-
بآب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیک خواه
-
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم
-
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بوم آباد بگذاشتید
-
همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید
-
بماند ز ما نام تا رستخیز
بپیروزی و دشمن اندر گریز
-
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
-
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
-
که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
-
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم
-
همی گفت هر گونه ای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی
-
همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران
-
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
-
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر
-
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
-
ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
-
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن
-
که ما سربسر شاه را بنده ایم
ابا بندگی دوست دارنده ایم
-
بخشکی و بر آب فرمان رواست
همه کهترانیم و پیمان وراست
-
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک باندازه بنشاختشان
-
در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
-
ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار
-
همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
-
ز گاوان گردون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کی آید بکار
-
هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار
-
بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
-
ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست
-
همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
-
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان
-
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندرون پای کرده ببند
-
همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
-
نواها که از شهرها یادگار
گروگان ستد ترک چینی هزار
-
سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
-
بدو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاوس کی
-
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
-
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسیاب
-
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
-
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
-
همو آفریننده پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور
-
همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست
-
کسی را که او پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندی سپهر
-
ازو باد بر شاه گیتی درود
کزو خیزد آرام را تار و پود
-
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
-
بدو اندرون بود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
-
چهل پیل زیشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
-
بگوید کنون گیو یک یک بشاه
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
-
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من روز و شب
-
کشیدیم لشکر بما چین و چین
و زآن روی رانم بمکران زمین
-
و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم
-
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو
-
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه
-
پس آگاهی آمد بکاوس کی
ازان پهلوان زاده نیک پی
-
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
-
چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
-
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه
-
و رادید کاوس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش بدست
-
بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
-
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ
-
جوان شد زگفتار او مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
-
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
-
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
-
همه چیز دادند درویش را
بنفریده کردند بدکیش را
-
فرود آمد از تخت کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
-
بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
-
وز آن جایگه شد بجای نشست
بگرد دژ آیین شادی ببست
-
همی گفت با شاه گیو آنچ دید
سخن کز لب شاه ایران شنید
-
می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند
-
ز هر گونه ای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید
-
برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم بایوان خویش
-
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان
-
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
-
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بران نامور تخت شاهی نشاند
-
بفرمود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد
-
همان بیگنه روی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
-
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای
-
چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید
-
همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تخت بلند
-
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
-
پس پرده شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
-
اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
-
یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند
-
ازان پس همه خواسته هرچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
-
بارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین
-
دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
-
بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای
-
بدژ بر یکی جای تاریک بود
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
-
بگرسیوز آمد چنان جای بهر
چنینست کردار گردنده دهر
-
خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
-
بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد
-
خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
-
ازان پس کزیشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
-
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد
-
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
-
که شد ترک و چین شاه را یکسره
بآبشخور آمد پلنگ و بره
-
درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را
-
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه
-
سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی
-
ز بس ناله نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود
-
بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می
-
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیروزه اندر نشاخت
-
طبق های زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام
-
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار
-
همان جامه تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
-
فرستاد تا گیو را خواندند
براورنگ زرینش بنشاندند
-
ببردند خلعت بنزدیک اوی
بمالید گیو اندران تخت روی
-
وزان پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
-
نبشتند نامه که از کردگار
بدادیم و خشنود از روزگار
-
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی وز در تاج و تخت
-
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
-
ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان
-
همه ساله تا بود خونریز بود
ببدنامی و زشتی آویز بود
-
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار
-
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش
-
پی او ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین
-
جهان را مگر زو رهایی بود
سر بی بهایش بهایی بود
-
اگر داور دادگر یک خدای
همی بود خواهد ترا رهنمای
-
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
-
بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش
-
مگر باز بینم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
-
وزین پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امید و باک
-
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
-
جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
-
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه
-
بره بر نبودش بجایی درنگ
بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ
-
برو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد
-
ز گفتار او شاد شد شهریار
می آورد و رامشگر و میگسار
-
همی خورد پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
-
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد
-
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد
-
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را بشمشیر در بر گرفت
-
نبد روز بیکار و تیره شبان
طلایه بروز و بشب پاسبان
-
بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر
-
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز تشت
-
همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای
-
مگر همچنین خون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب
-
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز
همی گفت با داور پاک راز
-
ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید
-
فرستاد کس نزد خاقان چین
بفغفور و سالار مکران زمین
-
که گر دادگیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید
-
خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را براه
-
کسی کو بتابد ز فرمان من
و گر دور باشد ز پیمان من
-
بیاراست باید پسه را برزم
هرآنکس که بگریزد از راه بزم
-
فرستاده آمد بهر کشوری
بهر جا که بد نامور مهتری
-
غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین
-
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین بآواز نرم
-
که ما شاه را سربسر کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
-
گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست
-
کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی
-
همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان او بما بگذرد
-
بدرویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز
-
فرستاده را بی کران هدیه داد
بیامد بدرگاه پیروز و شاد
-
دگر نامور چون بمکران رسید
دل شاه مکران دگرگونه دید
-
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
-
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد
-
بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی
-
زمانه همه زیر تخت منست
جهان روشن از فر بخت منست
-
چو خورشید تابان شود برسپهر
نخستین برین بوم تابد بمهر
-
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست
-
گراز من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست
-
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه
-
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
برین پادشاهی ترا نیست بهر
-
نمانم که بر بوم من بگذری
وزین مرز جایی به پی بسپری
-
نمانم که مانی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر
-
برین گونه چون شاه پاسخ شنید
ازان جایگه لشکر اندر کشید
-
بیامد گرازان بسوی ختن
جهاندار با نامدار انجمن
-
برفتند فغفور و خاقان چین
برشاه با پوزش و آفرین
-
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند
-
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست
-
همه بوم و بر پوشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی
-
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه
-
بدیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند
-
چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپیش اندر آمد سوی کاخ شد
-
بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
-
جهانی ببخت تو آباد گشت
دل دوستداران تو شاد گشت
-
گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بتر از راه نیست
-
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه
-
ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار
-
همی بود بر پیش او بربپای
ابا مرزبانان فرخنده رای
-
بچین اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه
-
پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو بنو شاه را هدیه داد
-
چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند
-
بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیده ای برگزید
-
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
-
خروش ساز راه سپاه مرا
بخوبی بیارای گاه مرا
-
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بیراه و نه خفته ایم
-
جهان روشن از تاج و بخت منست
سر مهتران زیر تخت منست
-
برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان
-
علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
-
ور ایدونک گفتار من نشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی
-
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
-
فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد
-
سر بی خرد زان سخن خیره شد
بجوشید و مغزش ازان تیره شد
-
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد
-
فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزدیک آن بدگمان باز شو
-
بگویش که از گردش تیره روز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز
-
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد
-
فرستاده شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پرآواز گشت
-
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت
-
بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
-
از آواز اسبان و جوش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
-
تو گفتی برآمد زمین بآسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان
-
طلایه بیامد بنزدیک شاه
که مکران سیه شد ز گرد سپاه
-
همه روی کشور درفشست و پیل
ببیند کنون شهریار از دو میل
-
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند گوپال و خنجر بکفت
-
ز مکران طلایه بیامد بدشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
-
نگهبان لشکر از ایران تخوار
که بودی بنزدیک او رزم خوار
-
بیامد برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
-
بزد تیغ و او را بدونیم کرد
دل شاه مکران پر از بیم کرد
-
دو لشکر بران گونه صف برکشید
که از گرد شد آسمان ناپدید
-
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه
روده برکشیدند هر دو گروه
-
بقلب اندر آمد سپهدار طوس
جهان شد پر از ناله بوق و کوس
-
بپیش اندرون کاویانی رفش
پس پشت گردان زرینه کفش
-
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
-
بقلب اندرون شاه مکران بخست
وزآن خستگی جان او هم برست
-
یکی گفت شاها سرش را بریم
بدو گفت شاه اندرو ننگریم
-
سر شهریاران نبرد ز تن
مگر نیز از تخمه اهرمن
-
برهنه نباید که گردد تنش
بران هم نشان خسته در جوشنش
-
یکی دخمه سازید مشک و گلاب
چنانچون بود شاه را جای خواب
-
بپوشید رویش بدیبای چین
که مرگ بزرگان بود همچنین
-
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
سواران و گردان خنجرگزار
-
هزار و صد و چل گرفتار شد
سر زندگان پر ز تیمار شد
-
ببردند پیلان و آن خواسته
سراپرده و گاه آراسته
-
بزرگان ایران توانگر شدند
بسی نیز با تخت و افسر شدند
-
ازان پس دلیران پرخاشجوی
بتاراج مکران نهادند روی
-
خروش زنان خاست از دشت و شهر
چشیدند زان رنج بسیار بهر
-
بدرهای شهر آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین برزدند
-
بخستند زیشان فراوان بتیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
-
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
-
بفرمود تا اشکش تیز هوش
بیارامد از غارت و جنگ و جوش
-
کسی را نماند که زشتی کند
وگر با نژندی درشتی کند
-
ازان شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بیامد بر پادشا
-
که ما بیگناهیم و بیچاره ایم
همیشه برنج ستمکاره ایم
-
گر ایدونک بیند سر بی گناه
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
-
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
-
خروشی برآمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
-
ازین پس گر آید ز جایی خروش
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش
-
ستمکارگان را کنم به دو نیم
کسی کو ندارد ز دادار بیم
-
جهاندار سالی بمکران بماند
ز هر جای کشتی گرانرا بخواند
-
چو آمد بهار و زمین گشت سبز
همه کوه پر لاله و دشت سبز
-
چراگاه اسبان و جای شکار
بیاراست باغ از گل و میوه دار
-
باشکش بفرمود تا با سپاه
بمکران بباشد یکی چندگاه
-
نجوید جز از خوبی و راستی
نیارد بکار اندرون کاستی
-
و زآن شهر راه بیابان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
-
چنان شد بفرمان یزدان پاک
که اندر بیابان ندیدند خاک
-
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید
-
خورشهای مردم ببردند پیش
بگردون بزیر اندرون گاومیش
-
بدشت اندرون سبزه و جای خواب
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب
-
چو آمد بنزدیک آب زره
گشادند گردان میان از گره
-
همه چاره سازان دریا براه
ز چین و زمکران همی برد شاه
-
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد
چو کشتی بآب اندر افگند مرد
-
بفرمود تا توشه برداشتند
بیک ساله ره راه بگذاشتند
-
جهاندار نیک اختر و راه جوری
برفت از لب آب با آب روی
-
بران بندگی بر نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
-
همی خواست از کردگار بلند
کز آبش بخشکی برد بی گزند
-
همان ساز جنگ و سپاه ورا
بزرگان ایران و گاه ورا
-
همی گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
-
نگهدار خشکی و دریاتوی
خدای ثری و ثریا توی
-
نگه دار جان و سپاه مرا
همان تخت و گنج و کلاه مرا
-
پرآشوب دریا ازان گونه بود
کزو کس نرستی بدان برشخود
-
بشش ماه کشتی برفتی بآب
کزو ساختی هر کسی جای خواب
-
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال
-
سر بادبان تیز برگاشتی
چو برق درخشنده بگماشتی
-
براهی کشیدیش موج مدد
که ملاح خواندش فم الاسد
-
چنان خواست یزدان که باد هوا
نشد کژ با اختر پادشا
-
شگفت اندران آب مانده سپاه
نمودی بانگشت هر یک بشاه
-
باب اندرون شیر دیدند و گاو
همی داشتی گاو با شیر تاو
-
همان مردم و مویها چون کمند
همه تن پر از پشم چون گوسفند
-
گروهی سران چون سر گاومیش
دو دست از پس مردم و پای پیش
-
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ
-
نمودی همی این بدان آن بدین
بدادار بر خواندند آفرین
-
ببخشایش کردگار سپهر
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
-
گذشتند بر آب بر هفت ماه
که بادی نکرد اندریشان نگاه
-
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید
نگه کرد هامون جهان را بدید
-
بیامد بپیش جهان آفرین
بمالید بر خاک رخ بر زمین
-
برآورد کشتی و زورق ز آب
شتاب آمدش بود جای شتاب
-
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
تن آسان بریگ روان برگذشت
-
همه شهرها دید برسان چین
زبانها بکردار مکران زمین
-
بدان شهرها در بیاسود شاه
خورش خواست چندی ز بهر سپاه
-
سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت بر خوردی از روزگار
-
درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
-
ازین پس ندرام کسی را بکس
پرستش کنم پیش فریادرس
-
ز لشکر یکی نامور برگزید
که گفتار هر کس بداند شنید
-
فرستاد نزدیک شاهان پیام
که هر کس که او جوید آرام و کام
-
بیایند خرم بدین بارگاه
برفتند یکسر بفرمان شاه
-
یکی سر نپیچید زان مهتران
بدرگاه رفتند چون کهتران
-
چو دیدار بد شاه بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان
-
پس از گنگ دژ باز جست آگهی
ز افراسیاب و ز تخت مهی
-
چنین گفت گوینده ای زان گروه
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
-
اگر بشمری سربسر نیک و بد
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
-
کنون تا برآمد ز دریای آب
بگنگست با مردم افراسیاب
-
ازان آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
-
دران مرزها خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
-
بفرمود تا بازگشتند شاه
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
-
بران سو که پور سیاوش براند
ز بیداد مردم فراوان نماند
-
سپه را بیاراست و روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
-
همی گفت هر کس که جوید بدی
بپیچد ز باد افره ایزدی
-
نباید که باشید یک تن بشهر
گر از رنج یابد پی مور بهر
-
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
-
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
همی کرد بر کردگار آفرین
-
همی گفت کای داور داد و پاک
یکی بنده ام دل پر از ترس و باک
-
که این باره شارستان پدر
بدیدم برآورده از ماه سر
-
سیاوش که از فر یزدان پاک
چنین باره ای برکشید از مغاک
-
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست
-
بران باره بگریست یکسر سپاه
ز خون سیاوش که بد بیگناه
-
بدستت بداندیش بر کشته شد
چنین تخم کین در جهان کشته شد
-
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که شاه جهاندار بگذاشت آب
-
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت
-
جهاندیدگان را هم آنجا بماند
دلی پر ز تیمار تنها براند
-
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون
سری پر ز تیمار دل پر ز خون
-
بدید آن دل افروز باغ بهشت
شمرهای او چون چراغ بهشت
-
بهر گوشه ای چشمه و گلستان
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
-
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
-
وزان پس بفرمود بیدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه
-
بجستند بر دشت و باغ و سرای
گرفتند بر هر سوی رهنمای
-
همی رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابند جایی نشان
-
چو بر جستنش تیز بشتافتند
فراوان ز کسهای او یافتند
-
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه
-
همی بود در گنگ دژ شهریار
یکی سال با رامش و میگسار
-
جهان چون بهشتی دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود
-
برفتن همی شاه را دل نداد
همی بود در گنگ پیروز و شاد
-
همه پهلوانان ایران سپاه
برفتند یکسر بنزدیک شاه
-
که گر شاه را دل نجنبد ز جای
سوی شهر ایران نیایدش رای
-
همانا بداندیش افراسیاب
گذشتست زان سو بدریای آب
-
چنان پیر بر گاه کاوس شاه
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
-
گر او سوی ایران شود پر ز کین
که باشد نگهبان ایران زمین
-
گر او باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بی بر شود
-
ازان پس بایرانیان شاه گفت
که این پند با سودمندیست جفت
-
ازان شارستان پس مهان را بخواند
وزان رنج بردن فراوان براند
-
ازیشان کسی را که شایسته تر
گرامی تر از شهر و بایسته تر
-
تنش را بخلعت بیاراستند
ز دژ باره مرزبان خواستند
-
چنین گفت کایدر بشادی بمان
ز دل بر کن اندیشه بدگمان
-
ببخشید چندانک بد خواسته
ز اسبان وز گنج آراسته
-
همه شهر زیشان توانگر شدند
چه با یاره و تخت و افسر شدند
-
بدانگه که بیدار گردد خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
-
سپاهی شتابنده و راه جوی
بسوی بیابان نهادند روی
-
همه نامداران هر کشوری
برفتند هر جا که بد مهتری
-
خورشها ببردند نزدیک شاه
که بود از در شهریار و سپاه
-
براهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت
-
بکوه و بیابان و جای نشست
کسی را نبد کس که بگشاد دست
-
بزرگان ابا هدیه و با نثار
پذیره شدندی بر شهریار
-
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج
نهشتی که با او برفتی برنج
-
پذیره شدش گیو با لشکری
و زآن شهر هر کس که بد مهتری
-
چو دید آن سر و فره سرفراز
پیاده شد و برد پیشش نماز
-
جهاندار بسیار بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان
-
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید
فرود آمد و بادبان برکشید
-
دو هفته بران روی دریا بماند
ز گفتار با گیو چندی براند
قسمت ششم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-ششم-جنگ-بزرگ-کیخسرو-با-افراسیاب
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند