-
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
-
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
-
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
-
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
-
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
-
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
-
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
-
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
-
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
-
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
-
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
-
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
-
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
-
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
-
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
-
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
-
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
-
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
-
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
-
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
-
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
-
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
-
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
-
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
-
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
-
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
-
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
-
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
-
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
-
من نه کز سر کار بی خبرم
در همه علمی از تو بیشترم
-
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
-
ما که در پرده ره نمی دانیم
نقش بیرون پرده می خوانیم
-
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
-
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
-
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
-
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
-
روزکی چند می شدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
-
در بیابان گرم و بی آبی
مغزشان تافته ز بی خوابی
-
می دویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
-
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
-
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
-
آکنیده خمی سفال درو
آبی الحق خوش و زلال درو
-
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
-
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
-
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
-
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
-
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کرده اند بسی
-
تا نگردد به صدمه ای به دو نیم
در زمین آکنیده اند ز بیم
-
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفته ای غلطست
-
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
-
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
-
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
-
آب این خم که در نشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند
-
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
-
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
-
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
-
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
-
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
-
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیده ایست نهان
-
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
-
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
-
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
-
آبی الحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
-
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترک نشین برخیز
-
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بی غبار شوم
-
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
-
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
-
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
-
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ آمیز
-
آب او خورده با دل انگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
-
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
-
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
-
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
-
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
-
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
-
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
-
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
-
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
-
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
-
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
-
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
-
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
-
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
-
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
-
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
-
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
-
غرقه ای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
-
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
-
هم به بالای نیزه ای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
-
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
-
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
-
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
-
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
-
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
-
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
-
وانهمه دعویت به چاره گری
با دد و دیو و آدمی و پری
-
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
-
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
-
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
-
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
-
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
-
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
-
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
-
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
-
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
-
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
-
تو بدان غرقه ای و من رستم
که تو شاکر نه ای و من هستم
-
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
-
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
-
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
-
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
-
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسه ای زان میان به زیر افتاد
-
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکه ها که بود نخست
-
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
-
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
-
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
-
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
-
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
-
گر من آن ها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
-
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
-
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
-
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
-
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
-
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
-
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
-
در بزن کان در آستانه اوست
بی گمان شو که خانه خانه اوست
-
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
-
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
-
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
-
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
-
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
-
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
-
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
-
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
-
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
-
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
-
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
-
***
-
***
-
***
-
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
-
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
-
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
-
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
-
می خرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
-
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست یازی کرد
-
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
-
فارغ از بشر می گذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
-
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
-
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
-
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
-
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
-
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
-
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
-
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
-
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
-
خالی از زلف عنبر افشان تر
چشمی از خال نامسلمان تر
-
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
-
آمد از بشر بی خود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
-
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
-
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
-
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
-
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
-
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
-
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
-
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
-
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بین المقدس آرم روی
-
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
-
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
-
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
-
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
-
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
-
بود همسفره ای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
-
نکته گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
-
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکته ای برآشفتی
-
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
-
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
-
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
-
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
-
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
-
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
-
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
-
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
-
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
-
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
-
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
-
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
-
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
-
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
-
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
-
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
-
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
-
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
-
بشر هر قصه ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
-
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
-
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
-
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
-
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
-
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
-
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بی وفا شنید همه
-
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
-
جیفه ای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
-
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
-
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
-
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
-
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
-
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
-
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
-
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
-
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
-
نیک مرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
-
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
-
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
-
بود کارش همه ستمگاری
بی وفائی و مردم آزاری
-
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
-
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
-
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
-
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
-
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
-
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
-
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
-
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
-
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
-
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
-
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
-
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
-
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
-
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
-
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیق تر برداشت
-
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
-
آن پری چهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
-
نعره ای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
-
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
-
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
-
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
-
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پری زاده
-
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
-
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
-
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
-
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
-
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
-
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
-
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
-
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
-
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
-
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
-
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
-
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
-
با پریچهره کام دل می راند
بر خود افسون چشم بد می خواند
-
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
-
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
-
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
-
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
-
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
-
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
-
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
-
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/نشستن-بهرام-روز-دوشنبه-در-گنبد-سبز-و-افسانه-گفتن-دختر-پادشاه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(128500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(128500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(128500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(128500 تومان)