فهرست شعرهای
شعرهای شاعر معاصر ایران پروین اعتصامی
تمامی اشعار
بشناس ایکه راهنوردستی
بشناس ایکه راهنوردستی
پیش از روش درازی و پهنا را
آتش دل
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
کار مده نفس تبه کار را
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
آرزوها
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
رهائیت باید رها کن جهانرا
رهائیت باید رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
آرزوها
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه ...
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر مرگ از چه نامی زندگانی را
آرزوها
ای خوش از تن کوچ کردن خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
آرزوها
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
ای دل فلک سفله کجمدار است
ای دل فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
آرزوها
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن لیک عمر جاودانی داشتن
آهوی روزگار نه آهوست اژدر است
آهوی روزگار نه آهوست اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست آذر است
آرزوی پرواز
کبوتر بچه ای با شوق پرواز
بجرأت کرد روزی بال و پر باز
ای عجب این راه نه راه خداست
ای عجب این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست
آرزوی مادر
جهاندیده کشاورزی بدشتی
بعمری داشتی زرعی و کشتی
اندر سموم طیبت باد بهار نیست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آسایش بزرگان
ز بهر بیهده از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
شالوده کاخ جهان بر آبست
شالوده کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زنی خرابست
آشیان ویران
از ساحت پاک آشیانی
مرغی بپرید سوی گلزار
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست
آئین آینه
وقت سحر به آینه ای گفت شانه ای
کاوخ فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمرده ای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
عاقل از کار بزرگی طلبید
عاقل از کار بزرگی طلبید
تکیه بر بیهده گفتار نداشت
ارزش گوهر
مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی
ناگاه دید دانه لعلی به روزنی
ای دل بقا دوام و بقائی چنان ...
ای دل بقا دوام و بقائی چنان نداشت
ایام عمر فرصت برق جهان نداشت
از یک غزل
بی روی دوست دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
دل اگر توشه و توانی داشت
دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت
اشک یتیم
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
فلک ای دوست ز بس بیحد و ...
فلک ای دوست ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
امروز و فردا
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
امید و نومیدی
به نومیدی سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
سرو عقل گر خدمت جان کنند
سرو عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار کآسان کنند
اندوه فقر
با دوک خویشتن پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
ای دوست دزد حاجب و دربان نمی ...
ای دوست دزد حاجب و دربان نمی شود
گرگ سیه درون سگ چوپان نمی شود
ای رنجبر
تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
دانی که را سزد صفت پاکی
دانی که را سزد صفت پاکی
آنکو وجود پاک نیالاید
ای گربه
ای گربه ترا چه شد که ناگاه
رفتی و نیامدی دگر بار
هفته ها کردیم ماه و سالها کردیم ...
هفته ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
ای مرغک
ای مرغک خرد ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
کارها بود در این کارگه اخضر
کارها بود در این کارگه اخضر
لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
باد بروت
عالمی طعنه زد به نادانی
که بهر موی من دو صد هنر است
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
بازی زندگی
عدسی وقت پختن از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ای شده شیفته گیتی و دورانش
ای شده شیفته گیتی و دورانش
دهر دریاست بیندیش ز طوفانش
بام شکسته
بادی وزید و لانه خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
ای بی خبر ز منزل و پیش ...
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
بلبل و مور
بلبلی از جلوه گل بی قرار
گشت طربناک بفصل بهار
در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی ...
در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام
ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام
برف و بوستان
به ماه دی گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
نخواست هیچ خردمند وام از ایام
نخواست هیچ خردمند وام از ایام
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام
برگ گریزان
شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان برگی گریزان
نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
به کز این پس کندش نطق خرد ابکم
بنفشه
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت
تا ببازار جهان سوداگریم
تا ببازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میآوریم
بهای جوانی
خمید نرگس پژمرده ای ز انده و شرم
چو دید جلوه گلهای بوستانی را
بد منشانند زیر گنبد گردان
بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
بهای نیکی
بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان
بی آرزو
بغاری تیره درویشی دمی خفت
دران خفتن باو گنجی چنین گفت
دزد تو شد این زمانه ریمن
دزد تو شد این زمانه ریمن
آن به که نگردیش به پیرامن
بی پدر
به سر خاک پدر دخترکی
صورت و سینه بناخن میخست
دگر باره شد از تاراج بهمن
دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پایمال آز
دید موری در رهی پیلی سترک
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
پرده کس نشد این پرده میناگون
پرده کس نشد این پرده میناگون
زشتروئی چه کند آینه گردون
پایه و دیوار
گفت دیوار قصر پادشهی
که بلندی مرا سزاوار است
گرت ایدوست بود دیده روشن بین
گرت ایدوست بود دیده روشن بین
بجهان گذران تکیه مکن چندین
پیام گل
به آب روان گفت گل کاز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی
تو بلند آوازه بودی ای روان
تو بلند آوازه بودی ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی
پیک پیری
ز سری موی سپیدی روئید
خنده ها کرد بر او موی سیاه
گردون نرهد ز تند رفتاری
گردون نرهد ز تند رفتاری
گیتی ننهد ز سر سیه کاری
پیوند نور
بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه
بزبونی گرویدی و زبون گشتی
بزبونی گرویدی و زبون گشتی
تو سیه طالع این عادت و هنجاری
تاراج روزگار
نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی ترا هیچ برگ و باری نیست
ای شده سوخته آتش نفسانی
ای شده سوخته آتش نفسانی
سالها کرده تباهی و هوسرانی
توانا و ناتوان
در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه می کنی
اگر روی طلب زائینه معنی نگردانی
اگر روی طلب زائینه معنی نگردانی
فساد از دل فروشوئی غبار از جان برافشانی
توشه پژمردگی
لاله ای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم
بسوز اندرین تیه ای دل نهانی
بسوز اندرین تیه ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی
تهیدست
دختری خرد بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند خزید
همی با عقل در چون و چرائی
همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی
تیر و کمان
بیم آن دارم کازین جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد
تیره بخت
دختری خرد شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
تیمارخوار
گفت ماهیخوار با ماهی ز دور
که چه میخواهی ازین دریای شور
جامه عرفان
به درویشی بزرگی جامه ای داد
که این خلقان بنه کز دوشت افتاد
جان و تن
کودکی در بر قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
جمال حق
نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم
جولای خدا
کاهلی در گوشه ای افتاد سست
خسته و رنجور اما تندرست
چند پند
کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
حدیث مهر
گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
حقیقت و مجاز
بلبلی شیفته میگفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است
خاطر خشنود
بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین
قبیله تو بسی تیره روز و ناشادند
خوان کرم
بر سر راهی گدائی تیره روز
ناله ها میکرد با صد آه و سوز
خون دل
مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد
ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ
درخت بی بر
آن قصه شنیدید که در باغ یکی روز
از جور تبر زار بنالید سپیدار
دریای نور
بالماس میزد چکش زرگری
بهر لحظه میجست از آن اخگری
دزد خانه
حکایت کرد سرهنگی به کسری
که دشمن را ز پشت قلعه راندیم
دزد و قاضی
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
دکان ریا
حیله روباهیش از یاد رفت
خانه تزویر را بنیاد رفت
دو محضر
قاضی کشمر ز محضر شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
دو همدرد
بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز مرا باور نیست
دو همراز
در آبگیر سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست
دیدن و نادیدن
شبی بمردمک چشم طعنه زد مژگان
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن
دیده و دل
شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل
دیوانه و زنجیر
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
ذره
شنیده اید که روزی بچشمه خورشید
برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی
ذره و خفاش
در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت
راه دل
ای که عمریست راه پیمائی
بسوی دیده هم ز دل راهی است
رفوی وقت
گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
روباه نفس
ز قلعه ماکیانی شد به دیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار
روح آزاد
تو چو زری ای روان تابناک
چند باشی بسته زندان خاک
روح آزرده
بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری
بروزگار مرا روی شادمانی نیست
روش آفرینش
سخن گفت با خویش دلوی بنخوت
که بی من کس از چه ننوشیده آبی
زاهد خودبین
آن نشنیدید که در شیروان
بود یکی زاهد روشن روان
سپید و سیاه
کبوتری سحر اندر هوای پروازی
ببام لانه بیاراست پر ولی نپرید
سختی و سختیها
نهفتن بعمری غم آشکاری
فکندن بکشت امیدی شراری
سرنوشت
به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
سرود خارکن
بصحرا سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار کس خوار نیست
سرو سنگ
نهان کرد دیوانه در جیب سنگی
یکی را بسر کوفت روزی بمعبر
سعی و عمل
براهی در سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
سفر اشک
اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
سیه روی
بکنج مطبخ تاریک تابه گفت به دیگ
که از ملال نمردی چه خیره سر بودی
شاهد و شمع
شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار مزین کردم
شب
شباهنگام کاین فیروزه گلشن
ز انوار کواکب گشت روشن
شباویز
چو رنگ از رخ روز پرواز کرد
شباویز نالیدن آغاز کرد
شرط نیکنامی
نیکنامی نباشد از ره عجب
خنگ آز و هوس همی راندن
شکایت پیرزن
روز شکار پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو جز دود و آه نیست
شکسته
با بنفشه لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کرده اند
کنج روح
بزندان تاریک در بند سخت
بخود گفت زندانئی تیره بخت
شوق برابری
نارونی بود به هندوستان
زاغچه ای داشت در آن آشیان
صاعقه ما، ستم اغنیاست
برزگری پند به فرزند داد
کای پسر این پیشه پس از من تراست
صاف و درد
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام دلت زود آزرد
صید پریشان
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
طفل یتیم
کودکی کوزه ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
طوطی و شکر
تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان
عشق حق
عاقلی دیوانه ای را داد پند
کز چه بر خود می پسندی این گزند
عمر گل
سحرگه غنچه ای در طرف گلزار
ز نخوت بر گلی خندید بسیار
عهد خونین
ببام قلعه ای باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری
عیبجو
زاغی بطرف باغ بطاوس طعنه زد
کاین مرغ زشت روی چه خودخواه و خودنماست
غرور نیکبختان
ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی فرخنده رائی
فرشته انس .... در آن سرای که زن نیست انس و شفقت نیست..... متن شعر پروین اعتصامی به همراه معنی روان و شرح واژگان و اصطلاحات
در آن سرای که زن نیست انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده مرده است روان
فریاد حسرت
فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد دید پیکانی است
فریب آشتی
ز حیله بر در موشی نشست گربه و گفت
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
فلسفه
نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین تو دراز
قائد تقدیر
کرد آسیا ز آب سحرگاه باز خواست
کای خودپسند با منت این بدسری چراست
قدر هستی
سرو خندید سحر بر گل سرخ
که صفای تو بجز یکدم نیست
قلب مجروح
دی کودکی بدامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی بمن کس نظر نداشت
کارآگاه
گربه پیری ز شکار اوفتاد
زار بنالید و نزار اوفتاد
کارگاه حریر
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد عمر باختن است
کاروان چمن
گفت با صید قفس مرغ چمن
که گل و میوه خوش و تازه رس است
کارهای ما
نخوانده فرق سر از پای عزم کو کردیم
نکرده پرسش چوگان هوای گو کردیم
کرباس و الماس
یکی گوهر فروشی ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز
کعبه دل
گه احرام روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه زینسان
کمان قضا
موشکی را بمهر مادر گفت
که بسی گیر و دار در ره ماست
کوته نظر
شمع بگریست گه سوز و گداز
کاز چه پروانه ز من بیخبر است
کودک آرزومند
دی مرغکی بمادر خود گفت تا بچند
مانیم ما همیشه بتاریک خانه ای
کوه و کاه
بچشم عجب سوی کاه کرد کوه نگاه
بخنده گفت که کار تو شد ز جهل تباه
کیفر بی هنر
بخویش هیمه گه سوختن بزاری گفت
که ای دریغ مرا ریشه سوخت زین آذر
گذشته بی حاصل
کاشکی وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود
گرگ و سگ
پیام داد سگ گله را شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست میهمان دارم
گرگ و شبان
شنیدستم یکی چوپان نادان
بخفتی وقت گشت گوسفندان
گره گشای
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
گریه بی سود
باغبانی قطره ای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفتار و کردار
به گربه گفت ز راه عتاب شیر ژیان
ندیده ام چو تو هیچ آفریده سرگردان
گل بی عیب
بلبلی گفت سحر با گل سرخ
کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل پژمرده
صبحدم صاحبدلی در گلشنی
شد روان بهر نظاره کردنی
گل پنهان
نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت
مپوش روی بروی تو شادمان شده ایم
گل خودرو
بطرف گلشنی در نوبهاری
گلی خودرو دمید از جو کناری
گل سرخ
گل سرخ روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید رنگش ببرد
گل و خار
در باغ وقت صبح چنین گفت گل به خار
کز خویش هیچ نایدت ای زشت روی عار
گل و خاک
صبحدم تازه گلی خودبین گفت
کاز چه خاک سیهم در پهلوست
گل و شبنم
گلی خندید در باغی سحرگاه
که کس را نیست چون من عمر کوتاه
گله بیجا
گفت گرگی با سگی دور از رمه
که سگان خویشند با گرگان همه
گنج ایمن
نهاد کودک خردی بسر ز گل تاجی
بخنده گفت شهان را چنین کلاهی نیست
گنج درویش
دزد عیاری بفکر دستبرد
گاه ره میزد گهی ره میسپرد
گوهر اشک
آن نشنیدید که یک قطره اشک
صبحدم از چشم یتیمی چکید
گوهر و سنگ
جدی هر شب بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
لطف حق
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته رب جلیل
مادر دوراندیش
با مرغکان خویش چنین گفت ماکیان
کای کودکان خرد گه کارکردن است
مرغ زیرک
یکی مرغ زیرک ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی بگسترده دامی
مست و هشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
معمار نادان
دید موری طاسک لغزنده ای
از سر تحقیر زد لبخنده ای
مناظره
شنیده اید میان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره یک روز بر سر گذری
مور و مار
با مور گفت مار سحرگه بمرغزار
کاز ضعف و بیخودی تو چنین خردی و نزار
نا آزموده
قاضی بغداد شد بیمار سخت
از عدالتخانه بیرون برد رخت
نا اهل
نوگلی روزی ز شورستان دمید
خار آن گل دید و رو در هم کشید
ناتوان
جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگی
نامه به نوشیروان
بزرگمهر به شیروان نوشت که خلق
ز شاه خواهش امنیت و رفاه کنند
نشان آزادگی
به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی
ببین ز جور تو ما را چه زخمها بتن است
نغمه خوشه چین
ز درد پای پیرزنی ناله کرد زار
کامروز پای مزرعه رفتن نداشتم
نغمه رفوگر
شب شد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است
نغمه صبح
از میوه باغ چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بی بار
او طائر بسته در حصار است
چند نکته
هر که با پاکدلان صبح و مسائی داد
دلش از پرتو اسرار صفائی دارد
نکوهش بیجا
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بد بوئی
نکوهش بی خبران
همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه چه بی همت و تن آسانند
نکوهش نکوهیده
جعل پیر گفت با انگشت
که سر و روی ما سیاه مکن
نوروز
سپیده دم نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر
نهال آرزو
ای نهال آرزو خوش زی که بار آورده ای
غنچه بی باد صبا گل بی بهار آورده ای
نیکی دل
ای دل اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان ساختن است
هرچه باداباد
گفت با خاک صبحگاهی باد
چون تو کس تیره روزگار مباد
همنشین ناهموار
آب نالید وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار
یاد یاران
ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی
مقطعات
ای گل تو ز جمعیت گلزار چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار چه دیدی
این قطعه را در تعزیت پدر بزرگوار خود ...
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده ...
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
حجاب
زن در ایران پیش از این گوئی که ایرانی نبود
پیشه اش ، جز تیره روزی و پریشانی نبود
امید
شنیدستم که شهبازی کهنسال
کبوتر بچهای را کرد دنبال