-
کمان سرخ شفق ناوک کلاغان را
-
به بازوان کبود درختها انداخت
-
و زخم ملتهب لانه ها دهان وا کرد
-
کسی ز شهر خبر آورد
-
که خانه ها همه تاریکتر ز تابوت است
-
هوا هنوز پر از بوی خون و باروت است
-
تفنگداران فانوس های روشن را
-
به دود و شعله بدل می کنند و می خندند
-
و هیچ مستی در کوچه ها نمی نالد
-
و هیچ بادی در برگ ها نمی خواند
-
کسی ز شهر خبر آورد
-
که عشق ها همه بیمارند
-
تمام پنجره ها چشم های تبدارند
-
که رقص چلچله ها را در آسمان بهار
-
به خواب می بینند
-
و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار
-
به یاد می آرند
-
و دارها همگی بار آدمی دارند
-
کسی ز شهر خبر آورد
-
که قتل عام گل قالی
-
به چکمه های گل آلود رنگ خون داده ست
-
و دیگر اینه نیروی تند حافظه را
-
به بی حواسی پیری سپرده است
-
و ماه از سر دیوارهای خشتی شهر
-
نگاه می کند ایینه های خالی را
-
و پیش می اید تا گونه های خیسش را
-
به شیشه های کبود دریچه چسباند
-
چراغ می گوید
-
که در سیاهی دهلیز انتظار کسی نیست
-
صدای زمزمه ی دوردست اشباح است
-
که از درون شبستان به گوش می اید
-
و شب ز باغ خبر می دهد که زرگر ابر
-
نمی تراشد دیگر نگین شبنم را
-
که تا سپیده دمان در عروسی گل ها
-
به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند
-
و باد می گوید
-
که هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند
-
درخت جاذبه ی رقص را نمی داند
-
برهنه بر لب جوی ایستاده
-
و دست را به دعا سوی آسمان کرده ست
-
مگر پشیز مسین ستاره ای را باز
-
ازین توانگر بی آبروی بستاند
-
زمین سراسر تاریک است
-
و هیچ نوری بازی نمی کند در آب
-
که انعکاسش بر طاق آسمان افتد
-
تو جامه دان سفر بربند
-
و رو به ساحل دیگر کن
-
مگر که در شب بی حاصل غریبی ها
-
غم تو و دانه ی اشکی به خاک بفشاند