کاربردهای افراسیاب
-
گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش برآر
-
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
-
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر برو غالب شویم افراسیاب افکنده ایم
-
نه سام و نریمان و افراسیاب
نه کسری و دارا و جمشید ماند
-
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
-
ز گفت پدر مغز افراسیاب
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
-
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب
چو دید آن سهی قد افراسیاب
-
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ
که افراسیاب آن دلاور نهنگ
-
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
-
ازان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
-
به لشکر نگه کرد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
-
بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخسار با جاه و آب
-
ز قارن چو افراسیاب آن بدید
بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
-
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بزد کوس رویین و صف برکشید
-
کجا خاستی گرد افراسیاب
همه خون شدی دشت چون رود آب
-
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب
-
به پرده سرای رد افراسیاب
کسی را سر اندر نیامد به خواب
-
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
-
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
گسی کرد لشکر به هنگام خواب
-
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
که سوی بیابان نهادست روی
-
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب
-
وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب
-
غمی گشت ازان کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
-
بشد ویسه تا پیش افراسیاب
ز درد پسر مژه کرده پرآب
-
یکی مرد بینادل و پرشتاب
فرستم به نزدیک افراسیاب
-
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب
پر از بیم گشتند از افراسیاب
-
ازان تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب
-
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید همی شرم و آب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
-
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
-
بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب
-
پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ
-
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپنجاب تا رود آب
-
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد ز آرام و از خورد و خواب
-
نهادند سر سوی افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پر آب
-
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
-
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
-
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب
-
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
-
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
-
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
-
گران لشکری ساخت افراسیاب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
-
برآشفت افراسیاب آن زمان
برآویخت با لشکر تازیان
-
همی تاج او خواست افراسیاب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
-
ازیشان پسند آمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد
-
چو آگاهی آمد به افراسیاب
سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب
-
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
-
سر بخت گردان افراسیاب
بران رزم گاه اندر آمد بخواب
-
به نخچیرگاه رد افراسیاب
بپوشیم تابان رخ آفتاب
-
به نخچیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست ریگ و ز یک دست آب
-
که از ما به افراسیاب این زمان
همانا رسید آگهی بی گمان
-
پس آگاهی آمد به افراسیاب
ازیشان شب تیره هنگام خواب
-
درفش جفاپیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب
-
شوم ره بگیرم به افراسیاب
نمانم که آید بدین روی آب
-
که بگذشته بود او ازین روی آب
به پیش سپاه اندر افراسیاب
-
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
-
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت رزم ست گر جای خواب
-
چو پیران ز افراسیاب این شنید
چو از باد آتش دلش بردمید
-
نگه کرد افراسیاب از کران
چنین گفت با نامور مهتران
-
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب
-
بدو گفت افراسیاب این سخن
نبایدکه داند ز سر تا به بن
-
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
-
خبر شد به نزدیک افراسیاب
که افگند سهراب کشتی بر آب
-
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
-
کنون من به بخت رد افراسیاب
کنم دشت را همچو دریای آب
-
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار
-
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب
-
همی خواهد او جنگ افراسیاب
تو با او برو روی ازو برمتاب
-
هیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
-
گریزان سپهرم بدان روی آب
بشدبا سپه نزد افراسیاب
-
به سغد است با لشکر افراسیاب
سپاه و سپهبد بدان روی آب
-
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آید خود افراسیاب
-
برآشفت چون آتش افراسیاب
که چندش چه گویی ز آرام و خواب
-
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب
-
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
-
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند به خواب
-
غمی شد چو بشنید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
-
تو پاسخ فرستی به افراسیاب
که از کین اگر شد سرت پر شتاب
-
بدو گفت خیره منه سر به خواب
برو تازیان نزد افراسیاب
-
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
-
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
-
بیاید بجنگ تو افراسیاب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
-
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
-
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
-
سپهبد سراندر نیارد به خواب
بیاید به جنگ تو افراسیاب
-
چو بشنید پیچان شد افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای با دانش افگند بن
-
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
-
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
-
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ گونه برفتن شتاب
-
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
-
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
-
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
-
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
-
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
-
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
-
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
-
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
-
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
-
وزان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
-
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی گنه مرگ بر من شتاب
-
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
-
هیونی ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد به هنگام خواب
-
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه خواه
-
وزان جایگه نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی بر آب
-
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
-
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
-
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
-
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
-
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
-
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
-
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشان تر از بر سپهر آفتاب
-
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
-
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
-
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
-
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
-
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
-
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیره بخت اندرآید به خواب
-
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
-
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
-
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
-
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین و می ریخت آب
-
که دوزخ به از بوم افراسیاب
نباید بدین کشور آرام و خواب
-
جهانی بدو کرده دیده پرآب
ز کردار بدگوهر افراسیاب
-
بیامد دمان پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
-
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
-
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
-
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
-
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
-
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
-
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
-
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
-
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
-
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
-
خبر شد ز ترکان به افراسیاب
که بیدار بخت اندرآمد به خواب
-
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
-
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
-
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
-
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که بیدار بخت اندر آمد به خواب
-
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
-
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
-
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
-
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
-
به نزدیک افراسیاب آمدند
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
-
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
-
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
-
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
-
که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را به خواب
-
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
-
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
-
ازین آگهی یابد افراسیاب
نسازد بخورد و نیازد به خواب
-
چو زین یابد افراسیاب آگهی
بیندازد آن تاج شاهنشهی
-
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
-
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
-
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
-
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
-
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب
-
چو بشنید گفتارش افراسیاب
بدیده ز خشم اندرآورد آب
-
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
-
چو نزدیک رود آمد افراسیاب
ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
-
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب
-
ز بهر سیاووش ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
-
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندر آید به خواب
-
نباشد جز از کام افراسیاب
سر بخت ترکان برآید ز خواب
-
یکی کینه خیزد که افراسیاب
هم امشب همی آن ببیند به خواب
-
از افراسیاب اندر آمد نخست
دو رخ را به خون دو دیده بشست
-
بسی شهر بینی ز ایران خراب
تبه گشته از رنج افراسیاب
-
که پرکین کنی دل ز افراسیاب
دمی آتش اندر نیاری به آب
-
همه خستگانند از افراسیاب
همه دل پر از خون و دیده پرآب
-
کجا پهلوان خواند افراسیاب
به بیداری او شود سیر خواب
-
پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب
-
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
-
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
-
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
-
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
-
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
-
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
-
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
-
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
-
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
-
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
-
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
-
هیونی برافگند هنگام خواب
فرستاد نزدیک افراسیاب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
سران را بخواند از همه انجمن
-
یکی لشکری ساخت افراسیاب
که تاریک شد چشمه آفتاب
-
بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب
-
سپاهی بکردار دریای آب
شدست انجمن پیش افراسیاب
-
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز ترکان افراسیاب
-
بایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب
-
ندارند سر کم ز افراسیاب
که با تخت و گنج اند و با جاه و آب
-
فرستم بنزدیک افراسیاب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
-
بزرگان درگاه افراسیاب
سپاهی بکردار دریای آب
-
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
-
بدین سام بآزرم افراسیاب
گذشتی به کشتی ز دریای آب
-
بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
-
و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
-
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
-
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
-
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
-
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
-
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
-
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
-
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
-
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
-
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
-
بیاری افراسیاب آمدیم
ز دشت و ز دریای آب آمدیم
-
ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دیده ام من بخواب
-
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
-
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
-
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
-
یکی شهریارست افراسیاب
که آتش همی بد شناسد ز آب
-
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
-
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
-
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
-
بیامد بنزدیک افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
-
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
گرفت اندران کینه جستن شتاب
-
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
-
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
-
سخن راند هر گونه افراسیاب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
-
ازو شاد شد جان افراسیاب
می روشن آورد و چنگ و رباب
-
چنین گفت با شیده افراسیاب
که شد مغز من زین سخن پرشتاب
-
نگه کرد گیو اندر افراسیاب
بدان خیره گفتار و چندان شتاب
-
نگه کن به پیمان افراسیاب
چو جای بلا دید و جای شتاب
-
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
-
نشانی نیامد ز افراسیاب
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
-
ز افراسیاب وز پولادوند
ز کشتی و از تابداده کمند
-
گله دار اسپان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب
-
چو باد از شگفتی هم اندر شتاب
بدیدار اسپ آمد افراسیاب
-
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
-
مگر چهره دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
-
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
-
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب
-
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
-
کشیدندش از پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
-
بیامد دمان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
-
چو برزد بران آتش تیز آب
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
-
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
-
چه افراسیاب و چه شاهان چین
نوشته همه نام تو بر نگین
-
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
همه دل پر از کین افراسیاب
-
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
-
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
-
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
-
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
-
بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستی و آرام و خواب
-
بزد دست بر جامه افراسیاب
که جنگ آوران را ببستست خواب
-
گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب
-
گشن لشکری سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
-
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
-
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
-
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
-
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان بر شتاب
-
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
-
دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
-
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
-
دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
-
نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
-
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
-
برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
-
پس از نامداران افراسیاب
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
-
که ای پهلوان رد افراسیاب
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
-
کز افراسیاب اندر آیدت بد
ز توران زمین بر تو نفرین سزد
-
بیزدان بنالید ز افراسیاب
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
-
کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب
-
سدیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب
-
گر افراسیاب اندر آید براه
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
-
به پیکار مندیش ز افراسیاب
بجای آرد دل روی ازو برمتاب
-
همی گفت اگر لشکر افراسیاب
بجنباند از جای و بگذارد آب
-
چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
-
بشد تا بنزدیک افراسیاب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
-
گر افراسیاب اندرین کینه گاه
ابا نامداران توران سپاه
-
شکسته شود پشت افراسیاب
پر از خون کند دل دو دیده پر آب
-
ز افراسیاب آمد آن بد خوی
همان غارت و کشتن و بدگوی
-
شما را بنزدیک افراسیاب
چه مایه بزرگی و جاهست و آب
-
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب
-
سپهرم ز خویشان افراسیاب
یکی نامور بود با جاه و آب
-
ستون گوان پشت افراسیاب
کنون شاه را تیره گشت آفتاب
-
مرا در دل آید که افراسیاب
سپه بگذراند بدین روی آب
-
ازین شهر ترکان و افراسیاب
بد آمد سرانجامت ای نیک یاب
-
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
-
یکی لشکر از نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی برآب
-
بداد از پی مهر افراسیاب
زمانه برو کرد چندین شتاب
-
که خون سیاوش ز افراسیاب
بخواهم بدین کینه گیرم شتاب
-
بفرمود او را فگندن به آب
بگفتا چنین بینم افراسیاب
-
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسیاب
-
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
-
نبیره فریدون بد افراسیاب
ز کندز برفتن نکردی شتاب
-
ازان درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
-
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
-
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشه رزم بگذاشت آب
-
ز ترکان وز کار افراسیاب
که لشکرگه آورد زین روی آب
-
بچپ بر دهستان و بر راست آب
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
-
شب آمد بکنده در افگند آب
بدان سو که بد روی افراسیاب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
-
نبینند جز مرگ پیران بخواب
نخواند کسی نام افراسیاب
-
از افراسیاب آن سپهدار چین
پدر مادر شاه ایران زمین
-
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
-
جهاندیده پردانش افراسیاب
جز از چاره جستن نبیند بخواب
-
جو بر تخت بر زنده افراسیاب
بماند جهان گردد از وی خراب
-
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب
بگفت فریبنده افراسیاب
-
نه از بهر پیغام افراسیاب
که کردار بد کرد بر تو شتاب
-
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش چون بر آتش نهاده کباب
-
بیامد بنزدیک افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
-
چنین گفت با مویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
-
بجنبید خسرو ز قلب سپاه
هم افراسیاب اندران رزمگاه
-
سپاهی به کردار دریای آب
بقلب اندرون جهن و افراسیاب
-
وزان پس دلیران افراسیاب
برفتند بر سان کشتی بر آب
-
نگه کرد افراسیاب از دو میل
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل
-
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود
کجا پشت خود را بدیشان نمود
-
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که من چون گذر یابم از رود آب
-
شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
-
شمار سواران افراسیاب
بیند خردمند هرگز بخواب
-
چو زان رود جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذشت آب
-
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسیاب
-
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
-
ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لب تشنه نگذاشتندی بر آب
-
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده روز و بهنگام خواب
-
بقلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان
-
سوی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
-
کسی کو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی
-
همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمه آفتاب
-
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
-
سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب
-
که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
-
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
بران بد که رستم شود سیرخواب
-
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
-
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
-
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
-
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاوش و افراسیاب
-
درودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که او کرد مژگان پر آب
-
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
-
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
-
خبر شد بنزدیک افراسیاب
کجا باره شارستان شد خراب
-
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
-
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
-
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
-
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
-
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند بخواب
-
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
-
ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بیگناهان شتاب
-
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندران دست یاب
-
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد بخواب
-
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و ازان انجمن
-
چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن
-
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید
-
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
-
چو افراسیاب این سخنها شنود
بدلش اندرون روشنایی فزود
-
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
-
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
-
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن
-
بدو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
-
که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
-
بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
-
همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
-
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسیاب
-
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
-
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
-
مگر همچنین خون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب
-
پس از گنگ دژ باز جست آگهی
ز افراسیاب و ز تخت مهی
-
کنون تا برآمد ز دریای آب
بگنگست با مردم افراسیاب
-
همانا بداندیش افراسیاب
گذشتست زان سو بدریای آب
-
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
ز گم بودن جادو افراسیاب
-
بپرداختم تخت افراسیاب
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
-
برخشنده روز و بهنگام خواب
هم آگهی جست ز افراسیاب
-
همه کوه و رود و بیابان و آب
نبیند نشانی ز افراسیاب
-
همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی
-
بهامون و کوه و بدریای آب
نشانی ندیدیم ز افراسیاب
-
ازان پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بی خورد و خواب
-
زهر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
-
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب
-
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب
-
بدین گونه آوازم هنگام خواب
نشاید که باشد جز افراسیاب
-
بدیدم سر و گوش افراسیاب
درو ساخته جای آرام و خواب
-
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب
-
چو بشنید آوازش افراسیاب
پر از درد گریان برآمد ز آب
-
چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
-
بخشکی کشیدش ز دریای آب
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
-
چنین گفت بی دولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم بخواب
-
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب
-
ز یک سو نبیره رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی بخواب
-
گر او را بدی بر تو بر دست یاب
بایران کشیدی رد افراسیاب
-
بمادر هم از تخم افراسیاب
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
-
که شیران ایران بدریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب
-
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب
-
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب
-
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب
به زور و به تن همچو افراسیاب
-
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب
ز توران به چین آمد افراسیاب
-
به ایران بد افراسیاب آن زمان
جهان پر ز درد از بد بدگمان
-
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
-
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشن تر از آفتاب
-
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بد دل شهریاران به درد
-
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
-
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب
-
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
زخاقان که بنشست ازان روی آب
-
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سغد یکسر چو دریای آب
-
ز بیداد وز رنج افراسیاب
کسی را نبد جای آرام وخواب
-
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
-
دگر آنک بد گوهر افراسیاب
ز توران بدانگونه بگذاشت آب
-
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
-
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
-
نگر تا سیاوش از افراسیاب
چه برخورد جز تابش آفتاب
-
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب
-
به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب
-
که چون وارث ملک افراسیاب
سر از چین برآورد چون آفتاب
-
وز نخستین جنگ او با دشمنش افراسیاب
-
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
-
همان منزل است این جهان خراب
که دیده ست ایوان افراسیاب
-
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
-
به دریای قلزم به جوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب