-
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
-
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
-
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
-
چو بی کام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
-
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
-
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
-
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
-
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
-
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایه بدخوی
-
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
-
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
-
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان ناله بوق و آوای کوس
-
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
-
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
-
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
-
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
-
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
-
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پرده سرای
-
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
-
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
-
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
-
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
-
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
-
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
-
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
-
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
-
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
-
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
-
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگه دار آیین و فرمان من
-
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
-
کشاورز گر مردم پیشه ور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
-
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
-
نباید نمودن ببی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
-
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
-
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
-
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
-
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
-
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
-
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
-
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
-
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
-
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
-
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
-
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
-
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
-
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
-
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
-
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
-
مرا زی شبانان بی مایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
-
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
-
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
-
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
-
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیش اندر آمد دو راه
-
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
-
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
-
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
-
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بی آب و گرم
-
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
-
چو رانیم روزی به تندی دراز
بآب و بآسایش آید نیاز
-
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
-
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
-
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
-
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
-
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش رو کرد پیش سپاه
-
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
-
نباید که گردد دل آزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
-
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
-
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
-
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
-
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
-
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
-
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
-
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
-
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
-
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
-
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
-
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
-
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
-
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشن روان
-
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
-
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
-
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
-
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
-
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهره یک پدر
-
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
-
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
-
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
-
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
-
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
-
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
-
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
-
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
-
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
-
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
-
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کی منظری
-
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
-
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
-
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
-
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
-
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
-
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
-
ز بهرام وز زنگه شاوران
نشان جو ز گردان و جنگ آوران
-
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
-
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
-
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
-
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
-
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
-
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینه خواه جهاندار نو
-
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
-
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
-
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
-
یکی دیده بان آمد از دیده گاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
-
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
-
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
-
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
-
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی باره تیز رو بر نشست
-
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
-
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
-
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
-
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
-
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
-
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
-
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
-
سپردار با نیزه ور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
-
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزه ور
-
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
-
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
-
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
-
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
-
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
-
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
-
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
-
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
-
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
-
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
-
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
-
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
-
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
-
بزیر اندرش زنگه شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
-
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
-
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
-
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
-
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
-
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
-
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزه داران ز پیش
-
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
-
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
-
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
-
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
-
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
-
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
-
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
-
چو یک یک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
-
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
-
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
-
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
-
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیک یار
-
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
-
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
-
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
-
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
-
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
-
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
-
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
-
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
-
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
-
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
-
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
-
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
-
ییک باره ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
-
چنین گفت پس رای زن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
-
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
-
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
-
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
-
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
-
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
-
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
-
همی نشنوی ناله بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
-
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
-
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
-
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
-
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
-
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
-
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
-
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
-
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
-
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
-
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
-
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
-
چو گستهم و چون زنگه شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
-
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
-
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
-
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
-
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
-
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
-
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگه شاوران
-
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
-
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
-
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشن روان
-
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
-
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
-
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
-
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
-
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
-
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
-
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشن روان
-
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
-
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
-
که دیدم ترا شاد و روشن روان
هنرمند و بینادل و پهلوان
-
بدان آمدستم بدین تیغ کوه
که از نامداران ایران گروه
-
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
-
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
-
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
-
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغ دل کینه خواه
-
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
-
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشن روان
-
بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم
-
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس
-
میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر
-
که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد
-
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
-
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
-
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
-
ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست
-
هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد
-
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
-
همی گوید از تخمه نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
-
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
-
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
-
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
-
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
-
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
-
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوه کس
-
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
-
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی
-
نیاید بر تو بجز یک سوار
چنینست آیین این نامدار
-
چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای
-
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
-
بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار
-
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشن دل و شادکام
-
جزین هدیه ها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
-
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
-
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
-
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
-
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
-
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
-
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
-
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
-
یکی ترک زاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
-
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان
-
بترسیدی از بی هنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار
-
سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب
-
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
-
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
-
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
-
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز
-
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
-
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
-
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نام آور و جنگ جوی
-
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
-
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
-
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
-
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
-
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
-
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
-
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
-
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
-
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
-
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
-
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
-
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
-
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
-
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
-
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
-
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
-
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
-
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
-
چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود
-
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
-
بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار
-
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
-
بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر
-
بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی
-
چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد
-
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
-
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
-
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
-
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
-
چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد
-
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
-
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
-
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
-
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
-
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
-
چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار
-
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
-
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
-
که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ
-
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
-
چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت
-
بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش
-
بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس
-
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
-
که با کوهه زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت
-
بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای
-
خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
-
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
-
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
-
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
-
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
-
تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
-
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
-
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
-
چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم
-
فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار
-
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
-
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند
-
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
-
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
-
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
قسمت اول گفتار اندر داستان فرود سیاوش
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-اول-گفتار-اندر-داستان-فرود-سیاوش
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(160000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(160000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(160000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(160000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند