-
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بگشای بند سلیح گوان
-
ابا گنج دینار جفتی مکن
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن
-
که امروز گردیم پیروزگر
بیابد دل از اختر نیک بر
-
وزین روی لشکر سپهدار طوس
بیاراست برسان چشم خروش
-
بروبر یلان آفرین خواندند
ورا پهلوان زمین خواندند
-
که پیروزگر بود روز نبرد
ز هومان ویسه برآورد گرد
-
سپهبد بگودرز کشواد گفت
که این راز بر کس نباید نهفت
-
اگر لشکر ما پذیره شوند
سواران بدخواه چیره شوند
-
همه دست یکسر بیزدان زنیم
منی از تن خویش بفگنیم
-
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگر نه بد است اختر کار ما
-
کنون نامداران زرینه کفش
بباشید با کاویانی درفش
-
ازین کوه پایه مجنبید هیچ
نه روز نبرد است و گاه بسیچ
-
همانا که از ما بهر یک دویست
فزونست بدخواه اگر بیش نیست
-
بدو گفت گودرز اگر کردگار
بگرداند از ما بد روزگار
-
به بیشی و کمی نباشد سخن
دل و مغز ایرانیان بد مکن
-
اگر بد بود بخشش آسمان
بپرهیز و بیشی نگردد زمان
-
تو لشکر بیارای و از بودنی
روان را مکن هیچ بشخودنی
-
بیاراست لشکر سپهدار طوس
بپیلان جنگی و مردان و کوس
-
پیاده سوی کوه شد با بنه
سپهدار گودرز بر میمنه
-
رده برکشیده همه یکسره
چو رهام گودرز بر میسره
-
ز نالیدن کوس با کرنای
همی آسمان اندر آمد ز جای
-
دل چرخ گردان بدو چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد
-
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
-
ببارید الماس از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
-
سنانهای رخشان و تیغ سران
درفش از بر و زیر گرز گران
-
هوا گفتی از گرز و از آهنست
زمین یکسر از نعل در جوشنست
-
چو دریای خون شد همه دشت و راغ
جهان چون شب و تیغها چون چراغ
-
ز بس ناله کوس با کرنای
همی کس ندانست سر را ز پای
-
سپهبد به گودرز گفت آن زمان
که تاریک شد گردش آسمان
-
مرا گفته بود این ستاره شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس
-
ز شمشیر گردان چو ابر سیاه
همی خون فشاند بآوردگاه
-
سرانجام ترسم که پیروزگر
نباشد مگر دشمن کینه ور
-
چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو
زره دار خراد و برزین نیو
-
ز صف در میان سپاه آمدند
جگر خسته و کینه خواه آمدند
-
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو
-
وزان روی هومان بکردار کوه
بیاورد لشکر همه همگروه
-
وزان پس گزیدند مردان مرد
که بردشت سازند جای نبرد
-
گرازه سر گیوگان با نهل
دو گرد گرانمایه شیردل
-
چو رهام گودرز و فرشیدورد
چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد
-
ابا بیژن گیو کلباد را
که بر هم زدی آتش و باد را
-
ابا شطرخ نامور گیو را
دو گرد گرانمایه نیو را
-
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس
-
چنین گفت هومان که امروز کار
نباید که چون دی بود کارزار
-
همه جان شیرین بکف برنهید
چو من برخروشم دمید و دهید
-
تهی کرد باید ازیشان زمین
نباید که آیند زین پس بکین
-
بپیش اندر آمد سپهدار طوس
پیاده بیاورد و پیلان و کوس
-
صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوپین ور و نیزه دار
-
مجنبید گفت ایچ از جای خویش
سپر با سنان اندرارید پیش
-
ببینیم تا این نبرده سران
چگونه گزارند گرز گران
-
-
ز ترکان یکی بود بازور نام
بافسوس بهر جای گسترده کام
-
بیاموخته کژی و جادوی
بدانسته چینی و هم پهلوی
-
چنین گفت پیران بافسون پژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
-
یکی برف و سرما و باد دمان
بریشان بیاور هم اندر زمان
-
هوا تیره گون بود از تیر ماه
همی گشت بر کوه ابر سیاه
-
چو بازور در کوه شد در زمان
برآمد یکی برف و باد دمان
-
همه دست آن نیزه داران ز کار
فروماند از برف در کارزار
-
ازان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر
-
بفرمود پیران که یکسر سپاه
یکی حمله سازید زین رزمگاه
-
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
نیاراست بنمود کس دست برد
-
وزان پس برآورد هومان غریو
یکی حمله آورد برسان دیو
-
بکشتند چندان ز ایران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه
-
در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ایران فتاده نگون
-
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ
-
سیه گشت در دشت شمشیر و دست
بروی اندر افتاده برسان مست
-
نبد جای گردش دران رزمگاه
شده دست لشکر ز سرما تباه
-
سپهدار و گردنکشان آن زمان
گرفتند زاری سوی آسمان
-
که ای برتر از دانش و هوش و رای
نه در جای و بر جای و نه زیر جای
-
همه بنده پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم
-
ز افسون و از جادوی برتری
جهاندار و بر داوران داوری
-
تو باشی به بیچارگی دستگیر
تواناتر از آتش و زمهریر
-
ازین برف و سرما تو فریادرس
نداریم فریادرس جز تو کس
-
بیامد یکی مرد دانش پژوه
برهام بنمود آن تیغ کوه
-
کجا جای بازور نستوه بود
بر افسون و تنبل بران کوه بود
-
بجنبید رهام زان رزمگاه
برون تاخت اسپ از میان سپاه
-
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بران کوه سر
-
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ
عمودی ز پولاد چینی بچنگ
-
چو رهام نزدیک جادو رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
-
بیفگند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست چون رستخیز
-
ز روی هوا ابر تیره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد
-
یکی دست با زور جادو بدست
بهامون شد و بارگی برنشست
-
هوا گشت زان سان که از پیش بود
فروزنده خورشید را رخ نمود
-
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد
چه آورد بر ما بروز نبرد
-
بدیدند ازان پس دلیران شاه
چو دریای خون گشته آوردگاه
-
همه دشت کشته ز ایرانیان
تن بی سران سر بی تنان
-
چنین گفت گودز آنگه بطوس
که نه پیل ماند و نه آوای کوس
-
همه یکسره تیغها برکشیم
براریم جوش ار کشند ار کشیم
-
همانا که ما را سر آمد زمان
نه روز نبردست و تیر و کمان
-
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد
هوا گشت پاک و بشد باد سرد
-
چرا سر همی داد باید بباد
چو فریادرس فره و زور داد
-
مکن پیشدستی تو در جنگ ما
کنند این دلیران خود اهنگ ما
-
بپیش زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو
-
تو در قلب با کاویانی درفش
همی دار در چنگ تیغ بنفش
-
سوی میمنه گیو و بیژن بهم
نگهبانش بر میسره گستهم
-
چو رهام و شیدوش بر پیش صف
گرازه بکین برلب آورده کف
-
شوم برکشم گرز کین از میان
کنم تن فدی پیش ایرانیان
-
ازین رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جایم بود چون زرسپ
-
اگر من شوم کشته زین رزمگاه
تو برکش سوی شاه ایران سپاه
-
مرا مرگ نامی تر از سرزنش
بهر جای بیغاره بدکنش
-
چنین است گیتی پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بیشی مگرد
-
فزونیش یک روز بگزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت
-
دگر باره بر شد دم کرنای
خروشیدن زنگ و هندی درای
-
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر
-
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر
-
همه دشت بی تن سر و یال بود
همه گوش پر زخم گوپال بود
-
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت
ندیدند ایرانیان روی بخت
-
همی تیره شد روی اختر درشت
دلیران بدشمن نمودند پشت
-
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر
-
همه برنهادند جان را بکف
همه رزم جستند بر پیش صف
-
هرآنکس که با طوس در جنگ بود
همه نامدار و کنارنگ بود
-
بپیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند
-
یکی موبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت جنگی نماند
-
نباید کت اندر میان آورند
بجان سپهبد زیان آورند
-
به گیو دلیر آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نیست جفت
-
که ما را بدین گونه بگذاشتند
چنین روی از جنگ برگاشتند
-
برو بازگردان سپه را ز راه
ز بیغاره دشمن و شرم شاه
-
بشد گیو و لشکر همه بازگشت
پر از کشته دیدند هامون و دشت
-
سپهبد چنین گفت با مهتران
که اینست پیکار جنگ آوران
-
کنون چون رخ روز شد تیره گون
همه روی کشور چو دریای خون
-
یکی جای آرام باید گزید
اگر تیره شب خود توان آرمید
-
مگر کشته یابد بجای مغاک
یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک
-
-
همه بازگشتند یکسر ز جنگ
ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ
-
سر از کوه برزد همانگاه ماه
چو بر تخت پیروزه پیروز شاه
-
سپهدار پیران سپه را بخواند
همی گفت زیشان فراوان نماند
-
بدانگه که دریای یاقوت زرد
زند موج بر کشور لاژورد
-
کسی را که زنده ست بیجان کنیم
بریشان دل شاه پیچان کنیم
-
برفتند با شادمانی زجای
نشستند بر پیش پرده سرای
-
همه شب ز آوای چنگ و رباب
سپه را نیامد بران دشت خواب
-
وزین روی لشکر همه مستمند
پدر بر پسر سوگوار و نژند
-
همه دشت پر کشته و خسته بود
بخون بزرگان زمین شسته بود
-
چپ و راست آوردگه دست و پای
نهادن ندانست کس پا بجای
-
همه شب همی خسته برداشتند
چو بیگانه بد خوار بگذاشتند
-
بر خسته آتش همی سوختند
گسسته ببستند و بردوختند
-
فراوان ز گودرزیان خسته بود
بسی کشته بود و بسی بسته بود
-
چو بشنید گودرز برزد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
-
همه مهتران جامه کردند چاک
بسربر پراگند گودرز خاک
-
همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید
-
چرا بایدم زنده با پیر سر
بخاک اندر افگنده چندین پسر
-
ازان روزگاری کجا زاده ام
ز خفتان میان هیچ نگشاده ام
-
بفرجام چندین پسر ز انجمن
ببینم چنین کشته در پیش من
-
جدا گشته از من چو بهرام پور
چنان نامور شیر خودکام پور
-
ز گودرز چون آگهی شد بطوس
مژه کرد پر خون و رخ سندروس
-
خروشی براورد آنگه بزار
فراوان ببارید خون در کنار
-
همی گفت اگر نوذر پاک تن
نکشتی بن و بیخ من بر چمن
-
نبودی مرا رنج و تیمار و درد
غم کشته و گرم دشت نبرد
-
که تا من کمر بر میان بسته ام
بدل خسته ام گر بجان رسته ام
-
هم اکنون تن کشتگان را بخاک
بپوشید جایی که باشد مغاک
-
سران بریده سوی تن برید
بنه سوی کوه هماون برید
-
برانیم لشکر همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه
-
هیونی فرستیم نزدیک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه
-
بدین من سواری فرستاده ام
ورا پیش ازین آگهی داده ام
-
مگر رستم زال را با سپاه
سوی ما فرستد بدین رزمگاه
-
وگرنه ز ما نامداری دلیر
نماند بآوردگه بر چو شیر
-
سپه برنشاند و بنه برنهاد
وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
-
-
ازین سان همی رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچریده لبان
-
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ
ز رنج روان گشته چون پر زاغ
-
چو نزدیک کوه هماون رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
-
چنین گفت طوس سپهبد بگیو
که ای پر خرد نامبردار نیو
-
سه روزست تا زین نشان تاختی
بخواب و بخوردن نپرداختی
-
بیا و بیاسا و چیزی بخور
بآرامش و جامه بنمای سر
-
که من بی گمانم که پیران بجنگ
پس ما بیاید کنون بی درنگ
-
کسی را که آسوده تر زین گروه
به بیژن بمان و تو برشو بکوه
-
همه خستگان را سوی که کشید
ز آسودگان لشکری برگزید
-
چنین گفت کین کوه سر جای ماست
بباید کنون خویشتن کرد راست
-
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت
بدان تا بریشان نشاید گذشت
-
خروش نگهبان و آوای زنگ
تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ
-
هم آنگه برآمد ز چرخ آفتاب
جهان گشت برسان دریای آب
-
ز درگاه پیران برآمد خروش
چنان شد که برخیزد از خاک جوش
-
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ
نباید همانا فراوان درنگ
-
سواران دشمن همه کشته اند
وگر خسته از جنگ برگشته اند
-
بزد کوس و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو
-
رسیدند ترکان بدان رزمگاه
همه رزمگه خیمه بد بی سپاه
-
بشد نزد پیران یکی مژده خواه
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه
-
ز لشکر بشادی برآمد خروش
بفرمان پیران نهادند گوش
-
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامور پرهنر موبدان
-
چه سازیم و این را چه دانید رای
که اکنون ز دشمن تهی ماند جای
-
سواران لشکر ز پیر و جوان
همه تیز گفتند با پهلوان
-
که لشکر گریزان شد از پیش ما
شکست آمد اندر بداندیش ما
-
یکی رزمگاهست پر خون و خاک
ازیشان نه هنگام بیم است و باک
-
بباید پی دشمن اندر گرفت
ز مولش سزد گر بمانی شگفت
-
گریزان ز باد اندرآید بآب
به آید ز مولیدن ایدر شتاب
-
چنین گفت پیران که هنگام جنگ
شود سست پای شتاب از درنگ
-
سپاهی بکردار دریای آب
شدست انجمن پیش افراسیاب
-
بمانیم تا آن سپاه گران
بیایند گردان و جنگ آوران
-
ازان پس بایران نمانیم کس
چنین است رای خردمند و بس
-
بدو گفت هومان که ای پهلوان
مرنجان بدین کار چندین روان
-
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم
شدی روی دریا ازیشان دژم
-
کنون خیمه و گاه و پرده سرای
همه مانده برجای و رفته ز جای
-
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست
نمودن بما پشت یکبارگیست
-
نمانیم تا نزد خسرو شوند
بدرگاه او لشکری نو شوند
-
ز زابلستان رستم آید بجنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ
-
کنون ساختن باید و تاختن
فسونها و نیرنگها ساختن
-
چو گودرز را با سپهدار طوس
درفش همایون و پیلان و کوس
-
همه بی گمانی بچنگ آوریم
بد آید چو ایدر درنگ آوریم
-
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیداردل باش و روشن روان
-
چنان کن که نیک اختر و رای تست
که چرخ فلک زیر بالای تست
-
پس لشکر اندر گرفتند راه
سپهدار پیران و توران سپاه
-
به لهاک فرمود کاکنون مایست
بگردان عنان با سواری دویست
-
بدو گفت مگشای بند از میان
ببین تا کجایند ایرانیان
-
همی رفت لهاک برسان باد
ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد
-
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت
-
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهاک جای درنگ
-
بنزدیک پیران بیامد ز راه
بدو آگهی داد ز ایران سپاه
-
که ایشان بکوه هماون درند
همه بسته بر پیش راه گزند
-
بهومان بفرمود پیران که زود
عنان و رکیبت بباید بسود
-
ببر چند باید ز لشکر سوار
ز گردان گردنکش نامدار
-
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه
-
ازین رزم رنج آید اکنون بروی
خرد تیز کن چاره کار جوی
-
گر آن مرد با کاویانی درفش
بیاری شود روی ایشان بنفش
-
اگر دستیابی بشمشیر تیز
درفش و همه نیزه کن ریزریز
-
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان
-
گزین کرد هومان ز لشکر سوار
سپردار و شمشیرزن سی هزار
-
چو خورشید تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج
-
پدید آمد از دور گرد سپاه
غو دیده بان آمد از دیده گاه
-
که آمد ز ترکان سپاهی پدید
بابر سیه گردشان برکشید
-
چو بشنید جوشن بپوشید طوس
برآمد دم بوق و آوای کوس
-
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند بر پیش کوه
-
چو هومان بدید آن سپاه گران
گراییدن گرز و تیغ سران
-
چنین گفت هومان بگودرز و طوس
کز ایران برفتید با پیل و کوس
-
سوس شهر ترکان بکین آختن
بدان روی لشکر برون تاختن
-
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه
شدستی ز گردان توران ستوه
-
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
-
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
کنم زین حصار تو دریای آب
-
بدانی که این جای بیچارگیست
برین کوه خارا بباید گریست
-
هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشه ما دگرگونه بود
-
دگرگونه بود آنچ انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم
-
همه کوه یکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
-
چنان کن که چون بردمد چاک روز
پدید آید از چرخ گیتی فروز
-
تو ایدر بوی ساخته با سپاه
شده روی هامون ز لشکر سیاه
-
فرستاده نزدیک پیران رسید
بجوشید چون گفت هومان شنید
-
بیامد شب تیره هنگام خواب
همی راند لشکر بکردار آب
-
-
چو خورشید زان چادر قیرگون
غمی شد بدرید و آمد برون
-
سپهبد بکوه هماون رسید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
-
بهومان چنین گفت کز رزمگاه
مجنب و مجنبان از ایدر سپاه
-
شوم تا سپهدار ایرانیان
چه دارد بپا اختر کاویان
-
بکوه هماون که دادش نوید
بدین بودن اکنون چه دارد امید
-
بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه
-
خروشید کای نامبردار طوس
خداوند پیلان و گوپال و کوس
-
کنون ماهیان اندر آمد به پنج
که تا تو همی رزم جویی برنج
-
ز گودرزیان آن کجا مهترند
بدان رزمگاهت همه بی سرند
-
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر
-
گریزان و لشکر پس اندر دمان
بدام اندر آیی همی بی گمان
-
چنین داد پاسخ سرافراز طوس
که من بر دروغ تو دارم فسوس
-
پی کین تو افگندی اندر جهان
ز بهر سیاوش میان مهان
-
برین گونه تا چند گویی دروغ
دروغت بر ما نگیرد فروغ
-
علف تنگ بود اندران رزمگاه
ازان بر هماون کشیدم سپاه
-
کنون آگهی شد بشاه جهان
بیاید زمان تا زمان ناگهان
-
بزرگان لشکر شدند انجمن
چو دستان و چون رستم پیلتن
-
چو جنبیدن شاه کردم درست
نمانم بتوران بر و بوم و رست
-
کنون کامدی کار مردان ببین
نه گاه فریبست و روز کمین
-
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه
فرستاد و بگرفت بر کوه راه
-
بهر سو ز توران بیامد گروه
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه
-
بریشان چو راه علف تنگ شد
سپهبد سوی چاره جنگ شد
-
چنین گفت هومان بپیران گرد
که ما را پی کوه باید سپرد
-
یکی جنگ سازیم کایرانیان
نبندند ازین پس بکینه میان
-
بدو گفت پیران که بر ماست باد
نکردست با باد کس رزم یاد
-
ز جنگ پیاده بپیچید سر
شود تیره دیدار پرخاشخر
-
چو راه علف تنگ شد بر سپاه
کسی کوه خارا ندارد نگاه
-
همه لشکر آید بزنهار ما
ازین پس نجویند پیکار ما
-
بریشان کنون جای بخشایش است
نه هنگام پیکار و آرایش است
-
-
رسید این سگالش بگودرز و طوس
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
-
چنین گفت با طوس گودرز پیر
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر
-
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست
-
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه
چنین چند باشد سپه گرسنه
-
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آید آن چادر لاژورد
-
بباید گزیدن سواران مرد
ز بالا شدن سوی دشت نبرد
-
بسان شبیخون یکی رزم سخت
بسازیم تا چون بود یار بخت
-
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم
وگر تاج گردنکشان برنهیم
-
چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی تاج و گاه
-
ز گودرز بشنید طوس این سخن
سرش گشت پردرد و کین کهن
-
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد
دگر سو بشیدوش و خراد گرد
-
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد
-
خود و گیو و گودرز و چندی سران
نهادند بر یال گرزگران
-
بسوی سپهدار پیران شدند
چو آتش بقلب سپه بر زدند
-
چو دریای خون شد همه رزمگاه
خروشی برآمد بلند از سپاه
-
درفش سپهبد بدو نیم شد
دل رزمجویان پر از بیم شد
-
چو بشنید هومان خروش سپاه
نشست از بر تازی اسپی سیاه
-
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید
-
فرو ریخت از دیده خون بر برش
یکی بانگ زد تند بر لشکرش
-
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شما را ز کین ایچ مایه نبود
-
بهر یک ازیشان ز ما سیصدست
بآوردگه خواب و خفتن بدست
-
هلا تیغ و گوپالها برکشید
سپرهای چینی بسر در کشید
-
ز هر سو بریشان بگیرید راه
کنون کز بره بر کشد تیغ ماه
-
رهایی نباید که یابند هیچ
بدین سان چه باید درنگ و بسیچ
-
برآمد خروشیدن کرنای
بهر سو برفتند گردان ز جای
-
گرفتندشان یکسر اندر میان
سواران ایران چو شیر ژیان
-
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ
که گفتی همی گرز بارد ز میغ
-
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
-
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند
-
بلشکر چنین گفت هومان که بس
ازین مهتران مفگنید ایچ کس
-
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته بتیر آورید
-
چنین گفت لشکر ببانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند
-
دهید ار بگرز و بژوپین دهید
سران را ز خون تاج بر سر نهید
-
چنین گفت با گیو و رهام طوس
که شد جان ما بی گمان بر فسوس
-
مگر کردگار سپهر بلند
رهاند تن و جان ما زین گزند
-
اگر نه بچنگ عقاب اندریم
وگر زیر دریای آب اندریم
قسمت دوم داستان کاموس کشانی
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-دوم-داستان-کاموس-کشانی
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150000 تومان)
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند