کاربردهای میغ
-
هوابینی از گرد هیجا چو میغ
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
-
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ
-
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ
-
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند برق تیغ
-
چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیانست
-
واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ
فراش او طناب در بارگاه را
-
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
-
ز گرد سواران هوا بست میغ
چو برق درخشنده پولاد تیغ
-
فروزنده میغ و برنده تیغ
بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
-
کس از داد یزدان نیابد گریغ
وگر چه بپرد برآید به میغ
-
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
-
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
-
زبانش به کردار برنده تیغ
چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
-
پر از ناله کوس شد مغز میغ
پر از آب شنگرف شد جان تیغ
-
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
-
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
-
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
-
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرم ز تاریک میغ
-
دمیدی به کردار غرنده میغ
میانم بدو نیم کردی به تیغ
-
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زانک بارید بر سرش تیغ
-
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
تگرگی که بردارد از ابر مرگ
-
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
-
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
-
ببارید الماس از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
-
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ
که گفتی همی گرز بارد ز میغ
-
درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
-
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
-
بریشان ببارید چو ژاله میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
-
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ
-
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
-
چو بر درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
-
جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ
-
بزرگان که از تخم پورست تیغ
زدندی شب تیره بر باد میغ
-
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ
-
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ
-
دریغ آن گو شاهزاده دریغ
چو تابنده ماه اندرون شد به میغ
-
جهان ویژه کردم به برنده تیغ
چرا داد از من دل شاه میغ
-
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
-
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ
-
زبانش به کردار برنده تیغ
به چربی عقاب اندر آرد ز میغ
-
تو گفتی هوا تیغ بارد همی
جهان یکسره میغ دارد همی
-
چنین تا پدید آمد از میغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید
-
که در پی میانش ببرم به تیغ
وگر داستان را برآید به میغ
-
ندارد ز کس روشنایی دریغ
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
-
به خون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برنده مر میغ را
-
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
-
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ
ز دریا برآمد یکی تیره میغ
-
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که درزخم چون آتش میغ بود
-
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
-
ریش بر می کند و می گفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
-
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ
-
ناقت الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ
-
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا
-
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
-
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
-
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ
-
دست خایی بعد از آن تو کای دریغ
این چنین ماهی بد اندر زیر میغ
-
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسپ مردم نیست این باران و میغ
-
آنک جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
-
از کپی خویان کفران که دریغ
بر نبی خویان نثار مهر و میغ
-
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
-
اشک می بارید هر یک هم چو میغ
دست می خایید و می گفت ای دریغ
-
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی میغ تو
-
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود
چون سوخته ای نیست کرا دارد سود
-
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
-
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ
-
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
-
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
-
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش می روی یا بر سر تیغ
-
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
-
گر آنگه می زدی یک حربه چون میغ
چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ
-
مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
-
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
-
چون ماه من اوفتاد در میغ
دارم سر تیغ کو سر تیغ
-
می زد نفسی گرفته چون میغ
می خورد غمی نهفته چون تیغ
-
مه به آواز طشت رسته ز میغ
نه به طشت تهی به طشت و به تیغ
-
درهم افکندشان به صدمه تیغ
گفتی او باد بود و ایشان میغ
-
برق وارم به وقت بارش میغ
به یکی دست می به دیگر تیغ
-
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
-
از طلسمی بدو رسیدی تیغ
ماه عمرش نهان شدی در میغ
-
محیطی چه گویم چو بارنده میغ
به یک دست گوهر به یک دست تیغ
-
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
-
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ
فروزنده برقش برآمد به میغ
-
پلارک چنان تافت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ
-
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ
ز هر غار بر شد غباری به میغ
-
زهرین حمله زهرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ
-
فروهشت بر ترک شه تیغ را
ز برق آتشی کی رسد میغ را
-
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ
به مه درقها را برآورده میغ
-
فرو ریخت باران رحمت ز میغ
فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ
-
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
به تندر برآرد همی برق تیغ
-
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
-
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
-
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
-
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
-
نهادند خوان آنگهی بی دریغ
گراینده شد گرد عنبر به میغ
-
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ
در آب آتش انگیزم از دود تیغ
-
تو دانی که بر تارک مهر و میغ
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
-
شه ار ماه او درنیارد به میغ
سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
-
به تاراج ملکش درآید چو میغ
دهد ملک او را به تاراج تیغ
-
مه روی پوشیده در زیر میغ
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
-
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ
-
برون آمد از پرده تیره میغ
ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ
-
ز پولاد پوشان الماس تیغ
به خورشید روشن درآورد میغ
-
به جایی رسیدند کر بیم تیغ
پراکندگیشان درآمد چو میغ
-
نباید بر او زخم راندن به تیغ
کز آهن نگردد پراکنده میغ
-
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
-
جهانگیر چون سر برارد به میغ
به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ
-
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
-
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
-
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
-
گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ
-
معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه