فهرست شعرهای
سهراب سپهری
دسته بندی اشعار
صدای پای آب سهراب
←
یک شعر تصادفی از صدای پای آب سهراب
شرق اندوه سهراب
←
یک شعر تصادفی از شرق اندوه سهراب
زندگی خوابها سهراب
←
یک شعر تصادفی از زندگی خوابها سهراب
مسافر سهراب
←
یک شعر تصادفی از مسافر سهراب
ما هیچ ‚ ما نگاه سهراب
←
یک شعر تصادفی از ما هیچ ‚ ما نگاه سهراب
در قیر شب سهراب
←
یک شعر تصادفی از در قیر شب سهراب
حجم سبز سهراب
←
یک شعر تصادفی از حجم سبز سهراب
آوار آفتاب سهراب
←
یک شعر تصادفی از آوار آفتاب سهراب
شعرنو سهراب
←
یک شعر تصادفی از شعرنو سهراب
تمامی اشعار
روانه
چه گذشت
هلا
تنها به تماشای چه ای
پادمه
می رویید در جنگل خاموشی رویا بود
چند
اینجاست ایید پنجره بگشایید ای من و دگر من ها صد پرتو من در آب
هایی
سرچشمه رویش هایی دریایی پایان تماشایی
شکپوری
بر آبی چین افتاد سیبی به زمین افتاد
نه به سنگ
در جوی زمان در خواب تماشای تو می رویم
و
آری ما غنچه یک خوابیم
نا
باد آمد دربگشا اندوه خدا آورد
پا راه
نه تو می پایی و نه کوه میوه این باغ اندوه اندوه
شیطان هم
از خانه بدر از کوچه برون تنهایی ما سوی خدا می رفت
شورم را
من سازم بندی آوازم
بودا
آنی بود درها وا شده بود
گزار
باز آمدم از چشمه خواب کوزه تر دردستم
لب آب
دیشب لب رود شیطان زمزمه داشت
هنگامی
اریکی پیچک وار به چپرها پیچید به حناها افراها
تنها باد
سایه شدم و صدا کردم
تراو
درآ که کران را بر چیدم خاک زمان رفتم آب نگر پاشیدم
وید
نی ها همهمه شان می اید
و شکستم و دویدم و فتادم
درها به طنین های تو وا کردم
نیایش
دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی
به زمین
افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و چه لرزی که دوید ازبن غم تا بهشت
و چه تنها
ای درخور اوج آواز تو در کوه سحر و گیاهی به نماز
تا گل هیچ
می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
خواب تلخ
مرغ مهتاب می خواند
فانوس خیس
روی علف ها چکیده ام
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام
یاد بود
سایه دراز لنگر ساعت
پرده
پنجره ام به تهی باز شد
گل کاشی
باران نور
مرز گمشده
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت
پاداش
گیاه تلخ افسونی
لولوی شیشه ها
در این اتاق تهی پیکر
لحظه گمشده
مرداب اتاقم کدر شده بود
باغی در صدا
در باغی رها شده بودم
مرغ افسانه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم
برخورد
نوری به زمین فرود آمد
سفر
پس از لحظه های دراز
بی پاسخ
درتاریکی بی آغاز و پایان
ای شور ای قدیم
صبح
نزدیک دورها
زن دم درگاه بود
وقت لطیف شن
باران
کنون هبوط رنگ
سال میان دو پلک را
از آب ها به بعد
روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
هم سطر هم سپید
صبح است
اینجا پرنده بود
ای عبور ظریف
متن قدیم شب
ای میان سخنهای سبز نجومی
بی روزها عروسک
این وجودی که در نور ادراک
چشمان یک عبور
آسمان پرشد از خال پروانه های تماشا
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند
سمت خیال دوست
ماه
اینجاهمیشه تیه
ظهر بود
تا انتهای حضور
امشب
از روی پلک شب
شب سرشاری بود
روشنی من گل آب
ابری نیست
و پیامی در راه
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
ساده رنگ
آسمان آبی تر
آب
آب را گل نکنیم
درگلستانه
دشت هایی چه فراخ
غربت
ماه بالای سر آبادی است
پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
نشانی
خانه دوست کجاست در فلق بود که پرسید سوار
واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر می ایید
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت
تپش سایه دوست
تا سواد قریه راهی بود
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان صبحگاهی بود
شب تنهایی خوب
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
سوره تماشا
به تماشا سوگند
پرهای زمزمه
مانده تا برف زمین آب شود
ورق روشن وقت
از هجوم روشنایی شیشه های درتکان می خورد
آفتابی
صدای آب می اید مگر در نهر تنهایی چه می شویند
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان برف
از سبز به سبز
من دراین تاریکی
ندای آغاز
کفش هایم کو
به باغ همسفران
صدا کن مرا
دوست
بزرگ بود
همیشه
عصر
تا نبض خیس صبح
آه در ایثار سطح ها چه شکوهی است
بی تار و پود
در بیداری لحظه ها
طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم
شا سوسا
کنار مشتی خاک
گل اینه
شبنم مهتاب می بارد
همراه
تنها در بی چراغی شبها می رفتم
آن برتر
به کنار تپه شب رسید
روزنه ای به رنگ
در شب تردید من برگ نگاه
ای نزدیک
در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها
فراتر
می تازی همزاد عصیان
شکست کرانه
میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
دیاری دیگر
میان لحظه و خاک ساقه گرانبار هراسی نیست
کو قطره وهم
سر برداشتم
سایبان آرامش ما ماییم
در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پژمرد
پرچین راز
بیراهه رفتی برده گام رهگذر راهی از من تا بی انجام مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
میوه تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور
شب هم آهنگی
لب ها می لرزند شب می تپد جنگل نفس می کشد
دروگران پگاه
پنجره را به پهنای جهان می گشایم
راه واره
دریا کنار از صدفهای تهی پوشیده است
گردش سایه ها
انجیر کهن سر زندگی اش رامی گسترد
برتر از پرواز
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است
نیایش
نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم
نزدیک ای
بام را بر افکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
رویازدگی
رویا زدگی شکست پهنه به سایه فرو بود
موج نوازشی ای گرداب
کوهساران مرا پر کن ای طنین فراموشی
بیراهه ای در آفتاب
ای کرانه ما خنده گلی در خواب دست پارو زن ما را بسته است
خوابی در هیاهو
آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
تارا
از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم
در سفر آن سو ها
ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار
ای همه سیما ها
درسرای ما زمزمه ای درکوچه ما آوازی نیست
محراب
تهی بود و نسیمی