجی و ناراستی و پیوستن به شاخ دیگر فارغ است.
  • بعضی گویند هر درختی که میوه ندهد آن را آزاد خوانند، چون سرو میوه ندهد آن را آزاد خوانند.
  • جمعی گفته اند هر درختی را کمالی و زوالی هست چنانکه گاهی پربرگ و تازه است و گاهی پژمرده و بی برگ و سرو را هیچ یک از آنها نیست و همه وقت سبز و تازه است و از این علتها فارغ و این صفت آزادگان است ، بدین جهت آزادباشد.
1

کاربردهای سرو

  • هر سرو که در چمن درآید

    در خدمت قامتت نگون باد

  • در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

    نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

  • زیر بارند درختان که تعلق دارند

    ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

  • سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند

    همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند

  • ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود

    وین بحث با ثلاثه غساله می رود

  • بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

    می خواند دوش درس مقامات معنوی

  • چو آن سرو روان شد کاروانی

    چو شاخ سرو می کن دیده بانی

  • تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

    ببرد قیمت سرو بلندبالا را

  • سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

    مشکل توان رسید به بالای پست ما

  • کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر

    کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست

  • ندانم قامتست آن یا قیامت

    که می گوید چنین سرو روان هست

  • ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

    سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

  • تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

    ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد

  • عجب گر در چمن برپای خیزی

    که سرو راست پیشت خم نباشد

  • آن سرو که گویند به بالای تو ماند

    هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

  • به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری

    جواب داد که آزادگان تهی دستند

  • در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش

    که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند

  • محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

    کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

  • ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام

    برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

  • قیام خواستمت کرد عقل می گوید

    مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام

  • اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

    ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام

  • تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

    و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

  • سروبنی خاسته چون قامتت

    تا ننشینیم صبور ای صنم

  • گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

    مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

  • سرو آزاد به بالای تو می ماند راست

    لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

  • هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند

    بوستانی که چو تو سرو روانش باشی

  • پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

    قبله اهل دل منم سهو نماز می کنی

  • سرو شد افراخته کار چمن ساخته

    نعره زنان فاخته بر سر بید و چنار

  • گل به چمن در برست ماه مگر یا خورست

    سرو به رقص اندرست بر طرف جویبار

  • سرو را با جمله زیبایی که هست

    پیش اندام تو هیچ اندام نیست

  • گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم

    ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

  • چنان نامور گم شد از انجمن

    چو در باغ سرو سهی از چمن

  • به پالیز چون برکشد سرو شاخ

    سر شاخ سبزش برآید ز کاخ

  • و گر سرو سهی را ساز دادی

    سهی سروش به خون خط باز دادی

  • چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

    به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

  • عارض نتوان گفت که دور قمرست این

    بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن

  • من گدا هوس سروقامتی دارم

    که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

  • از این اندیشه کان سرو سهی داشت

    دل فرزانه شاپور آگهی داشت

  • برخیز که در سایه سروی بنشینیم

    کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست

  • سرو بلند بین که چه رفتار می کند

    وان ماه محتشم که چه گفتار می کند

  • از آن قطره لولوی لالا کند

    وز این صورتی سرو بالا کند

  • توانم مگر پایه ای ساختن

    بر شاخ آن سرو سایه فکن

  • گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

    کدام سرو به بالای دوست مانندست

  • مر او را چو دیدم سر از خواب مست

    بدو گفتم ای سرو پیش تو پست

  • تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

    گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

  • جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد

    ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

  • زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

    آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

  • نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی

    یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی

  • سرو بلند بستان با این همه لطافت

    هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی

  • ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

    لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای

  • تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

    که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

  • سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

    آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

  • گلم نباید و سروم به چشم درناید

    مرا وصال تو باید که سرو گلبویی

  • باغ می خواهم که روزی سرو بالایت ببیند

    تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

  • ماه فروماند از جمال محمد

    سرو نروید به اعتدال محمد

  • وه وه که قیامتست این قامت راست

    با سرو نباشد این لطافت که تراست

  • سرو از قدت اندازه بالا بردست

    بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست

  • میر سرو است و بخارا بوستان

    سرو سوی بوستان آید همی

  • بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم

    نشنیده ام که سرو چنین آورد بری

  • شد بدر مهیش چون هلالی

    وان سرو سهیش چون خیالی

  • بالین طلبید زاد سروش

    وز سرو فتاده شد تذروش

  • سرش راست بر شد چو سرو بلند

    به گفتار خوب و خرد کاربند