فهرست شعرهای
سعدی شیرازی
دسته بندی اشعار
حکایات و شعرهای گلستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از حکایات و شعرهای گلستان سعدی
اشعار بوستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از اشعار بوستان سعدی
ملحقات سعدی
←
یک شعر تصادفی از ملحقات سعدی
مواعظ سعدی
←
یک شعر تصادفی از مواعظ سعدی
شعرهای عربی سعدی
←
یک شعر تصادفی از شعرهای عربی سعدی
مراثی سعدی
←
یک شعر تصادفی از مراثی سعدی
غزلیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از غزلیات سعدی
رباعیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از رباعیات سعدی
قصاید سعدی
←
یک شعر تصادفی از قصاید سعدی
مقطعات سعدی
←
یک شعر تصادفی از مقطعات سعدی
مثنوی های سعدی
←
یک شعر تصادفی از مثنوی های سعدی
ترجیع بند سعدی
←
یک شعر تصادفی از ترجیع بند سعدی
تمامی اشعار
دیباچه گلستان سعدی
بسم الله الرحمن الرحیم
سبب تألیف کتاب
یک شب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل بالماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود میگفتم
در سیرت پادشاهان حکایت یکم
پادشاهی را شنیدم که بکشتن اسیری اشارت کرد بیچاره در حالت نومیدی ملکرا دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید
در سیرت پادشاهان حکایت دوم
یکی از ملوک خراسان سلطان محمود سبکتگین را بخواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر همی کرد سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوز نگرانست که ملکش با دیگرانست
در سیرت پادشاهان حکایت سوم
ملکزاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی باری پدر بکراهیت و استحقار در او نظر کردی پسر به فراست و استبصار بجای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به از نادان بلند نه هر چه بقامت مهتر بقیمت بهتر الشاة نظیفة و الفیل جیفة
در سیرت پادشاهان حکایت چهارم
طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب بحکم آنکه ملاذی منیع از قله کوهی بدست آورده بودند و ملجاء و مأوای خود ساخته مدبران ممالک آنطرف در رفع مضرت ایشان مشورت کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع گردد
در سیرت پادشاهان حکایت پنجم
سرهنگزاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
در سیرت پادشاهان حکایت ششم
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز نهاده تا بجائی که خلق از مکاید ظلمش بجهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزینه تهی ماند و دشمنان زور آوردند
در سیرت پادشاهان حکایت هفتم
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست غلام هرگز دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری درنهاد و لرزه در اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت ملک را عیش از او منغض شد و چاره ندانستند
در سیرت پادشاهان حکایت هشتم
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم که از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند
در سیرت پادشاهان حکایت نهم
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانمراست یعنی وارثان مملکت
در سیرت پادشاهان حکایت دهم
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا بزیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
در سیرت پادشاهان حکایت یازدهم
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعائی خیر بر من بکن گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدا این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را
در سیرت پادشاهان حکایت دوازدهم
یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادت ها کدام فاضلترست گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری
در سیرت پادشاهان حکایت سیزدهم
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت
در سیرت پادشاهان حکایت چهاردهم
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم چون دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند
در سیرت پادشاهان حکایت پانزدهم
یکی از وزرا معزول شد و بحلقه درویشان درآمد برکت صحبت ایشان در وی اثر کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به که مشغولی
در سیرت پادشاهان حکایت شانزدهم
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد بنزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی آرم بارها در دلم آمد که باقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
در سیرت پادشاهان حکایت هفدهم
تنی چند در صحبت من بودند ظاهر ایشان بصلاح آراسته و یکی از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ داشت و ادراری معین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان
در سیرت پادشاهان حکایت هجدهم
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغ بر سپاه و رعیت بریخت
در سیرت پادشاهان حکایت نوزدهم
آورده اند که نوشیروان عادل را در شکارگاهی صیدی کباب کردند و نمک نبود غلامی بروستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد
در سیرت پادشاهان حکایت بیستم
وزیری غافل را شیندم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آبادان کند بیخبر از قول حکما که گفته اند هر که خدایرا عزوجل بیازارد تا دل خلقی بدست آرد خدای تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآرد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و یکم
مردم آزاریرا حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه میداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهش کرد درویش اندر آمد و سنگ بر سرش کوفت گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و دوم
یکی از ملوک را مرضی هایل بود که اعاده ذکر آن ناکردن اولیتر طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مراین درد را دوائی نیست مگر زهره آدمی که بچندین صفت موصوف باشد بفرمود تا طلب کردند دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکیمان گفته بودند
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و سوم
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند وزیر را با او غرضی بود اشارت به کشتن کرد تا دیگر بندگان چنین فعل روا ندارند بنده سر پیش عمرو بر زمین نهاد و گفت
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و چهارم
ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیکمحضر که همگنانرا در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکوئی گفتی اتفاقا از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود عقوبت کرد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و پنجم
یکی از ملوک عرب متعلقان دیوان را فرمود که مرسوم فلانرا چندانکه هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و سایر خدمتکاران بلهو و لعب مشغولند و در ادای خدمت متهاون صاحبدلی بشنید و گفت علو درجات بندگان بدرگاه حق جل و علا همین مثال دارد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و ششم
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و هفتم
یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز بنوعی کشتی گرفتی مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و هشتم
درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود پادشاهی بر او بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعتست سر برنیاورد و التفات نکرد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و نهم
یکی از وزراء پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنون بگریست و گفت اگر من از خدای عزوجل چنان ترسیدمی که تو از سلطان از جمله صدیقان بودمی
در سیرت پادشاهان حکایت سی ام
پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک بموجب خشمی که ترا بر منست آزار خود مجوی که این عقوبت بر من بیک نفس بسر آید و بزه آن جاوید بر تو بماند
در سیرت پادشاهان حکایت سی و یکم
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همیکردند و هر یک رائی همی زدند و ملک همچنین در تدبیر اندیشه میکرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد
در سیرت پادشاهان حکایت سی و دوم
شیادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز بشهری درآمد که از حج میایم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام نعمتش داد و اکرام کرد و نوازش بیکران فرمود
در سیرت پادشاهان حکایت سی و سوم
یکی از وزرا بر زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان را بخیر توسط کردی اتفاقا بخطاب ملک گرفتار آمد همگنان در استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان ذکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحبدلی بر این اطلاع یافت و گفت
در سیرت پادشاهان حکایت سی و چهارم
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کسی چه باشد
در سیرت پادشاهان حکایت سی و پنجم
با طایفه بزرگان بکشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد دو برادر بگردابی درافتادند یکی از بزرگان ملاح را گفت بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت بدهم
در سیرت پادشاهان حکایت سی و ششم
دو برادر بودند یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی باری توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی
در سیرت پادشاهان حکایت سی و هفتم
کسی مژده آورد پیش انوشیروان عادل که شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا خواهد گذاشت
در سیرت پادشاهان حکایت سی و هشتم
گروهی حکما به حضرت کسری به مصلحتی در سخن همیگفتند و ابوزرجمهر که مهتر ایشان بود خاموش گفتند چرا با ما در این بحث سخن نگوئی
در سیرت پادشاهان حکایت سی و نهم
هارون الرشید را چون ملک مصر مسلم شد گفت بخلاف آن طاغی که بغرور ملک مصر دعوی خدائی کرد نبخشم این مملکت را مگر بخسیس ترین بندگان
در سیرت پادشاهان حکایت چهلم
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با او جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و او را بسیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی درگذشته بود و زیرینش بگریبان فرو هشته هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بدمیدی
در سیرت پادشاهان حکایت چهل و یکم
اسکندر رومی را پرسیدند دیار مغرب و مشرق بچه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و لشکر بیش از تو بوده است و چنین فتحی میسر نشد گفتا بعون خدای عزوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکوئی نبردم
در اخلاق درویشان حکایت یکم
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه سخنها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم
در اخلاق درویشان حکایت دوم
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید و میگفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید
در اخلاق درویشان حکایت سوم
عبدالقا در گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده می گفت ای خداوند ببخشای وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم
در اخلاق درویشان حکایت چهارم
دزدی بخانه پارسائی درآمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا را خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
در اخلاق درویشان حکایت پنجم
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند گفتم از کرم اخلاق بزرگان بدیعست روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدر قوت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر
در اخلاق درویشان حکایت ششم
زاهدی مهمان پادشاهی بود چو بطعام خوردن بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیشتر از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند
در اخلاق درویشان حکایت هفتم
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته
در اخلاق درویشان حکایت هشتم
یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند سر برآورد و گفت من آنم که من دانم
در اخلاق درویشان حکایت نهم
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و بکرامات مشهور بجامع دمشق درآمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید و بحوض درافتاد و به مشقت بسیار از آن جایگه خلاص یافت
در اخلاق درویشان حکایت دهم
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند
در اخلاق درویشان حکایت یازدهم
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همی گفتم بطریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت بعالم معنی نبرده دیدم که نفسم درنمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند
در اخلاق درویشان حکایت دوازدهم
شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و شتربانرا گفتم دست از من بدار
در اخلاق درویشان حکایت سیزدهم
پارسائی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و بهیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور بود و همچنان شکر خدای عزوجل میگفت که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
در اخلاق درویشان حکایت چهاردهم
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود تا دستش ببرند صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم
در اخلاق درویشان حکایت پانزدهم
پادشاهی پارسائی را گفت هیچت از ما یاد میاید گفت بلی هر گه که خدا را فراموش میکنم
در اخلاق درویشان حکایت شانزدهم
یکی از صالحان بخواب دید پادشاهیرا در بهشت و پارسائی در دوزخ پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه
در اخلاق درویشان حکایت هفدهم
