-
شنیده سخنها فرامش مکن
که تاجست برتخت شاهی سخن
-
چوخواهی که دانسته آید به بر
به گفتار بگشای بند از هنر
-
چوگسترد خواهی به هر جای نام
زبان برکشی همچو تیغ از نیام
-
چو بامرد دانات باشد نشست
زبردست گردد سر زیر دست
-
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
-
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
-
زبان را چو با دل بود راستی
ببندد ز هر سو درکاستی
-
ز بیکار گویان تو دانا شوی
نگویی ازان سان کزو بشنوی
-
ز دانش دربی نیازی مجوی
و گر چند ازو سخنی آید بروی
-
همیشه دل شاه نوشین روان
مبادا ز آموختن ناتوان
-
بپرسید پس موبد تیز مغز
که اندر جهان چیست کردار نغز
-
کجا مرد را روشنایی دهد
ز رنج زمانه رهایی دهد
-
چنین داد پاسخ که هر کو خرد
بیابد ز هر دو جهان بر خورد
-
بدو گفت گرنیستش بخردی
خرد خلعتی روشنست ایزدی
-
چنین داد پاسخ که دانش بهست
چو دانا بود برمهان برمهست
-
بدو گفت گر راه دانش نجست
بدین آب هرگز روان را نشست
-
چنین داد پاسخ که از مرد گرد
سرخویش را خوار باید شمرد
-
اگر تاو دارد به روز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد
-
گرامی بود بر دل پادشا
بود جاودان شاد و فرمانروا
-
بدو گفت گرنیستش بهره زین
ندارد پژوهیدن آیین و دین
-
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ
نهد بر سر او یکی تیره ترگ
-
دگر گفت کزبار آن میوه دار
که دانا بکارد به باغ بهار
-
چه سازیم تاهرکسی برخوریم
وگر سایه او به پی بسپریم
-
چنین داد پاسخ که هر کو زبان
ز بد بسته دارد نرنجد روان
-
کسی را ندرد به گفتار پوست
بود بر دل انجمن نیز دوست
-
همه کار دشوارش آسان شود
ورا دشمن ودوست یکسان شود
-
دگر گفت کان کو ز راه گزند
بگردد بزرگست و هم ارجمند
-
چنین داد پاسخ که کردار بد
بسان درختیست با بار بد
-
اگر نرم گوید زبان کسی
درشتی به گوشش نیاید بسی
-
بدان کز زبانست گوشش به رنج
چو رنجش نجویی سخن را بسنج
-
همان کم سخن مرد خسروپرست
جز از پیش گاهش نشاید نشست
-
دگر از بدیهای نا آمده
گریزد چو از دام مرغ و دده
-
سه دیگر که بر بد توانا بود
بپرهیزد ار ویژه دانا بود
-
نیازد به کاری که ناکردنیست
نیازارد آن را که نازردنیست
-
نماند که نیکی برو بگذرد
پی روز نا آمده نشمرد
-
بدشمن ز نخچیر آژیرتر
برو دوست همواره چون تیر و پر
-
ز شادی که فرجام او غم بود
خردمند را ارز وی کم بود
-
تن آسانی و کاهلی دور کن
بکوش وز رنج تنت سور کن
-
که ایدر تو را سود بی رنج نیست
چنان هم که بی پاسبان گنج نیست
-
ازین باره گفتار بسیار گشت
دل مردم خفته بیدار گشت
-
جهان زنده باد به نوشین روان
همیشه جهاندار و دولت جوان
-
برو خواندند آفرین موبدان
کنارنگ و بیداردل بخردان
-
ستودند شاه جهان را بسی
برفتند با خرمی هرکسی
-
دوهفته برین نیز بگذشت شاه
بپردخت روزی ز کاری سپاه
-
بفرمود تا موبدان و ردان
به ایوان خرامند با بخردان
-
بپرسید شاه ازبن و از نژاد
ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد
-
ز شاهی وز داد کنداوران
ز آغاز وفرجام نیک اختران
-
سخن کرد زین موبدان خواستار
به پرسش گرفت آنچ آید به کار
-
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رخشنده گوهر برآر از نهفت
-
یکی آفرین کرد بوزرجمهر
که ای شاه روشن دل و خوب چهر
-
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
یکی چون تو ننهاد برسرکلاه
-
به داد و به دانش به تاج و به تخت
به فر و به چهر و برای و به بخت
-
چوپرهیزکاری کند شهریار
چه نیکوست پرهیز با تاجدار
-
ز یزدان بترسد گه داوری
نگردد به میل و بکنداوری
-
خرد راکند پادشا بر هوا
بدانگه که خشم آورد پادشا
-
نباید که اندیشه شهریار
بود جز پسندیده کردگار
-
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت
به پاداش نیکی بجوید بهشت
-
زبان راست گوی و دل آزرم جوی
همیشه جهان را بدو آبروی
-
هران کس که باشد ورا رای زن
سبک باشد اندر دل انجمن
-
سخن گوی وروشن دل و دادده
کهان را بکه دارد و مه به مه
-
کسی کو بود شاه را زیر دست
نباید که یابد به جائی شکست
-
بدانگه شد تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند
-
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
-
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرهی
-
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند
-
کسی کو به بادافره اندرخورست
کجا بدنژادست و بد گوهرست
-
کند شاه دور از میان گروه
بی آزار تا زو نگردد ستوه
-
هران کس که باشد به زندان شاه
گنهکار گر مردم بیگناه
-
به فرمان یزدان بباید گشاد
بزند و باست آنچ کردست یاد
-
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه
براساید از درد فریادخواه
-
چو آژیر باشی ز دشمن برای
بداندیش را دل برآید ز جای
-
همه رخنه پادشاهی بمرد
بداری به هنگام پیش از نبرد
-
به چیزی که گردد نکوهیده شاه
نکوهش بود نیز با فر و گاه
-
ازو دور گشتن به رغم هوا
خرد را بران رای کردن گوا
-
فزودن به فرزند برمهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش
-
ز فرهنگ وز دانش آموختن
سزد گر دلت یابد افروختن
-
گشادن برو بر در گنج خویش
نباید که یادآورد رنج خویش
-
هرانگه که یازد ببد کار دست
دل شاه بچه نباید شکست
-
چو بر بد کنش دست گردد دراز
به خون جز به فرمان یزدان میاز
-
و گر دشمنی یابی اندر دلش
چو خوباشد از بوستان بگسلش
-
که گر دیر ماند بنیرو شود
وزو باغ شاهی پرآهو شود
-
چوباشد جهانجوی با فر و هوش
نباید که دارد به بدگوی گوش
-
ز دستور بد گوهر و گفت بد
تباهی به دیهیم شاهی رسد
-
نباید شنیدن ز نادان سخن
چو بد گوید از داد فرمان مکن
-
همه راستی باید آراستن
نباید که دیو آورد کاستن
-
چواین گفتها بشنود پارسا
خرد راکند بر دلش پادشا
-
کند آفرین تاج برشهریار
شود تخت شاهی برو پایدار
-
بنازد بدو تاج شاهی و تخت
بداندیش نومید گردد زبخت
-
چو برگردد این چرخ ناپایدار
ازو نام نیکو بود یادگار
-
بماناد تا روز باشد جوان
هنر یافته جان نوشین روان
-
ز گفتار او انجمن خیره شد
همه رای دانندگان تیره شد
-
چو نوشین روان آن سخنها شنود
به روزیش چندانک بد برفزود
-
وزان پندها دیده پر آب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
-
یکی انجمن لب پر از آفرین
برفتند ز ایوان شاه زمین
-
برین نیز بگذشت یک هفته روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز
-
بیانداخت آن چادر لاژورد
بیاراست گیتی به دیبای زرد
-
شهنشاه بنشست با موبدان
جهاندیده و کار کرده ردان
-
سرموبد موبدان اردشیر
چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
-
ستاره شناسان و جویندگان
خردمند و بیدار گویندگان
-
سراینده بوزرجمهر جوان
بیامد برشاه نوشین روان
-
بدانندگان گفت شاه جهان
که باکیست این دانش اندر نهان
-
کزو دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود
-
چوبشنید زو موبد موبدان
زبان برگشاد از میان ردان
-
چنین داد پاسخ که از داد شاه
درفشان شود فر دیهیم و گاه
-
چو با داد بگشاید از گنج بند
بماند پس از مرگ نامش بلند
-
دگر کو بشوید زبان از دروغ
نجوید به کژی ز گیتی فروغ
-
سپهبد چو با داد و بخشایشست
ز تاجش زمانه پرآسایشست
-
و دیگر که از کهتر پرگناه
چو پوزش کند باز بخشدش شاه
-
به پنجم جهاندار نیکوسخن
که نامش نگردد به گیتی کهن
-
همه راست گوید سخن کم وبیش
نگردد بهر کار ز آیین خویش
-
ششم بر پرستنده تخت خویش
چنان مهر دارد که بر بخت خویش
-
به هفتم سخن هرک دانا بود
زبانش بگفتن توانا بود
-
نگردد دلش سیر ز آموختن
از اندیشگان مغز را سوختن
-
به آزادیست ازخرد هرکسی
چنانچون ببالد ز اختر بسی
-
دلت مگسل ای شاه راد از خرد
خرد نام و فرجام را پرورد
-
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
-
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
-
ابرشاه زشتست خون ریختن
به اندک سخن دل برآهیختن
-
همان چون سبک سر بود شهریار
بداندیش دست اندآرد به کار
-
همان با خردمند گیرد ستیز
کند دل ز نادانی خویش تیز
-
دل شاه گیتی چو پر آز گشت
روان ورا دیو انباز گشت
-
و رایدون که حاکم بود تیزمغز
نیاید ز گفتار او کار نغز
-
دگر کارزاری که هنگام جنگ
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
-
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
شکم زمین بهتر او را نهفت
-
چو بر مرد درویش کنداوری
نه کهتر نه زیبنده مهتری
-
چوکژی کند پیر ناخوش بود
پس ازمرگ جانش پرآتش بود
-
چو کاهل بود مرد برنا به کار
ازو سیر گردد دل روزگار
-
نماند ز نا تندرستی جوان
مبادش توان و مبادش روان
-
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز
شنید و بدانش بیاراست مغز
-
چنین گفت باشاه خورشید چهر
که بادا به کام تو روشن سپهر
-
چنان دان که هرکس که دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد
-
نکوهیده ده کار بر ده گروه
نکوهیده تر نزد دانش پژوه
-
یکی آنک حاکم بود با دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ
-
سپهبد که باشد نگهبان گنج
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
-
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه
-
پزشکی که باشد به تن دردمند
ز بیمار چون باز دارد گزند
-
چو درویش مردم که نازد به چیز
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
-
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
ز دریا دریغ آیدش روشن آب
-
وگرباد نوشین بتو برجهد
سپاسی ازان برسرت برنهد
-
بهفتم خردمند کاید به خشم
به چیز کسان برگمارد دو چشم
-
بهشتم به نادان نماینده راه
سپردن به کاهل کسی کارگاه
-
همان بیخرد کو نیابد خرد
پشیمان شود هم ز گفتار بد
-
دل مردم بیخرد به آرزوی
برین گونه آویزد ای نیک خوی
-
چوآتش که گوگرد یابد خورش
گرش درنیستان بود پرورش
-
دل شاه نوشین روان زنده باد
سران جهان پیش او بنده باد
-
-
برین نیزبگذشت یک هفته ماه
نشست از بر تخت پیروز شاه
-
به یک دست موبد که بودش وزیر
بدست دگر یزدگرد دبیر
-
همان گرد بر گرد او موبدان
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
-
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که ای مرد پر دانش و نیک خواه
-
سخنها که جان را بود سودمند
همی مرد بی ارز گردد بلند
-
ازو گنج گویا نگیرد کمی
شنودن بود مرد را خرمی
-
چنین گفت موبد به بوزرجمهر
که ای نامورتر ز گردان سپهر
-
چه دانی که بیشیش بگزایدت
چوکمی بود روز بفزایدت
-
چنین داد پاسخ که کمتر خوری
تن آسان شوی هم روان پروری
-
ز کردار نیکی چو بیشی کنی
همی برهماورد پیشی کنی
-
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یاد گیر
-
سه آهو کدامند با دل به راز
که دارند وهستند زان بی نیاز
-
چنین داد پاسخ که باری نخست
دل از عیب جستن ببایدت شست
-
بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
-
چومهتر بود بر تو رشک آوری
چوکهتر بود زو سرشک آوری
-
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد
بران تا برانگیزد از آب گرد
-
چو گوینده یی کو نه برجایگاه
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
-
همان کو سخن سر به سر نشنود
نداند به گفتار و هم نگرود
-
به چیزی ندارد خردمند چشم
کزو بازماند بپیچد ز خشم
-
بپرسید پس موبد موبدان
که این برتر از دانش بخردان
-
کسی نیست بی آرزو درجهان
اگر آشکارست و گر در نهان
-
همان آرزو را پدیدست راه
که پیدا کند مرد را دستگاه
-
کدامین ره آید تو را سودمند
کدامست با درد و رنج و گزند
-
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
-
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک
که راهی درازست با بیم و باک
-
خرد باشدت زین سخن رهنمون
بدین پرسش اندر چرایی و چون
-
خرد مرد راخلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
-
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او را خریدار نیست
-
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان پاکست و ایزد گو است
-
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
-
ز دانش نخستین به یزدان گرای
که او هست و باشد همیشه به جای
-
بدو بگروی کام دل یافتی
رسیدی به جایی که بشتافتی
-
دگر دانش آنست کز خوردنی
فراز آوری روی آوردنی
-
بخورد و بپوشش به یزدان گرای
بدین دار فرمان یزدان به جای
-
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
-
هم از پیشه ها آن گزین کاندروی
ز نامش نگردد نهان آبروی
-
همان دوستی باکسی کن بلند
که باشد بسختی تو را سودمند
-
تو در انجمن خامشی برگزین
چوخواهی که یک سر کنند آفرین
-
چو گویی همان گوی کآموختی
به آموختن درجگر سوختی
-
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که در دانشی مرد خوارست گنج
-
روان در سخن گفتن آژیرکن
کمان کن خرد را سخن تیرکن
-
چو رزم آیدت پیش هشیار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
-
چو بدخواه پیش توصف برکشید
تو را رای وآرام باید گزید
-
برابر چو بینی کسی هم نبرد
نباید که گردد تو را روی زرد
-
تو پیروزی ار پیشدستی کنی
سرت پست گردد چوسستی کنی
-
بدانگه که اسب افگنی هوش دار
سلیح هم آورد را گوش دار
-
گرو تیز گردد تو زو برمگرد
هشیوار یاران گزین در نبرد
-
چودانی که با او نتابی مکوش
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
-
چنین هم نگه دار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش
-
بخور آن چنان کان بنگزایدت
ببیشی خورش تن بنفزایدت
-
مکن درخورش خویش را چار سوی
چنان خور که نیزت کند آرزوی
-
ز می نیزهم شادمانی گزین
که مست ازکسی نشنود آفرین
-
چو یزدان پسندی پسندیده ای
جهان چون تنست و تو چون دیده ای
-
بسی از جهان آفرین یاد کن
پرستش برین یاد بنیاد کن
-
بشر رفی نگه دار هنگام را
به روز و به شب گاه آرام را
-
چودانی که هستی سرشته ز خاک
فرامش مکن راه یزدان پاک
-
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن
تو نو باش گرهست گیتی کهن
-
به نیکی گرای و غنیمت شناس
همه ز آفریننده دار این سپاس
-
مگرد ایچ گونه به گرد بدی
به نیکی گر ای اگر بخردی
-
ستوده ترآنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان
-
هوا را مبر پیش رای وخرد
کزان پس خرد سوی تو ننگرد
-
چوخواهی که رنج تو آید به بر
ز آموزگاران مپرتاب سر
-
دبیری بیاموز فرزند را
چوهستی بود خویش و پیوند را
-
دبیری رساند جوان را به تخت
کند نا سزا را سزاوار بخت
-
دبیریست از پیشه ها ارجمند
کزو مرد افگنده گردد بلند
-
چو با آلت و رای باشد دبیر
نشیند بر پادشا ناگزیر
-
تن خویش آژیر دارد ز رنج
بیابد بی اندازه از شاه گنج
-
بلاغت چو با خط گرد آیدش
براندیشه معنی بیفزایدش
-
ز لفظ آن گزیند که کوتاه تر
بخط آن نماید که دلخواه تر
-
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر
-
هشیوار و سازیده پادشا
زبان خامش از بد به تن پارسا
-
شکیبا و با دانش و راست گوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی
-
چو با این هنرها شود نزد شاه
نشاید نشستن مگر پیش گاه
-
سخنها چوبشنید از و شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
-
چنین گفت کسری به موبد که رو
ورا پایگاهی بیارای نو
-
درم خواه وخلعت سزاوار اوی
که در دل نشستست گفتار اوی
-
-
دگر هفته چون هور بفراخت تاج
بیامد نشست از بر تخت عاج
-
ابا نامور موبدان و ردان
جهاندار و بیدار دل بخردان
-
همی خواست ز ایشان جهاندارشاه
همان نیز فرخ دبیر سپاه
-
هم از فیلسوفان وز مهتران
ز هر کشوری کار دیده سران
-
همان ساوه و یزدگرد دبیر
به پیش اندرون بهمن تیزویر
-
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که دل را بیارای و بنمای راه
-
زمن راستی هرچ دانی بگوی
به کژی مجو ازجهان آبروی
-
پرستش چگونه است فرمان من
نگه داشتن رای و پیمان من
-
ز گیتی چو آگه شوند این مهان
شنیده بگویند با همرهان
-
چنین گفت با شاه بیدار مرد
که ای برتر از گنبد لاژورد
-
پرستیدن شهریار زمین
نجوید خردمند جز راه دین
-
نباید به فرمان شاهان درنگ
نباید که باشد دل شاه تنگ
-
هرآنکس که برپادشا دشمنست
روانش پرستار آهرمنست
-
دلی کو ندارد تن شاه دوست
نباید که باشد ورا مغز و پوست
-
چنان دان که آرام گیتیست شاه
چونیکی کنیم او دهد دستگاه
-
به نیک و بد او را بود دست رس
نیازد بکین و بآزرم کس
-
تو مپسند فرزند را جای اوی
چوجان دار در دل همه رای اوی
-
به شهری که هست اندرو مهرشاه
نیابد نیاز اندران بوم راه
-
بدی را تو از فر او بگذرد
که بختش همه نیکویی پرورد
-
جهان را دل ازشاه خندان بود
که بر چهر او فر یزدان بود
-
چو از نعمتش بهره یابی بکوش
که داری همیشه به فرمانش گوش
-
به اندیشه گر سربپیچی ازوی
نبیند به نیکی تو را بخت روی
-
چو نزدیک دارد مشو برمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش
-
پرستنده گر یابد از شاه رنج
نگه کن که با رنج نامست و گنج
-
نباید که سیر آید از کارکرد
همان تیز گردد ز گفتار سرد
-
اگر گشن شد بنده را دستگاه
به فر و به نام جهاندار نه شاه
-
گر از ده یکی باژ خواهد رواست
چنان رفت باید که او را هواست
-
گرامی تر آنکس بود نزد شاه
که چون گشن بیند ورا دستگاه
-
ز بهری که اورا سراید ز گنج
نماند که باشد بدو درد و رنج
-
ز یزدان بود آنک ماند سپاس
کند آفرین مرد یزدان شناس
-
و دیگر که اندر دلش راز شاه
بدارد نگوید به خورشید وماه
-
به فرمان شاه آنک سستی کند
همی از تن خویش مستی کند
-
نکوهیده باشد گل آن درخت
که نپراگند بار بر تاج وتخت
-
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد او آبروی
-
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی
-
هرآنکس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ
-
سخن کان نه اندر خورد با خرد
بکوشد که بر پادشا نشمرد
-
فزونست زان دانش اندر جهان
که بشنید گوش آشکار و نهان
-
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روان پر ز درد
-
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود
-
چو بنوازدت شاه کشی مکن
اگر چه پرستنده باشی کهن
-
که هرچند گردد پرستش دراز
چنان دان که هست او ز تو بی نیاز
-
اگر با تو گردد ز چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم
-
اگر پرورد دیگری را همان
پرستار باشد چو تو بی گمان
-
و گر نیستت آگهی زان گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه
-
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل
بدو روی منمای و پی برگسل
-
به فرش ببیند نهان تو را
دل کژ و تیره روان تو را
-
ازان پس نیابی تو زو نیکوی
همان گرم گفتار او نشنوی
-
در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح وکشتی هنر
-
سخن لنگر و بادبانش خرد
به دریا خردمند چون بگذرد
-
همان بادبان را کند سایه دار
که هم سایه دارست و هم مایه دار
-
کسی کو ندارد روانش خرد
سزد گر در پادشا نسپرد
-
اگر پادشا کوه آتش بدی
پرستنده را زیستن خوش بدی
-
چو آتش گه خشم سوزان بود
چوخشنود باشد فروزان بود
-
ازو یک زمان شیروشهدست بهر
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
-
به کردار دریا بود کارشاه
به فرمان او تابد از چرخ ماه
-
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
دگر دربیابد میان صدف
-
جهان زنده بادا بنوشین روان
همیشه به فرمانش کیوان روان
-
نگه کرد کسری بگفتا راوی
دلش گشت خرم به دیدار اوی
-
چو گفتی که زه بدره بودی چهار
بدین گونه بد بخشش شهریار
-
چو با زه بگفتی زهازه بهم
چهل بدره بودی ز گنجش درم
-
چو گنجور باشاه کردی شمار
به هربدره بودی درم ده هزار
-
شهنشاه با زه زهازه بگفت
که گفتار او با درم بود جفت
-
بیاورد گنجور خورشید چهر
درم بدره ها پیش بوزرجمهر
-
برین داستان برسخن ساختم
به مهبود دستور پرداختم
-
میاسای ز آموختن یک زمان
ز دانش میفگن دل اندرگمان
-
چوگویی که فام خرد توختم
همه هرچ بایستم آموختم
-
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
-
ز دهقان کنون بشنو این داستان
که برخواند از گفته باستان
داستان بوزرجمهر- قسمت دوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/داستان-بوزرجمهر-قسمت-دوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146000 تومان)