کاربردهای فتراک
-
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
-
به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند بفشانند
-
عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
-
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
سهل است اگر تو زحمت این بار می کشی
-
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی به فتراک بر
-
مپندار گر وی عنان برشکست
که من باز دارم ز فتراک دست
-
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ
-
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
-
گر به خون تشنه ای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
-
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی
-
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک
ز من مپرس که دارم کمند در گردن
-
اول دل برده باز پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک
-
دست ملوک لازم فتراک دولتت
چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان
-
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
-
فرستاده ای چون هژبر دژم
کمندی به فتراک بر شست خم
-
ز فتراک بگشاد رستم کمند
همی خواست آورد او را ببند
-
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
-
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند
-
کمندی به فتراک بر شست خم
خم اندر خم و روی کرده دژم
-
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
-
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
-
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوهه زین فگند
-
ازان پس غمی گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفگند و آمد میانش به بند
-
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
ز فتراک خویش آن کیانی کمند
-
ز فتراک بگشاد زان پس کمند
ز ترکان یکی را بگردن فگند
-
بیاراست و برگستوان برفگند
به فتراک بر بست پیچان کمند
-
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
هم اندر زمان زال زر برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
-
بیامد دمان تا لب هیرمند
به فتراک بر گرد کرده کمند
-
کمندی به فتراک زین بر ببست
بران باره پیل پیکر نشست
-
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
-
جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست
-
سواران به میدان فرستاد چند
به فتراک بر گرد کرده کمند
-
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
-
دست در فتراک این دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست
-
گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عین الکمال او ره گرفت
-
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
-
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
-
تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست
-
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل میان در بست
-
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
-
شده جان پیغمبران خاک او
زده دست هر یک به فتراک او
-
من از امتان کمترین خاک تو
بدین لاغری صید فتراک تو
-
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
-
جهان جوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
-
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست
-
پای فرو رفته بدین خاک در
با فلکم دست به فتراک در
-
دست درآویز به فتراک دل
آب تو باشد که شوی خاک دل
-
در دو جهان عیب و هنر بسته اند
هر دو به فتراک تو بربسته اند
-
سیم سخن زن که درم خاک اوست
زر چه سگست آهوی فتراک اوست