-
مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
-
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش
-
***
-
***
-
***
-
چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب
-
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد
-
گیا دانه بگشاد و بنوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
-
بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میوه دار
-
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب
-
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز
-
درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
-
شب و روز می گشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
-
چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور
-
در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
-
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد
-
رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای
-
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید
-
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
-
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
-
بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید
-
زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور
-
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقره تابناک
-
به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج
-
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گران بار گردند و یابند بیم
-
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
-
ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد
-
بدان راه می رفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز
-
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد
-
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
-
نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد
-
ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود
-
کجا چشمه ای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش
-
چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال
-
بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر
-
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچ کس
-
وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی
-
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند
-
چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر
-
بدین گونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه
-
رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
-
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک
-
پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور
-
بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه
-
به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
-
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران
-
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس
-
چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری
-
به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
-
سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد
-
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز
-
که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر
-
پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ
-
گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام
-
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
-
رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان
-
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده
-
بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
-
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
-
زهر طعمه ای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی
-
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار
-
گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان
-
از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
-
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
-
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
-
چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
-
فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه
-
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه
-
به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز
-
چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند
-
ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها
-
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ
-
چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
-
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده ای نیز بیند نه گور
-
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
-
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب
-
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند
-
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
-
چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند
-
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
-
ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه
-
به دفع چنان سخت پتیاره ای
ثوابت بود گر کنی چاره ای
-
چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را
-
بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست
-
چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری
-
از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت
-
دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپرده خسروی
-
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت
-
پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی
-
جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش
-
دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت
-
همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی
-
ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوه ای برگشاید ز شاخ
-
نچیده یکی میوه تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
-
سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت
-
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
-
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
-
چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
-
پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته
-
چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
-
در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر
-
دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
-
مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز
-
فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ
-
بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند
-
پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز
-
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
-
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
-
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند
-
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس
-
شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله
-
چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست
-
بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار
-
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد
-
خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت
-
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود
-
چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه
-
گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم
-
نداریم بر پرده کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ
-
در کجروی برجهان بسته ایم
ز دنیا بدین راستی رسته ایم
-
دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب
-
نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست
-
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
-
نکوشیم با کرده کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
-
چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم
-
گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد
-
بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام
-
ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش
-
شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران
-
ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
-
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز
-
نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
-
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
-
اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
-
گر از کشت ماکس برد خوشه ای
رسد بر دلش تیری از گوشه ای
-
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار
-
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
-
به ما از آنچه بر جای خود می رسد
یکی دانه را هفتصد می رسد
-
چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
-
نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس
-
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم
-
گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری
-
نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون
-
به غم خواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم
-
فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار
-
نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
-
دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز
-
به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور
-
از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم
-
دگرها که باشیم از آن بی نیاز
نداریمشان از در و دشت باز
-
نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
-
خوریم آن قدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد
-
ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی
-
چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ
-
پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت
-
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاریم کان را که خورد
-
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت
-
بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست
-
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
-
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود
-
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه
-
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود
-
به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت
-
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن
-
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم
-
همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیک مردان بجای
-
بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه
-
اگر سیرت اینست ما برچه ایم
وگر مردم اینند پس ما که ایم
-
فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت
-
مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان
-
گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی
-
به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی
-
ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من
-
چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری
-
چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بی قیاس
-
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت
-
زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم
-
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
-
بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/رسیدن-اسکندر-به-حد-شمال-و-بستن-سد-یاجوج
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)