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و میگفت
در اخلاق درویشان حکایت هجدهم
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند آورده اند که داروی قاتل بود بخورد و بمرد
در اخلاق درویشان حکایت نوزدهم
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیغمبر شفیع آوردند فایده نبود
در اخلاق درویشان حکایت بیستم
چندانکه مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب
در اخلاق درویشان حکایت بیست و یکم
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان که هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم
در اخلاق درویشان حکایت بیست و دوم
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی صاحبدلی بشنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضلتر بودی
در اخلاق درویشان حکایت بیست و سوم
بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا بحلقه اهل تحقیق درآمد بیمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمایم اخلاقش بجمائد مبدل گشت
در اخلاق درویشان حکایت بیست و چهارم
گله کردم پیش یکی از مشایخ که فلان بفساد من گواهی داده است گفت به صلاحش خجل کن
در اخلاق درویشان حکایت بیست و پنجم
یکی را از مشایخ شام پرسیدند که حقیقت تصوف چیست گفت از این پیش طایفه ای بودند در جهان پراکنده بصورت و بمعنی جمع اکنون قومی هستند به صورت جمع و بمعنی پراکنده
در اخلاق درویشان حکایت بیست و ششم
یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم و سحرگاه بر کنار بیشه ای خفته شوریده ای همراه ما بود نعره بزد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت
در اخلاق درویشان حکایت بیست و هفتم
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم وقت ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان
در اخلاق درویشان حکایت بیست و هشتم
یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد و قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند
در اخلاق درویشان حکایت بیست و نهم
یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی مدتی اتفاق دیدن نیفتاد کسی گفت فلانرا دیر شد که ندیدی گفت من او را نخواهم که ببینم قضا را یکی از کسان او حاضر بود
در اخلاق درویشان حکایت سی ام
ابوهریره رضی الله عنه هر روز بخدمت حضرت مصطفی صلی الله علیه و سلم آمدی گفت یا اباهریره زرنی غبا تزدد حبا یعنی هر روز میا تا محبت زیادت شود
در اخلاق درویشان حکایت سی و یکم
یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت پس بی اختیار از وی صادر شد گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزه آن بر من ننوشتند و راحتی بوجود من رسید شما هم بکرم معذور دارید
در اخلاق درویشان حکایت سی و دوم
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر قید فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند
در اخلاق درویشان حکایت سی و سوم
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که اوقات عزیزت چگونه می گذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات
در اخلاق درویشان حکایت سی و چهارم
یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی پادشاهی بحکم زیارت بنزدیک وی رفت و گفت اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم ببرکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند
در اخلاق درویشان حکایت سی و پنجم
مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش بوجود شرط لازم آمد
در اخلاق درویشان حکایت سی و ششم
یکی از علمای راسخ را پرسیدند چه گوئی در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند حلالست و اگر جمع از بهر نان مینشیند حرام
در اخلاق درویشان حکایت سی و هفتم
درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود و خردمند طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد همی گفتند
در اخلاق درویشان حکایت سی و هشتم
مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارت من همی آیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش میباشد
در اخلاق درویشان حکایت سی و نهم
فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند بحکم آنکه نمی بینم مرایشانرا کرداری موافق گفتار
در اخلاق درویشان حکایت چهلم
یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر کرد جوان سر برآورد و گفت اذا مروا باللغو مروا کراما
در اخلاق درویشان حکایت چهل و یکم
طایفه رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند شکایت پیش پیر طریقت برد که چنین حالتی رفت
در اخلاق درویشان حکایت چهل و دوم
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
در اخلاق درویشان حکایت چهل و سوم
یکی از صاحب دلان زورآزمائی را دید بهم برآمده و کف بر دماغ آورده گفت این را چه حالتست گفتند فلان دشنام دادش گفت این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیارد
در اخلاق درویشان حکایت چهل و چهارم
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان الصفا گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد که حکما گفته اند برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است
در اخلاق درویشان حکایت چهل و پنجم
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد
در اخلاق درویشان حکایت چهل و ششم
فقیهی دختری داشت بغایت زشت روی بجای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود
در اخلاق درویشان حکایت چهل و هفتم
پادشاهی بدیده حقارت در طایفه درویشان نظر کرد یکی از آن میان بفراست بجای آورد و گفت ای ملک ما در این دنیا بجیش از تو کمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر و بقیامت بهتر
در اخلاق درویشان حکایت چهل و هشتم
دیدم گلی تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه بسته
در اخلاق درویشان حکایت چهل و نهم
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهترست گفت آنرا که سخاوت هست به شجاعت حاجت نیست
در فضیلت قناعت حکایت یکم
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب میگفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سئوال ار جهان برخاستی
در فضیلت قناعت حکایت دوم
دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت عاقبة الامر آن یکی علامه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد
در فضیلت قناعت حکایت سوم
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه همیسوخت و خرقه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت
در فضیلت قناعت حکایت چهارم
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربتی پیش او نیاورد و معالجتی از وی در نخواست
در فضیلت قناعت حکایت پنجم
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایتست گفت این قدر چه قوت دهد
در فضیلت قناعت حکایت ششم
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی
در فضیلت قناعت حکایت هفتم
یکی از حکما پسر را نهی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلقرا بکشد نشنیده ای که ظریفان گفته اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن گفت اندازه نگاه دار کلوا و اشربوا و لاتسرفوا
در فضیلت قناعت حکایت هشتم
رنجوریرا گفتند دلت چه میخواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
در فضیلت قناعت حکایت نهم
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت کردی و سخنهای با خشونت گفتی اصحاب از تعنت او خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود
در فضیلت قناعت حکایت دهم
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود
در فضیلت قناعت حکایت یازدهم
یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان که حسن ظنی بلیغ داشت در حق او بگفت روی از توقع او در هم کشید و تعرض سئوال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد
در فضیلت قناعت حکایت دوازدهم
درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد
در فضیلت قناعت حکایت سیزدهم
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود و درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین بآسمان پیوسته
در فضیلت قناعت حکایت چهاردهم
حاتم طائی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را
در فضیلت قناعت حکایت پانزدهم
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای عزوجل مرا کفافی دهد که از بیطاقتی بجان آمدم موسی علیه السلام دعا کرد و برفت
در فضیلت قناعت حکایت شانزدهم
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی با من چیزی نمانده و دل بر هلاک نهاده که ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید
در فضیلت قناعت حکایت هفدهم
یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی میگفت
در فضیلت قناعت حکایت هجدهم
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره بجائی نبرد پس بسختی هلاک شد طایفه ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته
در فضیلت قناعت حکایت نوزدهم
هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم
در فضیلت قناعت حکایت بیستم
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتاد شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد
در فضیلت قناعت حکایت بیست و یکم
گدائی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از ملوک گفتش همی نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر ببرخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود
در فضیلت قناعت حکایت بیست و دوم
بازرگانی را دیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار شبی در جزیزه کیش مرا به حجره خویش درآورد
در فضیلت قناعت حکایت بیست و سوم
مالداری را شیندم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طائی در کرم ظاهر حالش بنعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن
در فضیلت قناعت حکایت بیست و چهارم
صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندرافتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش درربود و برفت
در فضیلت قناعت حکایت بیست و پنجم
دست و پا بریده ای هزارپائی را بکشت صاحبدلی بر او بگذشت و گفت سبحان الله با هزارپای که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدست و پائی گریختن نتوانست
در فضیلت قناعت حکایت بیست و ششم
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در برو مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر کسی گفت سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم گفتم خطی زشتست که به آب زر نبشتست
در فضیلت قناعت حکایت بیست و هفتم
دزدی گدائی را گفت شرم نمیداری که از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز میکنی گفت
در فضیلت قناعت حکایت بیست و هشتم
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر بقوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم
در فضیلت قناعت حکایت بیست و نهم
درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او هیبت و شوکت نمانده
در فوائد خاموشی حکایت یکم
یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است که غالب اوقات در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی آید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند
در فوائد خاموشی حکایت دوم
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی گفت ای پدر فرمان تراست نگویم ولیکن خواهم که مرا بر فائده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست گفت تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه
در فوائد خاموشی حکایت سوم
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی
در فوائد خاموشی حکایت چهارم
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهم الله علی حدة و بحجت با او برنیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمی شنود مرا شنیدن کفر او بچه کار آید
در فوائد خاموشی حکایت پنجم
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد گفت اگر این دانا بودی کار وی با نادان بدینجا نرسیدی
در فوائد خاموشی حکایت ششم
سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم آنکه سالی بر سر جمعی سخن گفتی و لفظی مکرر نکردی وگر همان اتفاق افتادی بعبارتی دیگر بگفتی وز جمله آداب ندمای ملوک یکی اینست
در فوائد خاموشی حکایت هفتم
یکی را از حکما شنیدم که میگفت هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان تمام ناگفته سخن آغاز کند
در فوائد خاموشی حکایت هشتم
تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت گفت بر شما هم پوشیده نماند
در فوائد خاموشی حکایت نهم
در عقد بیع سرائی متردد بودم جهودی گفت من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنانکه هست از من پرس بخر که هیچ عیبی ندارد گفتم بجز آنکه تو همسایه ای
در فوائد خاموشی حکایت دهم
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برخواند فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند مسکین برهنه بسرما همی رفت
در فوائد خاموشی حکایت یازدهم
منجمی بخانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست صاحبدلی که برین واقف بود گفت
در فوائد خاموشی حکایت دوازدهم
خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان اوست یا آیت ان انکر الاصوات در شان او
در فوائد خاموشی حکایت سیزدهم
یکی در مسجد سنجاربه تطوع بانگ نماز گفتی به ادایی که مستمعانرا از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده گردد
در فوائد خاموشی حکایت چهاردهم
ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند صاحبدلی برو بگذشت و گفت ترا مشاهره چندست گفت هیچ گفت پس زحمت خود چندین چرا همی دهی گفت از بهر خدا میخوانم گفت از بهر خدا مخوان
در عشق و جوانی حکایت یکم
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنانکه با ایاز که زیادت حسنی ندارد گفت هرچه در دل فرود آید در دیده نکو نماید
در عشق و جوانی حکایت دوم
گویند خواجه ای را بنده ای نادر الحسن بود و با وی بسبیل مودت نظری داشت با یکی از دوستان گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی
در عشق و جوانی حکایت سوم
پارسائی را دیدم بمحبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی
در عشق و جوانی حکایت چهارم
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته و مطمح نظرش جائی خطرناک و ورطه هلاک نه لقمه ای که مصور شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد
در عشق و جوانی حکایت پنجم
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و طیب لهجتی و معلم از آنجا که حس بشریتست با حسن بشره او معاملتی داشت زجر و توبیخی که بر کودکان کردی در حق وی روا نداشتی و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی
در عشق و جوانی حکایت ششم
شبی یاد دارم که یاری عزیزم از در درآمد چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد سری طیف من یجلو بطلعته الدجی شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال که بدیدی چراغ بکشتی بچه معنی گفتم بدو معنی یکی آنکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت
در عشق و جوانی حکایت هفتم
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجائی که مشتاق بوده ام گفت مشتاق به که ملول
در عشق و جوانی حکایت هشتم
یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو مغز بادام در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که بازآمد عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد و من محروم
در عشق و جوانی حکایت نهم
دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده و رازش از پرده برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی باری بلطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلتی نیست
در عشق و جوانی حکایت دهم
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سری و سری داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیب الاداو خلقی کالبدر اذا بدا
در عشق و جوانی حکایت یازدهم
یکی را پرسیدند از مستعربان ماتقول فی المرد گفت لا خیر فیهم مادام احدهم لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلاطف یعنی چندانکه خوب و لطیفست درشتی کند و سختی و چون سخت و درشت شد تلطف کند و دوستی نماید
در عشق و جوانی حکایت دوازدهم
یکی را از علما پرسیدند که کسی با ماهروئی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنانکه عرب گوید التمر یا نع والناطور غیر مانع
در عشق و جوانی حکایت سیزدهم
طوطیی را با زاغی در قفس کردند طوطی از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون یا غراب البین یا لیت بینی بینک بعد المشرقین
در عشق و جوانی حکایت چهاردهم
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بیکران حقوق صحبت ثابت شده آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد
در عشق و جوانی حکایت پانزدهم
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروه آشنایان بپرسیدنش آمدند یکی گفتا چگونه ای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشوار نمی آید که دیدن مادرزن
در عشق و جوانی حکایت شانزدهم
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی و نظر بروئی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی
در عشق و جوانی حکایت هفدهم
سالی محمد خوارزم شاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد بجامع کاشغر درآمدم پسری دیدم بخوبی در غایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند
در عشق و جوانی حکایت هجدهم
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مراو را صد دینار بخشید تا قربان کند دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
در عشق و جوانی حکایت نوزدهم
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال وی بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام اختیار از دست داده
در عشق و جوانی حکایت بیستم
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان
در عشق و جوانی حکایت بیست و یکم
جوانی پاکباز پاک رو بود
که با پاکیزه روئی در گرو بود
در ضعف و پیری حکایت یکم
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی از در درآمد و گفت در این میان کسی هست که پارسی داند اشارت بمن کردند گفتش خیر است
در ضعف و پیری حکایت دوم
پیری حکایت کند که دختری خواسته بودم و حجره بگل آراسته و بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته شبهای دراز نخفتی و بذله ها و لطیفه ها گفتمی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد
در ضعف و پیری حکایت سوم
مهمان پیری بودم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی شبی حکایت کرد که مرا بعمر خویش بجز این فرزند نبوده است
در ضعف و پیری حکایت چهارم
روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه بپای گریوه ای سست مانده پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه خسبی که نه جای خفتنست
در ضعف و پیری حکایت پنجم
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد
در ضعف و پیری حکایت ششم
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی
در ضعف و پیری حکایت هفتم
توانگری بخیلرا پسری رنجور بود نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآن کنی از بهر وی یا بذل قربان لختی باندیشه فرو ریخت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور
در ضعف و پیری حکایت هشتم
پیرمردیرا گفتند چرا زن نکنی گفت با پیرزنانم عیشی نباشد گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد
در ضعف و پیری حکایت نهم
شنیدم که درین روزها کهن پیری
خیال بست بپیرانه سر که گیرد جفت
در تأثیر تربیت حکایت یکم
یکی از وزرا پسری کودن داشت پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مراین را تربیتی میکن مگر عاقل شود روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد
در تأثیر تربیت حکایت دوم
حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد بیکبار ببرد یا خواجه بتفاریق بخورد
در تأثیر تربیت حکایت سوم
یکی از فضلا تعلیم ملک زاده ای همی کردی و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس نمودی باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت
در تأثیر تربیت حکایت چهارم
معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گداطبع ناپرهیزکار که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار
در تأثیر تربیت حکایت پنجم
پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه عمان بدست افتاد فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد
در تأثیر تربیت حکایت ششم
پادشاهی پسری را بادیبی داد و گفت این فرزند تست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش گفت فرمانبردارم
در تأثیر تربیت حکایت هفتم
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد بروزیست اگر بروزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی
در تأثیر تربیت حکایت هشتم
اعرابیی را دیدم که پسر را همی گفت یا بنی انک مسئول یوم القیامت ماذا اکتسب و لایقال بمن انتسبت یعنی ترا خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست
در تأثیر تربیت حکایت نهم
در تصانیف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنانکه دیگر حیوانات را بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست
لطیفه
کژدم را گفتند چرا بزمستان بدر نمی آئی گفت بتابستانم چه حرمتست که به زمستان نیز بیایم
در تأثیر تربیت حکایت یازدهم
فقیره درویشی حامله بود مدت حمل بسر آورده و درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم
در تأثیر تربیت حکایت دوازدهم
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم برآمدن موی پیش
در تأثیر تربیت حکایت سیزدهم
سالی نزاعی در میان پیادگان حجاج افتاده بود و داعی هم در آن سفر پیاده انصاف در سر و روی هم افتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم
در تأثیر تربیت حکایت چهاردهم
هندوئی نفط اندازی همی آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نئین است بازی نه اینست
در تأثیر تربیت حکایت پانزدهم
مردکی را چشم درد خاست پیش بیطاری رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چهارپایان میکرد در دیده او کشید و کور شد
در تأثیر تربیت حکایت شانزدهم
یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آنست که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که بروزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند اگر بضرورت چیزی نویسند این دو بیت کفایت است
در تأثیر تربیت حکایت هفدهم
پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بروی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری
در تأثیر تربیت حکایت هجدهم
سالی از بلخ با میانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر جوانی به بدرقه همراه ما شد سپر باز چرخ انداز سلح شور بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده رعد کوس دلاوران بگوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده
در تأثیر تربیت حکایت نوزدهم
توانگرزاده را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت پدرم سنگیست و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو ساخته
در تأثیر تربیت حکایت بیستم
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک گفت بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و ...
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایت باز کرده و ذم توانگران آغاز نهاده و سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته
در آداب صحبت گفتار یکم
مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و بدبخت چیست گفت نیک بخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت
در آداب صحبت گفتار دوم
موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که احسن کما احسن الله الیک نشنید و عاقبتش شنیدی
در آداب صحبت گفتار سوم
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد
در آداب صحبت گفتار چهارم
علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردن
در آداب صحبت گفتار پنجم
عالم ناپرهیزکار کوریست مشعله دار
در آداب صحبت گفتار ششم
ملک از خرمندان جمال گیرد و دین از پرهیزکاران کمال یابد پادشاهان بصحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان بقربت پادشاهان
در آداب صحبت گفتار هفتم
رحم آوردن بر بدان ستمست بر نیکان و عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان
در آداب صحبت گفتار هشتم
بدوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و این بخوابی متغیر گردد
در آداب صحبت گفتار نهم
هر آن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد و هر بدی که توانی بدشمن مرسان که باشد که وقتی دوست گردد
در آداب صحبت گفتار دهم
سخنی در نهان نباید گفت
که بهر انجمن نشاید گفت
در آداب صحبت گفتار یازدهم
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمنی قوی گردد و گفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد
در آداب صحبت گفتار دوازدهم
هر که دشمن کوچک را حقیر میشمارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل میگذارد
در آداب صحبت گفتار سیزدهم
در سخن با دوستان آهسته باش
تا ندارد دشمن خونخوار گوش
در آداب صحبت گفتار چهاردهم
هر که با دشمنان بجوید صلح
سر آزار دوستان دارد
در آداب صحبت گفتار پانزدهم
تا کار بزر برمیاید جان در خطر افکندن نشاید عرب گوید آخر الحیل السیف
در آداب صحبت گفتار شانزدهم
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید
در آداب صحبت گفتار هفدهم
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صوابست
در آداب صحبت گفتار هجدهم
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند
در آداب صحبت گفتار نوزدهم
پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستانرا اعتماد نماند که آتش خشم اول در خداوند خشم افتد پس آنگه زبانه بخصم رسد یا نرسد
در آداب صحبت گفتار بیستم
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاد تو جمع باش وگر جمع شوند ار پریشانی اندیشه کن
در آداب صحبت گفتار بیست و یکم
دشمن چو از همه حیلتی فرو ماند سلسله دوستی بجنباند پس آنگه بدوستی کارها کند که هیچ دشمن نتواند
در آداب صحبت گفتار بیست و دوم
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسینین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی وگر آن از دشمن رستی
در آداب صحبت گفتار بیست و سوم
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش باش تا دیگری بیارد
در آداب صحبت گفتار بیست و چهارم
پادشه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنگه که بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خود کوشی
در آداب صحبت گفتار بیست و پنجم
هر که نصیحت خود رای میکند او خود بنصیحت گری محتاج است
در آداب صحبت گفتار بیست و ششم
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد
در آداب صحبت گفتار بیست و هفتم
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری بسر نبرند حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر و حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری ببضاعت
در آداب صحبت گفتار بیست و هشتم
هر که در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند
در آداب صحبت گفتار بیست و نهم
هر چه زود برآید دیر نپاید
در آداب صحبت گفتار سی ام
نادانرا به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان نبودی
در آداب صحبت گفتار سی و یکم
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست بدانند که نادانست
در آداب صحبت گفتار سی و دوم
هر که با بدان نشیند نیکی نبیند
در آداب صحبت گفتار سی و سوم
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مرایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد
در آداب صحبت گفتار سی و چهارم
هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند
در آداب صحبت گفتار سی و پنجم
از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید
در آداب صحبت گفتار سی و ششم
نه هر که در مجادله چست در معامله درست
در آداب صحبت گفتار سی و هفتم
اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
در آداب صحبت گفتار سی و هشتم
نه هر که بصورت نکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست
در آداب صحبت گفتار سی و نهم
هر که با بزرگان ستیزد خون خود بریزد
در آداب صحبت گفتار چهلم
پنجه با شیر و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست
در آداب صحبت گفتار چهل و یکم
ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمنست در هلاک خویش
در آداب صحبت گفتار چهل و دوم
هر که نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد
در آداب صحبت گفتار چهل و سوم
اگر جور شکم نبودی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی
در آداب صحبت گفتار چهل و چهارم
مشورت با زنان تباهست و سخاوت با مفسدان گناه
در آداب صحبت گفتار چهل و پنجم
هرکرا دشمن پیشست اگر نکشد دشمن خویشست
در آداب صحبت گفتار چهل و ششم
و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته اند که در کشتن بندیان تأمل اولی ترست بحکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید
در آداب صحبت گفتار چهل و هفتم
حکیمی که با جهال درافتد باید که توقع عزت ندارد و اگر جاهلی بزبان آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهر همی شکند
در آداب صحبت گفتار چهل و هشتم
خردمندی را که در زمره اوباش سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبه وهل برنیاید و بوی عبیر از گند سیر فرو ماند
در آداب صحبت گفتار چهل و نهم
جوهر اگر در خلاب افتد همان نفیس است و غبار اگر بفلک رسد همان خسیس
در آداب صحبت گفتار پنجاهم
استعداد بی تربیت دریغست و تربیت نامستعد ضایع خاکستر نسبتی عالی دارد که آتش جوهری علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از نیست که آن خود خاصیت ویست چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
در آداب صحبت گفتار پنجاه و یکم
دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند نشاید که بیکدم بیازارند
در آداب صحبت گفتار پنجاه و دوم
عقل در دست نفس چنان گرفتارست که مرد عاجز در دست زن گربز
در آداب صحبت گفتار پنجاه و سوم
رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای جهل و جنون
در آداب صحبت گفتار پنجاه و چهارم
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خرده نگه میدارند تا بوقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند
در آداب صحبت گفتار پنجاه و پنجم
عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دو طرف را زیان دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم
در آداب صحبت گفتار پنجاه و ششم
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح شیطانست و خداوند سلاح جنگ را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد
در آداب صحبت گفتار پنجاه و هفتم
جان در حمایت یکدمست و دنیا وجودی میان دو عدم دین بدنیافروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند الم اعهد الیکم یابنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان
در آداب صحبت گفتار پنجاه و هشتم
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان
در آداب صحبت گفتار پنجاه و نهم
هر که در زندگی نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند
در آداب صحبت گفتار شصتم
لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه
در آداب صحبت گفتار شصت و یکم
یوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان را فراموش نکند
در آداب صحبت گفتار شصت و دوم
دو چیز محال عقلست خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم
در آداب صحبت گفتار شصت و سوم
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری
در آداب صحبت گفتار شصت و چهارم
به نانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا که هست برسد
در آداب صحبت گفتار شصت و پنجم
صیاد بی روزی در دجله ماهی نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد
در آداب صحبت گفتار شصت و ششم
توانگر فاسق کلوخ زراندودست و درویش صالح شاهد خاک آلود این دلق موسی است مرفع و آن ریش فرعون مرصع
در آداب صحبت گفتار شصت و هفتم
حسود از نعمت حق بخیلست و بنده بی گناه را دشمن میدارد
در آداب صحبت گفتار شصت و هشتم
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در
در آداب صحبت گفتار شصت و نهم
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب
در آداب صحبت گفتار هفتادم
عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سواره خفته
در آداب صحبت گفتار هفتاد و یکم
یکی را گفتند عالم بی عمل بچه ماند گفت بزنبور بی عسل
در آداب صحبت گفتار هفتاد و دوم
مرد بی مروت زنست و عابد با طمع رهزن
در آداب صحبت گفتار هفتاد و سوم
خلعت سلطان اگر چه عزیزست جامه خلقان خود بعزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود بلذت تر
در آداب صحبت گفتار هفتاد و چهارم
خلاف راه صوابست و عکس رای اولوالالباب دار و بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن
در آداب صحبت گفتار هفتاد و پنجم
یکی از لوازم صحبت آنست که خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی
در آداب صحبت گفتار هفتاد و ششم
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند بطریقت ایشان متهم گردد و اگر بخراباتی رود بنماز کردن منسوب شود بخمر خوردن
در آداب صحبت گفتار هفتاد و هفتم
حلم شتر چنانکه معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر دره هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا بنادانی خواهد رفتن زمام از کفش درگسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذمومست و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند
در آداب صحبت گفتار هفتاد و هشتم
هر که در پیش سخن دیگران افتد تا مایه فضلش بدانند پایه جهلش بشناسند
در آداب صحبت گفتار هفتاد و نهم
ریشی درون جامه داشتم و شیخ رحمة الله علیه هر روز بپرسیدی که چونست و نپرسیدی کجاست دانستم که از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد
در آداب صحبت گفتار هشتادم
دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر نیز جراحت درست شود نشان بماند چون برادران یوسف علیه السلام که بدروغی موسوم شدند نیز بر راست گفتن ایشان اعتماد نماند
در آداب صحبت گفتار هشتاد و یکم
اجل کاینات از روی ظاهر آدمیست و اذل موجودات سگ و به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس
در آداب صحبت گفتار هشتاد و دوم
از نفس پرور هنرپروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید
در آداب صحبت گفتار هشتاد و سوم
در انجیل آمده است که ای فرزند آدم اگر توانگری دهمت مشتغل شوی بمال از من و اگر درویش کنمت تنگدل نشینی پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و بعبادت من کی شتابی
در آداب صحبت گفتار هشتاد و چهارم
ارادت بی چون یکی را از تخت شاهی فرود آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد
در آداب صحبت گفتار هشتاد و پنجم
اگر تیغ قهر برکشد نبی و ولی سر درکشد وگر غمزه لطف بجنباند بدان را بنیکان در رساند
در آداب صحبت گفتار هشتاد و ششم
هر که بتأدیب دنیا راه صواب نگیرد بتعذیب عقبی گرفتار آید و لنذ یقینهم من العذاب الادنی دون العذاب الاکبر
در آداب صحبت گفتار هشتاد و هفتم
نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که پسینیان بواقعه ایشان مثل زنند و دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته نکنند
در آداب صحبت گفتار هشتاد و هشتم
آنرا که گوش ارادت گران آفریده اند چون کند که بشنود و آنرا که کمند سعادت کشان میبرد چه کند که نرود
در آداب صحبت گفتار هشتاد و نهم
گدای نیک انجام به از پادشاه بدفرجام
در آداب صحبت گفتار نودم
زمین را از آسمان نثارست و آسمانرا از زمین غبار کل اناء یترشح بمافیه
در آداب صحبت گفتار نود و یکم
حق جل و علا می بیند و میپوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد
در آداب صحبت گفتار نود و دوم
زر از معدن بکان کندن بدر آید و از دست بخیل بجان کندن
در آداب صحبت گفتار نود و سوم
هر که بر زیردستان نبخشاید به جور زبردستان گرفتار آید
در آداب صحبت گفتار نود و چهارم
عاقل چو خلاف در میان آمد بجهد و چون صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کرانست و اینجا حلاوت در میان
در آداب صحبت گفتار نود و پنجم
درویشی به مناجات در می گفت یارب بر بدان رحمت کن که بر نیکان خود رحمت کرده ای که مرایشانرا نیک آفریده ای
در آداب صحبت گفتار نود و ششم
اول کسی که علم بر جامه کرد و انگشتری در دست جمشید بود گفتندش چرا همه زینت بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمامست
در آداب صحبت گفتار نود و هفتم
بزرگیرا پرسیدند که با چندین فضیلت که دست راست راست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند
در آداب صحبت گفتار نود و هشتم
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم باشد که بیم سر ندارد و امید زر
در آداب صحبت گفتار نود و نهم
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم بحق راضی پیش قاضی نروند
در آداب صحبت گفتار صدم
همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضیان را که بشیرینی
در آداب صحبت گفتار صد و یکم
قحبه پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه معزول از مردم آزاری
در آداب صحبت گفتار صد و دوم
حکیمی را پرسیدند که چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است برومند هیچ یکی را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد گوئی در این چه حکمتست
در آداب صحبت گفتار صد و سوم
دو کس مردند و تحسر بردند یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد
سر آغاز
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید
فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
در سبب نظم کتاب
در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
ابوبکر بن سعد بن زنگی
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
محمد بن سعد بن ابوبکر
اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
در نیایش خداوند حکایت ششم
حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین
حکایت ملک روم با دانشمند
شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می نماند جهان
حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال ...
چنان قحط شد سالی اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
در عدل و تدبیر و رای حکایت چهاردهم
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
اندر معنی عدل و ظلم و ثمره آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست
حکایت عابد و استخوان پوسیده
شنیدم که یک بار در حله ای
سخن گفت با عابدی کله ای
گفتار اندر نکوکاری و بد کاری و عاقبت ...
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک افتدش
حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود
حکایت حجاج یوسف
حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
الا تا بغفلت نخفتی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
حکایت در این معنی
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک
گفتار اندر بی وفائی دنیا
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
در تغیر روزگار و انتقال مملکت
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
حکایت قزل ارسلان با دانشمند
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
که گردن به الوند بر می فراشت
در عدل و تدبیر و رای حکایت بیست ...
چو الپ ارسلان جان به جان بخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی بزور
حکایت مأمون با کنیزک
چو دور خلافت به مأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید
حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
حکایت زورآزمای تنگدست
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که ...
حکایت کنند از جفا گستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر ...
همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به آورد شیران فرست
گفتار اندر دلداری هنرمندان
دو تن پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل بازو دوم اهل رای
گفتار اندر حذر کردن از دشمنان
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازه صلح از او بیش ترس
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت ...
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگه دار پنهان ره آشتی
گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت ...
گرت خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
حکایت کرم مردان صاحبدل
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود
باب دوم در احسان حکایت یازدهم
یکی در بیان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه ...
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی خداوند مال
باب دوم در احسان حکایت چهاردهم
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو
گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر کآدمی زاده صید
به احسان توان کرد و وحشی به قید
حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
به ره در یکی پیشم آمد جوان
بتگ در پیش گوسفندی دوان
حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
باب دوم در احسان حکایت هجدهم
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به ...
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص)
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
باب دوم در احسان حکایت بیست و سوم
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
باب دوم در احسان حکایت بیست و چهارم
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست
باب دوم در احسان حکایت بیست و پنجم
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله
باب دوم در احسان حکایت بیست و ششم
ز تاج ملک زاده ای در ملاخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی
یکی زهره خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
باب دوم در احسان حکایت بیست و هشتم
جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنای پیری بر آورده بود
حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت
کسی دید صحرای محشر به خواب
مس تفته روی زمین ز آفتاب
باب دوم در احسان حکایت سی ام
شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور بر سقف او لانه کرد
در عدل و تدبیر و رای سر آغاز
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان
نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست
در معنی شفقت بر حال رعیت
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
حکایت در شناختن دوست و دشمن را
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم
تو کی بشنوی ناله دادخواه
به کیوان برت کله خوابگاه
هم در این معنی
خبر یافت گردن کشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق
حکایت در معنی شفقت
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
حکایت اتابک تکله
در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
باب دوم در احسان سر آغاز
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت بجای
گفتار اندر نواخت ضعیفان
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
حکایت ابراهیم علیه السلام
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
گفتار اندر احسان با نیک و بد
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شیدست و آن مکر و فن
حکایت عابد با شوخ دیده
زبان دانی آمد به صاحبدلی
که محکم فرومانده ام در گلی
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار
باب دوم در احسان حکایت هفتم
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
باب دوم در احسان حکایت هشتم
شنیدم که پیری به راه حجاز
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
باب دوم در احسان حکایت نهم
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن
در عشق و مستی و شور سر آغاز
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش
تقریر عشق مجازی و قوت آن
تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
در محبت روحانی
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
حکایت در معنی تحمل محب صادق
شنیدم که وقتی گدا زاده ای
نظر داشت با پادشا زاده ای
حکایت در معنی اهل محبت
شنیدم که بر لحن خنیاگری
به رقص اندر آمد پری پیکری
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت ...
یکی تشنه می گفت و جان می سپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
حکایت صبر و ثبات روندگان
چنین نقل دارم ز مردان راه
فقیران منعم گدایان شاه
در عشق و مستی و شور حکایت نهم
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
در عشق و مستی و شور حکایت دهم
یکی در نشابور دانی چه گفت
چو فرزندش از فرض خفتن بخفت
حکایت در صبر بر جفای آن که از ...
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان
در عشق و مستی و شور حکایت دوازدهم
طبیبی پری چهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود
حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
یکی پنجه آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دوعم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
حکایت مجنون و صدق محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی
حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
در عشق و مستی و شور حکایت هفدهم
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود ...
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
حکایت دهقان در لشکر سلطان
رئیس دهی با پسر در رهی
گذشتند بر قلب شاهنشهی
در عشق و مستی و شور حکایت بیستم
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و می برد خواری بسی
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق ...
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
در عشق و مستی و شور حکایت بیست ...
شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی
حکایت پروانه و صدق محبت او
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی در خور خویش گیر
مخاطبه شمع و پروانه
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
باب چهارم در تواضع سر آغاز
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
حکایت در معنی نظر مردان در خود به ...
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به در بند روم
حکایت بایزید بسطامی
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون با یزید
حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا
شنیدستم که از راویان کلام
که در عهد عیسی علیه السلام
حکایت دانشمند
فقیهی کهن جامه ای تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست
حکایت توبه کردن ملک زاده گنجه
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
باب چهارم در تواضع حکایت هشتم
شکر خنده ای انگبین می فروخت
که دلها ز شیرینیش می بسوخت
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانه ای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست
حکایت در معنی عزت نفس مردان
سگی پای صحرا نشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان
بزرگی هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهیده اخلاق بود
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور
کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست
حکایت در معنی سفاهت نااهلان
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی
باب چهارم در تواضع حکایت چهاردهم
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام
حکایت در محرومی خویشتن بینان
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت
باب چهارم در تواضع حکایت شانزدهم
به خشم از ملک بنده ای سربتافت
بفرمود جستن کسش در نیافت
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی
ز ویرانه عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش
حکایت حاتم اصم
گروهی برآنند از اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن
حکایت زاهد تبریزی
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شب خیز بود
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر ...
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود
حکایت جنید و سیرت او در تواضع
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید بر کنده دندان صید
حکایت زاهد و بربط زن
یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در سر پارسایی شکست
حکایت صبر مردان بر جفا
شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان
حکایت امیرالمومنین علی (ع) و سیرت پاک او
کسی مشکلی برد پیش علی
مگر مشکلش را کند منجلی
باب چهارم در تواضع حکایت بیست و ششم
گدایی شنیدم که در تنگ جای
نهادش عمر پای بر پشت پای
باب چهارم در تواضع حکایت بیست و هفتم
یکی خوب کردار خوش خوی بود
که بد سیرتان را نکو گوی بود
حکایت ذوالنون مصری
چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل
باب پنجم در رضا سر آغاز
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم
باب پنجم در رضا حکایت دوم
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
حکایت تیرانداز اردبیلی
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل
حکایت طبیب و کرد
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بود و گفت
باب پنجم در رضا حکایت پنجم
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش
باب پنجم در رضا حکایت ششم
شنیدم که دیناری از مفلسی
بیفتاد و مسکین بجستش بسی
باب پنجم در رضا حکایت هفتم
فرو کوفت پیری پسر را به چوب
بگفت ای پدر بی گناهم مکوب
حکایت مرد درویش و همسایه توانگر
بلند اختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار
باب پنجم در رضا حکایت نهم
یکی مرد درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش
حکایت کرکس با زغن
چنین گفت پیش زغن کرکسی
که نبود ز من دوربین تر کسی
باب پنجم در رضا حکایت یازدهم
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
باب پنجم در رضا مثل
شتر بچه با مادر خویش گفت
بس از رفتن آخر زمانی بخفت
گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا ...
عبادت به اخلاص نیت نکوست
وگرنه چه آید ز بی مغز پوست
باب پنجم در رضا حکایت چهاردهم
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
باب پنجم در رضا حکایت پانزدهم
سیهکاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد
باب ششم در قناعت حکایت دهم
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
باب ششم در قناعت حکایت دوازدهم
شنیدم که صاحبدلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد
باب ششم در قناعت حکایت سیزدهم
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی
کمال است در نفس مرد کریم
گرش زر نباشد چه نقصان و سیم
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن
باب ششم در قناعت سر آغاز
خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
باب ششم در قناعت حکایت دوم
مرا حاجیی شانه عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد
باب ششم در قناعت حکایت سوم
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه
باب ششم در قناعت حکایت چهارم
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان
حکایت در مذلت بسیار خوردن
چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین ترست از رطب
باب ششم در قناعت حکایت ششم
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
حکایت در عزت قناعت
یکی نیشکر داشت در طیفری
چپ و راست گردیده بر مشتری
باب ششم در قناعت حکایت هشتم
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر
باب ششم در قناعت حکایت نهم
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
در عالم تربیت سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
گفتار اندر فضیلت خاموشی
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار
تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید به کس باز گفت
حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود
در عالم تربیت حکایت پنجم
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
گریبان دریدند وی را به چنگ
حکایت عضد و مرغان خوش آواز
عضد را پسر سخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود
در عالم تربیت حکایت هفتم
شنیدم که در بزم ترکان مست
مریدی دف و چنگ مطرب شکست
در عالم تربیت حکایت هشتم
دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ
پراگنده نعلین و پرنده سنگ
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی
چنین گفت پیری پسندیده هوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی ...
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگوی ای جوانمرد صاحب خرد
در عالم تربیت حکایت دوازدهم
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
در عالم تربیت حکایت سیزدهم
کسی گفت حجاج خون خواره ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره ای است
در عالم تربیت حکایت چهاردهم
شنیدم که از پارسایان یکی
به طیبت بخندید با کودکی
حکایت روزه در حال طفولیت
به طفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کدام است و راست
در عالم تربیت حکایت شانزدهم
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندی به هم
گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی چهارم خطاست
حکایت دزد و سیستانی
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت
به دروازه سیستان برگذشت
حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا
حکایت فریدون و وزیر و غماز
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت
گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و ...
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
در عالم تربیت حکایت بیست و دوم
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت
گفتار اندر پروردن فرزندان
پسر چون زده بر گذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین
در عالم تربیت حکایت بیست و چهارم
شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن
در عالم تربیت حکایت بیست و ششم
در این شهرباری به سمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال
گفتار اندر سلامت گوشه نشینی و صبر بر ...
اگر در جهان از جهان رسته ای است
در از خلق بر خویشتن بسته ای است
در عالم تربیت حکایت بیست و نهم
جوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
در شکر بر عافیت سر آغاز
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست
در شکر بر عافیت حکایت دوم
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب ...
ببین تا یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم درفگند
حکایت اندر معنی شکر منعم
ملک زاده ای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره برهم فتاد
گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز
گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت ...
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوی پاسبان
در شکر بر عافیت حکایت هشتم
یکی را عسس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
در شکر بر عافیت حکایت نهم
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد
در شکر بر عافیت حکایت دهم
یکی کرد بر پارسایی گذر
به صورت جهود آمدش در نظر
در شکر بر عافیت حکایت یازدهم
ز ره باز پس مانده ای می گریست
که مسکین تر از من در این دشت کیست
در شکر بر عافیت حکایت دوازدهم
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت
نظر در اسباب وجود عالم
نهاده ست باری شفا در عسل
نه چندان که زور آورد با اجل
در سابقه حکم ازل و توفیق خیر
نخست او ارادت به دل در نهاد
پس این بنده بر آستان سرنهاد
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات
در توبه و راه صواب سر آغاز
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم
در توبه و راه صواب حکایت سوم
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نیاید ز پیر
حکایت در معنی ادراک پیش از فوت
شبی خوابم اندر بیابان فید
فرو بست پای دویدن به قید
در توبه و راه صواب حکایت ششم
قضا زنده ای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید
حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
در توبه و راه صواب حکایت هشتم
یکی پارسا سیرت حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست
حکایت عداوت در میان دو شخص
میان دو تن دشمنی بود و جنگ
سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ
در توبه و راه صواب حکایت دهم
شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر
موعظه و تنبیه
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس
حکایت در عالم طفولیت
ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی
در توبه و راه صواب حکایت سیزدهم
یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز
در توبه و راه صواب حکایت چهاردهم
یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
در توبه و راه صواب حکایت پانزدهم
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
حکایت مست خرمن سوز
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
در توبه و راه صواب حکایت هفدهم
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری
حکایت زلیخا با یوسف (ع)
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست
در توبه و راه صواب مثل
پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
حکایت سفر حبشه
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
در توبه و راه صواب حکایت بیست و ...
یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
در توبه و راه صواب حکایت بیست و ...
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت
در مناجات و ختم کتاب سر آغاز
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
در مناجات و ختم کتاب حکایت دوم
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
در مناجات و ختم کتاب حکایت چهارم
شنیدم که مستی ز تاب نبید
به مقصوره مسجدی در دوید
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا
روی تو خوش می نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن ...
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
وه که گر من بازبینم روی یار خویش ...
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام ...
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق ...
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
تا بود بار غمت بر دل بی هوش ...
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می بینی صواب
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
چه فتنه بود که حسن تو در جهان ...
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
دل هر که صید کردی نکشد سر از ...
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق ...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
بی تو حرامست به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
چنان به موی تو آشفته ام به بوی ...
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ننهد بر چنین صورت دل از دست
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
خوش می رود این پسر که برخاست
سرویست چنین که می رود راست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل ...
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و ...
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب ست
آن ماه دوهفته در نقابست
یا حوری دست در خضابست
دیدار تو حل مشکلاتست
صبر از تو خلاف ممکناتست
سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
روی تو بازار آفتاب شکستست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
وی باغ لطافت به رویت که گزیدست
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست
ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
دل به روی تو ز روی تو طربناکترست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
پای سرو بوستانی در گلست
سرو ما را پای معنی در دلست
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصلست
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست
امشب به راستی شب ما روز روشنست
عید وصال دوست علی رغم دشمنست
این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست
این خط شریف از آن بنانست
وین نقل حدیث از آن دهانست
چه رویست آن که پیش کاروانست
مگر شمعی به دست ساروانست
هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی قرار منست
ز من مپرس که در دست او دلت ...
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت هاش در خونست
با همه مهر و با منش کینست
چه کنم حظ بخت من اینست
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمینست
با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
کس به چشم در نمی آید که گویم ...
کس به چشمم در نمی آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
آن که دل من چو گوی در خم ...
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از ...
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
صبح می خندد و من گریه کنان از ...
صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی ...
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
هر چه در روی تو گویند به زیبایی ...
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا ...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر ...
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
گر صبر دل از تو هست و گر ...
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چاره دگر نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار ...
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
هر چه خواهی کن که ما را با ...
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
غزلیات در من این هست که صبرم ز ...
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
غزلیات در من این هست که صبرم ز ...
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو ...
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دوش دور از رویت ای جان جانم از ...
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر می گشت
خیال روی توام دوش در نظر می گشت
وجود خسته ام از عشق بی خبر می گشت
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در می گشت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
عشق در دل ماند و یار از دست ...
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
این که تو داری قیامتست نه قامت
وین نه تبسم که معجزست و کرامت
ای که رحمت می نیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
جان و تنم ای دوست فدای تن و ...
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت
خوش می روی به تنها تن ها فدای ...
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت
گر جان طلبی فدای جانت
سهلست جواب امتحانت
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر ...
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
پیش رویت قمر نمی تابد
خور ز حکم تو سر نمی تابد
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
نه آن شبست که کس در میان ما ...
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
حدیث عشق به طومار در نمی گنجد
بیان دوست به گفتار در نمی گنجد
کس این کند که ز یار و دیار ...
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ ...
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
هر که می با تو خورد عربده کرد
هر که روی تو دید عشق آورد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
که می رود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل ...
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
کس این کند که دل از یار خویش ...
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
تو را ز حال پریشان ما چه غم ...
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
غلام آن سبک روحم که با من سر ...
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما ...
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می برد
هر گه که بر من آن بت عیار ...
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
کیست آن فتنه که با تیر و کمان ...
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می گذرد
وان چه تیرست که در جوشن جان می گذرد
کیست آن ماه منور که چنین می گذرد
تشنه جان می دهد و ماه معین می گذرد
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد
دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی گیرد
کسی به عیب من از خویشتن نپردازد
که هر که می نگرم با تو عشق می بازد
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد
نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد
از این تعلق بیهوده تا به من چه ...
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
کی برست این گل خندان و چنین زیبا ...
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی خبر باشد
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
از تو دل برنکنم تا دل و جانم ...
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می برم جور تو تا وسع و توانم باشد
سر جانان ندارد هر که او را خوف ...
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
چه کسی که هیچ کس را به تو ...
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون بشن دلارای تو باشد
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
تو را خود یک زمان با ما سر ...
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی باشد
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی ...
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر ...
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
و آبی از دیده می آمد که زمین تر می شد
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند
آن را که غمی چون غم من نیست ...
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
دلم خیال تو را ره نمای می داند
جز این طریق ندانم خدای می داند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند
گلبنان پیرایه بر خود کرده اند
بلبلان را در سماع آورده اند
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کآرام جان و انس دل و نور دیده اند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
کاروان می رود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
تو آن نه ای که دل از صحبت ...
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
آفتاب از کوه سر بر می زند
ماه روی انگشت بر در می زند
بلبلی بی دل نوایی می زند
بادپیمایی هوایی می زند
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروتست که هر وقت از او بیندیشند
یار باید که هر چه یار کند
بر مراد خود اختیار کند
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند
کسی که روی تو بیند نگه به کس ...
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
میل بین کان سروبالا می کند
سرو بین کاهنگ صحرا می کند
سرو بلند بین که چه رفتار می کند
وان ماه محتشم که چه گفتار می کند
زلف او بر رخ چو جولان می کند
مشک را در شهر ارزان می کند
یار با ما بی وفایی می کند
بی گناه از من جدایی می کند
هر که بی او زندگانی می کند
گر نمی میرد گرانی می کند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می زنند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند
به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محالست که پیدا آیند
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماه رویم در آغوش بود
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
من چه در پای تو ریزم که خورای ...
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزست که شایسته پای تو بود
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا ...
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
هر که را باغچه ای هست به بستان ...
هر که را باغچه ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستست پریشان نرود
در من این عیب قدیمست و به در ...
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود
سروبالایی به صحرا می رود
رفتنش بین تا چه زیبا می رود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون ...
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
بخت این کند که رای تو با ما ...
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
هفته ای می رود از عمر و به ...
هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
چه سروست آن که بالا می نماید
عنان از دست دل ها می رباید
نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی پاید
بخت بازآید از آن در که یکی چون ...
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی آید
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده ما بازآید
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفتست که با قالب مشتاق آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
که برگذشت که بوی عبیر می آید
که می رود که چنین دلپذیر می آید
آن نه عشقست که از دل به دهان ...
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
تو را سریست که با ما فرو نمی ...
تو را سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
آنک از جنت فردوس یکی می آید
اختری می گذرد یا ملکی می آید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
زنده کدامست بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
شرطست جفا کشیدن از یار
خمرست و خمار و گلبن و خار
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای ...
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
به فلک می رسد از روی چو خورشید ...
به فلک می رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور
آن کیست که می رود به نخجیر
پای دل دوستان به زنجیر
از همه باشد به حقیقت گزیر
وز تو نباشد که نداری نظیر
ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر
از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود سرم ای دوست دست گیر
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای ...
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر
ما در این شهر غریبیم و در این ...
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
پیوند روح می کند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
ساقی سیمتن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
هر که بی دوست می برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
آن که هلاک من همی خواهد و من ...
آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش
هر که نامهربان بود یارش
واجبست احتمال آزارش
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
دست به جان نمی رسد تا به تو ...
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
هر که سودای تو دارد چه غم از ...
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که می خواهد در آغوش
رفتی و نمی شوی فراموش
می آیی و می روم من از هوش
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
دلی که دید که غایب شدست از این ...
دلی که دید که غایب شدست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
هر کسی را هوسی در سر و کاری ...
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی کار گرفتار هوای دل خویش
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
من ایستاده ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا ...
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می دارند و من هم
وقت ها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش ...
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
مرا دو دیده به راه و دو گوش ...
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس می رود ایام
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
من اندر خود نمی یابم که روی از ...
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم
من خود ای ساقی از این شوق که ...
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می نگرستم
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش ...
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آنست بدین دانه که در دام افتم
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
از در درآمدی و من از خود به ...
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
دو هفته می گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم
می روم وز سر حسرت به قفا می ...
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم
من آن نیم که دل از مهر دوست ...
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
منم این بی تو که پروای تماشا دارم
کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان ...
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
به خدا اگر بمیرم که دل از تو ...
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم
گر من ز محبتت بمیرم
دامن به قیامتت بگیرم
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
از تو با مصلحت خویش نمی پردازم
همچو پروانه که می سوزم و در پروازم
نظر از مدعیان بر تو نمی اندازم
تا نگویند که من با تو نظر می بازم
خنک آن روز که در پای تو جان ...
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
وه که در عشق چنان می سوزم
که به یک شعله جهان می سوزم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
من بی مایه که باشم که خریدار تو ...
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو ...
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر ...
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
امروز مبارکست فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم
تا خبر دارم از او بی خبر از ...
تا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود ...
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم
آن دوست که من دارم وان یار که ...
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو ...
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به ...
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
مرا تا نقره باشد می فشانم
تو را تا بوسه باشد می ستانم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
چون من به نفس خویشتن این کار می ...
چون من به نفس خویشتن این کار می کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می کنم
آن کس که از او صبر محالست و ...
آن کس که از او صبر محالست و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم ...
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من از تو صبر ندارم که بی تو ...
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
منم یا رب در این دولت که روی ...
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار می بینم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم ...
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
من از این جا به ملامت نروم
که من این جا به امیدی گروم
نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم این جاست بده تا به سلامت بروم
به تو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشایش تو می خواهم
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ...
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
ما در خلوت به روی خلق ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
ما دل دوستان به جان بخریم
ور جهان دشمنست غم نخوریم
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
بکن چندان که خواهی جور بر من
که دستت بر نمی دارم ز دامن
یا رب آن رویست یا برگ سمن
یا رب آن قدست یا سرو چمن
در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
اینست که دور از لب و دندان منست آن
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
برخیز که می رود زمستان
بگشای در سرای بستان
خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان ...
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
دیگر به کجا می رود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن
گر متصور شدی با تو درآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن
نبایستی هم اول مهر بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد می رود ز دهانت به در سخن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان ...
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن ...
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
گواهی امینست بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ای روی تو راحت دل من
چشم تو چراغ منزل من
وه که جدا نمی شود نقش تو از ...
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین ...
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
نشان بخت بلندست و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
لبست آن یا شکر یا جان شیرین
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
چه روی و موی و بناگوش و خط ...
چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این
چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
روی خلاص نیست بجهد از کمند او
هر که به خویشتن رود ره نبرد به ...
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهره زیبای تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو
نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو
آن سرو ناز بین که چه خوش می ...
آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه
وان چشم آهوانه که چون می کند نگاه
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ...
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای
ای رخ چون آینه افروخته
الحذر از آه من سوخته
ای که ز دیده غایبی در دل ما ...
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای
حسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای
حناست آن که ناخن دلبند رشته ای
یا خون بی دلیست که دربند کشته ای
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
رخساره زمین چو تو خالی نیافته
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
خرم آن روز که چون گل به چمن ...
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی
تا کیم انتظار فرمایی
وقت آن نامد که روی بنمایی
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی ...
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
تو پری زاده ندانم ز کجا می آیی
کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من ...
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی می دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
گرم راحت رسانی ور گزایی
محبت بر محبت می فزایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر ...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی
بی فایده ام پیش تو چون بیهده گویی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی ...
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
کدام کس به تو ماند که گویمت که ...
کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ز هر که در نظر آید گذشته ای به نکویی
ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی
شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
که دست تشنه می گیرد به آبی
خداوندان فضل آخر ثوابی
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
یاد می داری که با من جنگ در ...
یاد می داری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما ...
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
چون خراباتی نباشد زاهدی
کش به شب از در درآید شاهدی
ای باد بامدادی خوش می روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
مپرس از من که هیچم یاد کردی
که خود هیچم فرامش می نگردی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز ...
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر ...
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می کند کز دوستان یاد آوری
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آن جا که باد زهره ندارد خبر بری
ای که بر دوستان همی گذری
تا به هر غمزه ای دلی ببری
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
جور بر من می پسندد دلبری
زور با من می کند زورآوری
خانه صاحب نظران می بری
پرده پرهیزکنان می دری
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پرده صبر می دری
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری
کس درنیامدست بدین خوبی از دری
دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
گر برود به هر قدم در ره دیدنت ...
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
گر کنم در سر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه ...
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
نه تو گفتی که به جای آرم و ...
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
محقرست نشاید که بر زبان آری
کس از این نمک ندارد که تو ای ...
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
این چه رفتارست کارامیدن از من می بری
هوشم از دل می ربایی عقلم از تن می بری
تو در کمند نیفتاده ای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
همی زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال ها نفسی
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام ...
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
اگر تو پرده بر این زلف و رخ ...
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی کوشی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و ...
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی
ترحم ذلتی یا ذا المعالی
و واصلنی اذا شوشت حالی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب ...
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کش یار هم آواز بگیرند به دامی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
من از تو روی نپیچم که مستحب منی
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مرده ایست در کفنی
سروقدی میان انجمنی
به که هفتاد سرو در چمنی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر ...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمی زنی
من چرا دل به تو دادم که دلم ...
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت ...
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
بنده ام گر به لطف می خوانی
حاکمی گر به قهر می رانی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به ...
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
جمعی که تو در میان ایشانی
زان جمع به دربود پریشانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که ...
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر و دست برفشانی
همه کس را تن و اندام و جمالست ...
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر ...
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می ...
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
گفت ار نظری داری ما را به از این بینی
شبست و شاهد و شمع و شراب و ...
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
امروز چنانی ای پری روی
کز ماه به حسن می بری گوی
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی
تا کی روم از عشق تو شوریده به ...
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
گلست آن یاسمن یا ماه یا روی
شبست آن یا شبه یا مشک یا بوی
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زان به خشم رفته بگوی
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه ...
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
سرو سیمینا به صحرا می روی
نیک بدعهدی که بی ما می روی
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام ...
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
ندانم از من خسته جگر چه می خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می خواهی
قطعات یکم
متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح
خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب
ترجیع بند
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
قسمت دوم
ای دست تو آتش زده در خرمن من
تو دست نمی گذاری از دامن من
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت ...
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
می ندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب
کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
چشم تو طلسم جاودانست
یا فتنه آخرالزمانست
حالم از شرح غمت افسانه ایست
چشمم از عکس رخت بتخانه ایست
خسته تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت
می روم با درد و حسرت از دیارت ...
می روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
می گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد
بخت و دولت به برم زآب روان باز ...
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد
وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد
رفت آن کم بر تو آبی بود
یا سلام مرا جوابی بود
یاد دارم که روزگاری بود
که مرا پیش غمگساری بود
خسرو من چون به بارگاه (برآید)
خسرو من چون به بارگاه برآید
نعره و فریاد از سپاه برآید
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باد بهاری وزید از طرف مرغزار
باز به گردون رسید ناله هر مرغ زار
ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار
قرار دل ز سر زلف بی قرار بیار
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست ...
اگر چه دل به کسی داد جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
چه درد دلست اینچه من درفتادم
که در دام مهر تو دلبر فتادم
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار ...
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم
تو را چون بنده ای گشتم به فرمانت کمر بندم
من این نامه که اکنون می نویسم
به آب چشم پر خون می نویسم
دیدی ای دل که دگر باره چه آمد ...
دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم
چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم
بیا بیا که ز عشقت چنان پریشانم
که می رود ز غمت بر زبان پریشانم
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده ...
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده ای
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده ای
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
هر شبی با دلی و صد زاری
منم و آب چشم و بیداری
ابیات پراکنده
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
ملحقات و مفردات مفردات
می میرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست
ثنا و حمد بی پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
درد عشق از تندرسیت خوشترست
ملک درویشی ز هستی خوشترست
آن را که جای نیست همه شهر جای ...
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
آن به که چون منی نرسد در وصال ...
آن به که چون منی نرسد در وصال دوست
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ...
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت
صبحدمی که برکنم دیده به روشناییت
بر در آسمان زنم حلقه آشناییت
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد
ذوق شراب انست وقتی اگر بباشد
هر روز بامدادت ذوقی دگر بباشد
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که در آفاق نقش دیوارند
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
از صومعه رختم به خرابات برآرید
گرد از من و سجاده طامات برآرید
تا بدین غایت که رفت از من نیامد ...
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید به بازی صرف کردم روزگار
ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار
ره به خرابات برد عابد پرهیزگار
سفره یکروزه کرد نقد همه روزگار
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
باز عالی همتم زاغ آشیانی گو مباش
هر که با یار آشنا شد گو ز ...
هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می دهد نفسی موجب فراغ
عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطه سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
بر سر آنم که پای صبر در دامن ...
بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم
در میان صومعه سالوس پر دعوی منم
خرقه پوش جو فروش خالی از معنی منم
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ...
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
ما امید از طاعت و چشم از ثواب ...
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایه سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ...
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه ایم
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم
تو پس پرده و ما خون جگر می ...
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو در بها کنیم
خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همتی داری سری در پای درویشان
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن
ای به باد هوس درافتاده
بادت اندر سرست یا باده
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ...
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور بود کاشانه
چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه ...
چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست دلش نگاه داری
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو ...
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
هر روز باد می برد از بوستان گلی
مجروح می کند دل مسکین بلبلی
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
ای صوفی سرگردان در بند نکونامی
تا درد نیاشامی زین درد نیارامی
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
مقصود عاشقان دو عالم لقای تست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست
منزل عشق از جهانی دیگرست
مرد عاشق را نشانی دیگرست
فلک با بخت من دایم به کینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه ...
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
این غزل در تذکره مرآت الخیال امیر علیخان ...
بربود دلم در چمنی سرو روانی
زرین کمری سیمبری موی میانی
قصاید فارسی یکم
شکر و سپاس و منت و عزت خدای را
پروردگار خلق و خداوند کبریا
قصاید فارسی در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی ...
اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را
بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را
در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
آن روی بین که حسن بپوشید ماه را
وآن دام زلف و دانه خال سیاه را
در وداع شاه جهان سعدبن ابی بکر
رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب
قصاید فارسی در وصف بهار پنجم
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
قصاید فارسی موعظه و نصیحت ششم
هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست
هر آنکه در طلبش سعی می کند بادست
قصاید فارسی موعظه و نصیحت هفتم
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست
اندرز و نصیحت
خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
در نصیحت و ستایش
جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد
قصاید فارسی در ستایش حضرت رسول (ص) دهم
چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد
وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد
توحید
فضل خدای را که تواند شمار کرد
یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد
در ستایش اتابک محمد
بناز ای خداوند اقبال سرمد
به بخت همایون و تخت ممهد
وله فی مدح ابش بنت سعد
فلک را این همه تمکین نباشد
فروغ مهر و مه چندین نباشد
برگشت به شیراز
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
قصاید فارسی در ستایش حضرت رسول (ص) پانزدهم
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نروید به اعتدال محمد
در ستایش قاضی رکن الدین
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند
قصاید فارسی در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی ...
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
وله فی مدح اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند
قصاید فارسی در ستایش شمس الدین حسین علکانی ...
احمدالله تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود
در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی ...
مطرب مجلس بساز زمزمه عود
خادم ایوان بسوز مجمره عود
قصاید فارسی در وصف بهار بیست و یکم
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
در ستایش شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
قصاید فارسی مطلع دوم بیست و سوم
کجا همی رود این شاهد شکر گفتار
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار
در مدح امیر انکیانو
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
تغزل در ستایش شمس الدین محمد جوینی صاحب ...
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد از خلایق نور
در وصف شیراز
خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
در لیلة البراة فرموده است
شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز
ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز
در مدح امیر سیف الدین (محمد)
شکر و فضل خدای غزوجل
که امیر بزرگوار اجل
در ستایش علاء الدین جوینی صاحب دیوان
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
در تنبیه و موعظه
ان هوی النفس یقد العقال
لایتهدی و یعی ما یقال
پند و موعظة
توانگری نه به مالست پیش اهل کمال
که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال
در ستایش امیرانکیانو
بسی صورت بگردیدست عالم
وزین صورت بگردد عاقبت هم
در تهنیت اتابک مظفرالدین سلجوقشاه ابن سلغر
خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم
بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم
بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق
المنت لله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم
قصاید فارسی تغزل و ستایش صاحب دیوان سی ...
من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر
این منتی بر اهل زمین بود از آسمان
وین رحمت خدای جهان بود بر جهان
در وداع ماه رمضان
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان
در مدح شمس الدین حسین علکانی
تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
قصاید فارسی در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی ...
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
قصاید فارسی مطلع دوم چهلم
تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان
قصاید فارسی در ستایش شمس الدین حسین علکانی ...
ای محافل را به دیدار تو زین
طاعتت بر هوشمندان فرض عین
در ستایش صاحب دیوان
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین
در ستایش ملکه ترکان خاتون
ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو
درستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
در بهشت گشادند در جهان ناگاه
خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه
پند و اندرز
به نوبت اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
در ستایش ترکان خاتون و پسرش اتابک محمد
چه دعا گویمت ای سایه میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای
قصاید فارسی تنبیه و موعظت چهل و هفتم
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
قصاید فارسی تغزل و ستایش صاحب دیوان چهل ...
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
پند
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
قصاید فارسی در ستایش پنجاهم
به خرمی و به خیر آمدی و آزادی
که از صروف زمان در امان حق بادی
در پند و ستایش
بزن که قوت بازوی سلطنت داری
که دست همت مردانت می دهد یاری
قصاید فارسی در ستایش پنجاه و دوم
گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
در پند و اندرز
ای نفس اگر به دیده تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
در ستایش ابوبکر بن سعد
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
در ستایش امیر انکیانو
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
قصاید فارسی قصیده
تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
قصاید فارسی تنبیه و موعظت پنجاه و هفتم
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کرده ایم یکایک عیان شود
نصیحت
ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر
در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
قصاید فارسی پنجاه و نهم
کسی که او نظر مهر در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
قصاید فارسی شصتم
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم
به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم
قصاید فارسی شصت و یکم
هر چیز کزان بتر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
فی مرثیة امیرالمؤمنین المعتصم بالله و ذکر واقعة ...
حبست بجفنی المدامع لاتجری
فلما طغی الماء استطال علی السکر
یمدح نورالدین بن صیاد
مادام ینسرح الغزلان فی الوادی
احذر یفوتک صید یا بن صیاد
یمدح السعید فخرالدین المنجم
الحمدلله رب العالمین علی
ما اوجب اشکر من تجدید الائه
قصاید و قطعات عربی فی الغزل چهارم
تعذر صمت الواجدین فصاحوا
و من صاح وجدا ما علیه جناح
قصاید و قطعات عربی ایضا پنجم
رضینا من وصالک بالوعود
علی ما انت ناسیة العهود
قصاید و قطعات عربی ایضا فی الغزل ...
امطلع شمس باب دارک ام بدر
اقدک ام غصن من البان لا ادری
فی الشیب
ان هجرت الناس واخترت النوی
لاتلومونی فان العذر بان
قصاید و قطعات عربی فی الغزل هشتم
علی قلبی العدوان من عینی التی
دعته الی تیه الهوی فاضلت
قصاید و قطعات عربی ایضا فی الغزل ...
ملک الهوی قلبی وجاش مغیرا
و نهی المودة ان اصیح نفیرا
قصاید و قطعات عربی ایضا فی الغزل ...
حدائق روضات النعیم وطیبها
تضیق علی نفس یجور حبیبها
و له فی الغزل
فاح نشر الحمی و هب النسیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
قصاید و قطعات عربی و له ایضا ...
علی ظاهری صبر کنسج العناکب
و فی باطنی هم کلدغ العقارب
قصاید و قطعات عربی ایضا فی الغزل ...
ان لم امت یوم الوداع تأسفا
لاتحسبونی فی المودة منصفا
فی الموعظة
عیب علی و عدوان علی الناس
اذا وعظت و قلبی جلمد قاس
قصاید و قطعات عربی فی الغزل پانزدهم
اصبحت مفتونا باعین اهیفا
لا استطیع الصبر عنه تعففا
قصاید و قطعات عربی ایضا فی الغزل ...
متی جمع شملی بالحبیب المغاضب
و کیف خلاص القلب من یدسالب
قصاید و قطعات عربی فی الغزل هفدهم
قوماء اسقیانی علی الریحان والآس
انی علی فرط ایام مضت اس
قصاید و قطعات عربی ایضا هجدهم
یا ندیمی قم تنبه واسقنی واسق الندامی
خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما
قصاید و قطعات عربی وله ایضا نوزدهم
یا ملوک الجمال رفقا باسری
یا صحاة ارحموا تقلب سکری
قصاید و قطعات عربی و له ایضا ...
الحمدالله رب العالمین علی
مادر من نعمت عز اسمه و علا
قصاید و قطعات عربی قصیده
جاء الشتاء ببرد لامرد له
و لم یطق حجر القاسی یقاسیه
قصاید و قطعات عربی وله ایضا بیست ...
انا دلادل ابنت الکرم لابناء الکرام
اجلب الراحت والراح لقلب المستهام
فی مدح صاحب دیوان
ما هذه الدنیا بدار مخلد
طوبی المدخر النعیم الی غد
ذکر وفات امیرفخرالدین ابی بکر طاب ثراه
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
در مرثیه عز الدین احمد بن یوسف
دردی به دل رسید که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
در مرثیه اتابک ابوبکر بن سعد زنگی
به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
مراثی در مرثیه سعد بن ابوبکر چهارم
به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش
که تندباد اجل بی دریغ برکندش
در مرثیه ابوبکر سعد بن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش
در زوال خلافت بنی عباس
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
مراثی در مرثیه سعد بن ابوبکر هفتم
غریبان را دل از بهر تو خونست
دل خویشان نمی دانم که چونست
در پند و اخلاق و غیر آن
خداوندیست تدبیر جهان را
بری از شبه و مثل و جنس و همتا
قطعات ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است دوم
سخن به ذکر تو آراستن مراد آنست
که پیش اهل هنر منصبی بود ما را
قطعات در ستایش
هر که در بند تو شد بسته جاوید بماند
پای رفتن به حقیقت نبود بندی را
قطعات ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است چهارم
تو آن نکرده ای از فعل خیر با من و غیر
که دست فضل کند دامن امید رها
در عزت نفس
گویند سعدیا به چه بطال مانده ای
سختی مبر که وجه کفافت معینست
قطعات ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است ششم
یارب کمال عافیتت بر دوام باد
اقبال و دولت و شرفت مستدام باد
ظاهرا در مدح صاحب دیوان است
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود
که ای خزانه ارزاق را کف تو کلید
در مدح صاحب دیوان
سفینه حکمیات و نظم و نثر لطیف
که بارگاه ملوک و صدور را شاید
قطعات نهم
لحا الله بعض الناس یأتی جهالة
الی ساق محبوب یشبه بالبرد
قطعات دهم
مثل وقوفک عندالله فی ملاء
یوم التغابن و استیقظ لمزدجر
قطعات یازدهم
یا اسعد الناس جدا ما سعی قدم
الیک الا اراد الله اسعاده
در مدح
نظر که با همه داری به چشم بخشایش
درر که بر همه باری ز ابر کف کریم
در مدح و نصیحت
یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده
این شهریار عادل و سالار سروران
مثنویات در پند و اخلاق
ای چشم و چراغ اهل بینش
مقصود وجود آفرینش
مثنویات حکایت دوم
پیری اندر قبیله ما بود
که جهاندیده تر ز عنقا بود
مثنویات حکایت سوم
الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری
در اخلاق و موعظه
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
مفردات و مثلثات مفردات
می میرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست
مفردات و مثلثات در پند و اخلاق
دانی چه گفته اند بنی عوف در عرب
نسل بریده به که موالید بی ادب
مثلثات
خلیلی الهدی انجی و اصلح
ولکن من هداه الله افلح
رباعیات ۱
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
رباعیات ۲
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
رباعیات ۳
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
رباعیات ۴
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
رباعیات ۵
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
رباعیات ۶
آن خال حسن که دیدمی خالی شد
وان لعبت با جمال جمالی شد
رباعیات ۷
آن کودک لشکری که لشکر شکند
دایم دل ما چو قلب کافر شکند
رباعیات ۸
من گر سگکی زان تو باشم چه شود
خاری ز گلستان تو باشم چه شود
رباعیات ۹
تا سر نکنم در سرت ای مایه ناز
کوته نکنم ز دامنت دست نیاز
رباعیات ۱۰
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
رباعیات ۱۱
آن دوست که دیدنش بیارید چشم
بی دیدنش از دیده نیاساید چشم
رباعیات ۱۲
چون می کشد آن طیره خورشید و مهم
من نیز به ذل و حیف تن در ندهم