-
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمه پخته بر رود خام
-
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
-
***
-
***
-
***
-
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
-
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
-
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده جام جم
-
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
-
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
-
دل شه که آیینه ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
-
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
-
مگر چاره آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
-
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
-
در آن تب بسی چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
-
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
-
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود
-
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
-
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
-
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
-
همایون یکی پیر بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
-
در آن دشت می گشت بی مشغله
گهش در گیاروی و گه در گله
-
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
-
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسروی بام عالی نشست
-
رقیبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
-
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپرده ای دید بر اوج ماه
-
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
-
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
-
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکته ای چند راند
-
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
-
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
-
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
به تاج تو عالم عمارت پذیر
-
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
-
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
-
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
-
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
-
نگفت از سر داد و دین پروری
سخن چون بیابانیان سرسری
-
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
-
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعائی دگر کرد یاد
-
***
-
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم بجز خدمت خسروان
-
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
-
ملک زاده ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو
-
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست
-
عروسی ز پائین پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
-
شد از گوشه چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند
-
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
-
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
-
ملک زاده چون دیدگان دلستان
به کار اجل گشت هم داستان
-
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوش لب خویشتن درکشید
-
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
-
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
-
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
-
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
-
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
در آن محنت آباد گشتی نهان
-
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
-
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرائید رخت
-
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملک زاده در سینه داشت
-
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
-
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
-
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند
-
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروی جوان
-
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
-
نهانخانه ای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانه اندوهناک
-
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
-
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
-
ملک زاده زندانی و مستمند
دل ودیده و دست هر سه به بند
-
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
-
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چاره کار او
-
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
-
طبیبی طلب کرد علت شناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
-
پری رخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
-
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
-
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
-
جوانمرد چون دیدگان خوب چهر
ملک زاده را جوید از بهر مهر
-
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
-
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
-
شد آورد شاه نظر بسته را
مهی از دم اژدها رسته را
-
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
-
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید
-
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
-
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
-
***
-
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
-
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
-
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازه ای بر خلاص
-
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسه ای داد و رست
-
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
-
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصه ها زو توان درنوشت
-
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
-
شناسنده گر نیست شوریده مغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
-
کسی کو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
-
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب
داستان اسکندر با شبان دانا
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/داستان-اسکندر-با-شبان-دانا
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
کاردانان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده