-
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
-
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
-
چنینست رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
-
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
-
ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد
-
چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
-
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون
-
چنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
-
برآمد یکی ابر و بادی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
-
سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
-
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
-
نه منشور و فرطوس و خاقان چین
نه آن نامداران و مردان کین
-
درفش بزرگان نگونسار دید
بخاک اندرون خستگان خوار دید
-
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
-
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
-
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد
-
بجست از چپ لشکر و دست راست
بدان تا بداند که پیران کجاست
-
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
-
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خسته کارزار
-
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
-
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
-
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
جهان را چنینست ساز و نهاد
-
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
-
چنین تا بشستن نپرداختند
یک از دیگری باز نشناختند
-
سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن ببند گران بسته بود
-
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
-
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
-
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید
-
کزین نامدارن یکی نیست کم
که اکنون شدستی دل ما دژم
-
چنین گفت رستم بگودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو
-
چو آگاهی آمد بشاه جهان
بمن باز گفت این سخن در نهان
-
که طوس سپهبد بکوه آمدست
ز پیران و هومان ستوه آمدست
-
از ایران برفتیم با رای و هوش
برآمد ز پیکار مغزم بجوش
-
ز بهرام گودرز وز ریونیز
دلم تیر تر گشت برسان شیز
-
از ایران همی تاختم تیزچنگ
زمانی بجایی نکردم درنگ
-
چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
-
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
-
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
-
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
-
ازین بیش مردان و زین بیش ساز
ندیدم بجایی بسال دراز
-
رسیدم بدیوان مازندران
شب تیره و گرزهای گران
-
ز مردی نپیچید هرگز دلم
نگفتم که از آرزو بگسلم
-
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
-
کنون گر همه پیش یزدان پاک
بغلتیم با درد یک یک بخاک
-
سزاوار باشد که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
-
مبادا که این کار گیرد نشیب
مبادا که آید بما بر نهیب
-
نگه کن که کارآگهان ناگهان
برند آگهی نزد شاه جهان
-
بیاراید آن نامور بارگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه
-
ببخشد فراوان بدرویش چیز
که بر جان او آفرین باد نیز
-
کنون جامه رزم بیرون کنید
بآسایش آرایش افزون کنید
-
غم و کام دل بی گمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
-
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
-
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
-
کنون می گساریم تا نیم شب
بیاد بزرگان گشاییم لب
-
سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج
-
بزرگان برو خواندند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
-
کسی را که چون پیلتن کهترست
ز گرودن گردان سرش برترست
-
پسندیده باد این نژاد و گهر
هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
-
تو دانی که با ما چه کردی بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
-
همه مرده بودیم و برگشته روز
بتو زنده گشتیم و گیتی فروز
-
بفرمود تا پیل با تخت عاج
بیارند با طوق زرین و تاج
-
می خسروانی بیاورد و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
-
بزد کرنای از بر ژنده پیل
همی رفت آوازشان بر دو میل
-
چو خرم شد از می رخ پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
-
چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزه گاه
-
طلایه پراگند بر گرد دشت
چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
-
پدید آمد آن خنجر تابناک
بکردار یاقوت شد روی خاک
-
تبیره برآمد ز پرده سرای
برفتند گردان لشکر ز جای
-
چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
-
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
-
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
-
جهان دید پر کشته و خواسته
بهر سو نشستی بیاراسته
-
پراگنده کشور پر از خسته دید
بخاک اندر افگنده پا بسته دید
-
ندیدند زنده کسی را بجای
زمین بود و خرگاه و پرده سرای
-
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
-
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
-
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
-
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
-
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
-
شما سر بآسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
-
تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد
-
چو گویی که روزی تن آسان شوند
ز تیمار ایران هراسان شوند
-
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
-
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
-
اگر تاو دارید جنگ آورید
مرا زین سپس کی بچنگ آورید
-
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
-
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
-
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
-
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
-
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
-
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
-
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
-
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
-
ازین هدیه شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
-
بدان دشت بسیار شاهان بدند
همه نامداران گیهان بدند
-
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر
همه گنج داران گیرنده شهر
-
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
-
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
-
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
-
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
-
کمان کش سواری گشاده بری
بتن زورمندی و کنداوری
-
خدنگی بینداختی چارپر
ازین سو بدان سو نکردی گذر
-
چو رستم نگه کرد خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
-
چنین گفت کین روز ناپایدار
گهی بزم سازد گهی کارزار
-
همی گردد این خواسته زان برین
بنفرین بود گه گهی بآفرین
-
زمانه نماند بآرام خویش
چنینست تا بود آیین و کیش
-
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
-
بران بود کاموس و خاقان چین
که آتش برآرد ز ایران زمین
-
بدین ژنده پیلان و این خواسته
بدین لشکر و گنج آراسته
-
به گنج و بانبوه بودند شاد
زمانی ز یزدان نکردند یاد
-
که چرخ سپهر و زمان آفرید
بسی آشکار و نهان آفرید
-
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیکی شناس
-
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر
-
سپه بود و هم گنج آباد بود
سگالش همه کار بیداد بود
-
کنون از بزرگان هر کشوری
گزیده ز هر کشوری مهتری
-
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
-
همان خواسته بر هیونان مست
فرستم سزاوار چیزی که هست
-
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ
درنگی نه والا بود مرد سنگ
-
کسی کو گنهکار و خونی بود
بکشور بمانی زبونی بود
-
زمین را بخنجر بشویم ز کین
بدان را نمانم همی بر زمین
-
بدو گفت گودرز کای نیک رای
تو تا جای ماند بمانی بجای
-
بکام دل شاد بادی و راد
بدین رزم دادی چو بایست داد
-
تهمتن فرستاده ای را بجست
که با شاه گستاخ باشد نخست
-
فریبرز کاوس را برگزید
که با شاه نزدیکی او را سزید
-
چنین گفت کای نیک پی نامدار
هم از تخم شاهی و هم شهریار
-
هنرمند و با دانش و بانژاد
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
-
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامه من بر شاه نو
-
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
-
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
-
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان
-
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
-
بفرمود تا نامه خسروی
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
-
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای
-
برازنده ماه و کیوان و هور
نگارنده فر و دیهیم و زور
-
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
-
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
-
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
-
همانا که شمشیرزن صد هزار
ز دشمن فزون بود در کارزار
-
کشانی و شگنی و چینی و هند
سپاهی ز چین تا بدریای سند
-
ز کشمیر تا دامن رود شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
-
نترسیدم از دولت شهریار
کزین رزمگاه اندر آید نهار
-
چهل روز با هم همی جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
-
همه شهریاران کشور بدند
نه بر باد و با بخت لاغر بدند
-
میان دو کوه از بر راغ و دشت
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
-
همانا که فرسنگ باشد چهل
پراگنده از خون زمین بود گل
-
سرانجام ازین دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز
-
همه شهریاران که دارند بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند
-
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش گرز من آید گروی
-
زبانها پر از آفرین تو باد
سر چرخ گردان زمین تو باد
-
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
-
ابا شاه و پیل و هیونی هزار
ازان رزمگه برنهادند بار
-
فریبرز کاوس شادان برفت
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
-
همی رفت با او گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
-
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از غم شهریار
-
وزان جایگه سوی لشکر کشید
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
-
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
-
برفتند هر کس بآرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش
-
چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر توده لاژورد
-
همانگه ز دهلیز پرده سرای
برآمد خروشیدن کرنای
-
تهمتن میان تاختن را ببست
بران باره تیزتگ برنشست
-
بفرمود تا توشه برداشتند
همی راه دشوار بگذاشتند
-
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکری رزمساز
-
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
که ای نامداران و گردان نیو
-
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
بداندیشگان را شود کار تنگ
-
که دانست کین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
-
من او را چنان مست و بیهش کنم
تنش خاک گور سیاوش کنم
-
که از هند و سقلاب و توران و چین
نخوانند ازین پس برو آفرین
-
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
-
ازان نامداران پرخاشجوی
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
-
دو منزل برفتند زان جایگاه
که از کشته بد روی گیتی سیاه
-
یکی بیشه دیدند و آمد فرود
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
-
همی بود با رامش و می بدست
یکی شاد و خرم یکی خفته مست
-
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
-
بسی هدیه و ساز و چندی نثار
ببردند نزدیک آن نامدار
-
چو بگذشت ازین داستان روز چند
ز گردش بیاسود چرخ بلند
-
کس آمد بر شاه ایران سپاه
که آمد فریبرز کاوس شاه
-
پذیره شدش شاه کنداوران
ابا بوق و کوس و سپاهی گران
-
فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
-
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
-
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
-
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
-
ستمکاره ای کرد بر من ستم
مرا بی پدر کرد با درد و غم
-
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
-
زمین و زمان پیش من بنده شد
جهانی ز گنج من آگنده شد
-
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
-
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت
بران پیل وان بستگان برگذشت
-
بسی آفرین کرد بر پهلوان
که او باد شادان و روشن روان
-
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
-
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو بود روشن دل و بختیار
-
خداوند ناهید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
-
سپهری برین گونه بر پای کرد
شب و روز را گیتی آرای کرد
-
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید
-
غم و شادمانی ز یزدان شناس
کزویست هر گونه بر ما سپاس
-
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
-
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
-
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
-
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش
-
وزان رنج بردن ز توران سپاه
شب و روز بودن بآوردگاه
-
ز کارت خبر بد مرا روز و شب
گشاده نکردم به بیگانه لب
-
شب و روز بر پیش یزدان پاک
نوان بودم و دل شده چاک چاک
-
کسی را که رستم بود پهلوان
سزد گر بماند همیشه جوان
-
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز تو بخت هرگز مبراد مهر
-
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین
-
بفرمود تا خلعت آراستند
ستام و کمرها بپیراستند
-
صد از جعد مویان زرین کمر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
-
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی هم چنین
-
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
ز خوشاب و در افسری بر سری
-
ز پوشیدن شاه دستی بزر
همان یاره و طوق و زرین کمر
-
سران را همه هدیه ها ساختند
یکی گنج زین سان بپرداختند
-
فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
-
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
-
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
-
مگر کان سر شهریار گزند
بخم کمند تو آید ببند
-
فریبرز برگشت زان بارگاه
بکام دل شاه ایران سپاه
-
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب
-
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستی نو آمد بتوران زمین
-
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
-
چهل روز یکسان همی جنگ بود
شب و روز گیتی بیک رنگ بود
-
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
-
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
-
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
-
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
-
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
-
وزین روی پیران براه ختن
بشد با یکی نامدار انجمن
-
کشانی و شگنی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند
-
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه
بپیش اندرون رستم کینه خواه
-
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
-
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
-
همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
-
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
-
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بی کران
-
ز اندوه کاموس و خاقان چین
ببستند گفتی مرا بر زمین
-
سپاهی چنان بسته و خسته شد
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
-
بایران کشیدند بر پشت پیل
زمین پر ز خون بود تا چند میل
-
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
-
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
-
که من دستبرد ورا دیده ام
ز کار آگهان نیز بشنیده ام
-
که او با بزرگان ایران زمین
چه کردست از نیکوی روز کین
-
چه کردست با شاه مازندران
ز گرزش چه آمد بران مهتران
-
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
-
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
-
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
-
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
-
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
میان تا ببستیم نگشاده ایم
-
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کرده خویش کیفر برند
-
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان
-
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
ز لشکر زبان آوری برگزید
-
دلیران و گردنکشان را بخواند
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
-
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد
-
چنان شد ز گردان جنگی زمین
که گفتی سپهر اندر آمد بکین
-
چو این بند بد را سر آمد کلید
فریبرز نزدیک رستم رسید
-
بدل شاد با خلعت شهریار
بدو اندرون تاج گوهر نگار
-
ازان شادمان شد گو پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
-
گرفتند بر پهلوان آفرین
که آباد بادا برستم زمین
-
بدو جان شاه جهان شاد باد
بر و بوم ایرانش آباد باد
-
همه مر ترا چاکر و بنده ایم
بفرمان و رایت سرافگنده ایم
-
وزان جایگه شاد لشکر براند
بیامد بسغد و دو هفته بماند
-
بنخچیر گور و بمی دست برد
ازین گونه یک چند خورد و شمرد
-
وزان جایگه لشکر اندر کشید
بیک منزلی بر یکی شهر دید
-
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود وز مردم آباد بود
-
همه خوردنیشان ز مردم بدی
پری چهره ای هر زمان گم بدی
-
بخوان چنان شهریار پلید
نبودی جز از کودک نارسید
-
پرستندگانی که نیکو بدی
به دیدار و بالا بی آهو بدی
-
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش
-
تهمتن بفرمود تا سه هزار
زرهدار بر گستوان ور سوار
-
بدان دژ فرستاد با گستهم
دو گرد خردمند با اوبهم
-
مرین مرد را نام کافور بود
که او را بران شهر منشور بود
-
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
-
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
-
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
-
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
-
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
-
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
-
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
-
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
-
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
-
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست
-
بشد بیژن گیو برسان باد
سخن بر تهمتن همه کرد یاد
-
گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
-
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
-
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
-
بکافور گفت ای سگ بدگهر
کنون رزم و رنج تو آمد بسر
-
یکی حمله آورد کافور سخت
بران بارور خسروانی درخت
-
بینداخت تیغی بکردار تیر
که آید مگر بر یل شیرگیر
-
بپیش اندر آورد رستم سپر
فرو ماند کافور پرخاشخر
-
کمندی بینداخت بر سوی طوس
بسی کرد رستم برو بر فسوس
-
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
-
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد
-
در دژ ببستند وز باره تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
-
بگفتند کای مرد بازور و هوش
برین گونه با ما بکینه مکوش
-
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
کمندافگنی گر سپهر نبرد
-
دریغست رنج اندرین شارستان
که داننده خواند ورا کارستان
-
چو تور فریدون ز ایران براند
ز هر گونه دانندگان را بخواند
-
یکی باره افگند زین گونه پی
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
-
برآودر ازینسان بافسون و رنج
بپالود رنج و تهی کرد گنج
-
بسی رنج بردند مردان مرد
کزین باره دژ برآرند گرد
-
نبدکس بدین شارستان پادشا
بدین رنج بردن نیارد بها
-
سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
-
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
-
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق
-
چو بشنید رستم پر اندیشه شد
دلش از غم و درد چون بیشه شد
-
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی
سپاه اندر آورد بر چار سوی
-
بیک روی گودرز و یک روی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس
-
بیک روی بر لشکر زابلی
زره دار با خنجر کابلی
-
چو آن دید دستم کمان برگرفت
همه دژ بدو ماند اندر شگفت
-
هر آنکس که از باره سر بر زدی
زمانه سرش را بهم در زدی
-
ابا مغز پیکان همی راز گفت
ببدسازگاری همی گشت جفت
-
بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
-
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
-
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
-
فرود آمد آن باره تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
-
بفرمود رستم که جنگ آورید
کمانها و تیر خدنگ آورید
-
گوان از پی گنج و فرزند خویش
همان از پی بوم و پیوند خویش
-
همه سر بدادند یکسر بباد
گرامی تر آنکو ز مادر نزاد
-
دلیران پیاده شدند آن زمان
سپرهای چینی و تیر و کمان
-
برفتند با نیزه داران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
-
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
-
چو از باره دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
-
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی
-
چه مایه بکشتند و چندی اسیر
ببردند زان شهر برنا و پیر
-
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز
-
تهمتن بیامد سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
-
ز پیروز گشتن نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
-
بایرانیان گفت با کردگار
بیامد نهانی هم از آشکار
-
بپیروزی اندر نیایش کنید
جهان آفرین را ستایش کنید
-
بزرگان بپیش جهان آفرین
نیایش گرفتند سر بر زمین
-
چو از پاک یزدان بپرداختند
بران نامدار آفرین ساختند
-
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
نشستن به آید بنام و بننگ
-
تن پیل داری و چنگال شیر
زمانی نباشی ز پیگار سیر
-
تهمتن چنین گفت کین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
-
شما سربسر بهره دارید زین
نه جای گله ست از جهان آفرین
-
بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردار و بر گستوان ور سوار
-
شود تازیان تا بمرز ختن
نماند که ترکان شوند انجمن
-
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه
-
بشد گیو با آن سواران جنگ
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
-
بدانگه که خورشید بنمود تاج
برآمد نشست از بر تخت عاج
-
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
-
بسی خوب چهر بتان طراز
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
-
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه
ببخشید دیگر همه بر سپاه
-
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
-
ابا بیژن گیو برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
-
چنین گفت گودرز کای سرفراز
جهان را بمهر تو آمد نیاز
-
نشاید که بی آفرین تو لب
گشاییم زین پس بروز و بشب
-
کسی کو بپیمود روی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین
-
بیک جای زین بیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید
-
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
-
ستاره بدان دشت نظاره بود
که این لشکر از جنگ بیچاره بود
-
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی
ندیدیم جز کینه درمان کسی
-
که خوشان بدیم از دم اژدها
کمان تو آورد ما را رها
-
توی پشت ایران و تاج سران
سزاوار و ما پیش تو کهتران
قسمت سوم داستان خاقان چین
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-سوم-داستان-خاقان-چین
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(175000 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند