فتراک

فِتراک
ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.
1

کاربردهای فتراک

  • به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن

    که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

  • به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند

    ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند بفشانند

  • عنان مپیچ که گر می زنی به شمشیرم

    سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

  • گفتی سر تو بسته فتراک ما شود

    سهل است اگر تو زحمت این بار می کشی

  • بگفتا بیا تا چه داری خبر

    چرا سر نبستی به فتراک بر

  • مپندار گر وی عنان برشکست

    که من باز دارم ز فتراک دست

  • به فتراک پاکان درآویز چنگ

    که عارف ندارد ز در یوزه ننگ

  • دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

    هم در تو گریزندم دست من و فتراکت

  • گر به خون تشنه ای اینک من و سر باکی نیست

    که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

  • گمان مبر که بداریم دستت از فتراک

    بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی

  • ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک

    ز من مپرس که دارم کمند در گردن

  • اول دل برده باز پس ده

    تا دست بدارمت ز فتراک

  • دست ملوک لازم فتراک دولتت

    چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان

  • بیامد ز اولاد بگشاد بند

    به فتراک بربست پیچان کمند

  • فرستاده ای چون هژبر دژم

    کمندی به فتراک بر شست خم

  • ز فتراک بگشاد رستم کمند

    همی خواست آورد او را ببند

  • ز فتراک بگشاد پیچان کمند

    بینداخت و آمد میانش ببند

  • ز فتراک زین برگشایم کمند

    بخواهم از ایرانیان کین ژند

  • کمندی به فتراک بر شست خم

    خم اندر خم و روی کرده دژم

  • کمندی به فتراک بر بست شست

    یکی تیغ هندی گرفته بدست

  • میان را به کین برادر ببند

    ز فتراک مگشای بند کمند

  • گریزان ازو پهلوان بلند

    ز فتراک بگشاد پیچان کمند

  • تهمتن ز الوای شد دردمند

    ز فتراک بگشاد پیچان کمند

  • ز فتراک بگشاد پیچان کمند

    خم خام در کوهه زین فگند

  • ازان پس غمی گشت پولادوند

    ز فتراک بگشاد پیچان کمند

  • ز فتراک بگشاد پیچان کمند

    بیفگند و آمد میانش به بند

  • فرود آمد از اسب و بگشاد بند

    ز فتراک خویش آن کیانی کمند

  • ز فتراک بگشاد زان پس کمند

    ز ترکان یکی را بگردن فگند

  • بیاراست و برگستوان برفگند

    به فتراک بر بست پیچان کمند

  • بترسید اسفندیار از گزند

    ز فتراک بگشاد پیچان کمند

  • هم اندر زمان زال زر برنشست

    کمندی به فتراک و گرزی به دست

  • بیامد دمان تا لب هیرمند

    به فتراک بر گرد کرده کمند

  • کمندی به فتراک زین بر ببست

    بران باره پیل پیکر نشست

  • بپوشید خفتان و خود برنشست

    کمندی به فتراک و گرزی به دست

  • جهان جوی بیدار دل برنشست

    کمندی به فتراک و تیغی بدست

  • سواران به میدان فرستاد چند

    به فتراک بر گرد کرده کمند

  • از چنین محسن نشاید ناامید

    دست در فتراک این رحمت زنید

  • دست در فتراک این دولت زدست

    بر سر سرمست او بر مال دست

  • گرچه او فتراک شاهنشه گرفت

    آخر از عین الکمال او ره گرفت

  • گرم نگرفتی اندوه تو فتراک

    کدامین بادم آوردی بدین خاک

  • به گلگون رونده رخت بر بست

    زده شاپور بر فتراک او دست

  • تا در نقسم عنایتی هست

    فتراک تو کی گذارم از دست

  • زد به فتراک او چو سوسن دست

    خدمتش را چو گل میان در بست

  • مستان از من آنچه شه فرمود

    گرنه فتراک شه بگیرم زود

  • شده جان پیغمبران خاک او

    زده دست هر یک به فتراک او

  • من از امتان کمترین خاک تو

    بدین لاغری صید فتراک تو

  • به یک زخم کردیم کارش تباه

    سپردیم جانش به فتراک شاه

  • جهان جوی بر بارگی بست رخت

    ز فتراک او سربرآورده بخت

  • احمد مرسل که خرد خاک اوست

    هر دو جهان بسته فتراک اوست

  • پای فرو رفته بدین خاک در

    با فلکم دست به فتراک در

  • دست درآویز به فتراک دل

    آب تو باشد که شوی خاک دل

  • در دو جهان عیب و هنر بسته اند

    هر دو به فتراک تو بربسته اند

  • سیم سخن زن که درم خاک اوست

    زر چه سگست آهوی فتراک اوست