فهرست شعرهای
ابوالقاسم فردوسی
دسته بندی اشعار
پادشاهی بهرام شاپور - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی بهرام شاپور - شاهنامه فردوسی
پادشاهی داراب دوازده سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی داراب دوازده سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اسکندر - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اسکندر - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اشکانیان - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اشکانیان - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اردشیر - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اردشیر - شاهنامه فردوسی
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اورمزد - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اورمزد - شاهنامه فردوسی
پادشاهی بهرام اورمزد - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی بهرام اورمزد - شاهنامه فردوسی
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی بهرام بهرامیان - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی بهرام بهرامیان - شاهنامه فردوسی
پادشاهی نرسی بهرام - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی نرسی بهرام - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اورمزد نرسی - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اورمزد نرسی - شاهنامه فردوسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی شاپور ذوالاکتاف - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اردشیر نکوکار - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اردشیر نکوکار - شاهنامه فردوسی
پادشاهی شاپور سوم - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی شاپور سوم - شاهنامه فردوسی
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی یزدگرد بزه گر - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی یزدگرد بزه گر - شاهنامه فردوسی
پادشاهی بهرام گور - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی بهرام گور - شاهنامه فردوسی
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی یزدگرد هجده سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی قباد چهل و سه سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی هرمزد دوازده سال بود - شاهنامه فردوسی
پادشاهی خسرو پرویز - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی خسرو پرویز - شاهنامه فردوسی
پادشاهی شیرویه - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی شیرویه - شاهنامه فردوسی
پادشاهی اردشیر شیروی - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی اردشیر شیروی - شاهنامه فردوسی
پادشاهی فرایین - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی فرایین - شاهنامه فردوسی
پادشاهی پوران دخت - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی پوران دخت - شاهنامه فردوسی
پادشاهی آزرم دخت - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی آزرم دخت - شاهنامه فردوسی
پادشاهی فرخ زاد - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی فرخ زاد - شاهنامه فردوسی
پادشاهی یزدگرد - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی یزدگرد - شاهنامه فردوسی
داستان سیاوش - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان سیاوش - شاهنامه فردوسی
آغاز کتاب - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از آغاز کتاب - شاهنامه فردوسی
کیومرث - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از کیومرث - شاهنامه فردوسی
هوشنگ - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از هوشنگ - شاهنامه فردوسی
طهمورث - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از طهمورث - شاهنامه فردوسی
جمشید - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از جمشید - شاهنامه فردوسی
ضحاک - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از ضحاک - شاهنامه فردوسی
فریدون - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از فریدون - شاهنامه فردوسی
منوچهر - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از منوچهر - شاهنامه فردوسی
پادشاهی نوذر - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی نوذر - شاهنامه فردوسی
پادشاهی زوطهماسپ - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی زوطهماسپ - شاهنامه فردوسی
پادشاهی گرشاسپ - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی گرشاسپ - شاهنامه فردوسی
کیقباد - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از کیقباد - شاهنامه فردوسی
پادشاهی کی کاووس و رفتن او به مازندران - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی کی کاووس و رفتن او به مازندران - شاهنامه فردوسی
رزم کاووس با شاه هاماوران - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از رزم کاووس با شاه هاماوران - شاهنامه فردوسی
سهراب - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از سهراب - شاهنامه فردوسی
کیخسرو - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از کیخسرو - شاهنامه فردوسی
گفتار اندر داستان فرود سیاوش - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از گفتار اندر داستان فرود سیاوش - شاهنامه فردوسی
داستان کاموس کشانی - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان کاموس کشانی - شاهنامه فردوسی
داستان خاقان چین - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان خاقان چین - شاهنامه فردوسی
داستان اکوان دیو - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان اکوان دیو - شاهنامه فردوسی
داستان بیژن و منیژه - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان بیژن و منیژه - شاهنامه فردوسی
داستان دوازده رخ - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان دوازده رخ - شاهنامه فردوسی
جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب - شاهنامه فردوسی
پادشاهی لهراسپ - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی لهراسپ - شاهنامه فردوسی
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود - شاهنامه فردوسی
داستان هفتخوان اسفندیار - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان هفتخوان اسفندیار - شاهنامه فردوسی
داستان رستم و اسفندیار - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان رستم و اسفندیار - شاهنامه فردوسی
داستان رستم و شغاد - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از داستان رستم و شغاد - شاهنامه فردوسی
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود - شاهنامه فردوسی
←
یک شعر تصادفی از پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود - شاهنامه فردوسی
مثنوی های فردوسی
←
یک شعر تصادفی از مثنوی های فردوسی
تمامی اشعار
آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
ستایش خرد
کنون ای خردمند وصف خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد
گفتار اندر آفرینش عالم
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه گوهران از نخست
گفتار اندر آفرینش مردم
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
گفتار اندر آفرینش آفتاب
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
در آفرینش ماه
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
گفتار اندر ستایش پیغمبر
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
گفتار اندر فراهم آوردن کتاب
سخن هر چه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند
داستان دقیقی شاعر
چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی
بنیاد نهادن کتاب
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
ستایش سلطان محمود
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
خجسته سیامک یکی پور داشت
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت
جهاندار هوشنگ با رای و داد
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد
یکی روز شاه جهان سوی کوه
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری اره و تیشه کرد
طهمورث
پسر بد مراو را یکی هوشمند
گرانمایه طهمورث دیوبند
گرانمایه جمشید فرزند او
گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او
یکی مرد بود اندر آن روزگار
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن
از آن پس برآمد ز ایران خروش
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
چنان بد که هر شب دو مرد ...
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
چو از روزگارش چهل سال ماند
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
برآمد برین روزگار دراز ضحاک
برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفت گوی
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
چنان بد که ضحاک را روز و ...
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
فریدون به خورشید بر برد سر
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
چو آمد به نزدیک اروندرود
چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
طلسمی که ضحاک سازیده بود
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان برفرازیده بود
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
جهاندار ضحاک ازان گفت گوی
جهاندار ضحاک ازان گفت گوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
فریدون چو شد بر جهان کامگار
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
سه فرزندش آمد گرامی پدید
فرستاده شاه را پیش خواند
فرستاده شاه را پیش خواند
فراوان سخن را به خوبی براند
سوی خانه رفتند هر سه چوباد
سوی خانه رفتند هر سه چوباد
شب آمد بخفتند پیروز و شاد
نهفته چو بیرون کشید از نهان
نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون جهان
برآمد برین روزگار دراز فریدون
برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فرستاده سلم چون گشت باز
فرستاده سلم چون گشت باز
شهنشاه بنشست و بگشاد راز
یکی نامه بنوشت شاه زمین
یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد به پالود خواب
فریدون نهاده دو دیده به راه
فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
برآمد برین نیز یک چندگاه
برآمد برین نیز یک چندگاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه
به سلم و به تور آمد این ...
