-
سپهدار رزی دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
-
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد یکسر گروه
-
در گنج دینار و تیغ و کمر
همان مایه ور جوشن و خود زر
-
بروزی دهان داد یکسر کلید
چو آمد گه نام جستن پدید
-
برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
-
یکی لشکری گشن برسان کوه
زمین از پی بادپایان ستوه
-
دل شیر غران ازیشان به بیم
همه غرقه در آهن و زر و سیم
-
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکین آختن
-
برفتند پیش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر بکردار کوه
-
بریشان نگه کرد سالار مرد
زمین تیره دید آسمان لاژورد
-
چنین گفت کز گاه رزم پشین
نیاراست کس رزمگاهی چنین
-
باسب و سلیح و بسیم و بزر
بپیلان جنگی و شیران نر
-
اگر یار باشد جهان آفرین
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
-
چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران برامش نشاند
-
همی خورد شادی کنان دل بجای
همی با یلان جنگ را کرد رای
-
بپیران رسید آگهی زین سخن
که سالار ایران چه افگند بن
-
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب
-
ز دستور فرخنده رای آنگهی
بجست اندر آن کینه جستن رهی
-
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد سوی پهلوان دلپذیر
-
سر نامه کرد آفرین بزرگ
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
-
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
-
مگر کز میان تو رویه سپاه
جهاندار بردارد این کینه گاه
-
اگر تو که گودرزی آن خواستی
که گیتی بکینه بیاراستی
-
برآمد ازین کینه گه کام تو
چه گویی چه باشد سرانجام تو
-
نگه کن که چندان دلیران من
ز خویشان نزدیک و شیران من
-
تن بی سرانشان فگندی بخاک
ز یزدان نداری همی شرم و باک
-
ز مهر و خرد روی برتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
-
گه آمد که گردی ازین کینه سیر
بخون ریختن چند باشی دلیر
-
نگه کن کز ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد بدین کارزار
-
بکین جستن مرده ای ناپدید
سر زندگان چند باید برید
-
گه آمد که بخشایش آید ترا
ز کین جستن آسایش آید ترا
-
اگر بازیابی شده روزگار
بگیتی درون تخم کینه مکار
-
روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن
-
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
کزو نام زشتی بماند بسی
-
نباید که زشتی بماندت نام
وگر تو بدان سر شوی شادکام
-
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید
-
بترسم که گر بار دیگر سپاه
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
-
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
برفته روان تن بمانده بجای
-
ازان پس که داند که پیروز کیست
نگون بخت گر گیتی افروز کیست
-
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
بدین رزمگه با من آویختن
-
کزین سان همی جنگ شیران کنی
همی از پی شهر ایران کنی
-
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندی فرستم بافراسیاب
-
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشم و پس در نوردیم کین
-
چنانچون بگاه منوچهر شاه
ببخشش همی داشت گیتی نگاه
-
هران شهر کز مرز ایران نهی
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
-
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
که فرمود کیخسرو دادگر
-
از ایران بکوه اندر آید نخست
در غرچگان از بر بوم بست
-
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون در بلخ تا اندر آب
-
دگر پنجهیر و در بامیان
سر مرز ایران و جای کیان
-
دگر گوزگانان فرخنده جای
نهادست نامش جهان کدخدای
-
دگر مولیان تا در بدخشان
همینست ازین پادشاهی نشان
-
فروتر دگر دشت آموی و زم
که با شهر ختلان براید برم
-
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
بخارا و شهری که هستش بگرد
-
همیدون برو تا در سغد نیز
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
-
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نیمروز
-
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوی باختر برگشاییم راه
-
بپردازم این تا در هندوان
نداریم تاریک ازین پس روان
-
ز کشمیر وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زین شمار
-
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
الانان و غر در سپارم بدوی
-
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاریم بی جنگ و لاف
-
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین
-
وزان پس که این کرده باشم همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
-
بسوگند پیمان کنم پیش تو
کزین پس نباشم بداندیش تو
-
بدانی که ما راستی خواستیم
بمهر و وفا دل بیاراستیم
-
سوی شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر
-
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
-
چنین از ره مهر و پیکار من
ز خون ریختن با تو گفتار من
-
چو پیمان همه کرده باشیم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
-
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کین ببندد مگر بر سپاه
-
ازان پس که این کرده باشیم نیز
گروگان فرستاده و داده چیز
-
بپیوندم این هر و آیین و دین
بدوزم بدست وفا چشم کین
-
که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
-
فریدون که از درد سرگشته شد
کجا ایرج نامور کشته شد
-
ز من هرچ باید بنیکی بخواه
ازان پس برین نامه کن نزد شاه
-
نباید کزین خوب گفتار من
بسستی گمانی برند انجمن
-
که من جز بمهر این نگویم همی
سرانجام نیکی بجویم همی
-
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
بمردانگی نام از آن تو پیش
-
ولیکن بدین کینه انگیختن
به بیداد هر جای خون ریختن
-
بسوزد همی بر سپه بر دلم
بکوشم که کین از میان بگسلم
-
سه دیگر که از کردگار جهان
بترسم همی آشکار و نهان
-
که نپسندد از ما بدی دادگر
گزافه نبردارد این شور و شر
-
اگر سر بپیچی ز گفتار من
نجویی همه ژرف کردار من
-
گنهکار دانی مرا بی گناه
نخواهی بگفتار کردن نگاه
-
کجا داد و بیداد نزدت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست
-
گزین کن ز گردان ایران سران
کسی کو گراید برگرز گران
-
همیدون من از لشکر خویش مرد
گزینم چو باید ز بهر نبرد
-
همه یک بدیگر فرازآوریم
سران را ز سر سوی گاز آوریم
-
همیدون من و تو بآوردگاه
بگردیم یک با دگر کینه خواه
-
مگر بیگناهان ز خون ریختن
بآسایش آیند ز آویختن
-
کسی کش گنهکار داری همی
وزو بر دل آزار داری همی
-
بپیش تو آرم بروز نبرد
ببایدت پیمان یکی نیز کرد
-
که بر ما تو گر دست یابی بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
-
نیازاری از بن سپاه مرا
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
-
گذرشان دهی تا بتوران شوند
کمین را نسازی بریشان کمند
-
وگر من شوم بر تو پیروزگر
دهد مر مرا اختر نیک بر
-
نسازم بایرانیان بر کمین
نگیریم خشم و نجوییم کین
-
سوی شهر ایران دهم راهشان
گذارم یکایک سوی شاهشان
-
ازیشان نگردد یکی کاسته
شوند ایمن از جان وز خواسته
-
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
-
بانبوه جویی همی کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر
-
هران خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
-
ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمایه فرزند را
-
پسر بد مر او را سر انجمن
یکی نام رویین و رویینه تن
-
بدو گفت نزدیک گودرز شو
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
-
چو رویین برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر
-
بیامد خردمند روشن روان
دمان تا سراپرده پهلوان
-
چو رویین پیران بدرگه رسید
سوی پهلوان سپه کس دوید
-
فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان
-
بیامد چو گودرز را دید دست
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
-
سپهدار بر جست و او را چو دود
بآغوش تنگ اندر آورد زود
-
ز پیران بپرسید وز لشکرش
ز گردان وز شاه وز کشورش
-
خردمند رویین پس آن نامه پیش
بیاورد و بگزارد پیغام خویش
-
دبیر آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
-
چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
-
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پیوند خوب
-
خردمند پیران که در نامه یاد
چه آورد وز پند نیکو چه داد
-
برویین چنین گفت پس پهلوان
که ای پور سالار و فرخ جوان
-
تومهمان ما بود باید نخست
پس این پاسخ نامه بایدت جست
-
سراپرده نو بپرداختند
نشستنگه خسروی ساختند
-
بدیبای رومی بیاراستند
خورشها و رامشگران خواستند
-
پراندیشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا رای زن موبدان
-
همی پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
-
بیک هفته گودرز با رود و می
همی نامه را پاسخ افگند پی
-
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد گه نیم روز
-
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی
-
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسنده را خواند سالار شاه
-
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختی بنوی بکینه بگشت
-
سرنامه کرد آفرین از نخست
دگر پاسخ آورد یکسر درست
-
که بر خواندم نامه را سربسر
شنیدیم گفتار تو در بدر
-
رسانید رویین بر ما پیام
یکایک همه هرچ بردی تو نام
-
ولیکن شگفت آمدم کار تو
همی زین چنین چرب گفتار تو
-
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
روان ترا از خرد مایه نیست
-
بهرجای چربی بکار آوری
چنین تو سخن پرنگار آوری
-
کسی را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهربانی برد
-
چو شوره زمینی که از دور آب
نماید چو تابد برو آفتاب
-
ولیکن نه گاه فریبست و بند
که هنگام گرزست و تیغ و کمند
-
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
گه پاسخ و روز گفتار نیست
-
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جای فریبست و پیوند و مهر
-
کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پیروز هور
-
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
خرد یاد کن بخت را پیشرو
-
نخست آنک گفتی که از مهر نیز
ز یزدان وز گردش رستخیز
-
نخواهم که آید مرا پیش جنگ
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
-
دلت با زبان آشنایی نداشت
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
-
اگر داد بودی بدلت اندرون
ترا پیشدستی نبودی بخون
-
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودی بخون ریختن هیچ سست
-
نخستین که آمد بپیش تو گیو
از ایران هشیوار مردان نیو
-
بسازیده مر جنگ را لشکری
ز کشور دمان تا دگر کشوری
-
تو کردی همه جنگ را دست پیش
سپه را تو برکندی از جای خویش
-
خرد ار پس آمد تو پیش آمدی
بفرجام آرام بیش آمدی
-
ولیکن سرشت بد و خوی بد
ترانگذراند براه خرد
-
بدی خود بدان تخمه در گوهرست
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
-
شنیدی که بر ایرج نیک بخت
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
-
چو از تور و سلم اندر آمد زمین
سراسر بگسترد بیداد و کین
-
فریدون که از درد دل روز و شب
گشادی بنفرین ایشان دو لب
-
بافراسیاب آمد آن مهر بد
ازان نامداران اندک خرد
-
ز سر با منوچهر نو کین نهاد
همیدون ابا نوذر و کیقباد
-
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد
برآورد از ایران آباد گرد
-
ازان پس بکین سیاوش باز
فگند این چنین کینه نو دارز
-
نیامد بدانگه ترا داد یاد
که او بی گنه جان شیرین بداد
-
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه
از ایران شدند اندرین کین تباه
-
و دیگر که گفتی که با پیر سر
بخون ریختن کس نبندد کمر
-
بدان ای جهاندیده پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب
-
که یزدان مرا زندگانی دراز
بدان داد با بخت گردن فراز
-
که از شهر توران بروز نبرد
ز کینه برآرم بخورشید گرد
-
بترسم همی زانک یزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من
-
من این کینه را ناوریده بجای
بر و بومتان ناسپرده بپای
-
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک
نبینم بدلت اندرون بیم و باک
-
ندانی کزین خیره خون ریختن
گرفتار کردی بفرجام تن
-
من اکنون بدین خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پیکار تو
-
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازین گردش روزگار
-
که سالاری و گنج و مردانگی
ترا دادم و زور و فرزانگی
-
بکین سیاوش کمر بر میان
نبستی چرا پیش ایرانیان
-
بهفتاد خون گرامی پسر
بپرسد ز من داور دادگر
-
ز پاسخ بپیش جهان آفرین
چه گویم چرا بازگشتم ز کین
-
ز کار سیاوش چهارم سخن
که افگندی ای پیر سالار بن
-
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
نشاید ستد زنده را جان پاک
-
تو بشناس کین زشت کردارها
بدل پر ز هر گونه آزارها
-
که با شهر ایران شما کرده اید
چه مایه کیان را بیازرده اید
-
چه پیمان شکستن چه کین ساختن
همیشه بسوی بدی تاختن
-
چو یاد آورم چون کنم آشتی
که نیکی سراسر بدی کاشتی
-
بپنجم که گفتی که پیمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم
-
بنزدیک خسرو فرستیم گنج
ببندیم بر خویشتن راه رنج
-
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اینست ما را ز شاه
-
مرا جنگ فرمود و آویختن
بکین سیاوش خون ریختن
-
چو فرمان خسرو نیارم بجای
روان شرم دارد بدیگر سرای
-
ور اومید داری که خسرو بمهر
گشاید برین گفتها بر تو چهر
-
گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رویین خسروپرست
-
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
سوی شهر ایران گشادست راه
-
ششم شهر ایران که کردی تو یاد
برو و بوم آباد فرخ نژاد
-
سپاریم گفتی بخسرو همه
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
-
تراکرد یزدان ازان بی نیاز
گر آگه نه ای تا گشاییم راز
-
سوی باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
-
سوی نیمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روی پرند
-
تهم رستم نیو با تیغ تیز
برآورد ازیشان دم رستخیز
-
سر هندوان با درفش سیاه
فرستاد رستم بنزدیک شاه
-
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
-
بیابان ازیشان بپرداختند
سوی باختر تاختن ساختند
-
ببارید بر شیده اشکش تگرگ
فراز آوریدش بنزدیک مرگ
-
اسیران وز خواسته چند چیز
فرستاد نزدیک خسرو بنیز
-
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم
-
بیک جنگ دیدی همه دستبرد
ازین نامداران و مردان گرد
-
ور ایدونک روی اندر آری بروی
رهانم ترا زین همه گفت و گوی
-
بنیروی یزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
-
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدین گردش هور و ماه
-
که بند سپهری فراز آمدست
سربخت ترکان بگاز آمدست
-
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهان آفرین بر سرت
-
زمانه ز بد دامن اندر کشید
مکافات بد را بد آید پدید
-
تو بندیش هشیار و بگشای گوش
سخن از خردمند مردم نیوش
-
بدان کین چنین لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صدهزار
-
همه نامجوی و همه کینه خواه
بافسون نگردند ازین رزمگاه
-
زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندی وفا را بسوگند بن
-
بپیمان مرا با تو گفتار نیست
خرد را روانت خریدار نیست
-
ازیراک باهرک پیمان کنی
وفا را بفرجام هم بشکنی
-
بسوگند تو شد سیاوش بباد
بگفتار بر تو کس ایمن مباد
-
نبودیش فریادرس روز درد
چه مایه بسختی ترا یاد کرد
-
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت
از آن تو بیشست مردی و بخت
-
همیدون فزونم بمردان و گنج
ولیکن دلم را ز مهرست رنج
-
من ایدون گمانم که تا این زمان
بجنگ آزمودی مرا بی گمان
-
گرم بی هنر یافتی روز کین
تو دانی کنون بازم از پس ببین
-
بفرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد
-
من از لشکر ترک هم زین نشان
بیارم سواران مردم کشان
-
که از مهربانی که بر لشکرم
نخواهم که بیداد کین گسترم
-
تو با مهربانی نهی پای پیش
که دانی نهان دل و رای خویش
-
بیازارد از من جهاندار شاه
گر از یکدگر بگسلانم سپاه
-
نهم آنک گفتی مبارز گزین
که با من بگردد برین دشت کین
-
یکی لشکری پرگنه پیش من
پرآزار ازیشان دل انجمن
-
نباشد ز من شاه همداستان
کزیشان بگردم بدین داستان
-
نخستین بانبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سر بر همگروه
-
میان دو لشکر دو صف برکشید
گر ایدونک پیروزی آید پدید
-
وگرنه همین نامداران مرد
بیاریم و سازیم جای نبرد
-
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفته خود نیم دلگسل
-
ور ایدونک با من بآوردگاه
بسنده نخواهی بدن با سپاه
-
سپه خواه و یاور ز سالار خویش
بژرفی نگه دار پیکار خویش
-
پراگنده از لشکرت خستگان
ز خویشان نزدیک و پیوستگان
-
بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست
-
اگر خواهی از من زمان درنگ
وگر جنگ جویی بیارای جنگ
-
بدان گفتم این تا بروز نبرد
بما بر بهانه نبایدت کرد
-
که ناگاه با ما بجنگ آمدی
کمین کردی و بی درنگ آمدی
-
من این کین اگر تا بصد سالیان
بخواهم همانست و اکنون همان
-
ازین کینه برگشتن امید نیست
شب و روز بی دیدگان را یکیست
-
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
فرستاده آمد بسان پری
-
کمر بر میان با ستور نوند
