فهرست شعرهای
غزلیات حافظ شیرازی
دسته بندی اشعار
غزلیات حافظ
←
یک شعر تصادفی از غزلیات حافظ
رباعیات حافظ
←
یک شعر تصادفی از رباعیات حافظ
قصاید حافظ
←
یک شعر تصادفی از قصاید حافظ
مقطعات حافظ
←
یک شعر تصادفی از مقطعات حافظ
مثنوی های حافظ
←
یک شعر تصادفی از مثنوی های حافظ
تمامی اشعار
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ...
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
تو از این چه سود داری که نمی ...
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
در عیش نقد کوش
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
مادر پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
می چکد ژاله بر رخ لاله
می دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این ...
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
آغوش که شد منزل آسایش و خوابت
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
روزه یک سو شد و عید آمد و ...
روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
دل و دینم شد و دلبر به ملامت ...
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا این جاست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب ...
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
به جان خواجه و حق قدیم و عهد ...
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
ما را ز خیال تو چه پروای شراب ...
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
شب قدرامشب است
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
برو به کار خود ای واعظ این چه ...
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
المنه لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
اگر چه باده فرح بخش و باد گل ...
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش ...
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
کنون که بر کف گل جام باده صاف ...
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل ...
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
گل در بر و می در کف و ...
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشه تبه دانست
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
روضه خلد برین خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من ...
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
دیدی که یار جز سر جور و ستم ...
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
آن ترک پری چهره که دوش از بر ...
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
میر من خوش می روی کاندر سر و ...
میر من خوش می روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر ...
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
گر چه از کبر سخن با من درویش ...
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
آن که رخسار تو را رنگ گل و ...
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی ...
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار ...
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
کسی که حسن و خط دوست در نظر ...
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ ...
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
دلی که غیب نمای است و جام جم ...
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه ...
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین ...
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ...
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
دل از من برد و روی از من ...
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
یاد باد آن که ز ما وقت سفر ...
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر ...
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه ...
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
سال ها دل طلب جام جم از ما ...
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
به سر جام جم آن گه نظر توانی ...
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می ...
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می آورد
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی ...
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
ساقی ار باده از این دست به جام ...
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
دمی با غم به سر بردن جهان یک ...
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان ...
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
به حسن و خلق و وفا کس به ...
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
هر که را با خط سبزت سر سودا ...
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد ...
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
گداخت جان که شود کار دل تمام و ...
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه ...
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
هر که شد محرم دل در حرم یار ...
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
بعد از این دست من و دامن آن ...
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب ...
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد ...
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری ...
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می ...
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
دانی که چنگ و عود چه تقریر می ...
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
شراب بی غش و ساقی خوش دو دام ...
شراب بی غش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
یاد باد آن که نهانت نظری با ما ...
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
تا ز میخانه و می نام و نشان ...
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق ...
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن که سر کوی توام منزل ...
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله ...
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله ...
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
آن یار کز او خانه ما جای پری ...
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی ...
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
کنون که در چمن آمد گل از عدم ...
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
از دیده خون دل همه بر روی ما ...
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب ...
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
از سر کوی تو هر کو به ملالت ...
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان ...
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می ...
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه غساله می رود
ترسم که اشک در غم ما پرده در ...
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان ...
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
گر من از باغ تو یک میوه بچینم ...
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد
دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید
اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
نفس برآمد و کام از تو بر نمی ...
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
بوی خوش تو هر که ز باد صبا ...
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار
عید است و آخر گل و یاران در ...
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من ...
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
روی بنما و مرا گو که ز جان ...
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
ای سرو ناز حسن که خوش می روی ...
ای سرو ناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
حال خونین دلان که گوید باز
و از فلک خون خم که جوید باز
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
دلم رمیده لولی وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
به دور لاله قدح گیر و بی ریا ...
به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
فکر بلبل همه آن است که گل شد ...
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
یا رب این نوگل خندان که سپردی به ...
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای ...
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
کنار آب و پای بید و طبع شعر ...
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه ...
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بی دل کنم علاج دماغ
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
مقام امن و می بی غش و رفیق ...
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
ای دل ریش مرا با لب تو حق ...
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم الله معک
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما می رسد زمان وصال
شممت روح وداد و شمت برق وصال
بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
هر نکته ای که گفتم در وصف آن ...
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کو شنید گفتا لله در قائل
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
بشری اذ السلامه حلت بذی سلم
لله حمد معترف غایه النعم
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم
به غیر از آن که بشد دین و ...
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
مرا می بینی و هر دم زیادت می ...
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
سال ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان ...
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در ...
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر ...
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند می خورم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
من که از آتش دل چون خم می ...
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چل سال بیش رفت که من لاف می ...
چل سال بیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
عمریست تا من در طلب هر روز گامی ...
عمریست تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم
برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن ...
برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ...
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
حاشا که من به موسم گل ترک می ...
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل می زنم این کار کی کنم
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر از این منزل ویران به سوی خانه ...
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما بی غمان مست دل از دست داده ...
ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه ...
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
صلاح از ما چه می جویی که مستان ...
صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر ...
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
دوستان وقت گل آن به که به عشرت ...
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
سرم خوش است و به بانگ بلند می ...
سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
که من دلشده این ره نه به خود می پویم
گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای ...
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه ...
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
چو گل هر دم به بویت جامه در ...
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد ...
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
نکته ای دلکش بگویم خال آن مه رو ...
نکته ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
می فکن بر صف رندان نظری بهتر از ...
می فکن بر صف رندان نظری بهتر از این
بر در میکده می کن گذری بهتر از این
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ...
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
خط عذار یار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه ایست لیک به در نیست راه از او
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
خنک نسیم معنبر شمامه ای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
از من جدا مشو که توام نور دیده ...
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز ...
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب ...
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه ای بر آفتاب انداختی
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق ...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
سبت سلمی بصدغیها فؤادی
و روحی کل یوم لی ینادی
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
به جان او که گرم دسترس به جان ...
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر می کنید کاری
تو را که هر چه مراد است در ...
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می داری
روزگاریست که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می ام ده که به پیری برسی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی قرار من باشی
ای دل آن دم که خراب از می ...
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
زین خوش رقم که بر گل رخسار می ...
زین خوش رقم که بر گل رخسار می کشی
خط بر صحیفه گل و گلزار می کشی
سلیمی منذ حلت بالعراق
الاقی من نواها ما الاقی
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
سلام الله ما کر اللیالی
و جاوبت المثانی و المثالی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
این خرقه که من دارم در رهن شراب ...
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
زان می عشق کز او پخته شود هر ...
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
که برد به نزد شاهان ز من گدا ...
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی
احمد الله علی معدله السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
هواخواه توام جانا و می دانم که می ...
هواخواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
صبح است و ژاله می چکد از ابر ...
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
بشنو این نکته که خود را ز غم ...
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
سحرگه ره روی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب ...
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جایی
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
ای دل گر از آن چاه زنخدان به ...
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
می خواه و گل افشان کن از دهر ...
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می گویی
در جنب بحر جود تو از ذره کمتر ...
در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
تو نیک و بد خود هم از خود ...
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و ...
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانه خیرات نکشت
بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت
قوت شاعره من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
رحمان لایموت چو آن پادشاه را
دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصه میدان تو باد
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد
روح القدس آن سروش فرخ
بر قبه طارم زبرجد
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد
شمه ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند
اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش
از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود
آنکه روشن بد جهان بینش بدو
میل در چشم جهان بینش کشید
بر سر بازار جانبازان منادی می زنند
بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید
برادر خواجه عادل طاب مثواه
پس از پنجاه و نه سال از حیاتش
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق
آیتی در وفا و در بخشش
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی
هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ
مجد دین سرور و سلطان قضات اسماعیل
که زدی کلک زبان آورش از شرع نطق
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله ...
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل
سال نو
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سرور اهل عمایم شمع جمع انجمن
صاحب صاحبقران خواجه قوام الدین حسن
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
در این ظلمت سرا تا کی به بوی ...
در این ظلمت سرا تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و ...
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز
وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو می بخشد و اسرار می دارد نگاه
به گوش جان رهی منهی ای ندا در ...
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد
ز حضرت احدی لا اله الا الله
به روز شنبه سادس ز ماه ذی الحجه
به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه
به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجه کلکت سواد بینایی
گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل
بر آب نقطه شرمش مدار بایستی
آن میوه بهشتی کآمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی
خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا
ای جلال تو به انواع هنر ارزانی
ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار
تا تن خاکی من عین بقا گردانی
پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند
خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می کنی
رباعی ها
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
بر گیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حب نبات
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست
من باکمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
تو بدری و خورشید تو را بنده شده ...
تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بنده تو شده ست تابنده شده ست
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیده من ز هجر خاری دگر است
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت
گرد خط او چشمه کوثر بگرفت
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
اول به وفا می وصالم درداد
چون مست شدم جام جفا را سرداد
نی دولت دنیا به ستم می ارزد
نی لذت مستی اش الم می ارزد
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن ...
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد
چون غنچه گل قرابه پرداز شود
نرگس به هوای می قدح ساز شود
با می به کنار جوی می باید بود
وز غصه کناره جوی می باید بود
این گل ز بر همنفسی می آید
شادی به دلم از او بسی می آید
از چرخ به هر گونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرز چو بید
ایام شباب است شراب اولیتر
با سبز خطان باده ناب اولیتر
خوبان جهان صید توان کرد به زر
خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر
سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
وآغاز پری نهاد پیمانه عمر
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
مردی ز کننده در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس
چشم تو که سحر بابل است استادش
یا رب که فسونها برواد از یادش
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در باغ چو شد باد صبا دایه گل
بربست مشاطه وار پیرایه گل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن
ای شرمزده غنچه مستور از تو
حیران و خجل نرگس مخمور از تو
چشمت که فسون و رنگ می بازد از ...
چشمت که فسون و رنگ می بارد از او
افسوس که تیر جنگ می بارد از او
ای باد حدیث من نهانش می گو
سر دل من به صد زبانش می گو
ای سایه سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و ...
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشه می
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی
گر همچو من افتاده این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست
اگر چه عرض هنر پیش یار بی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و ...
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه ...
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم ...
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست