-
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
-
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد
-
فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه
-
پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
-
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
-
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
-
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
-
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
-
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیده ها شد بنفش
-
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
-
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
-
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
-
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست
-
همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
-
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
-
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
-
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
-
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده ای گرز و گوپال و تیر
-
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
-
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
-
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
-
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت
-
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
-
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفته باستان
-
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
-
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور
-
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
-
چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
-
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش
-
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگه یل بهم
-
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
-
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی
-
وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
-
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد
-
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
-
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
-
مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش
-
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
-
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
-
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
-
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
-
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت
-
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
-
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
-
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
-
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
-
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
-
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
-
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
-
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
-
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
-
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
-
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
-
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
-
بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
-
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
-
ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزه وران
-
بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار
-
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
-
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند
-
به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
-
یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر
-
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک
-
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
-
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
-
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
-
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
-
اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
-
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه
-
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار
-
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز
-
چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو
-
برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
-
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
-
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
-
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
-
همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
-
چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
-
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود
-
هم از تخمه گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج
-
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد
-
جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار
-
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
-
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار
-
همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتی افروز اوی
-
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
-
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
-
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان باره گستهم کشته بود
-
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
-
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد
-
بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامی تر از تو نباشد کسم
-
نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی
-
همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار
-
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
-
بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
-
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از ناله کوس گوش
-
-
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
-
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
-
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بی مایه ترکان بدست
-
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
-
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
-
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
-
مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی
-
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
-
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال
-
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
-
بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان
-
بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانه ست نو
-
یکی شوشه زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
-
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
-
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
-
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
-
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
-
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
-
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
-
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
-
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
-
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
-
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
-
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
-
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بخت برگشتگان
-
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
-
همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر
-
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
-
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهن دشت
-
ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
-
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
-
بدو گفت کای شیر من زنده ام
بر کشتگان خوار افگنده ام
-
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
-
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی
-
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست
-
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
-
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی
-
یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه
-
چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت
-
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت
-
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
-
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
-
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ
-
سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت
-
همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
-
چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
-
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی
-
چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی
-
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
-
سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
-
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بی بارگی راه جوی
-
ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
-
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
-
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
-
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
-
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
-
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی
-
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
-
-
چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
-
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز
-
بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
-
بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست
-
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
-
برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز
-
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری
-
ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
-
چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشه بدگمان
-
بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
-
یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
-
چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست
-
بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیره روان آمدند
-
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
-
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
-
نشست از بر باره تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز
-
بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار
-
نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی
-
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
-
نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر
-
ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
-
بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند
-
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
-
پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار
-
بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشن روان
-
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
-
بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی
-
ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن
-
ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
-
که چندین تن از تخمه مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران
-
ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
-
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
-
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
-
ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان
-
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
-
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت
-
بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب
-
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه
-
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو
-
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
-
بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بی سپاه
-
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست
-
بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار
-
بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی
-
سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان
-
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
-
برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری
-
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
-
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
-
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
-
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد
-
چو بهرام یل گشت بی توش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
-
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
-
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
-
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
-
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
-
-
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
-
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
-
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
-
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
-
بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز
-
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود
-
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
-
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
-
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
-
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
-
چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
-
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
-
مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست
-
همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بآغاز کین
-
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
-
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
-
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
-
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
-
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
-
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه
-
چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
-
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
-
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
-
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
-
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
-
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
-
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
-
چه کردم کزین بی شمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
-
بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست
-
ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
-
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
-
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
-
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
-
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
-
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین
-
بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست
-
کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
-
بدو گفت کاینک سر بی وفا
مکافات سازم جفا را جفا
-
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار
-
که تیره روان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو
-
همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو
-
همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود
-
یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
-
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر
-
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید
-
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
-
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
-
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
-
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت
-
خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
-
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من
-
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
-
عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
-
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
-
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
-
بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
-
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
-
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
-
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
-
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
-
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
-
-
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید
-
سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند
-
که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
-
چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ
-
بر شاه باید شدن بی گمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
-
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست
-
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
-
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار
-
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
-
برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
-
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
-
برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
-
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
-
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
-
چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
-
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
-
بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
-
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
-
بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
-
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
-
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز
-
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
-
سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد
-
همه لشکرش گشته روشن روان
ببستند آیین ره پهلوان
-
همه جامه زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند
-
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه
-
برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت
-
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
-
سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای
-
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
-
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار
-
از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
-
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
-
پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
-
بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز
-
که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
-
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان
-
که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست
-
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
-
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو
-
بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
-
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی
-
سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن
-
بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود
قسمت چهارم گفتار اندر داستان فرود سیاوش
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-چهارم-گفتار-اندر-داستان-فرود-سیاوش
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(159500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(159500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(159500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(159500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند