-
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده ازهر دی
-
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با یال و شاخ
-
بپرسیدمش تا چه داری بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
-
چنین گفت پیرخراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه
-
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
-
دگر گفت ما تخت نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم
-
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر
-
گنه کردگانرا هراسان کنیم
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
-
ستون بزرگیست آهستگی
همان بخشش و داد و شایستگی
-
بدانید کز کردگار جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
-
نیاگان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
-
نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و گردی و شایستگی
-
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز
-
بهرکشوری دست و فرمان مراست
توانایی و داد و پیمان مراست
-
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
-
که سرمایه شاه بخشایشست
زمانه ز بخشش بآسایشست
-
به درویش برمهربانی کنیم
بپرمایه بر پاسبانی کنیم
-
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش
برما چنان کرد بازار خویش
-
شما را بمن هرچ هست آرزوی
مدارید راز از دل نیکخوی
-
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود
-
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
همه شاد باشید زین تاج وتخت
-
میان بزرگان درخشش مراست
چوبخشایش داد و بخشش مراست
-
شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید
-
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار
-
بخشنودی کردگار جهان
بکوشید یکسر کهان و مهان
-
دگر آنک مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
-
چو نیکی فزایی بروی کسان
بود مزد آن سوی تو نارسان
-
میامیز با مردم کژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی
-
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بسستی گمانی مبر
-
گر ای دون که گویی نداند همی
سخنهای شاهان بخواند همی
-
چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژی مکار
-
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشوید دل از خوبی روزگار
-
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
وزو سر بپیچی درکاستیست
-
درشتیش نرمیست در پند تو
بجوید که شد گرم پیوند تو
-
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد گنج
-
چو اندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی
-
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
همه گرد کرده به دشمن دهی
-
بهر کار درویش دارد دلم
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
-
همی خواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار
-
که درویش را شاد دارم به گنج
نیارم دل پارسا را به رنج
-
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش
-
سرش را بپیچم ز کندواری
نباید که جوید کسی مهتری
-
چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
-
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
-
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
-
سرگنج داران پر از بیم گشت
ستمکاره را دل به دو نیم گشت
-
خردمند ودرویش زان هرک بود
به دل ش اندرون شادمانی فزود
-
چنین بود تا شد بزرگیش راست
هرآن چیز درپادشاهی که خواست
-
برآشفت وخوی بد آورد پیش
به یکسو شد از راه آیین وکیش
-
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن زبیم گزند
-
یکایک تبه کردشان بی گناه
بدین گونه بد رای و آیین شاه
-
سه مرد از دبیران نوشین روان
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
-
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
دبیر خردمند با فر وچهر
-
سه دیگر که ماه آذرش بود نام
خردمند و روشن دل و شادکام
-
برتخت نوشین روان این سه پیر
چو دستور بودند وهمچون وزیر
-
همی خواست هرمز کزین هرسه مرد
یکایک برآرد بناگاه گرد
-
همی بود ز ایشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس
-
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
-
دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی رنگ شد
-
که موبد بد وپاک بودش سرشت
بمردی ورا نام بد زردهشت
-
ازان بند ایزدگشسب دبیر
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
-
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
-
ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
-
منم بی زواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نسیت راه
-
همی خوردنی آرزوی آیدم
شکم گرسنه رنج بفزایدم
-
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
دوایی بدین درد ریشم فرست
-
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت زان جای و آرام اوی
-
چنان داد پاسخ که از کار بند
منال ار نیاید به جانت گزند
-
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
-
به زاندان فرستاد لختی خورش
بلرزید زان کار دل در برش
-
همی گفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بی فرهی
-
که موبد به زندان فرستاد چیز
نیرزد تن ما برش یک پشیز
-
گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد
-
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
-
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش
-
ازان پس نشست از بر تازی اسب
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
-
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
-
ز خوی بد شاه چندی سخن
همی رفت تا شد سخنها کهن
-
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست
-
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همی گفت و موبد شنود
-
ز دینار وز گنج وز خواسته
هم از کاخ و ایوان آراسته
-
به موبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
-
که گر سرنپیچی ز گفتار من
براندیشی از رنج و تیمار من
-
که از شهریاران توخورده ام
تو را نیز در بر بپرورده ام
-
بدان رنج پاداش بند آمدست
پس از رنج بیم گزند آمدست
-
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار
-
چوموبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان
-
شنیده یکایک بهرمزد گفت
دل شاه با رای بد گشت جفت
-
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
-
سخنهای موبد فراوان شنید
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
-
همی راند اندیشه برخوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت
-
بفرمود تا زهر خوالیگرش
نهانی برد پیش دریک خورش
-
چو موبد بیامد بهنگام بار
به نزدیکی نامور شهریار
-
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو
-
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان
-
بدانست کان خوان زمان ویست
همان راستی در گمان ویست
-
خورشها ببردند خوالیگران
همی خورد شاه از کران تا کران
-
چو آن کاسه زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدان بنگرید
-
بران بدگمان شد دل پاک اوی
که زهرست بر خوان تریاک اوی
-
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
بران کاسه زهر یازید دست
-
بران سان که شاهان نوازش کنند
بران بندگان نیز نازش کنند
-
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
بیازید دست گرامی بخوان
-
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
تو راکردم این لقمه پاک ونغز
-
دهن بازکن تا خوری زین خورش
کزین پس چنین باشدت پرورش
-
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر وافسرت
-
کزین نوشه خوردن نفرماییم
به سیری رسیدم نیفزاییم
-
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
به پاکی روان جهاندار شاه
-
که بستانی این نوشه ز انگشت من
برین آرزو نشکنی پشت من
-
بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه
-
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه خویش تفت
-
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
یکی جامه افگند ونالان بخفت
-
بفرمود تا پای زهر آورند
ازان گنجها گر ز شهر آورند
-
فرو خورد تریاک و نامد به کار
ز هرمز به یزدان بنالید زار
-
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه
-
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر اندیشه ما نیامد ببر
-
فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
-
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
که بختت ببر گشتن آورد روی
-
بدین داوری نزد داور شویم
بجایی که هر دو برابر شویم
-
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی
-
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید برویت ز بد کارکرد
-
چو بشنید گریان بشد استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار
-
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید ازان راست گفتار اوی
-
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید
-
بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار وگریان شده بخردان
-
چنینست کیهان همه درد و رنج
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
-
که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه نفس را همی بشمرد
-
چوشد کار دانا بزاری به سر
همه کشور از درد زیر و زبر
-
جهاندار خونریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
-
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذرمهان آخت دست
-
چوشب تیره تر شد مر او را بخواند
به پیش خود اندر به زانو نشاند
-
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من تیزی و بدخوی
-
چو خورشید بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود
-
تو با نامداران ایران بیای
همی باش در پیش تختم بپای
-
ز سیمای برزینت پرسم سخن
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
-
بپرسم که این دوستار توکیست
بدست ار پرستنده ایزدیست
-
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
بداندیش وز تخم آهرمنست
-
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
-
بدو گفت بهرام کایدون کنم
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
-
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
-
همی ساخت تا چاره ای چون کند
که پیراهن مهر بیرون کند
-
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون
-
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج
-
بزرگان ایران بران بارگاه
شدند انجمن تا بیامد سپاه
-
ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند یکسر بر شهریار
-
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
-
نشستند هریک به آیین خویش
گروهی ببودند بر پای پیش
-
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
-
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج
-
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
-
چگونست وآن راپی و بیخ چیست
کزان بیخ اورا بباید گریست
-
سرانجام جز دخمه بی کفن
نیابد ازین مهتر انجمن
-
چنین داد پاسخ که ای شاه راد
زسیمای بر زین مکن ای یاد
-
که ویرانی شهر ایران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
-
نگوید سخن جز همه بتری
بر آن بتری بر کند داوری
-
چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
-
ببد برتن من گوایی مده
چنین دیو را آشنایی مده
-
چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز کردار و گفتار آهرمنی
-
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگنده ای در جهان
-
کزان بر نخستین توخواهی درود
از آتش نیابی مگر تیره دود
-
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند
-
ابا موبد موبدان برزمهر
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
-
بپرسید کین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی
-
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد بشاهی سزاوارتر
-
همه یکسر از جای برخاستیم
زبان پاسخش را بیاراستیم
-
که این ترکزاده سزاوارنیست
بشاهی کس او را خریدار نیست
-
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست
-
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست
کنون زین سزا مر تو را این جزاست
-
گوایی من از بهر این دادمت
چنین لب به دشنام بگشادمت
-
ز تشویر هرمز فروپژمرید
چو آن راست گفتار او را شنید
-
به زندان فرستادشان تیره شب
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
-
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه
-
به زندان دزدان مر او را بکشت
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
-
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
-
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
-
تو دانی که من چند کوشیده ام
که تا رازهای تو پوشیده ام
-
به پیش پدرت آن سزاوار شاه
نبودم تو را جز همه نیکخواه
-
یکی پند گویم چوخوانی مرا
بر تخت شاهی نشانی مرا
-
تو را سودمندیست از پند من
به زندان بمان یک زمان بند من
-
به ایران تو راسودمندی بود
خردمند را بی گزندی بود
-
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید
-
که بهرام را پیش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد
-
شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند
-
بدو گفت برگوی کان پند چیست
که ما را بدان روزگار بهیست
-
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه
-
نهاده به صندوق در حقه ای
بحقه درون پارسی رقعه ای
-
نبشتست بر پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید
-
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد باید نگاه
-
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
به نزدیک گنجور فریادرس
-
که در گنجهای پدر بازجوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی
-
بران مهر بر نام نوشین روان
که جاوید بادا روانش جوان
-
هم اکنون شب تیره پیش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار
-
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست
-
جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشین روان کرد یاد
-
به صندوق در حقه با مهر دید
شتابید وزو پرنیان برکشید
-
نگه کرد پس خط نوشین روان
نبشته بران رقعه پرنیان
-
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
یکی شهریاری بود بی همال
-
ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او درنهان
-
پدید آید ازهرسویی دشمنی
یکی بدنژادی وآهرمنی
-
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
فروافگند دشمن او را ز گاه
-
دو چشمش کند کور خویش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش
-
به خط پدر هرمز آن رقعه دید
هراسان شد و پرنیان برکشید
-
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
-
چه جستی ازین رقعه اندرهمی
بخواهی ربودن ز من سرهمی
-
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
-
توخاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
-
بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بی رهنمون
-
شنید آن سخن های بی کام را
به زندان فرستاد بهرام را
-
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
-
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
-
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
-
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
-
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
-
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا
-
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
-
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
-
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
-
وگر اسب در کشت زاری رود
کس نیز بر میوه داری رود
-
دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بردار باید کشید
-
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
-
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همی یافتی آفرین
-
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
-
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
-
نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر
-
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را بر نشست
-
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
-
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
-
موکل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست
-
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
-
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
-
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
-
زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند
-
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
-
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
-
چو بشنید پرویز پوزش کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران
-
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سیاه
-
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
-
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
-
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاری که آزرد سم
-
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
-
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
-
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
-
بره بر یکی رز پراز غوره دید
بفرمود تاکهتر اندر دوید
-
ازان خوشه چند ببردی و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد
-
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
-
نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج
-
چرا رنج نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه
-
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان
-
بدو داد پرمایه زرین کمر
بهر مهره ای در نشانده گهر
-
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
-
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
-
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر
-
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
-
بمردی ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن
-
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه
-
نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام وننگ
-
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
-
همی گشت گرد جهان سر به سر
همی جست در پادشاهی هنر
-
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
-
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
-
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
-
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
-
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
-
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
-
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
-
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
-
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
-
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بی شمار
-
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
-
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
-
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
-
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
-
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
-
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
-
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
-
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
-
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
-
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
-
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
-
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
-
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
-
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
-
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
-
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
-
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشه ها راندند
-
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
-
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
-
براندیش تا چاره کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
-
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
-
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
-
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
-
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
-
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
-
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
-
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
-
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
-
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
-
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
-
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
-
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بی مر سپاه
-
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
-
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
-
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
-
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
-
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
-
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
-
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
-
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همی بود هر گونه کارزار
-
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
-
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
-
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
آغاز داستان - قسمت اول پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-اول-پادشاهی-هرمزد-دوازده-سال-بود
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)