ز مردان به گرد اندرش نیز چند
-
فرود آمد از باره رویین گرد
گوان را همه پیش گودرز برد
-
سپهبد بفرمود تا موبدان
زلشکر همه نامور بخردان
-
بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
-
پس آن پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
-
بزرگان که آن نامه دلپذیر
شنیدند گفتار فرخ دبیر
-
هش و رای پیران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
-
بگودرز بر آفرین خواند
ورا پهلوان گزین خواندند
-
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برویین پیران ویسه نژاد
-
چو از پیش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
-
از اسبان تازی بزرین ستام
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
-
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
-
برفت از در پهلوان با سپاه
سوی لشکر خویش بگرفت راه
-
چو رویین بنزدیک پیران رسید
بپیش پدر شد چنانچون سزید
-
بنزدیک تختش فرو برد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر
-
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه
-
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
-
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب
-
شکیبایی و خامشی برگزید
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
-
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
که گودرز را دل نیامد براه
-
ازان خون هفتاد پور گزین
نیارامدش یک زمان دل ز کین
-
گر ایدونک او بر گذشته سخن
بنوی همی کینه سازد ز بن
-
چرا من بکین برادر کمر
نبندم نخارم ازین کینه سر
-
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
-
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواری چو هومان نبندد کمر
-
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
که شد ناپدید از همه انجمن
-
بباید کنون بست ما را کمر
نمانم بایرانیان بوم و بر
-
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
برآرم ازان انجمن رستخیز
-
از اسبان گله هرچ شایسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
-
پیاده همه کرد یکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
-
سرگنجهای کهن برگشاد
بدینار دادن دل اندر نهاد
-
چو این کرده شد نزد افراسیاب
نوندی برافگند هنگام خواب
-
فرستاده ای با هش و رای پیر
سخن گوی و گرد و سوار و دبیر
-
که رو شاه توران سپه را بگوی
که ای دادگر خسرو نامجوی
-
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تیره خاک نژند
-
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
به کس نام شاهی نپیوست نیز
-
نه زیبا بود جز تو مر تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را
-
ازان کس برآرد جهاندار گرد
که پیش تو آید بروز نبرد
-
یکی بنده ام من گنهکار تو
کشیده سر از جان بیدار تو
-
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
جزین خویشتن را ندانم گناه
-
که این ایزدی بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسیار سود
-
اگر نیز بیند مرا زین گناه
کند گردن آزاد و آید براه
-
رسانم من اکنون بشاه آگهی
که گردون چه آورد پیش رهی
-
کشیدم بکوه کنابد سپاه
بایرانیان بر ببستیم راه
-
وزان سو بیامد سپاهی گران
سپهدار گودرز و با او سران
-
کز ایران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نیامد بتوران سپاه
-
به زیبد یکی جایگه ساختند
سپه را دران کوه بنشاختند
-
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
بروی اندر آورده بد روی تنگ
-
نجستیم رزم اندران کینه گاه
که آید مگر سوی هامون سپاه
-
نیامد سپاهش ازان که برون
سر پهلوانان ما شد نگون
-
سپهدار ایران نیامد ستوه
بهامون نیاورد لشکر ز کوه
-
برادر جهاندار هومان من
بکینه بجوشید ازین انجمن
-
بایران سپه شد که جوید نبرد
ندانم چه آمد بران شیرمرد
-
بیامد بکین جستنش پور گیو
بگردید با گرد هومان نیو
-
ابر دست چون بیژنی کشته شد
سر من ز تیمار او گشته شد
-
که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گیا یافت خواهد گزند
-
دل نامداران همه بر شکست
همه شادمانی شد از درد پست
-
و دیگر چو نستیهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار
-
برفت از بر من سپیده دمان
همان بیژنش کند سر در زمان
-
من از درد دل برکشیدم سپاه
غریوان برفتم بآوردگاه
-
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردیم یک با دگر همگروه
-
چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد برین رزمگاه
-
دو بهره ز گردان این انجمن
دل از درد خسته بشمشیر تن
-
بما بر شده چیره ایرانیان
بکینه همه پاک بسته میان
-
بترسم همی زانک گردان سپهر
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
-
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
-
که کیخسرو آید همی با سپاه
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
-
گرایدونک گردد درست این خبر
که خسرو کند سوی ما برگذر
-
جهاندار داند که من با سپاه
نیارم شدن پیش او کینه خواه
-
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین کینه روی
-
بگرداند این بد ز تورانیان
ببندد بکینه کمر بر میان
-
که گر جان ما را ز ایران سپاه
بد آید نباشد کسی کینه خواه
-
فرستاده گفت پیران شنید
بکردار باد دمان بردمید
-
مشست از بر بادپای سمند
بکردار آتش هیونی بلند
-
بشد تا بنزدیک افراسیاب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
-
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد
ببوسید تخت و پیامش بداد
-
چو بشنید گفتار پیران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
-
شد از کار آن کشتگان خسته دل
بدان درد بنهاد پیوسته دل
-
وزان نیز کز دشمنان لشکرش
گریزان و ویران شده کشورش
-
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ
-
چو گفتار پیران ازان سان شنید
سپه را همه پای برجای دید
-
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد
-
بفرمود تا بازگردد بجای
سوی نامور بنده کدخدای
-
چنین پاسخ آورد کو را بگوی
که ای مهربان نیکدل راستگوی
-
تو تا زادی از مادر پاکتن
سرافراز بودی بهر انجمن
-
ترا بیشتر نزد من دستگاه
توی برتر از پهلوانان بجاه
-
همیشه یکی جوشنی پیش من
سپر کرده جان و فدی کرده تن
-
همیدون بهر کار با گنج خویش
گزیده ز بهر منی رنج خویش
-
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
-
نبیند سپه چون تو سالار نیز
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
-
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
-
نخست آنک گفتی من از انجمن
گنهکار دارم همی خویشتن
-
که کیخسرو آمد ز توران زمین
به ایران و با ما بگسترد کین
-
بدین من که شاهم نیازرده ام
بدل هرگز این یاد ناورده ام
-
نباید که باشی بدین تنگدل
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
-
که آن بودنی بود از کردگار
نیامد بدین بد کس آموزگار
-
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
نبیره مخوانش که باشد دروغ
-
نباشم همیدون من او را نیا
نجویم همی زین سخن کیمیا
-
بدن کار او کس گنهکار نیست
مرا با جهاندار پیکار نیست
-
چنین بود و این بودنی کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود
-
و دیگر که گفتی ز کار سپاه
ز گردیدن تیره خورشید و ماه
-
همیشه چنینست کار نبرد
ز هر سو همی گردد این تیره گرد
-
گهی برکشد تا بخورشید سر
گهی اندر آرد ز خورشید بر
-
بیکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
-
گهی با می و رود و رامشگران
گهی با غم و گرم و با اندهان
-
تو دل را بدین درد خسته مدار
روان را بدین کار بسته مدار
-
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کین برادر تو سر برمتاب
-
دلی کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود
-
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
بجنگ اندر آید همی با سپاه
-
مبیناد چشم کس آن روزگار
که او پیشدستی نماید بکار
-
که من خود برانم کز ایدر سپاه
ازان سوی جیحون گذارم براه
-
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
-
بایران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
-
بکیخسرو این پس نمانم جهان
بسر بر فرود آیمش ناگهان
-
بخنجر ازان سان ببرم سرش
که گرید بدو لشکر و کشورش
-
مگر کاسمانی دگرگونه کار
فرازآید از گردش روزگار
-
ترا ای جهاندیده سرافراز
نکردست یزدان بچیزی نیاز
-
ز مردان وز گنج و نیروی دست
همه ایزدی هرچ بایدت هست
-
یکی نامور لشکری ده هزار
دلیر و خردمند و گرد و سوار
قسمت چهارم داستان دوازده رخ
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-چهارم-داستان-دوازده-رخ
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند