-
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و میگفت
-
نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
-
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم
-
اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش ببالینش فراز آمد و گفت ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی
-
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز شد او بمرد و بیمار زیست
-
ای بسا اسب تیزرو که بماند
که خر لنگ جان بمنزل برد
-
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد
در اخلاق درویشان حکایت هفدهم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/در-اخلاق-درویشان-حکایت-هفدهم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3500 تومان)