-
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
به یادآور آن پهلوانی سرود
-
نشاط غنا در من آور پدید
فراغت دهم زانچه نتوان شنید
-
***
-
***
-
***
-
همان فیلسوف مهندس نهاد
ز تاریخ روم این چنین کرد یاد
-
که چون پیشوای بلند اختران
سکندر جهاندار صاحب قران
-
ز تعلیم دانش به جایی رسید
که دادش خرد برگشایش کلید
-
بسی رخنه را بستن آغاز کرد
بسی بسته ها را گره باز کرد
-
به دانستن علمهای نهان
تمامی جز او را نبود از جهان
-
چو برزد همه علمها را رقوم
چه با اهل یونان چه با اهل روم
-
گذشت از رصد بندی اختران
نبود آنچه مقصود بودش در آن
-
سریرش که تاج از تباهی رهاند
عمامه به تاج الهی رساند
-
نزد دیگر از آفرینش نفس
جهان آفرین را طلب کرد و بس
-
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد این هفت کحلی طراز
-
چنان بیند آن دیدنی را که هست
به دست آرد آنرا که ناید به دست
-
در این وعده می کرد شبها بروز
شبی طالعش گشت گیتی فروز
-
سروش آمد از حضرت ایزدی
خبر دادش از خود درآن بیخودی
-
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور
-
نهفته بدان گوهر تابناک
رسانید وحی از خداوند پاک
-
چنین گفت کافزون تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود
-
برون زانکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت
-
به فرمانبری چون توئی شهریار
چنینست فرمان پروردگار
-
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر نپیچی زراه
-
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر
-
کنی خلق را دعوت از راه بد
به دارنده دولت و دین خود
-
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشوئی آفاق را
-
رهانی جهانرا ز بیداد دیو
گرایش نمائی به کیهان خدیو
-
سر خفتگان را براری ز خواب
ز روی خرد برگشائی نقاب
-
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک
-
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
که تا خاکیان از تو یابند بهر
-
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ارملک آن عالم آری به دست
-
در این داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین نه آزرم خویش
-
به بخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور بر مبخشای هیچ
-
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند
-
سکندر بدان روی بسته سروش
چنین گفت کای هاتف تیزهوش
-
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار
-
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم
خمار از سر خلق بیرون کنم
-
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان
چگویم چو کس را ندانم زبان
-
چه دانم که ایشان چه گویند نیز
وز اینم بتر هست بسیار چیز
-
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس
ز دژخیم ترسم که آید هراس
-
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه
-
گروهی فراوان تر از خاک و آب
چگونه کنم هریکی را عذاب
-
گر آن کور چشمان به من نگروند
ز کری سخنهای من نشنوند
-
در آن جای بیگانه از خشک و تر
چه درمان کنم خاصه با کور و کر
-
وگر دعوی آرم به پیغمبری
چه حجت کند خلق را رهبری
-
چه معجز بود در سخن یاورم
که دارند بینندگان باورم
-
در آموز اول به من رسم و راه
پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
-
بر آمودگانی چو دریا به در
سر و مغزی از خویشتن گشته پر
-
چگونه توان داد پا لغزشان
که آن کبر کم گردد از مغزشان
-
سروش سراینده کار ساز
جواب سکندر چنین داد باز
-
که حکم تو بر چارحد جهان
رونداست بر آشکار و نهان
-
به مغرب گروهی است صحرا خرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
-
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
-
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بودست هابیلشان رهنمای
-
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
-
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
-
زناسک بمنسک در آری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه
-
همه پیش حکمت مسخر شوند
وگر سرکشند از تو در سر شوند
-
ندارد کس از سر کشان پای تو
نگیرد کسی در جهان جای تو
-
تو آن شب چراغی به نیک اختری
شب افروز چون ماه و چون مشتری
-
که هر جا که تابی به اوج بلند
گشائی ز گنجینه ها قفل و بند
-
چنان کن که چون سر به راه آوری
به دارنده خود پناه آوری
-
به هر جا که موکب درآری به راه
کنی داور داوران را پناه
-
نیارد جهان آفتی برسرت
گزندی نه برتو نه بر لشگرت
-
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیش رو
-
به هر جا گرایش کند جان تو
بود نور و ظلمت به فرمان تو
-
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس
تو بینی نبیند تو را هیچکس
-
کسی کو نباشد ز عهد تو دور
از آن روشنائی بدو بخش نور
-
کسی کاورد با تو در سرخمار
براو ظلمت خویش را برگمار
-
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرو میرد از خواری وخیرگی
-
دگر چون عنان سوی راه آوری
به کشور گشودن سپاه آوری
-
به هر طایفه کاوری روی خویش
لغت های بیگانت آرند پیش
-
به الهام یاری ده رهنمون
لغتهای هر قومی آری برون
-
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری
-
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان
بداند نیوشنده بی ترجمان
-
به برهان این معجز ایزدی
تو نیکی و یابد مخالف بدی
-
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست
-
پذیرفت از آرنده آن پیام
که هست او خداوند و مابنده نام
-
وز آنروز غافل نبود از بسیچ
جز آن شغل در دل نیاورد هیچ
-
ز شغل دگر دست کوتاه کرد
به عزم سفر توشه راه کرد
-
برون زانکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش به گوش
-
زهر دانشی چاره ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز
-
سگالش گریهای خاطر پسند
که از رهروان باز دارد گزند
-
بجز سفر اعظم که در بخردی
نشانی بد از مایه ایزدی
-
سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر
به مشک سیه نقش زد بر حریر
-
ارسطو نخستین ورق در نوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت
-
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست
-
سوم درج را کرد سقراط بند
زهر جوهری کان بود دلپسند
-
چو گشت این سه فهرست پرداخته
سخنهای با یکدگر ساخته
-
شه آن نامه ها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد
-
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
به آن درجها دست کردی دراز
-
ز گنجینه هر ورق پاره ای
طلب کردی آن شغل را چاره ای
-
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری
-
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج
-
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر
-
نویسد یکی نامه سودمند
بتابید فرهنگ و رای بلند
-
مسلسل به اندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ
-
برون شد وزیر از بر شهریار
ز شه گفته را گشت پذرفتگار
-
خرد را به تدبیر شد رهنمون
بدان تازکان گوهر آرد برون
-
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد
رسیدن اسکندر به پیغمبری
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/رسیدن-اسکندر-به-پیغمبری
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50500 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام