-
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه
-
که ما را جدایی نبود آرزوی
ازین دادگر خسرو نیک خوی
-
سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیک خواه
-
بیازید و بگرفت دستش بدست
بر خویش بردش بجای نشست
-
بدانست کو این سخن جز بمهر
نپیمود با شاه خورشید چهر
-
چنین گفت پس شاه با زال زر
که اکنون ببندید یکسر کمر
-
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
دگر هرک او نامدارست نیو
-
سراپرده از شهر بیرون برید
درفش همایون بهامون برید
-
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
بسازید بر دشت جای نشست
-
درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی رزمگاه
-
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
ببردند پرده سرای از نهفت
-
بهامون کشیدند ایرانیان
بفرمان ببستند یکسر میان
-
سپید و سیاه و بنفش و کبود
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
-
میان اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
-
سراپرده زال نزدیک شاه
برافراخته زو درفش سیاه
-
بدست چپش رستم پهلوان
ز کابل بزرگان روشن روان
-
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
-
پس پشت او بیژن و گستهم
بزرگان که بودند با او بهم
-
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزه گاوپیکر بدست
-
بیک دست او زال و رستم بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
-
بدست گر طوس و گودرز و گیو
دگر بیژن گرد و رهام نیو
-
نهاده همه چهر بر چشم شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
-
بآواز گفت آن زمان شهریار
که این نامداران به روزگار
-
هران کس که دارید راه و خرد
بدانید کین نیک و بد بگذرد
-
همه رفتنی ایم و گیتی سپنچ
چرا باید این درد و اندوه و رنج
-
ز هر دست خوبی فرازآوریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم
-
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگرست
-
بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید ایمن بدین تیره خاک
-
که این روز بر ما همی بگذرد
زمانه دم هر کسی بشمرد
-
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه
-
جز از نام ازیشان بگیتی نماند
کسی نامه رفتگان برنخواند
-
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
بفرجام زان بد هراسان بدند
-
چو ایشان همان من یکی بنده ام
وگر چند با رنج کوشنده ام
-
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
-
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج
-
کنون آنچ جستم همه یافتم
ز تخت کیی روی برتافتم
-
هر آن کس که در پیش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
-
ز کردار هر کس که دارم سپاس
بگویم بیزدان نیکی شناس
-
بایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و در گنج آراسته
-
هر آن کس که هست از شما مهتری
ببخشم بهر مهتری کشوری
-
همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش بجای
-
ببخشم که من راه را ساختم
وزین تیرگی دل بپرداختم
-
شما دست شادی بخوردن برید
بیک هفته ایدر چمید و چرید
-
بخواهم که تا زین سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز رنج
-
چو کیخسرو این پندها برگرفت
بماندند گردان ایران شگفت
-
یکی گفت کین شاه دیوانه شد
خرد با دلش سخت بیگانه شد
-
ندانم برو بر چه خواهد رسید
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
-
برفتند یکسر گروهاگروه
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
-
غو نای و آوای مستان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت
-
ببودند یک هفته زین گونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد
-
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
-
چو آمدش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز
-
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز کشواد را
-
بدو گفت بنگر بکار جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
-
که هر گنج را روزی آگندنیست
بسختی و روزی پراگندنیست
-
نگه کن رباطی که ویران بود
یکی کان بنزدیک ایران بود
-
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب
-
دگر کودکانی که بی مادرند
زنانی که بی شوی و بی چادرند
-
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
-
بر ایشان در گنج بسته مدار
ببخش و بترس از بد روزگار
-
دگر گنج کش نام بادآورست
پر از افسر و زیور و گوهرست
-
نگه کن بشهری که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
-
دگر هرکجا رسم آتشکدست
که بی هیربد جای ویران شدست
-
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
بروز جوانی درم برفشاند
-
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان برو سالیان برگذشت
-
بدین گنج بادآور آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن
-
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاوس در شهر طوس
-
بگودرز فرمود کان را ببخش
یزال و بگیو و خداوند رخش
-
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد یکسر برستم سپرد
-
همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران
-
ز اسبان بجایی که بودش یله
بطوس سپهبد سپردش گله
-
همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
-
سلیح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
-
سپردند یکسر بگیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
-
از ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای
-
فریبرز کاوس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
-
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
-
نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان
-
ببیژن چنین گفت کین یادگار
همی دار و جز تخم نیکی مکار
-
بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
-
بخواهید چیزی که باید ز من
که آمد پراگندن انجمن
-
همه مهتران زار و گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند
-
همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار
-
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
-
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کآرزوها ندارم نهان
-
تو دانی که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
-
چو کاوس کی شد بمازندران
رهی دور و فرسنگهای گران
-
چو دیوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
-
تهمتن چو بشنید تنها برفت
بمازندران روی بنهاد تفت
-
بیابان وتاریکی و دیو و شیر
همان جادوی و اژدهای دلیر
-
بدان رنج و تیمار ببرید راه
بمازندران شد بنزدیک شاه
-
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
-
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد بابر بلند
-
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
-
بکشت از پی کین کاوس شاه
ز دردش بگرید همی سال و ماه
-
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
بمردی بابر اندر آورد گرد
-
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن
-
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیک خواه
-
چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
-
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده کام و آرام و مهر
-
سخنهای او نیست اندر نهفت
نداند کس او را بافاق جفت
-
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
-
نبشتند عهدی ز شاه زمین
سرافراز کیخسرو پاک دین
-
ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده بمردی بهر انجمن
-
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
-
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
-
نهادند بر عهد بر مهر زر
برآیین کیخسرو دادگر
-
بدو داد منشور و کرد آفرین
که آباد بادا برستم زمین
-
مهانی که با زال سام سوار
برفتند با زیجها بر کنار
-
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
یکی جام مر هر یکی را گهر
-
جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
-
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت
-
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
-
بپیش بزرگان کمر بسته ام
بی آزار یک روز ننشسته ام
-
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
-
همان گیو بیداردل هفت سال
بتوران زمین بود بی خورد و هال
-
بدشت اندرون گور بد خوردنش
هم از چرم نخچیر پیراهنش
-
بایران رسید آنچ بد شاه دید
که تیمار او گیو چندی کشید
-
جهاندار سیر آمد از تاج گاه
همو چشم دارد به نیکی ز شاه
-
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
که بر گیو بادا هزارآفرین
-
خداوند گیتی ورایار باد
دل بدسگالانش پرخار باد
-
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
-
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
-
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
-
یکی مهر زرین برو برنهاد
بران نامه شاه آفرین کرد یاد
-
که یزدان ز گودرز خشنود باد
دل بدسگالانش پر دود باد
-
بایرانیان گفت گیو دلیر
مبادا که آید ز کردار سیر
-
بدانید کو یادگار منست
بنزد شما زینهار منست
-
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز بر مگذرید
-
ز گودرزیان هرک بد پیش رو
یکی آفرینی بگسترد نو
-
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
-
بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
-
منم زین بزرگان فریدون نژاد
ز ناماوران تا بیامد قباد
-
کمر بسته ام پیش ایرانیان
که نگشادم از بند هرگز میان
-
بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و همان بود پیراهنم
-
بکین سیاوش بران رزمگاه
بدم هر شبی پاسبان سپاه
-
بلاون سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها
-
بمازندران بسته کاوس بود
دگر بند بر گردن طوس بود
-
نکردم سپه را به جایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله
-
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد زین سرای سپنج
-
چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من
-
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیشست رنج تو از روزگار
-
همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش
-
بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تن آسان تراست
-
نبشتند عهدی بران هم نشان
بپیش بزرگان گردنکشان
-
نهادند بر عهد بر مهر زر
یکی طوق زرین و زرین کمر
-
بدو داد و کردش بسی آفرین
که از تو مبادا دلی پر ز کین
-
ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زان رنجها رخته شد
-
ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
-
ببیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
-
چو دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست
-
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
-
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
-
همی کرد پدرود آن تخت عاج
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
-
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سربسر پیش تو بنده باد
-
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
-
مگردان زبان زین سپس جز بداد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
-
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
-
خردمند باش و بی آزار باش
همیشه روانرا نگهدار باش
-
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
-
شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
-
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
-
ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
-
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
-
سربخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک تریاک باد
-
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
-
بایران چو آمد بنزد زرسب
فرومایه ای دیدمش با یک اسب
-
بجنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
-
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
-
نژادش ندانم ندیدم هنر
ازین گونه نشنیده ام تاجور
-
خروشی برآمد ز ایرانیان
کزین پس نبندیم شاها میان
-
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار
-
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
-
که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود ز آتش نجوید همی
-
که نپسندد از ما بدی دادگر
نه هر کو بدی کرد بیند گهر
-
که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
-
جهان آفرین بر روانم گواست
که گشت این سخنها بلهراسب راست
-
که دارد همی شرم و دین و خرد
ز کردار نیکی همی برخورد
-
نبیره جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاک دست
-
پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
-
زمانه جوان گردد از پند اوی
بدین هم بود پاک فرزند اوی
-
بشاهی برو آفرین گسترید
وزین پند و اندرز من مگذرید
-
هرآنکس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من بادگشت
-
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
-
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و برزد بخاک
-
بیالود لب را بخاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
-
بشاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
-
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
-
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
-
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
-
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
-
بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی
-
یلان را همه پاک در بر گرفت
بزاری خروشیدن اندر گرفت
-
همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن
-
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
-
پس پرده ها کودک خرد و زن
بکوی و ببازار شد انجمن
-
خروشیدن ناله و آه خاست
بهر برزنی ماتم شاه خاست
-
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همینست راه
-
هر آنکس که دارید نام و نژاد
بدادار خورشید باشید شاد
-
من اکنون روانرا همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
-
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
-
بگفت این وز پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
-
بیامد بایوان شاهی دژم
بآزاد سرو اندر آورده خم
-
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
-
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
-
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
-
نبینید جاوید زین پس مرا
کزین خاک بیدادگر بس مرا
-
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن
-
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
-
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
-
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
چنین گفت با ناله و با خروش
-
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
-
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه
-
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
-
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب
-
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
-
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
-
مجویید ازین رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
-
خروشید و لهراسب را پیش خواند
ازیشان فراوان سخنها براند
-
بلهراسب گفت این بتان منند
فروزنده پاک جان منند
-
برین هم نشست اندرین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی بجای
-
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان شرم دارد ز کردار خویش
-
چو بینی مرا با سیاوش بهم
ز شرم دو خسرو بمانی دژم
-
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت
که با دیده شان دارم اندر نهفت
-
وزان جایگه تنگ بسته میان
بگردید بر گرد ایرانیان
-
کز ایدر بایوان خرامید زود
مدارید در دل مرا جز درود
-
مباشید گستاخ با این جهان
که او بتری دارد اندر نهان
-
مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز بنیکی مگیرید یاد
-
همه شاد و خرم بایوان شوید
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
-
همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه
-
که ما پند او را بکردار جان
بداریم تا جان بود جاودان
-
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندر گذشت
-
تو رو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
-
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
ننازی بتاج و ننازی بگنج
-
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
بیزدان ترا راه باریک شد
-
همه داد جوی و همه دادکن
ز گیتی تن مهتر آزاد کن
-
فرود آمد از باره لهراسب زود
زمین را ببوسید و شادی نمود
-
بدو گفت خسرو که پدرود باش
بداد اندرون تار گر پود باش
-
برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران
-
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
-
بهفتم فریبرز کاوس بود
بهشتم کجا نامور طوس بود
-
همی رفت لشکر گروهاگروه
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
-
ببودند یکهفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند
-
خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسی را نبود اندر آن رنج راه
-
همی گفت هر موبدی در نهفت
کزین سان همی در جهان کس نگفت
-
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
بیامد بپیشش ز هر سو گروه
-
زن و مرد ایرانیان صدهزار
خروشان برفتند با شهریار
-
همه کوه پر ناله و با خروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش
-
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
-
گر از لشکر آزار داری همی
مرین تاج را خوار داری همی
-
بگوی و تو از گاه ایران مرو
جهان کهن را مکن شاه نو
-
همه خاک باشیم اسب ترا
پرستنده آذرگشسب ترا
-
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش
-
همه پیش یزدان ستایش کنیم
بآتشکده در نیایش کنیم
-
مگر پاک یزدانت بخشد بما
دل موبدان بردرخشد بما
-
شهنشاه زان کار خیره بماند
ازان انجمن موبدان را بخواند
-
چنین گفت ایدر همه نیکویست
برین نیکویها نباید گریست
-
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدان شناس
-
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید زین رفتن من دژم
-
بدان مهتران گفت زین کوهسار
همه بازگردید بی شهریار
-
که راهی درازست و بی آب و سخت
نباشد گیاه و نه برگ درخت
-
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
-
برین ریگ برنگذرد هر کسی
مگر فره و برز دارد بسی
-
سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز
-
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
-
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو
-
برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
-
بره بر یکی چشمه آمد پدید
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید
-
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند
-
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
که امشب نرانیم زین جایگاه
-
بجوییم کار گذشته بسی
کزین پس نبینند ما را کسی
-
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش
-
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود
-
ازین رای گر تاب گیرد دلم
دل تیره گشته ز تن بگسلم
-
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش چشمه رسید
-
بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
-
چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان
-
کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب
-
شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک
-
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
-
ببارد بسی برف زابر سیاه
شما سوی ایران نیابید راه
-
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران
-
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
-
ببودند ز آن جایگه شاه جوی
بریگ بیابان نهادند روی
-
ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره بازگشتند چون بیهشان
-
همه تنگ دل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته
-
خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند
-
بران آب هر کس که آمد فرود
همی داد شاه جهان را درود
-
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت
که با جان پاکش خرد باد جفت
-
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
یک امشب ازین چشمه برنگذریم
-
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بدین رنجگی نیست رفتن روا
-
بران چشمه یکسر فرود آمدند
ز خسرو بسی داستانها زدند
-
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی
-
کزین رفتن شاه نادیده ایم
ز گردنکشان نیز نشنیده ایم
-
دریغ آن بلند اختر و رای او
بزرگی و دیدار و بالای او
-
خردمند ازین کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود
-
که داند بگیتی که او را چه بود
چه گوییم و گوش که یارد شنود
-
بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
-
بمردی و بخشش بداد و هنر
بدیدار و بالا و فر و گهر
-
برزم اندرون پیل بد با سپاه
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
-
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
-
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
هواگشت برسان چشم هژبر
-
چو برف از زمین بادبان برکشید
نبد نیزه نامداران پدید
-
یکایک ببرف اندرون ماندند
ندانم بدآنجای چون ماندند
-
زمانی تپیدند در زیر برف
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
-
نماند ایچ کس را ازیشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان
-
همی بود رستم بران کوهسار
همان زال و گودرز و چندی سوار
-
بدان کوه بودند یکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
-
بگفتند کین کار شد با درنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
-
اگر شاه شد از جهان ناپدید
چو باد هوا از میان بردمید
-
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند
-
ببودند یک هفته بر پشت کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه
-
بدیشان همه زار و گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
-
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی
-
همی گفت گودرز کین کس ندید
که از تخم کاوس بر من رسید
-
نبیره پسر داشتم لشکری
جهاندار و بر هر سری افسری
-
بکین سیاوش همه کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
-
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
که دید این شگفتی که بر من رسید
-
سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت
-
چو از برف پیدا شود راه شاه
مگر بازگردند و یابند راه
-
نشاید بدین کوه سر بر بدن
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
-
پیاده فرستیم چندی براه
بیابند روزی نشان سپاه
-
برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد
-
ز فرزند و خویشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بوستان
-
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
-
یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تخت کیان درکشد
-
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
چنینست رسم سرای گزند
-
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان
-
-
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او براه
-
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
-
بآواز گفت ای سران سپاه
شنیده همه پند و اندرز شاه
-
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند شاهان بیاد
-
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
بکوشم بنیکی و فرمان کنم
-
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید وز من مدارید راز
-
گنهکار باشد بیزدان کسی
که اندرز شاهان ندارد بسی
-
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
سراسر بمن بر بباید گشاد
-
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بر دست نام
-
پذیرفته ام پند و اندرز او
نیابد گذر پای از مرز او
-
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان او نگذریم
-
من و رستم زابلی هرک هست
ز مهتر تو برنگسلانیم دست
-
هرآنکس که او نه برین ره بود
ز نیکی ورادست کوته بود
-
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بدو آفرین کرد و دم درکشید
-
چنین گفت کز داور راستی
شما را مبادا کم و کاستی
-
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید
-
جهاندار نیک اختر و شادروز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
-
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
بگیرید چندانک باید بدست
-
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست
-
بگودز گفت آنچ داری نهان
بگوی از دل ای پهلوان جهان
-
بدو گفت گودرز من یک تنم
چو بی گیو و رهام و بی بیژنم
-
برآنم سراسر که دستان بگفت
جزین من ندارم سخن درنهفت
-
چنانم که با شاه گفتم نخست
بدین مایه نشکست عهد درست
-
تو شاهی و ما سربسر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
-
همه مهتران خواندند آفرین
بفرمان نهادند سر برزمین
-
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
-
بران نامداران گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
-
گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی بسر
-
چنانچون فریدون فرخ نژاد
برین مهرگان تاج بر سر نهاد
-
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر
-
بیاراست ایوان کیخسروی
بپیراست دیوان او از نوی
قسمت نهم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-نهم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند