-
دبیر پژوهنده را پیش خواند
سخنهای آگنده را برفشاند
-
نخست آفریننده را یاد کرد
ز وام خرد جانش آزاد کرد
-
ازان پس خرد را ستایش گرفت
ابر شاه ترکان نیایش گرفت
-
که ای شاه پیروز و به روزگار
زمانه مبادا ز تو یادگار
-
مرا خواستی شاد گشتم بدان
که بادا نشست تو با موبدان
-
و دیگر فرنگیس را خواستی
به مهر و وفا دل بیاراستی
-
فرنگیس نالنده بود این زمان
به لب ناچران و به تن ناچمان
-
بخفت و مرا پیش بالین ببست
میان دو گیتیش بینم نشست
-
مرا دل پر از رای و دیدار تست
دو کشور پر از رنج و آزار تست
-
ز نالندگی چون سبکتر شود
فدای تن شاه کشور شود
-
بهانه مرا نیز آزار اوست
نهانم پر از درد و تیمار اوست
-
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به زودی به گرسیوز بدنژاد
-
دلاور سه اسپ تگاور بخواست
همی تاخت یکسر شب و روز راست
-
چهارم بیامد به درگاه شاه
پر از بد روان و زبان پرگناه
-
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
-
چرا باشتاب آمدی گفت شاه
چگونه سپردی چنین تند راه
-
بدو گفت چون تیره شد روی کار
نشاید شمردن به بد روزگار
-
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه
پذیره نیامد مرا خود به راه
-
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به زانو نشاند
-
ز ایران بدو نامه پیوسته شد
به مادر همی مهر او بسته شد
-
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین
-
تو در کار او گر درنگ آوری
مگر باد زان پس به چنگ آوری
-
و گر دیر گیری تو جنگ آورد
دو کشور به مردی به چنگ آورد
-
و گر سوی ایران براند سپاه
که یارد شدن پیش او کینه خواه
-
ترا کردم آگه ز دیدار خویش
ازین پس بپیچی ز کردار خویش
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
-
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد
دلش گشت پرآتش و سر چو باد
-
بفرمود تا برکشیدند نای
همان سنج و شیپور و هندی درای
-
به سوی سیاووش بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
-
بدانگه که گرسیوز بدفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب
-
سیاوش به پرده درآمد به درد
به تن لرز لرزان و رخساره زرد
-
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ
چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
-
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
به توران زمین شد مرا آب روی
-
بدین سان که گفتار گرسیوزست
ز پرگار بهره مرا مرکزست
-
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
گل ارغوان را به فندق بخست
-
پر از خون شد آن بسد مشک بوی
پر از آب چشم و پر از گرد روی
-
همی اشک بارید بر کوه سیم
دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
-
همی کند موی و همی ریخت آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
-
بدو گفت کای شاه گردن فراز
چه سازی کنون زود بگشای راز
-
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد
-
سوی روم ره با درنگ آیدت
نپویی سوی چین که تنگ آیدت
-
ز گیتی کراگیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه
-
ستم باد بر جان او ماه و سال
کجا بر تن تو شود بدسگال
-
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه
بیاید همانا ز نزدیک شاه
-
-
چهارم شب اندر بر ماهروی
بخواب اندرون بود با رنگ و بوی
-
بلرزید وز خواب خیره بجست
خروشی برآورد چون پیل مست
-
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چبودت ز مهر
-
خروشید و شمعی برافروختند
برش عود و عنبر همی سوختند
-
بپرسید زو دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
-
سیاوش بدو گفت کز خواب من
لبت هیچ مگشای بر انجمن
-
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب
که بودی یکی بی کران رود آب
-
یکی کوه آتش به دیگر کران
گرفته لب آب نیزه وران
-
ز یک سو شدی آتش تیزگرد
برافروختی از سیاووش گرد
-
ز یک دست آتش ز یک دست آب
به پیش اندرون پیل و افراسیاب
-
بدیدی مرا روی کرده دژم
دمیدی بران آتش تیزدم
-
چو گرسیوز آن آتش افروختی
از افروختن مر مرا سوختی
-
فرنگیس گفت این بجز نیکوی
نباشد نگر یک زمان بغنوی
-
به گرسیوز آید همی بخت شوم
شود کشته بر دست سالار روم
-
سیاوش سپه را سراسر بخواند
به درگاه ایوان زمانی بماند
-
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ
طلایه فرستاد بر سوی گنگ
-
دو بهره چو از تیره شب در گذشت
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
-
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان به راه
-
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چاره جان میان را ببند
-
نیامد ز گفتار من هیچ سود
از آتش ندیدم جز از تیره دود
-
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن
-
سیاوش ندانست زان کار او
همی راست آمدش گفتار او
-
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
-
یکی باره گام زن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین
-
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویش گیر و کسی را مپای
-
سیاوش بدو گفت کان خواب من
بجا آمد و تیره شد آب من
-
مرا زندگانی سرآید همی
غم و درد و انده درآید همی
-
چنین است کار سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
-
گر ایوان من سر به کیوان کشید
همان زهر گیتی بباید چشید
-
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
-
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
-
ترا پنج ماهست ز آبستنی
ازین نامور گر بود رستنی
-
درخت تو گر نر به بار آورد
یکی نامور شهریار آورد
-
سرافراز کیخسروش نام کن
به غم خوردن او دل آرام کن
-
چنین گردد این گنبد تیزرو
سرای کهن را نخوانند نو
-
ازین پس به فرمان افراسیاب
مرا تیره بخت اندرآید به خواب
-
ببرند بر بیگنه بر سرم
ز خون جگر برنهند افسرم
-
نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه بر من بگرید کسی ز انجمن
-
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
-
برین گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر
-
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
-
به خواری ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
-
بیاید سپهدار پیران به در
بخواهش بخواهد ترا از پدر
-
به جان بی گنه خواهدت زینهار
به ایوان خویشش برد زار و خوار
-
وز ایران بیاید یکی چاره گر
به فرمان دادار بسته کمر
-
از ایدر ترا با پسر ناگهان
سوی رود جیحون برد در نهان
-
نشانند بر تخت شاهی ورا
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
-
ز گیتی برآرد سراسر خروش
زمانه ز کیخسرو آید به جوش
-
ز ایران یکی لشکر آرد به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین
-
پی رخش فرخ زمین بسپرد
به توران کسی را به کس نشمرد
-
به کین من امروز تا رستخیز
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
-
برین گفتها بر تو دل سخت کن
تن از ناز و آرام پردخت کن
-
سیاوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آویخت جفت
-
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسپان گذشت
-
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را
-
خروشان سرش را به بر در گرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت
-
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیدار دل باش و با کس مساز
-
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش ترا باید آراستن
-
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
چنان چون سر مار افعی به چوب
-
از آخر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی
-
دگر مرکبان را همه کرد پی
برافروخت برسان آتش ز نی
-
خود و سرکشان سوی ایران کشید
رخ از خون دیده شده ناپدید
-
-
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه
-
سپه دید با خود و تیغ و زره
سیاوش زده بر زره بر گره
-
به دل گفت گرسیوز این راست گفت
سخن زین نشانی که بود در نهفت
-
سیاوش بترسید از بیم جان
مگر گفت بدخواه گردد نهان
-
همی بنگرید این بدان آن بدین
که کینه نبدشان به دل پیش ازین
-
ز بیم سیاوش سواران جنگ
گرفتند آرام و هوش و درنگ
-
چه گفت آن خردمند بسیار هوش
که با اختر بد به مردی مکوش
-
چنین گفت زان پس به افراسیاب
که ای پرهنر شاه با جاه و آب
-
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه
-
سپاه دو کشور پر از کین کنی
زمان و زمین پر ز نفرین کنی
-
چنین گفت گرسیوز کم خرد
کزین در سخن خود کی اندر خورد
-
گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی
-
پذیره شدن زین نشان راه نیست
سنان و سپر هدیه شاه نیست
-
سیاوش بدانست کان کار اوست
برآشفتن شه ز بازار اوست
-
چو گفتار گرسیوز افراسیاب
شنید و برآمد بلند آفتاب
-
به ترکان بفرمود کاندر دهید
درین دشت کشتی به خون برنهید
-
از ایران سپه بود مردی هزار
همه نامدار از در کارزار
-
رده بر کشیدند ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
-
همه با سیاوش گرفتند جنگ
ندیدند جای فسون و درنگ
-
کنون خیره گفتند ما را کشند
بباید که تنها به خون در کشند
-
بمان تا ز ایرانیان دست برد
ببینند و مشمر چنین کار خرد
-
سیاوش چنین گفت کین رای نیست
همان جنگ را مایه و پای نیست
-
مرا چرخ گردان اگر بی گناه
به دست بدان کرد خواهد تباه
-
به مردی کنون زور و آهنگ نیست
که با کردگار جهان جنگ نیست
-
سرآمد بریشان بر آن روزگار
همه کشته گشتند و برگشته کار
-
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه
نگون اندر آمد ز پشت سپاه
-
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
-
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
-
دوان خون بران چهره ارغوان
چنان روز نادیده چشم جوان
-
برفتند سوی سیاووش گرد
پس پشت و پیش سپه بود گرد
-
چنین گفت سالار توران سپاه
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
-
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا
-
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
-
چنین گفت با شاه یکسر سپاه
کزو شهریارا چه دیدی گناه
-
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید برو زار با تخت عاج
-
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه
-
به هنگام شادی درختی مکار
که زهر آورد بار او روزگار
-
همی بود گرسیوز بدنشان
ز بیهودگی یار مردم کشان
-
که خون سیاوش بریزد به درد
کزو داشت درد دل اندر نبرد
-
ز پیران یکی بود کهتر به سال
برادر بد او را و فرخ همال
-
کجا پیلسم بود نام جوان
یکی پرهنر بود و روشن روان
-
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
-
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
-
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
-
شتاب و بدی کار آهرمنست
پشیمانی جان و رنج تنست
-
سری را که باشی بدو پادشا
به تیزی بریدن نبینم روا
-
ببندش همی دار تا روزگار
برین بد ترا باشد آموزگار
-
چو باد خرد بر دلت بروزد
از ان پس ورا سربریدن سزد
-
بفرمای بند و تو تندی مکن
که تندی پشیمانی آرد به بن
-
چه بری سری را همی بی گناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
-
پدر شاه و رستمش پروردگار
بپیچی به فرجام زین روزگار
-
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوهه پیل کوس
-
دمنده سپهبد گو پیلتن
که خوارند بر چشم او انجمن
-
فریبرز کاووس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
-
برین کینه بندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از کینه ور
-
نه من پای دارم نه پیوند من
نه گردی ز گردان این انجمن
-
همانا که پیران بیاید پگاه
ازو بشنود داستان نیز شاه
-
مگر خود نیازت نیاید بدین
مگستر یکی تا جهانست کین
-
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند
بگفت جوانان هوا را مبند
-
از ایرانیان دشت پر کرگس است
گر از کین بترسی ترا این بس است
-
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس
-
سیاووش چو بخروشد از روم و چین
پر از گرز و شمشیر بینی زمین
-
بریدی دم مار و خستی سرش
به دیبا بپوشید خواهی برش
-
گر ایدونک او را به جان زینهار
دهی من نباشم بر شهریار
-
به بیغوله ای خیزم از بیم جان
مگر خود به زودی سرآید زمان
-
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
-
که چندین به خون سیاوش مپیچ
که آرام خوار آید اندر بسیچ
-
به گفتار گرسیوز رهنمای
برآرای و بردار دشمن ز جای
-
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی
ز ایران برآید یکی های و هوی
-
سزا نیست این را گرفتن به دست
دل بدسگالان بباید شکست
-
سپاهی بدین گونه کردی تباه
نگر تا چگونه بود رای شاه
-
اگر خود نیازردتی از نخست
به آب این گنه را توانست شست
-
کنون آن به آید که اندر جهان
نباشد پدید آشکار و نهان
-
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من ندیدم به دیده گناه
-
و لیکن ز گفت ستاره شمر
به فرجام زو سختی آید به سر
-
گر ایدونک خونش بریزم به کین
یکی گرد خیزد ز ایران زمین
-
رها کردنش بتر از کشتنست
همان کشتنش رنج و درد منست
-
به توران گزند مرا آمدست
غم و درد و بند مرا آمدست
-
خردمند گر مردم بدگمان
نداند کسی چاره آسمان
-
فرنگیس بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست
-
پیاده بیامد به نزدیک شاه
به خون رنگ داده دو رخساره ماه
-
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
-
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
-
دلت را چرا بستی اندر فریب
همی از بلندی نبینی نشیب
-
سر تاجداران مبر بی گناه
که نپسندد این داور هور و ماه
-
سیاوش که بگذاشت ایران زمین
همی از جهان بر تو کرد آفرین
-
بیازرد از بهر تو شاه را
چنان افسر و تخت و آن گاه را
-
بیامد ترا کرد پشت و پناه
کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
-
نبرد سر تاجداران کسی
که با تاج بر تخت ماند بسی
-
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است با باد و دم
-
یکی را به چاه افگند بی گناه
یکی با کله برشناند به گاه
-
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
-
شنیدی که از آفریدون گرد
ستمگاره ضحاک تازی چه برد
-
همان از منوچهر شاه بزرگ
چه آمد به سلم و به تور سترگ
-
کنون زنده بر گاه کاووس شاه
چو دستان و چون رستم کینه خواه
-
جهان از تهمتن بلرزد همی
که توران به جنگش نیرزد همی
-
چو بهرام و چون زنگه شاوران
که نندیشد از گرز کنداوران
-
همان گیو کز بیم او روز جنگ
همی چرم روباه پوشد پلنگ
-
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین
-
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
-
ستمگاره ای بر تن خویشتن
بسی یادت آید ز گفتار من
-
نه اندر شکاری که گور افگنی
دگر آهوان را به شور افگنی
-
همی شهریاری ربایی ز گاه
درین کار به زین نگه کن پگاه
-
مده شهر توران به خیره به باد
بباید که روز بد آیدت یاد
-
بگفت این و روی سیاوش بدید
دو رخ را بکند و فغان برکشید
-
دل شاه توران برو بر بسوخت
همی خیره چشم خرد را بدوخت
-
بدو گفت برگرد و ایدر مپای
چه دانی کزین بد مرا چیست رای
-
به کاخ بلندش یکی خانه بود
فرنگیس زان خانه بیگانه بود
-
مر او را دران خانه انداختند
در خانه را بند برساختند
-
بفرمود پس تا سیاووش را
مرآن شاه بی کین و خاموش را
-
که این را بجایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریادرس
-
سرش را ببرید یکسر ز تن
تنش کرگسان را بپوشد کفن
-
بباید که خون سیاوش زمین
نبوید نروید گیا روز کین
-
همی تاختندش پیاده کشان
چنان روزبانان مردم کشان
-
سیاوش بنالید با کردگار
که ای برتر از گردش روزگار
-
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
-
که خواهد ازین دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
-
همی شد پس پشت او پیلسم
دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
-
سیاوش بدو گفت پدرود باش
زمین تار و تو جاودان پود باش
-
درودی ز من سوی پیران رسان
بگویش که گیتی دگر شد بسان
-
به پیران نه زین گونه بودم امید
همی پند او باد بد من چو بید
-
مرا گفته بود او که با صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
-
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام
-
کنون پیش گرسیوز اندر دوان
پیاده چنین خوار و تیره روان
-
نبینم همی یار با خود کسی
که بخروشدی زار بر من بسی
-
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت
کشانش ببردند بر سوی دشت
-
ز گرسیوز آن خنجر آبگون
گروی زره بستد از بهر خون
-
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
-
یکی تشت بنهاد زرین برش
جدا کرد زان سرو سیمین سرش
-
بجایی که فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
-
یکی باد با تیره گردی سیاه
برآمد بپوشید خورشید و ماه
-
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین همه بر گروی
دبیر پژوهنده را پیش خواند
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/دبیر-پژوهنده-را-پیش-خواند
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(120000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(120000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(120000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(120000 تومان)
روباه
- روباه
- روبه
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند