فهرست شعرهای
نظامی گنجوی
دسته بندی اشعار
خسرو و شیرین نظامی
←
یک شعر تصادفی از خسرو و شیرین نظامی
لیلی و مجنون نظامی
←
یک شعر تصادفی از لیلی و مجنون نظامی
هفت پیکر نظامی
←
یک شعر تصادفی از هفت پیکر نظامی
شرف نامه نظامی
←
یک شعر تصادفی از شرف نامه نظامی
اقبالنامه نظامی
←
یک شعر تصادفی از اقبالنامه نظامی
مخزن الاسرار نظامی
←
یک شعر تصادفی از مخزن الاسرار نظامی
تمامی اشعار
سرآغاز
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
در توحید باری
به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش زمین آرام ازو یافت
در استدلال نظر و توفیق شناخت
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک
آمرزش خواستن
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه ای بر ما نوشتی
در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم
محمد کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش
در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
در ستایش طغرل ارسلان
چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
ستایش اتابک اعظم شمس الدین ابوجعفر محمدبن ایلدگز
به فرح فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی
خطاب زمین بوس
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالت گاه تایید الهی
در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان
سبک باش ای نسیم صبح گاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی
در پژوهش این کتاب
مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
سخنی چند در عشق
مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
عذر انگیزی در نظم کتاب
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
آغاز داستان خسرو و شیرین
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینش های افلاک
عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز
قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر
چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت
به خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را
چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی
حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
رفتن شاپور در ارمن به طلب شیرین
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول
چو مشگین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را پروانه کردند
نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم
چو بر زد بامدادن بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ
نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
پیدا شدن شاپور
برآمد ناگه مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز
گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مداین
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان
رسیدن شیرین به مشگوی خسرو در مداین
فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
ترتیب کردن کوشک برای شیرین
چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر
رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین
خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
آگاهی خسرو از مرگ پدر
نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار
بر تخت نشستن خسرو بجای پدر
چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی
باز آوردن شاپور شیرین را پیش مهین بانو
چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
ملک را یافت از میعاد گه دور
گریختن خسرو از بهرام چوبین
کلید رای فتح آمد پدید است
که رای آهنین زرین کلید است
بهم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه
چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون می شد در آن صحرا جهان جوی
اندرز و سوگند دادن مهین بانو شیرین را
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
صفت بهار و عیش خسرو و شیرین
چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
شیرکشتن خسرو در بزمگاه
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دل فروزی
افسانه گفتن خسرو و شیرین و شاپور و ...
فرو زنده شبی روشنتر از روز
جهان روشن به مهتاب شب افروز
افسانه سرائی ده دختر
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن ...
شبی از جمله شبهای بهاری
سعادت رخ نمود و بخت یاری
به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین و ...
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
جنگ خسرو با بهرام و گریختن بهرام
چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
بر تخت نشستن خسرو به مدائن بار دوم
نشستن با پریرویان چون نوش
شهنشاه پریرویان در آغوش
نالیدن شیرین در جدائی خسرو
چنین در دفتر آورد آن سخن سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
وصیت کردن مهین بانو شیرین را
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز
نشستن شیرین به پادشاهی بر جای مهین بانو
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
آگهی خسرو از مرگ بهرام چوبین
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بزم آرائی خسرو
چهارم روز مجلس تازه کردند
غناها را بلند آوازه کردند
(سی لحن باربد)
در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
آغاز عشق فرهاد
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
رای زدن خسرو در کار فرهاد
ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
مناظره خسرو با فرهاد
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
رفتن شیرین به کوه بیستون و سقط شدن ...
مبارک روزی از خوش روزگاران
نشسته بود شیرین پیش یاران
آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و ...
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
تعزیت نامه خسرو به شیرین به افسوس
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
مردن مریم و تعزیت نامه شیرین به خسرو ...
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
رسیدن نامه شیرین به خسرو
چو خسرو نامه شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
صفت داد و دهش خسرو
جهان خسرو که تا گردون کمر بست
کله داری چنو بر تخت ننشست
شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
تنها ماندن شیرین و زاری کردن وی
ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور
رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار
چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
دیدن خسرو شیرین را و سخن گفتن با ...
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
پاسخ دادن شیرین خسرو را
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار
پاسخ دادن خسرو شیرین را
دگر باره جهاندار از سر مهر
به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر
پاسخ دادن شیرین خسرو را
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
پاسخ خسرو شیرین را
ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما می رود روز
پاسخ دادن شیرین به خسرو
ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
پاسخ دادن خسرو شیرین را
ملک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
پاسخ دادن شیرین خسرو را
به هندوستان جنیبت می دواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
پاسخ خسرو شیرین را
چو خسرو دید کان معشوق طناز
ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز
پاسخ دادن شیرین خسرو را
اجازت داد شیرین باز لب را
که در گفت آورد شیرین رطب را
بازگشتن خسرو از قصر شیرین
شباهنگام کاهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خود را رسن کرد
پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال
غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نکیسا بر طریقی کان صنم خواست
فرو گفت این غزل در پرده راست
سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو بر زد باربد زین سان نوائی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی
سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ
ستای باربد برداشت آهنگ
سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
چو رود باربد این پرده پرداخت
نکیسا زود چنگ خویش بنواخت
غزل گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون زد این افسانه بر ساز
ستای باربد برداشت آواز
سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین
نکیسا در ترنم جادوی ساخت
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت
بیرون آمدن شیرین از خرگاه
حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور
آوردن خسرو شیرین را از قصر به مدائن
به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت
زفاف خسرو و شیرین
سعادت چون گلی پرورد خواهد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
اندرز شیرین خسرو را در داد و دانش
به نزهت بود روزی با دل افروز
سخن در داد و دانش می شد آن روز
سوال و جواب خسرو و بزرگ امید
چو خسرو دید کان یار گرامی
ز دانش خواهد او را نیکنامی
اولین جنبش
خبر ده کاولین جنبش چه چیز است
که این دانش بر دانا عزیز است
چگونگی فلک
دگرباره به پرسیدش جهاندار
که دارم زین قیاس اندیشه بسیار
اجرام کواکب
دگر ره گفت کاجرام کواکب
ندانم بر چه مرکوبند راکب
مبداء و معاد
دگر ره گفت ما اینجا چرائیم
کجا خواهیم رفتن وز کجائیم
گذشتن از جهان
دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار
در بقای جان
دگر باره شه بیدار بختش
سئوالی زیرکانه کرد سختش
در چگونگی دیدار کالبد در خواب
دگر ره گفت اگر جان هست حاصل
نه نقش کالبدها هست باطل؟
در یاد کردن دوره زندگی پس از مرگ
دگر ره گفت بعد از زندگانی
بیاد آرم حدیث این جهانی
چگونگی زمین و هوا
دگر ره گفت کز دور فلک خیز
زمین را با هوا شرحی برانگیز
در پاس تندرستی از راه اعتدال
دگر باره بگفتش کای خردمند
طبیبانه در آموزم یکی پند
چگونگی رفتن جان از جسم
دگر ره باز پرسیدش که جانها
چگونه بر پرند از آشیانها
تمثیل موبد اول
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
در اندازد کسی خود را به غرقاب
تمثیل موبد دوم
دوم موبد به قصری کرد مانند
که بر گردون کشد گیتی خداوند
تمثیل موبد سوم
سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی
تمثیل موبد چهارم
چهارم مرد موبد گفت کاین راز
به شخصی ماند اندر حجله ناز
در نبوت پیغمبر اکرم
سخن چون شد به معصومان حوالت
ملک پرسیدش از تاج رسالت
گفتن چهل قصه از کلیله و دمنه با ...
بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت
چهل قصه به چل نکته فرو گفت
حکمت و اندرز سرائی حکیم نظامی
دلا از روشنی شمعی برافروز
ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
صفت شیرویه و انجام کار خسرو
چو خسرو تخته حکمت در آموخت
به آزادی جهان را تخته بر دوخت
کشتن شیرویه خسرو را
شبی تاریک نور از ماه برده
فلک را غول وار از راه برده
جان دادن شیرین در دخمه خسرو
چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
نتیجه افسانه خسرو و شیرین
تو کز عبرت بدین افسانه مانی
چه پنداری مگر افسانه خوانی
در نصیحت فرزند خود محمد گوید
ببین ای هفت ساله قره العین
مقام خویشتن در قاب قوسین
در خواب دیدن خسرو پیغمبر اکرم را
چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
کزان آمد خلل در کار پرویز
نامه نبشتن پیغمبر به خسرو
خداوندی که خلاق الوجود است
وجودش تا ابد فیاض جود است
معراج پیغمبر
شبی رخ تافته زین دیر فانی
به خلوت در سرای ام هانی
اندرز و ختم کتاب
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی
طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را
چو داد اندیشه جادو دماغم
ز چشم افسای این لعبت فراغم
تأسف بر مرگ شمس الدین محمد جهان پهلوان
چه می گفتم سخن محمل کجا راند
کجا می رفتم و رختم کجا ماند
به نام ایزد بخشاینده
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
نعت پیغمبر اکرم (ص)
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی
برهان قاطع در حدوث آفرینش
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
سبب نظم کتاب
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر
سر خیل سپاه تاجداران
سر جمله جمله شهریاران
خطاب زمین بوس
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه
چون گوهر سرخ صبحگاهی
بنمود سپیدی از سیاهی
در شکایت حسودان و منکران
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم
در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرة العین
بالغ نظر علوم کونین
یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
ساقی به کجا که می پرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آغاز داستان
گوینده داستان چنین گفت
آن لحظه که در این سخن سفت
عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
زاری کردن مجنون در عشق لیلی
مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
بردن پدر مجنون را به خانه کعبه
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
پند دادن پدر مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
حکایت
کبکی به دهن گرفت موری
می کرد بر آن ضعیف زوری
در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
خواستاری ابن سلام لیلی را
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
رسیدن نوفل به مجنون
لیلی پس پرده عماری
در پرده دری ز پرده داری
جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش
عتاب کردن مجنون با نوفل
مجنون چو شنید بوی آزرم
کرد از سر کین کمیت را گرم
مصاف کردن نوفل بار دوم
گنجینه گشای این خزینه
سرباز کند ز گنج سینه
رهانیدن مجنون آهوان را
سازنده ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز
سخن گفتن مجنون با زاغ
شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودیی به زردی
بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی
چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده صبح سر به در کرد
دادن پدر لیلی را به ابن سلام
غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی
آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
وداع کردن پدر مجنون را
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
آگاهی مجنون از مرگ پدر
روزی ز قضا به وقت شبگیر
می رفت شکاریی به نخجیر
انس مجنون با وحوش و سباع
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی
رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
رسیدن نامه لیلی به مجنون
روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
نامه مجنون در پاسخ لیلی
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار
آمدن سلیم عامری خال مجنون به دیدن او
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر
دیدن مادر مجنون را
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
آگاهی مجنون از وفات مادر
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان
خواندن لیلی مجنون را
لیلی نه که لعبت حصاری
دز بانوی قلعه عماری
غزل خواندن مجنون نزد لیلی
آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زان که ای و ما ترائیم
آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون
دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله منعمان بغداد
وفات یافتن ابن سلام شوهر لیلی
هر نکته که بر نشان کاریست
دروی به ضرورت اختیاریست
صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ، ریزان
وفات مجنون بر روضه لیلی
چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
ختم کتاب به نام شروانشاه
شاها ملکا جهان پناها
یک شاه نه بل هزار شاها
به نام ایزد بخشاینده
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در نعت پیغمبر اکرم
نقطه خط اولین پرگار
خاتم آخر آفرینش کار
معراج پیغمبر اکرم
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش
سبب نظم کتاب
چون اشارت رسید پنهانی
از سرا پرده سلیمانی
دعای پادشاه سعید علاء الدین کرپ ارسلان
ای دل از این خیال سازی چند
به خیالی خیال بازی چند
ستایش سخن و حکمت و اندرز
تا نگوئی سخنوران مردند
سر به آب سخن فرو بردند
در نصیحت فرزند خویش محمد
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
آغاز داستان بهرام
گوهر آمای گنج خانه راز
گنج گوهر چنین گشاید باز
صفت سمنار و ساختن قصر خورنق
رفت منذر به اتفاق پدر
بر چنین جستجوی بست کمر
صفت خورنق و ناپیدا شدن نعمان
چون خورنق به فر بهرامی
روضه ای شد بدان دلارامی
شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی
کشتن بهرام اژدها را و گنج یافتن
روزی از روضه بهشتی خویش
کرد بر می روانه کشتی خویش
دیدن بهرام صورت هفت پیکر را در خورنق
شاه روزی رسیده بود ز دشت
در خورنق به خرمی می گشت
آگاهی بهرام از وفات پدر
چون ز بهرام گور با پدرش
باز گفتند منهیان خبرش
لشگر کشیدن بهرام به ایران
بس کن ای جادوی سخن پیوند
سخن رفته چند گوئی چند
نامه پادشاه ایران به بهرام گور
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
پاسخ دادن بهرام ایرانیان را
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
برگرفتن بهرام تاج را از میان دو شیر
بامدادان که صبح زرین تاج
کرسی از زر نهاد و تخت از عاج
بر تخت نشستن بهرام به جای پدر
طالع تخت و پادشاهی او
فرخ آمد ز نیک خواهی او
داستان بهرام با کنیزک خویش
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
بردن سرهنگ بهرام گور را به مهمانی
شاه بهرام روزی از سر تخت
برد سوی شکار صحرا رخت
لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام گور
چون برآمد ز ماه تا ماهی
نام بهرام در شهنشاهی
عتاب کردن بهرام با سران لشگر
روزی از طالع مبارک بخت
رفت بهرم گور بر سر تخت
خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
صفت بزم بهرام در زمستان و ساختن هفت ...
روزی از صبح فتح نورانی
آسمان بر گشاده پیشانی
نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و ...
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست
نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و ...
خاکیی را بگیر کابی برد
آب جوئی در آب جوئی مرد
نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و ...
نه ز بی طالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و ...
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
نشستن بهرام روز سه شنبه در گنبد سرخ ...
آفرین گفت بر چنان قلمی
کاید از نوکش آنچنان رقمی
نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ ...
چارشنبه که از شکوفه مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر
نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ ...
زیور مه نثار گشته بر او
مهر ماهان هزار گشته بر او
نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و ...
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و ...
روز آدینه کاین مقرنس بید
خانه را کرد از آفتاب سپید
آگاهی بهرام از لشگرکشی خاقان چین بار دوم
چون به تثلیث مشتری و زحل
شاه انجم ز حوت شد به حمل
اندرز گرفتن بهرام از شبان
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
شکایت کردن هفت مظلوم
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
کشتن بهرام وزیر ظالم را
چون زمین از گلیم گرد آلود
سایه گل بر آفتاب اندود
فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در ...
لعل پیوند این علاقه در
کز گهر کرد گوش گیتی پر
در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ...
چون فروزنده شد به عکس و عیار
نقد این گنجه خیز رومی کار
به نام ایزد بخشاینده
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست
مناجات به درگاه باری عز شأنه
بزرگا بزرگی دها بی کسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم
در نعت خواجه کاینات
فرستاده خاص پروردگار
رساننده حجت استوار
در معراج پیغمبر اکرم
شبی کاسمان مجلس افروز کرد
شب از روشنی دعوی روز کرد
در سابقه نظم شرفنامه
شبی چون سحر زیور آراسته
به چندین دعای سحر خواسته
در حسب حال و انجام روزگار
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
در شرف این نامه بر دیگر نامه ها
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
تعلیم خضر در گفتن داستان
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
ستایش اتابیک اعظم نصرة الدین ابوبکربن محمد
بیا ساقی آن آب یاقوت وار
در افکن بدان جام یاقوت بار
فرو گفتن داستان به طریق ایجاز
به جز رسم زردشت آتش پرست
نداد آن دگر رسمها را ز دست
رغبت نظامی به نظم شرف نامه
بیا ساقی از خنب دهقان پیر
میی در قدح ریز چون شهد و شیر
آغاز داستان و نسب اسکندر
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
به دولت سرای سکندر سپار
دانش آموختن اسکندر از نقوماجس حکیم پدر ارسطو
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت
پادشاهی اسکندر به جای پدر
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
تظلم مصریان از زنگیان پیش اسکندر
بیا ساقی آن شربت جانفزای
به من ده که دارم غمی جانگزای
پیکار اسکندر با لشگر زنگبار - قسمت اول
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال
پیکار اسکندر با لشگر زنگبار - قسمت دوم
قوی دست را فتح شد رهنمون
به زنهار خواهی درآمد زبون
باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی
بیا ساقی از می مرا مست کن
چو می در دهی نقل بر دست کن
سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا
ببینی که روزی هم آزار او
کسادی در آرد به بازار او
آیینه ساختن اسکندر
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
خراج خواستن دارا از اسکندر
بیا ساقی آن جام آیینه فام
به من ده که بر دست به جای جام
شتافتن اسکندر به جنگ دارا
بیا ساقی آن راوق روح بخش
به کام دلم درفشان چون درخش
رای زدن دارا با بزرگان ایران
برآتش میاور که کین آورد
سکاهن بر آهن کمین آورد
نامه دارا به اسکندر
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن
پاسخ نامه دارا از جانب اسکندر
سرنامه نام جهاندار پاک
برازنده رستنیها ز خاک
جنگ دارا با اسکندر
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند
کشتن سرهنگان دارا را
بیا ساقی از من مرا دور کن
جهان از می لعل پر نور کن
نشستن اسکندر بر جای دارا
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند
ویران کردن اسکندر آتشکده های ایران زمین را
بیا ساقی از شادی نوش و ناز
یکی شربت آمیز عاشق نواز
خواستاری اسکندر روشنک را
بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
بیا ساقی آن شب چراغ مغان
بیاور ز من برمیاور فغان
فرستادن اسکندر روشنک را به روم
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
رفتن اسکندر به جانب مغرب و زیارت کعبه
بیا ساقی آن می که محنت برست
به چون من کسی ده که محنت خورست
داستان نوشابه پادشاه بردع
بیا ساقی آن می که جان پرور است
چو آب روان تشنه را درخور است
بزم اسکندر با نوشابه
بیا ساقی از باده جامی بیار
ز بیجاده گون گل پیامی بیار
رفتن اسکندر به کوه البرز
باید ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد
بیا ساقی آن می که ناز آورد
جوانی دهد عمر باز آورد
رفتن اسکندر به دز سریر
بیا ساقی از می دلم تازه کن
در این ره صبوری به اندازه کن
رفتن اسکندر به غار کیخسرو
بیا ساقی آن جام کیخسروی
که نورش دهد دیدگان را نوی
رفتن اسکندر به ری و خراسان
بیا ساقی آن جام زرین بیار
که ماند از فریدون و جم یادگار
رفتن اسکندر به هندوستان
بیا ساقی آن زر بگداخته
که گوگرد سرخست ازو ساخته
رسیدن نامه اسکندر به کید هندو
چنین بود در نامه شاه روم
به لفظی کزو گشت خارا چو موم
رفتن اسکندر از هندوستان به چین
بیا ساقی آن آب چون ارغوان
کزو پیر فرتوت گردد جوان
سگالش خاقان در پاسخ اسکندر
بیا ساقی آن باده چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
مناظره نقاشان رومی و چینی
بیا ساقی آن می که جان پرورست
به من ده که چون جان مرا درخورست
مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
بازگشتن اسکندر از چین
در این پرده می رفتش اندیشه ای
ندارند شاهان جز این پیشه ای
رسیدن اسکندر به دشت قفچاق
بیا ساقی آن باده بر دست گیر
که از خوردنش نیست کس را گزیر
رسیدن اسکندر به کشور روس
بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
به من ده گرش هست پروای شوی
جنگ اول اسکندر با روسیان
بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته
جنگ دوم اسکندر با روسیان
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
زمی کرد بر خاک یاقوت ریز
جنگ سوم اسکندر با روسیان
دگر روز کاین ترک سلطان شکوه
ز دریای چین کوهه برزد به کوه
جنگ چهارم اسکندر با روسیان
چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل
جنگ پنجم اسکندر باروسیان
ز رومی و ایرانی و خاوری
بسی را فکند اندران داوری
جنگ ششم اسکندر با روسیان
چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
برآورد گوهر ز دریای قیر
جنگ هفتم اسکندر با روسیان
چو دیدم که دام تو دد می کشد
کمندت بلا را به خود می کشد
پیروزی یافتن اسکندر بر روسیان
بیا ساقی آن رنگ داده عبیر
که رنگش ز خون داد دهقان پیر
رهائی یافتن نوشابه
بیا ساقی آن جام گوهر فشان
به ترکیب من گوهری در نشان
نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
افسانه آب حیوان
بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمه نای و نی
رفتن اسکندر به ظلمات
بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بیرون آمدن اسکندر از ظلمات
بیا ساقی آن می که او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
باز آمدن اسکندر به روم
بیا ساقی آن باده بردار زود
که بی باده شادی نشاید نمود
در ستایش اتابک نصرة الدین
بیا ساقی آن جام روشن چو ماه
به من ده به یاد زمین بوس شاه
به نام ایزد بخشاینده
خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید
نیایش به درگاه باریتعالی
خدایا توئی بنده را دستگیر
بود بنده را از خدا ناگزیر
در نعت پیغمبر اکرم
محمد که بی دعوی تخت و تاج
ز شاهان به شمشیر بستد خراج
تازه کردن داستان و یاد دوستان
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
در اندازه هر کاری نگهداشتن
چو فیاض دریا درآمد به موج
ز کام صدف در درآرد به اوج
در ستایش ممدوح
شنیدم که بالای این سبز فرش
خروسی سپیداست در زیر عرش
خطاب زمین بوس
زهی آفتابی که از دور دست
به نور تو بینیم در هر چه هست
آغاز داستان
سر فیلسوفان یونان گروه
جواهر چنین آرد از کان کوه
در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند
داستان اسکندر با شبان دانا
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمه پخته بر رود خام
افسانه ارشمیدس با کنیزک چینی
مغنی یکی نغمه بنواز زود
کز اندیشه در مغزم افتاد دود
افسانه ماریه قبطیه
مغنی ره باستانی بزن
مغانه نوای مغانی بزن
افسانه نانوای بینوا و توانگری وی به طالع ...
مغنی بیار آن نوای غریب
نو آیین تر از ناله عندلیب
انکار کردن هفتاد حکیم سخن هرمس را و ...
مغنی بر آهنگ خود ساز گیر
یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر
اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو
مغنی سماعی برانگیز گرم
سرودی برآور به آواز نرم
حکایت انگشتری و شبان
مغنی بیا چنگ را ساز کن
به گفتن گلو را خوش آواز کن
احوال سقراط با اسکندر
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
گفتار حکیم هند با اسکندر
دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین
خلوت ساختن اسکندر با هفت حکیم در آفرینش ...
مغنی بیار آن ره باستان
مرا یاریی ده در این داستان
گفتار ارسطو
ارسطوی روشندل هوشمند
ثنا گفت بر تاجدار بلند
گفتار والیس
چنین راند والیس دانا سخن
که نوباد شه در جهان کهن
گفتار بلیناس
بلیناس دانا به زانو نشست
زمین را طلسم زمین بوسه بست
گفتار سقراط
چو سقراط را داد نوبت سخن
رطب ریزشد خوشه نخل بن
گفتار فرفوریوس
پس آنگه که خاک زمین داد بوس
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
گفتار هرمس
چو قفل آزمائی به هرمس رسید
ز زنجیر خائی درآمد کلید
گفتار افلاطون
فلاطون که بر جمله بود اوستاد
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
گفتار اسکندر
چو ختم سخن قرعه بر شاه زد
سخن سکه قدر بر ماه زد
گفتار حکیم نظامی
چو زر پراکنده را چاره ساز
به سیماب دیگر ره آرد فراز
رسیدن اسکندر به پیغمبری
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
به یادآور آن پهلوانی سرود
خردنامه ارسطو
چنین بود در نامه رهنمای
از آن پس که بود آفرین خدای
خردنامه افلاطون
دگر گفت نیکو سخن رانده ای
تو در خانه از نیکوئی مانده ای
خردنامه سقراط
سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
برآورد بازیچه روم و زنگ
جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان
مغنی دلم دور گشت از شکیب
سماعی ده امشب مرا دل فریب
گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز
رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد ...
مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم
مغنی بساز ازدم جان فزای
کلیدی که شد گنج گوهر گشای
وصیت نامه اسکندر
مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
سوگند نامه اسکندر به سوی مادر
مغنی دگر باره بنواز رود
به یادآر از آن خفتگان در سرود
رسیدن نامه اسکندر به مادرش
مغنی یک امشب برآواز چنگ
خلاصم ده از رنج این راه تنگ
نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن ...
مغنی بدان ساز غمگین نواز
درین سوزش غم مرا چاره ساز
انجامش روزگار ارسطو
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
انجامش روزگار هرمس
مغنی بدان جره جان نواز
بر آهنگ ما ناله نو بساز
انجامش روزگار افلاطون
مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطائی نخست
انجامش روزگار والیس
مغنی به یادآرد بر یاد من
سرودی بر آهنگ فریاد من
انجامش روزگار بلیناس
مغنی درین پرده دیرسال
نوائی برانگیز و با او بنال
انجامش روزگار فرفوریوس
ببار ای مغنی نوائی شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت
انجامش روزگار سقراط
درآرای مغنی سرم را ز خواب
به ابریشم رود و چنگ و رباب
انجامش روزگار نظامی
مغنی ره مش جان بساز
نوازش کنم زان ره دل نواز
ستایش ملک عز الدین مسعود بن ارسلان
مغنی ره رامش آور پدید
که غم شد به پایان و شادی رسید
انجامش اقبال نامه
چو گوهر برون آمد از کان کوه
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
آغاز سخن
بسم الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
(مناجات اول) در سیاست و قهر یزدان
ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
(مناجات دوم) در بخشایش و عفو یزدان
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
در نعت رسول اکرم
تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست
در معراج
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز
نعت اول
شمسه نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران
نعت دوم
کعبه که سجاده تکبیر تست
تشنه جلاب تباشیر تست
نعت سوم
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب
نعت چهارم
ای گهر تاج فرستادگان
تاج ده گوهر آزادگان
در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود
من که درین دایره دهربند
چون گره نقطه شدم شهربند
خطاب زمین بوس
ای شرف گوهر آدم به تو
روشنی دیده عالم به تو
در مقام و مرتبت این نامه
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود
گفتار در فضیلت سخن
جنبش اول که قلم سر گرفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
برتری سخن منظوم از منثور
چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری
در توصیف شب و شناختن دل
چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب
خلوت اول در پرورش دل
زرد قصب خاک برسم جهود
کاب چو موسی ید بیضا نمود
ثمره خلوت اول
باد نقاب از طرفی برگرفت
خواجه سبک عاشقی از سر گرفت
خلوت دوم در عشرت شبانه
خواجه یکی شب به تمنای جنس
زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس
ثمره خلوت دوم
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته
مقالت اول در آفرینش آدم
اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود
داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف
می رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی بمنی کیمیا
حکایت نوشیروان با وزیر خود
صیدکنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه خسروان
مقالت سوم در حوادث عالم
یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
حکایت سلیمان با دهقان
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان به چراغی رسید
مقالت چهارم در رعایت از رعیت
ای سپهر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی
داستان پیر زن با سلطان سنجر
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
مقالت پنجم در وصف پیری
روز خوش عمر به شبخوش رسید
خاک به باد آب به آتش رسید
داستان پیر خشت زن
در طرف شام یکی پیر بود
چون پری از خلق طرف گیر بود
مقالت ششم در اعتبار موجودات
لعبت بازی پس این پرده هست
گرنه بر او این همه لعبت که بست
داستان سگ و صیاد و روباه
صید گری بود عجب تیز بین
بادیه پیمای و مراحل گزین
مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات
ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین
داستان فریدون با آهو
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون
مقالت هشتم در بیان آفرینش
پیشتر از پیشتران وجود
کاب نخوردند ز دریای جود
داستان میوه فروش و روباه
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود
مقالت نهم در تک مئونات دنیوی
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز علم صبح سبک سایه تر
داستان زاهد توبه شکن
مسجدیئی بسته آفات شد
معتکف کوی خرابات شد
مقالت دهم در نمودار آخرالزمان
ای فلک آهسته تر این دور چند
وی ز می آسوده تر اینجور چند
داستان عیسی
پای مسیحا که جهان می نبشت
بر سر بازارچه ای میگذشت
مقالت یازدهم در بیوفائی دنیا
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد
داستان مؤبد صاحب نظر
مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان
مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک
خیز ووداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را
داستان دو حکیم متنازع
با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی
مقالت سیزدهم در نکوهش جهان
پیری عالم نگر و تنگیش
تا نفریبی به جوان رنگیش
داستان حاجی و صوفی
کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد
مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت
ای شده خشنود به یکبارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی
داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
مقالت پانزدهم در نکوهش رشگبران
هر نفس این پرده چابک رقیب
بازین از پرده برآرد غریب
داستان ملکزاده جوان با دشمنان پیر
قصد شنیدم که در اقصای مرو
بود ملکزاده جوانی چو سرو
مقالت شانزدهم در چابک روی
ای بنسیمی علم افراخته
پیش غباری علم انداخته
داستان کودک مجروح
کودکی از جمله آزادگان
رفت برون با دو سه همزادگان
مقالت هفدهم در پرستش و تجرید
ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
داستان پیر و مرید
رهروی از جمله پیران کار
می شد و با پیر مریدی هزار
مقالت هیجدهم در نکوهش دورویان
قلب زنی چند که برخاستند
قالبی از قلب نو آراستند
داستان جمشید با خاصگی محرم
خاصگیی محرم جمشید بود
خاص تر از ماه به خورشید بود
مقالت نوزدهم در استقبال آخرت
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته
داستان هارون الرشید با موی تراش
دور خلافت چو به هارون رسید
رایت عباس به گردون رسید
مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر
ما که به خود دست برافشانده ایم
بر سر خاکی چه فرومانده ایم
داستان بلبل با باز
در چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلی با باز درآمد به گفت
انجام کتاب
صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دستگیر