به سلم و به تور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی
سپه چون به نزدیک ایران کشید
سپه چون به نزدیک ایران کشید
همانگه خبر با فریدون رسید
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
بدان گه که روشن جهان تیره گشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت
سپیده چو از تیره شب بردمید
سپیده چو از تیره شب بردمید
میان شب تیره اندر خمید
چو از روز رخشنده نیمی برفت
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت
به شاه آفریدون یکی نامه کرد
به شاه آفریدون یکی نامه کرد
ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
تهی شد ز کینه سر کینه دار
تهی شد ز کینه سر کینه دار
گریزان همی رفت سوی حصار
منوچهر یک هفته با درد بود
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
کنون پرشگفتی یکی داستان
کنون پرشگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفته باستان
یکایک به شاه آمد این آگهی
یکایک به شاه آمد این آگهی
که سام آمد از کوه با فرهی
چنان بد که روزی چنان کرد رای
چنان بد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
چنان بد که مهراب روزی پگاه
چنان بد که مهراب روزی پگاه
برفت و بیامد ازان بارگاه
ورا پنج ترک پرستنده بود
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود
پرستنده برخاست از پیش اوی
پرستنده برخاست از پیش اوی
بدان چاره بی چاره بنهاد روی
رسیدند خوبان به درگاه کاخ
رسیدند خوبان به درگاه کاخ
به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
چو خورشید تابنده شد ناپدید
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه
چو برخاست از خواب با موبدان
چو برخاست از خواب با موبدان
یکی انجمن کرد با بخردان
میان سپهدار و آن سرو بن
میان سپهدار و آن سرو بن
زنی بود گوینده شیرین سخن
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
چو آمد ز درگاه مهراب شاد
همی کرد از زال بسیار یاد
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
به مهراب و دستان رسید این سخن
به مهراب و دستان رسید این سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
چو در کابل این داستان فاش گشت
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
چو شد ساخته کار خود بر نشست
چو شد ساخته کار خود بر نشست
چو گردی به مردی میان را ببست
پس آگاهی آمد سوی شهریار
پس آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره زال سام سوار
بفرمود تا موبدان و ردان
بفرمود تا موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
چنین گفت پس شاه گردن فراز
چنین گفت پس شاه گردن فراز
کزین هر چه گفتید دارید راز
زمانی پر اندیشه شد زال زر
زمانی پر اندیشه شد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر
پس آن نامه سام پاسخ نوشت
پس آن نامه سام پاسخ نوشت
شگفتی سخنهای فرخ نوشت
همی رند دستان گرفته شتاب
همی رند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
بزد نای مهراب و بربست کوس
بزد نای مهراب و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
بسی برنیامد برین روزگار منوچهر
بسی برنیامد برین روزگار
که آزاده سرو اندر آمد به بار
بیامد یکی موبدی چرب دست
بیامد یکی موبدی چرب دست
مر آن ماه رخ را به می کرد مست
چو آگاهی آمد به سام دلیر
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که شد پور دستان همانند شیر
منوچهر را سال شد بر دو شست
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
بشد آگهی تا به توران سپاه
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان
ببستند گردان توران میان
سپیده چو از کوه سر برکشید
سپیده چو از کوه سر برکشید
طلایه به پیش دهستان رسید
برآسود پس لشکر از هر دو روی
برآسود پس لشکر از هر دو روی
برفتند روز دوم جنگجوی
ازان پس بیاسود لشکر دو روز
ازان پس بیاسود لشکر دو روز
سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
چو بشنید نوذر که قارن برفت
چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
بشد ویسه سالار توران سپاه
بشد ویسه سالار توران سپاه
ابا لشکری نامور کینه خواه
و دیگر که از شهر ارمان شدند
و دیگر که از شهر ارمان شدند
به کینه سوی زابلستان شدند
فرستاده نزدیک دستان رسید
فرستاده نزدیک دستان رسید
به کردار آتش دلش بردمید
سوی شاه ترکان رسید آگهی
سوی شاه ترکان رسید آگهی
کزان نامداران جهان شد تهی
به گستهم و طوس آمد این آگهی
به گستهم و طوس آمد این آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
چو اغریرث آمد ز آمل به ری
چو اغریرث آمد ز آمل به ری
وزان کارها آگهی یافت کی
پادشاهی زوطهماسپ
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
پسر بود زو را یکی خویش کام
پسر بود زو را یکی خویش کام
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
چنان شد ز گفتار او پهلوان
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بزد مهره در جام بر پشت پیل
بزد مهره در جام بر پشت پیل
ازو برشد آواز تا چند میل
به رستم چنین گفت فرخنده زال
به رستم چنین گفت فرخنده زال
که برگیر کوپال و بفراز یال
ز ترکان طلایه بسی بد براه
ز ترکان طلایه بسی بد براه
رسید اندر ایشان یل صف پناه
به شاهی نشست از برش کیقباد
به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چو رستم بدید آنک قارن چه کرد
چه گونه بود ساز ننگ و نبرد
برفت از لب رود نزد پشنگ
برفت از لب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
وزانجا سوی پارس اندر کشید
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
درخت برومند چون شد بلند
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
همی رفت پیش اندرون زال زر
همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد و تفت
ازان پس جهانجوی خسته جگر
ازان پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد مردی چو مرغی به پر
برون رفت پس پهلو نیمروز
برون رفت پس پهلو نیمروز
ز پیش پدر گرد گیتی فروز
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
یکی راه پیش آمدش ناگزیر
همی رفت بایست بر خیره خیر
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
ز دشت اندر آمد یکی اژدها
کزو پیل گفتی نیابد رها
چو از آفرین گشت پرداخته
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرنگ را ساخته
وزانجا سوی راه بنهاد روی
وزانجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راه جوی
یکی مغفری خسروی بر سرش
یکی مغفری خسروی بر سرش
خوی آلوده ببر بیان در برش
وزان جایگه تنگ بسته کمر
وزان جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر از کینه و جنگ سر
یکی نامه ای بر حریر سپید
یکی نامه ای بر حریر سپید
بدو اندرون چند بیم و امید
چنین داد پاسخ به کاووس کی
چنین داد پاسخ به کاووس کی
که گر آب دریا بود نیز می
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیموده راه
چو رستم ز مازندران گشت باز
چو رستم ز مازندران گشت باز
شه اندر زمان رزم را کرد ساز
چو آگاهی آمد به کاووس شاه ...
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه
چو کاووس در شهر ایران رسید
چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
ازان پس چنین کرد کاووس رای
ازان پس چنین کرد کاووس رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
ازان پس به کاووس گوینده گفت
ازان پس به کاووس گوینده گفت
که او دختری دارد اندر نهفت
غمی بد دل شاه هاماوران
غمی بد دل شاه هاماوران
ز هرگونه ای چاره جست اندران
یکی مرد بیدار جوینده راه
یکی مرد بیدار جوینده راه
فرستاد نزدیک کاووس شاه
دگر روز لشکر بیاراستند
دگر روز لشکر بیاراستند
درفش از دو رویه بپیراستند
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
فرستاده شد نزد قیصر ز شاه
سواری که اندر نوردید راه
بیامد سوی پارس کاووس کی
بیامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
همی کرد پوزش ز بهر گناه
همی کرد پوزش ز بهر گناه
مر او را همی جست هر سو سپاه
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
چه گفت آن سراینده مرد دلیر
که ناگه برآویخت با نره شیر
چنین گفت پس گیو با پهلوان
چنین گفت پس گیو با پهلوان
که ای نازش شهریار و گوان
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
اگر تندبادی براید ز کنج
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ز گفتار دهقان یکی داستان
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفته باستان
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
چو یک بهره از تیره شب در ...
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
خبر شد به نزدیک افراسیاب
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
چو آگاه شد دختر گژدهم
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
چو برگشت سهراب گژدهم پیر
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه فرمود پس شهریار
یکی نامه فرمود پس شهریار
نوشتن بر رستم نامدار
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
دگر روز فرمود تا گیو و طوس
دگر روز فرمود تا گیو و طوس
ببستند شبگیر بر پیل کوس
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر دشت لشکر کشید
چو افگند خور سوی بالا کمند
چو افگند خور سوی بالا کمند
زبانه برآمد ز چرخ بلند
چو بشنید این گفتهای درشت
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
به آوردگه رفت نیزه بکفت
به آوردگه رفت نیزه بکفت
همی ماند از گفت مادر شگفت
برفتند و روی هوا تیره گشت
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
چو خورشید تابان برآورد پر
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
دگر باره اسپان ببستند سخت
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
بفرمود رستم که تا پیشکار
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
وزان جایگه شاه لشکر براند
وزان جایگه شاه لشکر براند
به ایران خرامید و رستم بماند
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیآرای نغز
چنین گفت موبد که یک روز طوس
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
بسی برنیآمد برین روزگار
بسی برنیآمد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
بدین داستان نیز شب برگذشت
بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
به مهر اندرون بود شاه جهان
به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنید گفتار کارآگهان
چو یک پاس بگذشت از تیره شب ...
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی راز گوید به تب
بیاورد گرسیوز آن خواسته
بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زو شد آراسته
هیونی بیاراست کاووس شاه
هیونی بیاراست کاووس شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
- قسمت اول
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
- قسمت دوم
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد برسان زرین سپر
نگه کرد گرسیوز نامدار
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
دبیر پژوهنده را پیش خواند
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
چو از سروبن دور گشت آفتاب
چو از سروبن دور گشت آفتاب
سر شهریار اندرآمد به خواب
شبی قیرگون ماه پنهان شده
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چو آگاهی آمد به کاووس شاه ...
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
چو خورشید برزد سر از کوهسار
چو خورشید برزد سر از کوهسار
بگسترد یاقوت بر جویبار
چنان دید گودرز یک شب به خواب
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پرآب
بسا رنجها کز جهان دیده اند
بسا رنجها کز جهان دیده اند
ز بهر بزرگی پسندیده اند
سواران گزین کرد پیران هزار
سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
جهان چند ازو شاد و چندی دژم
چو آگاهی آمد به آزادگان
چو آگاهی آمد به آزادگان
بر پیر گودرز کشوادگان
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود - قسمت اول
به پالیز چون برکشد سرو شاخ
سر شاخ سبزش برآید ز کاخ
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود - قسمت دوم
همه جامه برداشت وان جام زر
به جام اندرون نیز چندی گهر
قسمت اول گفتار اندر داستان فرود سیاوش
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
قسمت دوم گفتار اندر داستان فرود سیاوش
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
قسمت سوم گفتار اندر داستان فرود سیاوش
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
قسمت چهارم گفتار اندر داستان فرود سیاوش
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
قسمت اول داستان کاموس کشانی
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
قسمت دوم داستان کاموس کشانی
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان
قسمت سوم داستان کاموس کشانی
یکی حمله بردند هر سه به هم
چو برخیزد از جای شیر دژم
قسمت چهارم داستان کاموس کشانی
چنین گفت کز گردش روزگار
نبینم همی جز غم کارزار
قسمت پنجم داستان کاموس کشانی
ز رستم چه رانی تو چندین سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن
قسمت اول داستان خاقان چین
کنون ای خردمند روشن روان
بجز نام یزدان مگردان زبان
قسمت دوم داستان خاقان چین
چو پیران بیامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل یک زمان
قسمت سوم داستان خاقان چین
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
قسمت چهارم داستان خاقان چین
مکافات این کار یزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
قسمت پنجم داستان خاقان چین
ازان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر نامور تاجدار
داستان اکوان دیو
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا چه اندر خورد
قسمت اول داستان بیژن و منیژه
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
قسمت دوم داستان بیژن و منیژه
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
قسمت سوم داستان بیژن و منیژه
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
نیایش کنان برگفتند راه
قسمت چهارم داستان بیژن و منیژه
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
قسمت اول داستان دوازده رخ
جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی
قسمت دوم داستان دوازده رخ
بپیش پدر شد همه جامه چاک
همی بآسمان بر پراگند خاک
قسمت سوم داستان دوازده رخ
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
قسمت چهارم داستان دوازده رخ
سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
قسمت پنجم داستان دوازده رخ
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
قسمت ششم داستان دوازده رخ
برون تاختند از میان سپاه
برفتند یکسر بآوردگاه
قسمت هفتم داستان دوازده رخ
بپدرود کردند گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
اندر ستایش سلطان محمود
ز یزدان بران شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تخت و نگین
قسمت اول جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
چو شد کار پیران ویسه بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر
قسمت دوم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
جهان شد پر آوای بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه
قسمت سوم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
برآورد پوشیده راز از نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت
قسمت چهارم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند
قسمت پنجم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت
قسمت ششم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
بآب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیک خواه
قسمت هفتم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
نباید که خواهد بگیتی درنگ
قسمت هشتم
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
قسمت نهم
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه
قسمت دهم
چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد
دو فرزند بودش به کردار ماه
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم
شب تیره شبدیز لهراسپی
شب تیره شبدیز لهراسپی
بیاورد با زین گشتاسپی
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید
همی بود گشتاسپ دل مستمند
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند
چنان بود قیصر بدانگه برای
چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
یکی رومئی بود میرین به نام
یکی رومئی بود میرین به نام
سرافراز و به ارای و با گنج و کام
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ
بپیچید میرین و مرد سترگ
ز میرین یکی بود کهتر به سال
ز میرین یکی بود کهتر به سال
ز گردان رومی برآورده یال
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
بیاورد چون کارها گشت راست
به قیصر خزر بود نزدیکتر
به قیصر خزر بود نزدیکتر
وزیشان بدش روز تاریکتر
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
برین نیز بگذشت چندی سپهر
برین نیز بگذشت چندی سپهر
به دل در همی داشت و ننمود چهر
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی در نهفت
به خواب دیدن فردوسی دقیقی را
چنان دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
سخن دقیقی
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت
فرود آمد از تخت و بربست رخت
چو یک چند سالان برآمد برین
چو یک چند سالان برآمد برین
درختی پدید آمد اندر زمین
چو چندی برآمد برین روزگار پادشاهی ...
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته ببود اختر شهریار
برین ایستادند ترکان چین
برین ایستادند ترکان چین
دو تن نیز کردند زیشان گزین
بپیچید و نامه بکردش نشان
بپیچید و نامه بکردش نشان
بدادش بدان هر دو گردنکشان
همان چون بگفت این سخن شهریار
همان چون بگفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
سخن چون بسر برد شاه زمین
سخن چون بسر برد شاه زمین
سیه پیل را خواند و کرد آفرین
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه
که سالار چین جملگی با سپاه
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
سپهدار لشکر فرود آورید
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید
چو اندر گذشت آن شب و بود ...
چو اندر گذشت آن شب و بود روز
بتابید خورشید گیهان فروز
بیامد سر سروران سپاه
بیامد سر سروران سپاه
پسر تهم جاماسپ دستور شاه
دو هفته برآمد برین کارزار
دو هفته برآمد برین کارزار
که هزمان همی تیره تر گشت کار
پس آگاهی آمد به اسفندیار
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
چو اسفندیار آن گو تهمتن
چو اسفندیار آن گو تهمتن
خداوند اورنگ با سهم و تن
بدو داد پس شاه بهزاد را
بدو داد پس شاه بهزاد را
سپه جوشن و خود پولاد را
چو بازآورید آن گرانمایه کین
چو بازآورید آن گرانمایه کین
بر اسپ زریری برافگند زین
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
همی آید از هر سوی تیغ تفت
کی نامبردار فرخنده شاه
کی نامبردار فرخنده شاه
سوی گاه باز آمد از رزمگاه
کی نامبردار زان روزگار
کی نامبردار زان روزگار
نشست از بر گاه آن شهریار
یکی روز بنشست کی شهریار
یکی روز بنشست کی شهریار
به رامش بخورد او می خوش گوار
بدان روزگار اندر اسفندیار
بدان روزگار اندر اسفندیار
به دشت اندرون بد ز بهر شکار
چو آگاه شد شاه کامد پسر
چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کیان بر نهاده بسر
برآمد بسی روزگاری بدوی
برآمد بسی روزگاری بدوی
که خسرو سوی سیستان کرد روی
سخن فردوسی
چو این نامه ا فتاد در دست من
به ماه گراینده شد شست من
کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم
کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم
زنی بود گشتاسپ را هوشمند
زنی بود گشتاسپ را هوشمند
خردمند وز بد زبانش به بند
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
یکی مایه ور پور اسفندیار
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
چو شب شد چو آهرمن کینه خواه
چو شب شد چو آهرمن کینه خواه
خروش جرس خاست از بارگاه
برآمد بران تند بالا فراز
برآمد بران تند بالا فراز
چو روی پدر دید بردش نماز
ازان پس بیامد به پرده سرای
ازان پس بیامد به پرده سرای
ز هرگونه انداخت با شاه رای
داستان هفتخوان اسفندیار
کنون زین سپس هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان
غم آمد همه بهره گرگسار
غم آمد همه بهره گرگسار
ز گرگان جنگی و اسفندیار
بفرمود تا پیش او گرگسار
بفرمود تا پیش او گرگسار
بیامد بداندیش و بد روزگار
ازان کار پر درد شد گرگسار
ازان کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده اسفندیار
جهانجوی پیش جهان آفرین
جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین
ازان پس بفرمود تا گرگسار
ازان پس بفرمود تا گرگسار
بیامد بر نامور شهریار
چو یک پاس بگذشت از تیره شب ...
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
به پیش اندر آمد خروش جلب
وز انجا بیامد به پرده سرای
وز انجا بیامد به پرده سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
خریدار بازار او در گذشت
شب آمد یکی آتشی برفروخت
شب آمد یکی آتشی برفروخت
که تفش همی آسمان را بسوخت
چو تاریکتر شد شب اسفندیار
چو تاریکتر شد شب اسفندیار
بپوشید نو جامه کارزار
چو ماه از بر تخت سیمین نشست
چو ماه از بر تخت سیمین نشست
سه پاس از شب تیره اندر گذشت
دبیر جهاندیده را پیش خواند داستان ...
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ازان چاره و چنگ چندی براند
چو آن نامه برخواند اسفندیار
چو آن نامه برخواند اسفندیار
ببخشید دینار و برساخت کار
آغاز داستان
کنون خورد باید می خوشگوار
که می بوی مشک آید از جویبار
ز بلبل شنیدم یکی داستان
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفته باستان
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
برآورد خورشید رخشان سنان
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
به فرزند پاسخ چنین داد شاه
که از راستی بگذری نیست راه
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
به شبگیر هنگام بانگ خروس
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
سخنهای آن نامور پیشگاه
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد به راه
یکی کوه بد پیش مرد جوان
یکی کوه بد پیش مرد جوان
برانگیخت آن باره را پهلوان
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاک تن
بفرمود کاسپ سیه زین کنید
بفرمود کاسپ سیه زین کنید
به بالای او زین زرین کنید
چو رستم برفت از لب هیرمند
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند
نشست از بر رخش چون پیل مست
نشست از بر رخش چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چنین گفت با رستم اسفندیار یک ...
چنین گفت با رستم اسفندیار
که این نیک دل مهتر نامدار
بدو گفت رستم که آرام گیر
بدو گفت رستم که آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
چو از رستم اسفندیار این شنید
چو از رستم اسفندیار این شنید
بخندید و شادان دلش بردمید
چنین گفت رستم به اسفندیار
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید به کار
چو رستم بدر شد ز پرده سرای
چو رستم بدر شد ز پرده سرای
زمانی همی بود بر در به پای
چو رستم بیامد به ایوان خویش
چو رستم بیامد به ایوان خویش
نگه کرد چندی به دیوان خویش
چو شد روز رستم بپوشید گبر
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر
بدانگه که رزم یلان شد دراز
بدانگه که رزم یلان شد دراز
همی دیر شد رستم سرفراز
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
ببردند از روی خورشید رنگ
وزان روی رستم به ایوان رسید
وزان روی رستم به ایوان رسید
مر او را بران گونه دستان بدید
ببودند هر دو بران رای مند
ببودند هر دو بران رای مند
سپهبد برآمد به بالا بلند
سپیده همانگه ز که بر دمید
سپیده همانگه ز که بر دمید
میان شب تیره اندر چمید
بدانست رستم که لابه به کار
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
چنین گفت با رستم اسفندیار دو ...
چنین گفت با رستم اسفندیار
که اکنون سرآمد مرا روزگار
یکی نغز تابوت کرد آهنین
یکی نغز تابوت کرد آهنین
بگسترد فرشی ز دیبای چین
همی بود بهمن به زابلستان
همی بود بهمن به زابلستان
به نخچیر گر با می و گلستان
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
که با احمد سهل بودی به مرو
چنین گوید آن پیر دانش پژوه
چنین گوید آن پیر دانش پژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه
بداختر چو از شهر کابل برفت
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
چو با خستگی چشمها برگشاد
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
ازان نامداران سواری بجست
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
فرامرز چون سوک رستم بداشت
فرامرز چون سوک رستم بداشت
سپه را همه سوی هامون گذاشت
چنین گفت رودابه روزی به زال
چنین گفت رودابه روزی به زال
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
چو شد روزگار تهمتن به سر
چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
چو بهمن به تخت نیا بر نشست
چو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمر با میان بست و بگشاد دست
چو آمد به نزدیکی هیرمند
چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده یی برگزید ارجمند
غمی شد فرامرز در مرز بست
غمی شد فرامرز در مرز بست
ز در دنیا دست کین را بشست
گامی پشوتن که دستور بود
گامی پشوتن که دستور بود
ز کشتن دلش سخت رنجور بود
پسر بد مر او را یکی همچو ...
پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
به بیماری اندر بمرد اردشیر
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی کار تاج و سریر
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
بدو جفت او گفت هست این درود
به گازر چنین گفت روزی که من
به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
چنان بد که روزی یکی تندباد
چنان بد که روزی یکی تندباد
برآمد غمی گشت زان رشنواد
بگفت این و زان جایگه برگرفت
بگفت این و زان جایگه برگرفت
ازان مرز تا روم لشکر گرفت
وزان جایگه بازگشتند شاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
ز درگاه پرده فروهشت شاه
ز درگاه پرده فروهشت شاه
به یک هفته کس را ندادند راه
کنون آفرین جهان آفرین
کنون آفرین جهان آفرین
بخوانیم بر شهریار زمین
چنان بد که از تازیان صدهزار
چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گزار
شد از جنگ نیزه وران تا به ...
شد از جنگ نیزه وران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم
شبی خفته بد ماه با شهریار
شبی خفته بد ماه با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
چو دارا به دل سوک داراب داشت
چو دارا به دل سوک داراب داشت
به خورشید تاج مهی برفراشت
به مرد اندرون چند گه فیلقوس
به مرد اندرون چند گه فیلقوس
به روم اندرون بود یک چند بوس
سکندر چو بشنید کامد سپاه
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه
چو خورشید برزد سر از کوه و ...
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
چو دارا ز پیش سکندر برفت
چو دارا ز پیش سکندر برفت
به هر سو سواران فرستاد تفت
سکندر چو از کارش آگاه شد
سکندر چو از کارش آگاه شد
که دارا به تخت افسر ماه شد
دبیر جهاندیده را پیش خواند پادشاهی ...
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانش پذیر
ز کرمان کس آمد سوی اصفهان
ز کرمان کس آمد سوی اصفهان
به جایی که بودند ز ایران مهان
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
که با جان شاهان خرد باد جفت
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
دلارای چون آن سخنها شنید
دلارای چون آن سخنها شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز عموریه مادرش را بخواند
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
چنین گفت گوینده پهلوی
چنین گفت گوینده پهلوی
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
چو بشنید مهران ز کید این سخن
چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
بدانست کو را شد آن تاج و گاه
چو نامه بر کید هندی رسید
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستاده پادشا را بدید
فرستاده آمد به کردار باد
فرستاده آمد به کردار باد
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
گزین کرد زان رومیان مرد چند
گزین کرد زان رومیان مرد چند
خردمند و بادانش و بی گزند
فرستاده برگشت زان مرز و بوم
فرستاده برگشت زان مرز و بوم
بیامد به نزدیک پیران روم
چو شد کار آن سرو بن ساخته
چو شد کار آن سرو بن ساخته
به آیین او جای پرداخته
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
بفرمود تا رفت پیشش پزشک
که علت بگفتی چو دیدی سرشک
ازان پس بفرمود کان جام زرد
ازان پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پر کرده از آب سرد
ز میلاد چون باد لشکر براند
ز میلاد چون باد لشکر براند
به قنوج شد گنجش آنجا بماند
چو آن نامه برخواند فور سترگ
چو آن نامه برخواند فور سترگ
برآشفت زان نامدار بزرگ
چو پاسخ به نزد سکندر رسید
چو پاسخ به نزد سکندر رسید
هم انگه ز لشکر سران برگزید
چو اسکندر آمد به نزدیک فور
چو اسکندر آمد به نزدیک فور
بدید آن سپه این سپه را ز دور
چو لشکر شد از خواسته بی نیاز
چو لشکر شد از خواسته بی نیاز
برو ناگذشته زمانی دراز
چو برگشت و آمد به درگاه قصر
چو برگشت و آمد به درگاه قصر
ببخشید دینار چندی به نصر
سکندر چو بشنید از یادگیر
سکندر چو بشنید از یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
چو اسکندر آن نامه او بخواند
چو اسکندر آن نامه او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
جهانجوی ده نامور برگزید
جهانجوی ده نامور برگزید
ز مردان رومی چنانچون سزید
بخندید قیدافه از کار اوی
بخندید قیدافه از کار اوی
ازان مردی و تند گفتار اوی
سکندر بیامد دلی همچو کوه
سکندر بیامد دلی همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
چو طینوش گفت سکندر شنید
چو طینوش گفت سکندر شنید
به کردار باد دمان بردمید
همی چاره جست آن شب دیریاز
همی چاره جست آن شب دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
وزان جایگه لشکر اندر کشید
دمان تا به شهر برهمن رسید
همی رفت منزل به منزل به راه
همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
وزان جایگه رفت خورشیدفش
وزان جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
چو نزدیکی نرم پایان رسید
چو نزدیکی نرم پایان رسید
نگه کرد و مردم بی اندازه دید
بپرسید هرچیز و دریا بدید
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید
وزان جایگه شاد لشگر براند
وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
سکندر سوی روشنایی رسید
سکندر سوی روشنایی رسید
یکی بر شد کوه رخشنده دید
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بی گروه
سوی باختر شد چو خاور بدید
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
همی رفت یک ماه پویان به راه
همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
ز راه بیابان به شهری رسید
ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
وزان روی لشکر سوی چین کشید
وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید
بدان جایگه شاه ماهی بماند
بدان جایگه شاه ماهی بماند
پس انگه بجنبید و لشکر براند
سکندر سپه را به بابل کشید
سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
به بابل هم ان روز شد دردمند
به بابل هم ان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگی گزند
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
چو آمد سکندر به اسکندری
چو آمد سکندر به اسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری
ازان پس بیامد دوان مادرش
ازان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
الا ای برآورده چرخ بلند
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داریی به پیری مرا مستمند
کنون پادشاه جهان را ستای
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
کنون ای سراینده فرتوت مرد
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
چو آمد به نزدیکی بارگاه
چو آمد به نزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه زان بارخواه
یکی کاخ بود اردوان را بلند
یکی کاخ بود اردوان را بلند
به کاخ اندرون بنده یی ارجمند
چو شد روی کشور به کردار قیر
چو شد روی کشور به کردار قیر
کنیزک بیامد بر اردشیر
چنان بد که بی ماه روی اردوان
چنان بد که بی ماه روی اردوان
نبودی شب و روز روشن روان
چو شب روز شد بامداد پگاه
چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه
وزین سو به دریا رسید اردشیر
وزین سو به دریا رسید اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
یکی نامور بود نامش سباک
یکی نامور بود نامش سباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
چو آگاهی آمد سوی اردوان
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان
سپاهی ز اصطخر بی مر ببرد
سپاهی ز اصطخر بی مر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد
چو خورشید شد زرد لشکر براند
چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
ز شهر کجاران برآمد نفیر
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و تیغ و تیر
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر
به جهرم یکی مرد بد بدنژاد
به جهرم یکی مرد بد بدنژاد
کجا نام او مهرک نوش زاد
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جایگاه
وزان جایگه شد سوی جنگ کرم
وزان جایگه شد سوی جنگ کرم
سپاهش همی کرد آهنگ کرم
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
به بغداد بنشست بر تخت عاج
به بغداد بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
بدانگه که شاه اردوان را بکشت
بدانگه که شاه اردوان را بکشت
ز خون وی آورد گیتی به مشت
به دل گفت موبد که بد روزگار
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
چو هنگامه زادن آمد فراز
چو هنگامه زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
بیامد به شبگیر دستور شاه
بیامد به شبگیر دستور شاه
همی کرد کودک به میدان سپاه
چو شاپور شد همچو سرو بلند
چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
بسی برنیامد برین روزگار پادشاهی اردشیر
بسی برنیامد برین روزگار
که سرو سهی چون گل آمد به بار
کنون از خردمندی اردشیر
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
چو از روم وز چین وز ترک ...
چو از روم وز چین وز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند
به گفتار این نامدار اردشیر
به گفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر
الا ای خریدار مغز سخن
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
چو سال اندر آمد به هفتاد و ...
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت
جهاندار بیدار بیمار گشت
چو شاپور بنشست بر تخت داد
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دلفروز بر سر نهاد
وزان پس پراگنده شد آگهی
وزان پس پراگنده شد آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی
همی بود شاپور با داد و رای
همی بود شاپور با داد و رای
بلنداختر و تخت شاهی به جای
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد
بیارایم اکنون چو ماه اورمزد
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
بسی آب خونین ز دیده بریخت
چو بهرام بنشست بر تخت زر
چو بهرام بنشست بر تخت زر
دل و مغز جوشان ز مرگ پدر
برو نیز بگذشت سال دراز
برو نیز بگذشت سال دراز
سر تاجور اندر آمد به گاز
پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود
چو بهرام در سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
پادشاهی بهرام بهرامیان
چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پی داد و بخشش میان
پادشاهی نرسی بهرام
چو نرسی نشست از بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن سزاوار تاج
پادشاهی اورمزد نرسی
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ
ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
به شاهی برو آفرین خواندند
به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند
چو یک چند بگذشت بر شاه روز
چو یک چند بگذشت بر شاه روز
فروزنده شد تاج گیتی فروز
به شبگیر شاپور یل برنشست
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی به دست
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج
چنان بد که یک روز با تاج ...
چنان بد که یک روز با تاج و گنج
همی داشت از بودنی دل به رنج
چنین تا برآمد برین چندگاه پادشاهی ...
چنین تا برآمد برین چندگاه
به ایران پراگنده گشته سپاه
چو بر زد سر از برج شیر ...
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
ببود آن شب و خورد و گفت ...
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بر کشید
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید
بسی برنیامد برین روزگار پادشاهی شاپور ...
بسی برنیامد برین روزگار
که شد مردم لشکری شش هزار
چو شب دامن روز اندر کشید
چو شب دامن روز اندر کشید
درفش خور آمد ز بالا پدید
عرض گاه و دیوان بیاراستند
عرض گاه و دیوان بیاراستند
کلید در گنجها خواستند
یکی مرد بود از نژاد سران
یکی مرد بود از نژاد سران
هم از تخمه نامور قیصران
برانوش چون پاسخ نامه دید
برانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل پاک تن بردمید
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
که اندر زمانه نبودش همال
ز شاپور زان گونه شد روزگار
ز شاپور زان گونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار
پادشاهی اردشیر نکوکار
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر
بیاراست آن تخت شاپور پیر
پادشاهی شاپور سوم
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و بهری دژم
پادشاهی بهرام شاپور
خردمند و شایسته بهرامشاه
همی داشت سوک پدر چندگاه
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپه را ز دشت اندرآورد گرد
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال
همه موبدان زو به رنج و وبال
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
روان و خرد را برآورد گرد
جز از گوی و میدان نبودیش کار
جز از گوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار
دگر هفته با لشکری سرفراز
دگر هفته با لشکری سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز
پدر آرزو کرد بهرام را
پدر آرزو کرد بهرام را
چه بهرام خورشید خودکام را
چنان بد که یک روز در بزمگاه
چنان بد که یک روز در بزمگاه
همی بود بر پای در پیش شاه
وزان پس غم و شادی یزدگرد
وزان پس غم و شادی یزدگرد
چنان گشت بر پور چون باد ارد
بدو گفت موبد که ای شهریار
بدو گفت موبد که ای شهریار
بگشتی تو از راه پروردگار
چو در دخمه شد شهریار جهان
چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
پس آگاهی آمد به بهرام گور
پس آگاهی آمد به بهرام گور
که از چرخ شد تخت را آب شور
چو ایرانیان آگهی یافتند
چو ایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند
خود و شاه بهرام با رای زن
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن
چنین گفت بهرام کای مهتران یک ...
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
چنین گفت بهرام کای مهتران دو ...
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران
گذشت آن شب و بامداد پگاه
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو بر تخت بنشست بهرام گور
چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
دگر روز چون بردمید آفتاب
دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالود خواب
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
چنان بد که روزی به نخچیر شیر
همی رفت با چند گرد دلیر
ز پیش سواران چو ره برگرفت
ز پیش سواران چو ره برگرفت
سوی خان بی بر به راهام تفت
برفت و بیامد به ایوان خویش
برفت و بیامد به ایوان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو یوز شکاری به کار آمدش
چو یوز شکاری به کار آمدش
بجنبید و رای شکار آمدش
چو بنشست می خواست از بامداد
چو بنشست می خواست از بامداد
بزرگان لشکر برفتند شاد
برین گونه بگذشت سالی تمام
برین گونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
بیامد سوم روز شبگیر شاه
بیامد سوم روز شبگیر شاه
سوی دشت نخچیرگه با سپاه
دگر هفته با موبدان و ردان
دگر هفته با موبدان و ردان
به نخچیر شد شهریار جهان
دگر هفته آمد به نخچیرگاه
دگر هفته آمد به نخچیرگاه
خود و موبدان و ردان سپاه
به روز سدیگر برون رفت شاه
به روز سدیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخچیرگاه
به هشتم بیامد به دشت شکار
به هشتم بیامد به دشت شکار
خود و روزبه با سواری هزار
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
وزانجا برانگیخت شبرنگ را
بدیدش یکی بیشه تنگ را
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بفرمود تا تخت شاهنشهی
بفرمود تا تخت شاهنشهی
به باغ بهار اندر آرد رهی
دگر روز چون تاج بفروخت هور
دگر روز چون تاج بفروخت هور
جهاندار شد سوی نخچیر گور
دگر هفته تنها به نخچیر شد
دگر هفته تنها به نخچیر شد
دژم بود با ترکش و تیر شد
همی بود یک چند با مهتران
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران
برین گونه یک چند گیتی بخورد
برین گونه یک چند گیتی بخورد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
وزان روی بهرام بیدار بود
وزان روی بهرام بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
بیاسود در مرو بهرام گور
بیاسود در مرو بهرام گور
چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
چو شد کار توران زمین ساخته
چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
چو شد ساخته کار آتشکده
چو شد ساخته کار آتشکده
همان جای نوروز و جشن سده
سیوم روز بزم ردان ساختند
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
به نرسی چنین گفت یک روز شاه
به نرسی چنین گفت یک روز شاه
کز ایدر برو با نگین و کلاه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرین نشست
چو از کار رومی بپردخت شاه
چو از کار رومی بپردخت شاه
دلش گشت پیچان ز کار سپاه
وزیر خردمند بر پای خاست
وزیر خردمند بر پای خاست
چنین گفت کی خسرو داد و راست
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
برآراست بر ساز نخچیرگاه
چو بشنید شد نامه را خواستار
چو بشنید شد نامه را خواستار
شگفتی بماند اندران نامدار
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
که رای تو با مردمی نیست جفت
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
ز بهرام شنگل شد اندرگمان
که این فر و این برز و تیر و کمان
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
ز بالای او بسته بر باد راه
یکی اژدها بود بر خشک و آب
یکی اژدها بود بر خشک و آب
به دریا بدی گاه بر آفتاب
همان شاه شنگل دلی پر ز درد
همان شاه شنگل دلی پر ز درد
همی داشت از کار او روی زرد
چو زین آگهی شد به فغفور چین
چو زین آگهی شد به فغفور چین
که با فر مردی ز ایران زمین
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
سواری ز قنوج تازان برفت
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاهی رفتن شاه تفت
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
بیامد ز قنوج خود با سپاه
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که شد شاه را پیش گاه
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
بر دختر خویش رفت آن زمان
چو باز آمد از راه بهرامشاه
چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پیش گاه
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
ازان پس به هرسو یکی نامه کرد
به جایی که درویش بد جامه کرد
برین سان همی خورد شست و سه ...
برین سان همی خورد شست و سه سال
کس اندر زمانه نبودش همال
پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
پادشاهی هرمز یک سال بود
چو هرمز برآمد به تخت پدر
به سر برنهاد آن کیی تاج زر
پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
بیامد بتخت کیی برنشست
چنان چون بود شاه یزدان پرست
پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
چو بر تخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
داستان مزدک با قباد
بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی با دانش و رای و کام
آغاز داستان - قسمت اول پادشاهی کسری نوشین ...
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
آغاز داستان - قسمت دوم پادشاهی کسری نوشین ...
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راه جوی
آغاز داستان - قسمت سوم پادشاهی کسری نوشین ...
که در بند او گنج قیصر بدی
نگهدار آن دز توانگر بدی
داستان نوش زاد با کسری
اگر شاه دیدی وگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست
داستان بوزرجمهر- قسمت اول
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانی ز پیغمبری
داستان بوزرجمهر- قسمت دوم
شنیده سخنها فرامش مکن
که تاجست برتخت شاهی سخن
داستان مهبود با زروان
چنین گفت موبد که بر تخت عاج
چو کسری کسی نیز ننهاد تاج
رزم خاقان چین با هیتالیان - قسمت اول
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
رزم خاقان چین با هیتالیان - قسمت دوم
دل خویش باید که درجنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت
رزم خاقان چین با هیتالیان - قسمت سوم
بگفتند کاین شهرهای فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
داستان درنهادن شطرنج
چنین گفت موبد که یک روز شاه
به دیبای رومی بیاراست گاه
داستان طلخند و گو - قسمت اول
چنین گفت شاهوی بیداردل
که ای پیر دانای و بسیار دل
داستان طلخند و گو - قسمت دوم
هم از دست من کشور و مهر و تاج
بیابی همان یاره و تخت عاج
داستان کلیله ودمنه
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
داستان کسری با بوزرجمهر
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
نامه کسری به هرمزد
شنیدم کجا کسری شهریار
به هرمز یکی نامه کرد استوار
سخن پرسیدن موبد ازکسری
یکی پیر بد پهلوانی سخن
به گفتار و کردار گشته کهن
وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری - ...
چنین گوید از نامه باستان
ز گفتار آن دانشی راستان
وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری - ...
چه گوید کنون مرد روشن روان
ز رای جهاندار نوشین روان
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخندید تموز بر سرخ سیب
همی کرد با بار و برگش عتاب
آغاز داستان - قسمت اول پادشاهی هرمزد دوازده ...
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده ازهر دی
آغاز داستان - قسمت دوم پادشاهی هرمزد دوازده ...
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
آغاز داستان - قسمت سوم پادشاهی هرمزد دوازده ...
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
آغاز داستان - قسمت چهارم
پدید آمد آن پرده آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
آغاز داستان - قسمت پنجم
به جان و سرشاه ایران سپاه
کز ایدر کنون بازگردی به راه
آغاز داستان - قسمت ششم
چوبهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی دید کردار اوی
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ
فگندند مردی سبک بر دو اسپ
چو خسرو نشست از برتخت زر
چو خسرو نشست از برتخت زر
برفتند هرکس که بودش هنر
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
چوبشنید بهرام کز روزگار
چوبشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
رسیدند بهرام و خسرو بهم
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
وزان روی شد شهریار جوان
وزان روی شد شهریار جوان
چوبگذشت شاد از پل نهروان
وزین روی بنشست بهرام گرد
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او وخرد
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
وزان جایگه شد به پیش پدر
وزان جایگه شد به پیش پدر
دودیده پراز آب و پر خون جگر
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد زان لشکر کینه خواه
چوروی زمین گشت خورشید فام
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
چو خورشید خنجر کشید از نیام
چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام
چوپیدا شد آن چادر قیرگون
چوپیدا شد آن چادر قیرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
همی بود بندوی بسته چو یوز
همی بود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
همی تاخت خسرو به پیش اندرون
همی تاخت خسرو به پیش اندرون
نه آب وگیا بود و نه رهنمون
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
بتندی همی راند تا مرز روم
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
چوآمد بران شارستان شهریار
چوآمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
دبیر جهاندیده را پیش خواند پادشاهی ...
دبیر جهاندیده را پیش خواند
بران پیشگاه بزرگی نشاند
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
زپیوستن آگاهی نو رسید
چو خورشید گردنده بی رنگ شد
چو خورشید گردنده بی رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
بدو گفت قیصر که جاوید زی
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهان را سزی
وزان پس چو دانست کامد سپاه
وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
بهشتم بیاراست خورشید چهر
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
چوآمد به بهرام زین آگهی
چوآمد به بهرام زین آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
شنیده سخنها همه یادکرد
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
خروشی برآمد زهر دو گروه
چو بر زد ز دریا درفش سپید
چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو خورشید روشن بیاراست گاه
چو خورشید روشن بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
بیامد که بهرام بد با سپاه
دگر روز خسرو بیاراست گاه
دگر روز خسرو بیاراست گاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
بخراد برزین بفرمود شاه
بخراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه
مرا سال بگذشت برشست و پنج
مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
کنون داستانهای دیرینه گوی
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی
چوشب دامن تیره اندر کشید
چوشب دامن تیره اندر کشید
سپیده ز کوه سیه بر دمید
چو چندی برآمد برین روزگار پادشاهی ...
چو چندی برآمد برین روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند گرد سیاه
چنین تا خبرها به ایران رسید
چنین تا خبرها به ایران رسید
بر پادشاه دلیران رسید
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
کز ایران به خاقان کسی نامه برد
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
که از بیشه بیرون خرامید گرگ
وزان روی بهرام شد تا به مرو
وزان روی بهرام شد تا به مرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو
قلون بستد آن مهر وت ازان چو ...
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
چو بشنید خاقان که بهرام را
چو بشنید خاقان که بهرام را
چه آمد بروی از پی نام را
چوخراد بر زین به خسرو رسید
چوخراد بر زین به خسرو رسید
بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
ز خون شد همه کشور چین چوگل
وزان پس جوان و خردمند زن
وزان پس جوان و خردمند زن
به آرام بنشست با رای زن
ز لشکر بسی زینهاری شدند
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به زاری شدند
چو پیروز شد سوی ایران کشید
چو پیروز شد سوی ایران کشید
بر شهریار دلیران کشید
ازآن پس به آرام بنشست شاه
ازآن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
وزان پس بسوی خراسان کسی
وزان پس بسوی خراسان کسی
گسی کرد و اندرز دادش بسی
چنین تا برآمد برین چندگاه پادشاهی ...
چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
دوان و قلم خواست ناباک زن
دوان و قلم خواست ناباک زن
ز هرگونه انداخت با رای زن
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
برآمد برین روزگاری دراز
برآمد برین روزگاری دراز
نبد گردیه را به چیزی نیاز
چنین تا بیامد مه فوردین
چنین تا بیامد مه فوردین
بیاراست گلبرگ روی زمین
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه
چو بر پادشاهیش شد پنج سال
چو بر پادشاهیش شد پنج سال
به گیتی نبودش سراسر همال
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهی کلاه
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
کهن گشته این نامه باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
چنان بد که یک روز پرویز شاه
چنان بد که یک روز پرویز شاه
همی آرزو کرد نخچیرگاه
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
به نزد بزرگان و نزد سپاه
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
که خورشید شد آن کجا بود ماه
کنون داستان گوی در داستان
کنون داستان گوی در داستان
ازان یک دل ویک زبان راستان
همی هر زمان شاه برتر گذشت
همی هر زمان شاه برتر گذشت
چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت
از ایوان خسرو کنون داستان
از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
کنون از بزرگی خسرو سخن
کنون از بزرگی خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن
بدان نامور تخت و جای مهی
بدان نامور تخت و جای مهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
بدانست هم زاد فرخ که شاه
بدانست هم زاد فرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
همان زاد فرخ بدرگاه بر
همان زاد فرخ بدرگاه بر
همی بود و کس را ندادی گذر
همی بود خسرو بران مرغزار
همی بود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار
چو شیروی بنشست برتخت ناز
چو شیروی بنشست برتخت ناز
به سر برنهاد آن کیی تاج آز
بدان نامور گفت پاسخ شنو
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر سوی سالار نو
چوبشنید شیروی بگریست سخت
چوبشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت
کنون شیرین بار بد گوش دار
کنون شیرین بار بد گوش دار
سر مهتران رابه آغوش دار
هر آنکس که بد کرد با شهریار
هر آنکس که بد کرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار
چو آوردم این روز خسرو ببن
چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
پس آگاهی به نزد گراز
پس آگاهی به نزد گراز
که زو بود خسرو بگرم و گداز
فرایین چو تاج کیان برنهاد
فرایین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی که آمدش یاد
پادشاهی پوران دخت
یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
پادشاهی آزرم دخت
یکی دخت دیگر بد آزرم نام
ز تاج بزرگان رسیده به کام
پادشاهی فرخ زاد
ز جهرم فرخ زاد راخواندند
بران تخت شاهیش بنشاندند
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد
عمر سعد وقاس را با سپاه
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
فرستاده نیز چون برق و رعد
فرستاده نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
بفرمود تابرکشیدند نای
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
به اروند رود اندر آمد بخشم
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
وزان جایگه برکشیدند کوس
وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
یکی پهلوان بود گسترده کام
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
چو ماهوی دل را برآورد گرد
چو ماهوی دل را برآورد گرد
بدانست کو نیست جز یزدگرد
چو بشنید ماهوی بیدادگر
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
چنین تا به بیژن رسید آگهی
چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
چو بیژن سپه را همه راست کرد
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشه درد و رنج
داستان ایرج
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم