-
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
-
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
-
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
-
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
-
به هر منزلی ساخته خوردنی
خورشهای زیبا و گستردنی
-
چنین تا به قچقار باشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند
-
چو آگاهی آمد پذیره شدند
همه سرکشان با تبیره شدند
-
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را برآراست کار
-
بیاراسته چار پیل سپید
سپه را همه داد یکسر نوید
-
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
-
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
-
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه رویان زرین کمر
-
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
-
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
-
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
-
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
-
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
-
بدو گفت کای پهلوان سپاه
چرا رنجه کردی روان را به راه
-
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
-
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
-
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
-
ستایش کنم پیش یزدان نخست
چو دیدم ترا روشن و تندرست
-
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
-
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
-
تو بی کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن
-
مراگر پذیری تو با پیر سر
ز بهر پرستش ببندم کمر
-
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
-
همه ره ز آوای چنگ و رباب
همی خفته را سر برآمد ز خواب
-
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
-
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
-
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
-
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
-
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
-
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
-
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
-
به قچقار باشی فرود آمدند
نشستند و یکبار دم بر زدند
-
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
-
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
-
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
-
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
-
یکی آنک از تخمه کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
-
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
-
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
-
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راست گوی
-
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
-
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
شناسم که پیان من مشکنی
-
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کرده خود نباید گریست
-
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
-
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
-
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ گونه برفتن شتاب
-
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
-
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
-
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
-
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
-
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
-
مرا بی نیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
-
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
-
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
به رای و دل هوشمندان ترا
-
که بر تو نیاید ز بدها گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
-
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر
-
سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
-
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
-
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جایی زمان
-
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
کزان بود خرم سرای درنگ
-
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
-
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
-
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
-
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
-
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
-
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
-
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
-
به تو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
-
کنون شهر توران ترا بنده اند
همه دل به مهر تو آگنده اند
-
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد به جان و به تن خویش تست
-
سیاوش برو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
-
سپاس از خدای جهان آفرین
کزویست آرام و پرخاش و کین
-
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
-
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
-
نه زین گونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
-
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
-
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
-
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
-
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
-
از ایوانها پس یکی برگزید
همه کاخ زربفتها گسترید
-
یکی تخت زرین نهادند پیش
همه پایها چون سر گاومیش
-
به دیبای چینی بیاراستند
فراوان پرستندگان خواستند
-
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
بباشد به کام و نشیند فراخ
-
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
-
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
-
چو خوان سپهبد بیاراستند
کس آمد سیاووش را خواستند
-
ز هر گونه ای رفت بر خوان سخن
همه شادمانی فگندند بن
-
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
-
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند یکسر سران
-
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی بی سیاوش نیامدش خواب
-
همی خورد می تا جهان تیره شد
سرمیگساران ز می خیره شد
-
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
-
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
-
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
-
تو با پهلوانان و خویشان من
کسی کاو بود مهتر انجمن
-
به شبگیر با هدیه و با غلام
گرانمایه اسپان زرین ستام
-
ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
-
ازین گونه پیش سیاوش روند
هشیوار و بیدار و خامش روند
-
فراوان سپهبد فرستاد چیز
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
-
-
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
-
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
-
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو
-
تو فرزند مایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه
-
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به دیدار توشه بدی
-
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد به هرکار بر تو گذر
-
مرا روز روشن به دیدار تست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
-
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
-
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
-
تو باشی بدان روی و زین روی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
-
سیاوش بدو گفت کای شهریار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
-
برابر نیارم زدن با تو گوی
به میدان هم آورد دیگر بجوی
-
چو هستم سزاوار یار توام
برین پهن میدان سوار توام
-
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد
-
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی هم آورد و جفت
-
هنر کن به پیش سواران پدید
بدان تا نگویند کاو بد گزید
-
کنند آفرین بر تو مردان من
شگفته شود روی خندان من
-
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
-
سپهبد گزین کرد کلباد را
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
-
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که بردارد از آب گوی
-
به نزد سیاووش فرستاد یار
چو رویین و چون شیده نامدار
-
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
-
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیش گوی
-
همه یار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان یکتا منم
-
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
-
مرا یار باشند بر زخم گوی
بران سان که آیین بود بر دو روی
-
سپهبد چو بشنید زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
-
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایسته کارکرد
-
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
-
از آوای سنج و دم کره نای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
-
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
-
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
-
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
-
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
-
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
-
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
-
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
-
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
-
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم بر زین چنین نامدار
-
ز میدان به یکسو نهادند گاه
بیامد نشست از برگاه شاه
-
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
-
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
-
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
-
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
-
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
-
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
-
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
-
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یک بار گوی
-
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
-
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
-
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
-
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیک خواه
-
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
-
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
-
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
-
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
-
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
-
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
-
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
-
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
-
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
-
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
-
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
-
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
-
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
-
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
-
خدنگی دگر باره با چارپر
بینداخت از باد و بگشاد پر
-
نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
-
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
-
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
-
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
-
وزان جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
-
نشستند خوان و می آراستند
کسی کاو سزا بود بنشاستند
-
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاووش کردند یاد
-
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
-
همان دست زر جامه نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
-
ز دینار وز بدرهای درم
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
-
پرستار بسیار و چندی غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
-
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند
-
ز هر کش به توران زمین خویش بود
ورا مهربانی برو بیش بود
-
به خویشان چنین گفت کاو را همه
شما خیل باشید هم چون رمه
-
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من به نخچیرگاه
-
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بی غم کنیم
-
بدو گفت هرگه که رای آیدت
بران سو که دل رهنمای آیدت
-
برفتند روزی به نخچیرگاه
همی رفت با یوز و با باز شاه
-
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
-
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
-
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
-
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
-
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
-
بگفتند یکسر همه انجمن
که اینت سرافراز و شمشیرزن
-
به آواز گفتند یک با دگر
که ما را بد آمد ز ایران به سر
-
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
-
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
-
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
-
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
-
وزان جایگه سوی ایوان شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
-
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
بجز با سیاوش نبودی به هم
-
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
-
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
-
برین گونه یک سال بگذاشتند
غم و شادمانی بهم داشتند
-
-
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
-
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
چنانی که باشد کسی برگذر
-
بدین مهربانی که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
-
چنان دان که خرم بهارش توی
نگارش تویی غمگسارش تویی
-
بزرگی و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسیده به ماه
-
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
-
به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
-
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
-
نبینمت پیوسته خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
-
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
-
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
-
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
-
پس پرده شهریار جهان
سه ماهست با زیور اندر نهان
-
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
-
سه اندر شبستان گرسیوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
-
نبیره فریدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
-
ولیکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جویی گهر
-
پس پرده من چهارند خرد
چو باید ترا بنده باید شمرد
-
ازیشان جریرست مهتر بسال
که از خوبرویان ندارد همال
-
یکی دختری هستی آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
-
نخواهد کسی را که آن رای نیست
بجز چهر شاهش دلارای نیست
-
ز خوبان جریرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
-
اگر رای باشد ترا بنده ایست
به پیش تو اندر پرستنده ایست
-
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
-
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جزو کس ازین انجمن
-
سپاسی نهی زین همی بر سرم
که تا زنده ام حق آن نسپرم
-
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
سوی خانه خویش بنهاد روی
-
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تازید تفت
-
بدو گفت کار جریره بساز
به فر سیاووش خسرو به ناز
-
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد باشد نبیره قباد
-
بیآورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
-
به دیبا و دینار و در و درم
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
-
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار
-
مراو را بپیوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
-
ندانست کس گنج او را شمار
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
-
سیاوش چو روی جریره بدید
خوش آمدش خندید و شادی گزید
-
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
-
برین نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
-
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
-
-
یکی روز پیران به به روزگار
سیاووش را گفت کای نامدار
-
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
-
شب و روز روشن روانش توی
دل و هوش و توش و توانش توی
-
چو با او تو پیوسته خون شوی
ازین پایه هر دم به افزون شوی
-
بباشد امیدش به تو استوار
که خواهی بدن پیش او پایدار
-
اگر چند فرزند من خویش تست
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
-
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
-
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
-
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
-
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
-
شود شاه پرمایه پیوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
-
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی
-
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
-
اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
-
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
-
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
-
چو بهرام و چون زنگه شاوران
جزین نامدران کنداوران
-
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
-
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
-
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
-
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
-
بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
-
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
-
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی
-
نشست و نشانت کنون ایدرست
سر تخت ایران به دست اندرست
-
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
-
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و برگشادند راه
-
همی بود بر پیش او یک زمان
بدو گفت سالار نیکوگمان
-
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
-
سپاه و در گنج من پیش تست
مرا سودمندی کم و بیش تست
-
کسی کاو به زندان و بند منست
گشادنش درد و گزند منست
-
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
-
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
-
خردمند پاسخ چنین داد باز
که از تو مبادا جهان بی نیاز
-
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
-
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
-
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
-
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
-
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بی نیاز
-
پس پرده تو یکی دخترست
که ایوان و تخت مرا درخورست
-
فرنگیس خواند همی مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش
-
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب
-
که من گفته ام پیش ازین داستان
نبودی بران گفته همداستان
-
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
-
که ای دایه بچه شیرنر
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
-
و دیگر که از پیش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
-
شمار ستاره به پیش پدر
همی راندندی همه دربدر
-
کزین دو نژاده یکی شهریار
بیاید بگیرد جهان در کنار
-
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کین نخست
-
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
-
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
-
ز کاووس وز تخم افراسیاب
چو آتش بود تیز یا موج آب
-
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
-
چرا بر گمان زهر باید چشید
دم مار خیره نباید گزید
-
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
-
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
-
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
-
کزین دو نژاده یکی نامور
برآرد به خورشید تابنده سر
-
بایران و توران بود شهریار
دو کشور برآساید از کارزار
-
وگر زین نشان راز دارد سپهر
بیفزایدش هم باندیشه مهر
-
بخواهد بدن بی گمان بودنی
نکاهد به پرهیز افزودنی
-
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
-
ز تخم فریدون وز کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد
-
به پیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید به کار
-
به فرمان و رای تو کردم سخن
برو هرچ باید به خوبی بکن
-
دو تا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کرد و برگشت باز
-
به نزد سیاوش خرامید زود
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
-
نشستند شادان دل آن شب بهم
به باده بشستند جان را ز غم
- قسمت اول
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-اول
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(157000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(157000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(157000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(157000 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند