-
بگفتند کاین شهرهای فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
-
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد
بسی بود ویران و آرام جغد
-
چغانی وسومان وختلان و بلخ
شده روز بر هر کسی تار و تلخ
-
بخارا وخوارزم وآموی و زم
بسی یاد دارمی با درد و غم
-
ز بیداد وز رنج افراسیاب
کسی را نبد جای آرام وخواب
-
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی
جهانی برآسود از گفت وگوی
-
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند
شد این مرزها پر ز درد وگزند
-
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسب جای درنگ
-
برآسود گیتی ز کردار اوی
که هرگز مبادا فلک یاراوی
-
ازان پس چونرسی سپهدار شد
همه شهرها پر ز تیمار شد
-
چوشاپور ارمزد بگرفت جای
ندانست نرسی سرش را ز پای
-
جهان سوی داد آمد و ایمنی
ز بد بسته شد دست آهرمنی
-
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد
ببد تیزدستی برآورد گرد
-
بیامد جهاندار بهرام گور
ازو گشت خاقان پر از درد و شور
-
شد از داد او شهرها چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت
-
به هنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر درد و گرم و گداز
-
مبادا فغانیش فرزند اوی
مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی
-
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه شد ارز ما
-
بماناد تا جاودان این بر اوی
جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی
-
که از وی زمین داد بیند کنون
نبینیم رنج ونه ریزیم خون
-
ازان پس ز هیتال وترک وختن
به گلزریون برشدند انجمن
-
به هر سو که بد موبدی کاردان
ردی پاک وهشیار و بسیاردان
-
ز پیران هرآنکس که بد رای زن
بروبر ز ترکان شدند انجمن
-
چنان رای دیدند یک سر سپاه
که آیند با هدیه نزدیک شاه
-
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یک دل و یک زبان آمدند
-
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
که بستند برمور و بر پشه راه
-
همه برنهادند سر برزمین
همه شاه راخواندند آفرین
-
بگفتند کای شاه ما بنده ایم
به فرمان تو در جهان زنده ایم
-
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ
-
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار
برستند پاک از بد روزگار
-
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگ سازان نو
-
ز گردان چو خشنود شد شهریار
بیامد به درگاه سالار بار
-
بپرسید بسیار و بنواختشان
بهر برزنی جایگه ساختشان
-
وزان پس شهنشاه یزدان پرست
به خاک آمد از جایگاه نشست
-
ستایش همی کرد برکردگار
که ای برتر از گردش روزگار
-
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای
تو باشی بهر نیکئی رهنمای
-
هر آنکس که یابد ز من آگهی
ازین پس نجوید کلاه مهی
-
همه کهتری را بسازند کار
ندارد کسی زهره کارزار
-
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب
چو من خفته باشم نجویند خواب
-
همه دام ودد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند
-
کرا برگزینی تو او خوار نیست
جهان را جز از تو جهاندار نیست
-
تو نیرو دهی تا مگر در جهان
نخسبد ز من مور خسته روان
-
چنین پیش یزدان فراوان گریست
نگر تا چنین درجهان شاه کیست
-
به تخت آمد از جایگه نماز
ز گرگان برفتن گرفتند ساز
-
برآمد خروشیدن گاودم
ز درگاه آواز رویینه خم
-
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
-
ز دینار و دیبا و تاج و کمر
ز گنج درم هم ز در و گهر
-
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج
دگر مهد پیروزه و تخت عاج
-
نشستند بر زین پرستندگان
بت آرای وهرگونه ای بندگان
-
فرستاد یکسر سوی طیسفون
شبستان چینی به پیش اندرون
-
به فرخنده فال و به روز آسمان
برفتند گرد اندرش خادمان
-
سرموبدان بود مهران ستاد
بشد با شبستان خاقان نژاد
-
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
سپاهی نماند از یلان یک تنه
-
همه ویژه گردان آزداگان
بیامد سوی آذرآبادگان
-
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان و ز دیلمان لشکری
-
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ
گرازان برفتند گردان کوچ
-
همه پاک با هدیه و با نثار
به پیش سراپرده شهریار
-
بدان شهرشد شهریار بزرگ
که ازمیش کوته کند چنگ گرگ
-
به فر جهاندار کسری سپهر
دگرگونه تر شد به کین و به مهر
-
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازارد زان کشتمندی به راه
-
نجستی کسی ازکسی نان وآب
بره بر بیاراستی جای خواب
-
برینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هرجای هامون و دشت
-
جهان دید یک سر پر از کشتمند
در و دشت پرگاو و پرگوسفند
-
زمینی که آباد هرگز نبود
بروبر ندیدند کشت و درود
-
نگه کرد کسری برومند یافت
بهرخانه ای چند فرزند یافت
-
خمیده سر از بار شاخ درخت
به فر جهاندار بیداربخت
-
به منزل رسیدند نزدیک شاه
فرستاده قیصر آمد به راه
-
ابا هدیه و جامه و سیم و زر
ز دیبای رومی و چینی کمر
-
نثاری که پوشیده شد روی بوم
چنان باژ هرگز نیامد ز روم
-
ز دینار پر کرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو
-
ز قیصر یکی نامه ای با نثار
نبشته سوی نامور شهریار
-
فرستاده را پیش بنشاندند
نگه کرد و نامه برو خواندند
-
بسی نرم پیغامها داده بود
ز چیزی که پیشش فرستاده بود
-
کزین پس فزون تر فرستیم چیز
که این ساو بد باژ بایست نیز
-
بپذرفت شاه آنک او دید رنج
فرستاد یکسر همه سوی گنج
-
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب
همی راند تا خان آذرگشسب
-
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
-
فرود آمد از اسب برسم بدست
به زمزم همی گفت ولب را ببست
-
همان پیش آتش ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
-
همه زر و گوهر فزونی که برد
سراسر به گنجور آتش سپرد
-
پراگند بر موبدان سیم و زر
همه جامه بخشیدشان با گهر
-
همه موبدان زو توانگر شدند
نیایش کنان پیش آذر شدند
-
به زمزم همی خواندند آفرین
بران دادگر شهریار زمین
-
و زانجا بیامد سوی طیسفون
زمین شد ز لشکر که بیستون
-
ز بس خواسته کان پراگنده شد
ز زر و درم کشور آگنده شد
-
وزان شهر سوی مداین کشید
که آنجا بدی گنجها را کلید
-
گلستان چین با چهل اوستاد
همی راند در پیش مهران ستاد
-
چو کسری بیامد برتخت خویش
گرازان و انباز با بخت خویش
-
جهان چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز خوبی پر از خواسته
-
نشستند شاهان ز آویختن
به هر جای بیداد و خون ریختن
-
جهان پرشد از فره ایزدی
ببستند گفتی دو دست از بدی
-
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن
-
جهانی به فرمان شاه آمدند
ز کژی و تاری به راه آمدند
-
کسی کو بره بر درم ریختی
ازان خواسته دزد بگریختی
-
ز دیبا و دینار بر خشک و آب
برخشنده روز و به هنگام خواب
-
بپیوست نامه به هر کشوری
به هرنامداری و هر مهتری
-
ز بازارگانان ترک و ز چین
ز سقلاب وهرکشوری همچنین
-
ز بس نافه مشک و چینی پرند
از آرایش روم وز بوی هند
-
شد ایران به کردار خرم بهشت
همه خاک عنبر شد و زر خشت
-
جهانی به ایران نهادند روی
بر آسوده از رنج وز گفت وگوی
-
گلابست گویی هوا را سرشک
بر آسوده از رنج مرد و پزشک
-
ببارید برگل به هنگام نم
نبد کشتورزی ز باران دژم
-
جهان گشت پرسبزه وچارپای
در و دشت گل بود و بام سرای
-
همه رودها همچو دریا شده
به پالیز گلبن ثریا شده
-
به ایران زبانها بیاموختند
روانها بدانش برافروختند
-
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم
-
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای
-
هرآنکس که از دانش آگاه بود
ز گویندگان بر در شاه بود
-
رد وموبد و بخردان ارجمند
بداندیش ترسان ز بیم گزند
-
چوخورشید گیتی بیاراستی
خروشی ز درگاه برخاستی
-
که ای زیردستان شاه جهان
مدارید یک تن بد اندر نهان
-
هرآنکس که از کار دیده ست رنج
نیابد به اندازه رنج گنج
-
بگویند یکسر به سالار بار
کز آنکس کند مزد او خواستار
-
وگر فام خواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بی دستگاه
-
نباید که یابد تهیدست رنج
که گنجور فامش بتوزد ز گنج
-
کسی کو کند در زن کس نگاه
چوخصمش بیاید به درگاه شاه
-
نبیند مگر چاه ودار بلند
که با دار تیرست و با چاه بند
-
وگر اسب یابند جایی یله
که دهقان بدر بر کند زان گله
-
بریزند خونش بران کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند
-
پیاده بماند سوارش ز اسب
به پوزش رود نزد آذرگشسب
-
عرض بسترد نام دیوان اوی
به پای اندر آرند ایوان اوی
-
گناهی نباشد کم و بیش ازین
ز پستر بود آنک بد پیش ازین
-
نباشد بران شاه همداستان
بدر بر نخواهد جز از راستان
-
هرآنکس که نپسندد این راه ما
مبادا که باشد به درگاه ما
-
-
جهاندار یک روز بنشست شاد
بزرگان داننده را بار داد
-
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
برتخت بنشست بوزرجمهر
-
یکی آفرین کرد برکردگار
خداوند پیروز و پروردگار
-
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن زشت گوی
-
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار بادانش و با گهر
-
نبشتم سخن چند بر پهلوی
ابر دفتر و کاغذ خسروی
-
سپردم به گنجور تا روزگار
برآید بخواند مگر شهریار
-
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن به راز
-
اگرمرد برخیزد از تخت بزم
نهد برکف خویش جان را برزم
-
زمین را بپردازد از دشمنان
شود ایمن از رنج آهرمنان
-
شود پادشا بر جهان سر به سر
بیابد سخنها همه دربدر
-
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
کند گلشن و باغ و میدان و کاخ
-
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز برآرزو بشمرد
-
فر از آورد لشکر وخواسته
شود کاخ و ایوانش آراسته
-
گر ای دون که درویش باشد به رنج
فراز آرد از هر سویی نام و گنج
-
ز روی ریا هرچ گرد آورد
ز صد سال بودنش برنگذرد
-
شود خاک وبی بر شود رنج اوی
به دشمن بماند همه گنج اوی
-
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
-
چو بشنید آن جستن و باد اوی
ز گیتی نگیرد کسی یاد اوی
-
بدین کار چون بگذرد روزگار
ازو نام نیکی بود یادگار
-
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس
دگر هرچ باشد نماند به کس
-
سخن گفتن نغز و کردار نیک
نگردد کهن تا جهانست ریک
-
بدین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزگار
-
مکن شهریارا گنه تا توان
بویژه کزو شرم دارد روان
-
بی آزاری وسودمندی گزین
که اینست فرهنگ آیین و دین
-
ز من یادگارست چندی سخن
گمانم که هرگز نگردد کهن
-
چو بگشاد روشن دل شهریار
فروان سخن کرد زو خواستار
-
بدو گفت فرخ کدامست مرد
که دارد دلی شاد بی باد سرد
-
چنین گفت کانکو بود بیگناه
نبردست آهرمن او راز راه
-
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار کیهان خدیو
-
بدو گفت فرمان یزدان بهیست
که اندر دوگیتی ازو فرهیست
-
دربرتری راه آهرمنست
که مرد پرستنده را دشمنست
-
خنک درجهان مرد پیمان منش
که پاکی وشرمست پیرامنش
-
چوجانش تنش را نگهبان بود
همه زندگانیش آسان بود
-
بماند بدو رادی و راستی
نکوبد درکژی وکاستی
-
هران چیز کان بهره تن بود
روانش پس از مرگ روشن بود
-
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ
که به هر نیامست گر به هر تیغ
-
کسی کو بود برخرد پادشا
روان را ندارد به راه هوا
-
سخن نشنو ازمرد افزون منش
که با جان روشن بود بدکنش
-
چوخستو بیاید به دیگر سرای
هم ایدر پر از درد ماند به جای
-
کزین بگذری سفله آن را شناس
که از پاک یزدان ندارد سپاس
-
دریغ آیدش بهره تن ز تن
شود ز آرزوها ببندد دهن
-
همان بهر جانش که دانش بود
نداند نه از دانشی بشنود
-
بپرسید کسری که از کهتران
کرا باشد اندیشه مهتران
-
چنین گفت کان کس که داناترست
بهر آرزو بر تواناترست
-
کدامست دانا بدوشاه گفت
که دانش بود مرد را درنهفت
-
چنین گفت کان کو به فرمان دیو
نپردازد از راه کیهان خدیو
-
ده اند اهرمن هم به نیروی شیر
که آرند جان وخرد را به زیر
-
بدو گفت کسری که ده دیو چیست
کزیشان خرد را بباید گریست
-
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند با زور و گردن فراز
-
دگر خشم ور شکست وننگست وکین
چو نمام و دوروی و ناپاک دین
-
دهم آنک از کس ندارد سپاس
به نیکی وهم نیست یزدان شناس
-
بدو گفت ازین شوم ده باگزند
کدامست آهرمن زورمند
-
چنین داد پاسخ به کسری که آز
ستمکاره دیوی بود دیرساز
-
که اورا نبینند خشنود ایچ
همه درفزونیش باشد بسیچ
-
نیاز آنک او را ز اندوه و درد
همی کور بینند و رخساره زرد
-
کزین بگذری خسرو ادیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک
-
اگر در زمانه کسی بی گزند
به تندی شود جان او دردمند
-
دگر ننگ دیوی بود با ستیز
همیشه ببد کرده چنگال تیز
-
دگر دیو کینست پرخشم وجوش
ز مردم بتابد گه خشم هوش
-
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر
-
دگر دیو نمام کو جز دروغ
نداند نراند سخن با فروغ
-
بماند سخن چین ودوروی دیو
بریده دل از بیم کیهان خدیو
-
میان دوتن کین وجنگ آورد
بکوشد که پیوستگی بشکرد
-
دگر دیو بی دانش وناسپاس
نباشد خردمند و نیکی شناس
-
به نزدیک او رای و شرم اندکیست
به چشمش بدو نیک هردو یکیست
-
ز دانا بپرسید پس شهریار
که چون دیو با دل کند کارزار
-
ببنده چه دادست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو
-
چنین داد پاسخ که دست خرد
ز کردار آهرمنان بگذرد
-
خرد باد جان تو را رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون
-
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست
دل وجان داننده زو روشنست
-
گذشته سخن یاد دارد خرد
به دانش روان را همی پرورد
-
وگر خود بود آنک خوانیم خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم
-
جهان خوش بود بردل نیک خوی
نگردد بگرد در آرزوی
-
سخنهای باینده گویم کنون
که دلرا به شادی بود رهنمون
-
همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار
-
نیندیشد از کار بد یک زمان
ره راست گیرد نگیرد کمان
-
دگر هر که خشنود باشد به گنج
نیازد نیارد تنش را به رنج
-
کسی کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او برخوشی بگذرد
-
دگر دین یزدان پرستست و بس
به رنج و به گنج و به آزرم کس
-
ز فرمان یزدان نگردد سرش
سرشت بدی نیست هم گوهرش
-
برین همنشانست پرهیز نیز
که نفروشد او راه یزدان به چیز
-
بدو گفت زین ده کدامست شاه
سوی نیکویها نماینده راه
-
چنین داد پاسخ که راه خرد
ز هر دانشی بی گمان بگذرد
-
همان خوی نیکوکه مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی
-
وزین گوهران گوهر استوار
تن خشندی دیدم از روزگار
-
وزیشان امیدست آهسته تر
برآسوده از رنج و شایسته تر
-
وزین گوهران آز دیدم به رنج
که همواره سیری نیابد ز گنج
-
بدو گفت شاه از هنرها چه به
که گردد بدو مرد جوینده مه
-
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه
نگردد بود با تنی بیگناه
-
بیابد ز گیتی همه کام ونام
از انجام فرجام و آرام و کام
-
بپرسید ازو نامبردار گو
کزین ده کدامین بود پیشرو
-
چنین داد پاسخ به آواز نرم
سخنهای دانش به گفتار گرم
-
فزونی نجوید برین بر خرد
خرد بی گمان برهنر بگذرد
-
وزان پس ز دانا بپرسید مه
که فرهنگ مردم کدامست به
-
چنین داد پاسخ که دانش بهست
خردمند خود برجهان برمهست
-
که دانا بلندی نیازد به گنج
تن خویش را دور دارد ز رنج
-
ز نیروی خصمش بپرسید شاه
که چون جست خواهی همی دستگاه
-
چنین داد پاسخ که کردار بد
بود خصم روشن روان وخرد
-
ز دانا بپرسید پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود گر گهر
-
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
-
گهر بی هنر زار وخوارست وسست
به فرهنگ باشد روان تندرست
-
بدو گفت جان را زدودن بچیست
هنرهای تن را ستودن بچیست
-
بگویم کنون گفتها سر به سر
اگر یادگیری همه دربدر
-
خرد مرد را خلعت ایزدیست
ز اندیشه دورست ودور از بدیست
-
هنرمند کز خویشتن درشگفت
بماند هنر زو نباید گرفت
-
همان خوش منش مردم خویش دار
نباشد به چشم خردمند خوار
-
اگر بخشش ودانش و رسم و داد
خردمند گرد آورد با نژاد
-
بزرگی و افزونی و راستی
همی گیرد از خوی بدکاستی
-
ازان پس بپرسید کسری ازوی
که ای نامور مرد فرهنگ جوی
-
بزرگی به کوشش بود گر به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج وتخت
-
چنین داد پاسخ که بخت وهنر
چنانند چون جفت با یکدیگر
-
چنان چون تن وجان که یارند وجفت
تنومند پیدا و جان در نهفت
-
همان کالبد مرد را پوششست
اگر بخت بیدار در کوششست
-
به کوشش نیاید بزرگی به جای
مگر بخت نیکش بود رهنمای
-
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد به یاد
-
چو بیدار گردد نبیند به چشم
اگر نیکویی دید اگر درد وخشم
-
دگر پرسشی برگشاد از نهفت
بدانا ستوده کدامست گفت
-
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت
بیاراید و زور یابد ز بخت
-
اگر دادگر باشد و نیک نام
بیابد ز گفتار و کردار کام
-
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدامست بدروز و ناسودمند
-
چنین داد پاسخ که درویش زشت
که نه کام یابد نه خرم بهشت
-
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که همواره از درد باید گریست
-
چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد
-
بپرسید ازو گفت خرسند کیست
به بیشی ز چیز آرزومند کیست
-
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر
ندارد برین گرد گردان سپهر
-
بدو گفت ما را چه شایسته تر
چنین گفت کان کس که آهسته تر
-
بپرسید ازو گفت آهسته کیست
که بر تیز مردم بباید گریست
-
چنین داد پاسخ که از عیب جوی
نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی
-
به نزدیک او شرم و آهستگی
هنرمندی و رای و شایستگی
-
بپرسید ازو نامور شهریار
که ازمردمان کیست امیدوار
-
چنین گفت کان کس که کوشاترست
دوگوشش بدانش نیوشاترست
-
بپرسید ازو شهریار جهان
از آگاهی نیک و بد در نهان
-
چنین داد پاسخ که از آگهی
فراوان بود کژ ومغزش تهی
-
مگر آنک گفتند خاکست جای
ندانم چه گویم ز دیگر سرای
-
بدو گفت کسری که آباد شهر
کدامست و مازو چه داریم بهر
-
چنین داد پاسخ که آبادجای
ز داد جهاندار باشد به پای
-
بپرسید کسری که بیدارتر
پسندیده تر مرد وهشیارتر
-
به گیتی کدامست بامن بگوی
که بفزاید از دانش آبروی
-
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر
-
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد به شادی همی پشت راست
-
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم
بود ایمن و باشدش زر و سیم
-
بدو گفت ما را ستایش به چیست
به نزدیک هرکس پسندیده کیست
-
چنین داد پاسخ که او را نیاز
بپوشد همی رشک با ننگ و آز
-
همان رشک و کینش نباشد نهان
پسندیده او باشد اندر جهان
-
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه
-
چنین گفت کان کس که نومید گشت
دل تیره رایش چوخورشید گشت
-
دگرآنک روزش بباید شمرد
به کار بزرگ اندرون دست برد
-
بدو گفت غم دردل کیست بیش
کز اندوه سیرآید از جان خویش
-
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت
بیفتاد و نومید گردد ز بخت
-
بپرسید ازو شهریار بلند
که از ما که دارد دلی دردمند
-
چنین گفت کان کو خردمند نیست
توانگر کش از بخت فرزند نیست
-
بپرسید شاه از دل مستمند
نشسته به گرم اندرون بی گزند
-
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد برو ابلهی پادشا
-
بپرسید نومیدتر کس کدام
که دارد توانایی و نیک نام
-
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ
بیفتد بماند نژند وسترگ
-
بپرسید ازو شاه نوشین روان
که ای مرد دانا و روشن روان
-
که دانی که بی نام وآرایشست
که او از در مهر و بخشایشست
-
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درویش و بی دستگاه
-
بپرسید وگفتش که برگوی راست
که تا از گذشته پشیمان کراست
-
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ
که بر سر نهد پادشا روز مرگ
-
پشیمان شود دل کند پرهراس
که جانش به یزدان بود ناسپاس
-
ودیگر که کردار دارد بسی
به نزدیک آن ناسپاسان کسی
-
بپرسید وگفت ای خرد یافته
هنرها یک اندر دگر بافته
-
چه دانی کزو تن بود سودمند
همان بر دل هر کسی ارجمند
-
چنین داد پاسخ که ناتندرست
که دل را جز از شادمانی نجست
-
چو از درد روزی بسستی بود
همه آرزو تندرستی بود
-
بپرسید و گفتش که از آرزوی
چه بیشست پیداکن ای نیک خوی
-
بدو گفت چون سرفرازی بود
همه آرزو بی نیازی بود
-
چو ازبی نیازی بود تندرست
نباید جز از کام دل چیز جست
-
ازان پس چنین گفت با رهنمون
که بردل چه اندیشه آید فزون
-
چنین داد پاسخ که ای را سه روی
بسازد خردمند با راه جوی
-
یکی آنک اندیشد از روز بد
مگر بی گنه برتنش بد رسد
-
بترسد ز کار فریبنده دوست
که با مغز جان خواهد وخون وپوست
-
سه دیگر ز بیدادگر شهریار
که بیگار بستاند از مرد کار
-
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته مرد آموزگار
-
جهان روشن وپادشا دادگر
ز گردون نیابی فزون زین هنر
-
بپرسیدش از دین و از راستی
کزو دور باشد بدو کاستی
-
بدو گفت شاها بدینی گرای
کزو نگسلد یاد کرد خدای
-
همان دوری از کژی و راه دیو
بترس از جهانبان و کیهان خدیو
-
به فرمان یزدان نهاده دو گوش
وزیشان نباشد کسی با خروش
-
ازان پس بپرسیدش از پادشا
که فرماروانست بر پارسا
-
کزایشان کدامست پیروزبخت
که باشد به گیتی سزاوار تخت
-
چنین گفت کان کوبود دادگر
خرد دارد و رای و شرم و هنر
-
بپرسیدش از دوستان کهن
که باشند هم کوشه و یک سخن
-
چنین داد پاسخ که از مرد دوست
جوانمردی وداد دادن نکوست
-
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس
-
بدو گفت کسری کرا بیش دوست
که با او یکی بود از مغز و پوست
-
چنین داد پاسخ که از نیک دل
جدایی نخواهد جز از دل گسل
-
دگر آنکسی کو نوازنده تر
نکوتر به کردار و سازنده تر
-
بپرسید دشمن کرا بیشتر
که باشد بدو بر بداندیش تر
-
چنین داد پاسخ که برترمنش
که باشد فروان بدو سرزنش
-
همان نیز کاو از دارد درشت
پرآژنگ رخساره و بسته مشت
-
بپرسید تا جاودان دوست کیست
ز درد جدایی که خواهد گریست
-
چنین داد پاسخ که کردار نیک
نخواهد جدا بودن از یار نیک
-
چه ماند بدو گفت جاوید چیز
که آن چیز کمی نگیرد به نیز
-
چنین داد پاسخ که انباز مرد
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
-
چنین گفت کین جان دانا بود
که بر آرزوها توانا بود
-
بدو گفت شاه ای خداوند مهر
چه باشد به پهنا فزون از سپهر
-
چنین گفت کان شاه بخشنده دست
ودیگر دل مرد یزدان پرست
-
بپرسید وگفتا چه با زیب تر
کزان برفرازد خردمند سر
-
چنین داد پاسخ که ای پادشا
مده گنج هرگز بناپارسا
-
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشن خشک اندر آب افگنی
-
بدو گفت اندر چه چیزست رنج
کزو کم شود مرد را آز گنج
-
بدو داد پاسخ که ای شهریار
همیشه دلت باد چون نوبهار
-
پرستنده شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج
-
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
-
چنین گفت با شاه بوزرجمهر
که یک سر شگفتست کار سپهر
-
یکی مرد بینیم با دستگاه
کلاهش رسیده بابر سیاه
-
که او دست چپ را نداند ز راست
ز بخشش فزونی نداند نه کاست
-
یکی گردش آسمان بلند
ستاره بگوید که چونست وچند
-
فلک رهنمونش به سختی بود
همه بهر او شوربختی بود
-
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه
چنین داد پاسخ که سنگ گناه
-
بپرسید کز برتری کارها
ز گفتارها هم ز کردارها
-
کدامست با ننگ و با سرزنش
که باشد ورا هر کسی بدکنش
-
چنین داد پاسخ که ز فتی ز شاه
ستیهیدن مردم بیگناه
-
توانگرکه تنگی کند درخورش
دریغ آیدش پوشش و پرورش
-
زنانی که ایشان ندارند شرم
بگفتن ندارند آواز نرم
-
همان نیک مردان که تندی کنند
وگر تنگ دستان بلندی کنند
-
دروغ آنک بی رنگ و زشتست وخوار
چه بر نابکار و چه بر شهریار
-
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت
که هم آشکارست و هم در نهفت
-
کزو مرد داننده جوشن کند
روان را بدان چیز روشن کند
-
چنین داد پاسخ که کوشان بدین
به گیتی نیابد جز از آفرین
-
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس
-
بدو گفت کسری که کرده چه به
چه ناکرده از شاه وز مرد مه
-
چه بهتر کزو باز داریم چنگ
گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
-
چه بهتر ز فرمودن وداشتن
وگر مرد را خوار بگذاشتن
-
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم
که از بیگناهان بخوابند چشم
-
دگر آنک بیدار داری روان
بکوشی تو در کارها تا توان
-
فروهشته کین برگرفته امید
بتابد روان زو به کردار شید
-
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفگن مزه دور باش از بزه
-
سپاس ازخداوند خورشید و ماه
که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
-
چو این کار دلگیرت آمد ببن
ز شطرنج باید که رانی سخن
رزم خاقان چین با هیتالیان - قسمت سوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/رزم-خاقان-چین-با-هیتالیان-قسمت-سوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179000 تومان)
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده
افراسیاب
- افراسیاب
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند