-
چنین گفت کز گردش روزگار
نبینم همی جز غم کارزار
-
بسی گشته ام بر فراز و نشیب
برویم نیامد ازینسان نهیب
-
کنون چاره کار ایدر یکیست
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
-
بسازیم و امشب شبیخون کنیم
زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
-
اگر کشته آییم در کارزار
نکوهش نیابیم از شهریار
-
نگویند بی نام گردی بمرد
مگر زیر خاکم بباید سپرد
-
بدین رام گشتند یکسر سپاه
هرانکس که بود اندران رزمگاه
-
چو شد روی گیتی چو دریای قیر
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
-
بیامد دمان دیده بان پیش طوس
دوان و شده روی چون سندروس
-
چنین گفت کای پهلوان سپاه
از ایران سپاه آمد از نزد شاه
-
سپهبد بخندید با مهتران
که ای نامداران و کنداوران
-
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ
گهی با شتابیم و گه با درنگ
-
بنیروی یزدان گو پیلتن
بیاری بیاید بدین انجمن
-
ازان دیده بان گشت روشن روان
همه مژده دادند پیر و جوان
-
طلایه فرستاد بر دشت جنگ
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
-
-
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید
شب تار شد از جهان ناپدید
-
یکی انجمن کرد خاقان چین
بدیبا بیاراست روی زمین
-
بپیران چنین گفت کامروز جنگ
بسازیم و روزی نباید درنگ
-
یکی با سرافراز گردنکشان
خنیده سواران دشمن کشان
-
ببینیم کایرانیان برچیند
بدین رزمگه اندرون با کیند
-
چنین گفت پیران که خاقان چین
خردمند شاهیست با آفرین
-
بران رفت باید که او را هواست
که رای تو بر ما همه پادشاست
-
وزان پس برآمد ز پرده سرای
خروشیدن کوس با کرنای
-
سنانهای رخشان و جوشان سپاه
شده روی کشور ز لشکر سیاه
-
ز پیلان نهادند بر پنج زین
بیاراست دیگر بدیبای چین
-
زبرجد نشانده بزین اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه گون
-
بزرین رکیب و جناغ پلنگ
بزرین و سیمین جرسها و زنگ
-
ز افسر سر پیلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار
-
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
-
سپاهی برفت اندران دشت رزم
کزیشان همی آرزو خواست بزم
-
زمین شد بکردار چشم خروس
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
-
برفتند شاهان لشکر ز جای
هوا پر شد از ناله کرنای
-
چو از دور طوس سپهبد بدید
سپاه آنچ بودش رده برکشید
-
ببستند گردان ایران میان
بیاورد گیو اختر کاویان
-
از آوردگه تا سر تیغ کوه
سپه بود از ایران گروها گروه
-
چو کاموس و منشور و خاقان چین
چو بیورد و چون شنگل بافرین
-
نظاره بکوه هماون شدند
نه بر آرزو پیش دشمن شدند
-
چو از دور خاقان چین بنگرید
خروش سواران ایران شنید
-
پسند آمدش گفت کاینت سپاه
سوران رزم آور و کینه خواه
-
سپهدار پیران دگرگونه گفت
هنرهای مردان نشاید نهفت
-
سپهدار کو چاه پوشد بخار
برو اسپ تازد بروز شکار
-
ازان به که بر خیره روز نبرد
هنرهای دشکن کند زیر گرد
-
ندیدم سواران و گردنکشان
بگردی و مردانگی زین نشان
-
بپیران چنین گفت خاقان چین
که اکنون چه سازیم بر دشت کین
-
ورا گفت پیران کز اندک سپاه
نگیرند یاد اندرین رزمگاه
-
کشیدی چنین رنج و راه دراز
سپردی و دیدی نشیب و فراز
-
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه
بباشیم و آسوده گردد سپاه
-
سپه را کنم زان سپس به دو نیم
سرآمد کنون روز پیکار و بیم
-
بتازند شبگیر تا نیمروز
نبرده سواران گیتی فروز
-
بژوپین و خنجر بتیر و کمان
همی رزم جویند با بدگمان
-
دگر نیمه روز دیگر گروه
بکوشند تا شب برآید ز کوه
-
شب تیره آسودگان را بجنگ
برم تا بریشان شود کار تنگ
-
نمانم که آرام گیرند هیچ
سواران من با سپاه و بسیچ
-
بدو گفت کاموس کین رای نیست
بدین مولش اندر مرا جای نیست
-
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چه باید بدین گونه چندین درنگ
-
بسازیم یکبار و جنگ آوریم
بریشان در و کوه تنگ آوریم
-
بایران گذاریم ز ایدر سپاه
نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه
-
بر و بومشان پاک و یران کنیم
نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم
-
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
-
بایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای
-
ببد روز چندین چه باید گذاشت
غم و درد و تیمار بیهوده داشت
-
یک امشب گشاده مدارید راه
که ایشان برانند زین رزمگاه
-
چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندر چمد
-
تلی کشته بینی ببالای کوه
تو فردا ز گردان ایران گروه
-
بدانسان که ایرانیان سربسر
ازین پی نبینند جز مویه گر
-
بدو گفت خاقان جزین رای نیست
بگیتی چو تو لشکر آرای نیست
-
همه نامدارن بدین هم سخن
که کاموس شیراوژن افگند بن
-
برفتند وز جای برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
-
-
چو خورشید بر گنبد لاژورد
سراپرده ای زد ز دیبای زرد
-
خروشی بلند آمد از دیده گاه
بگودرز کای پهلوان سپاه
-
سپاه آمد و راه نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
-
بجنبید گودرز از جای خویش
بیاورد پوینده بالای خویش
-
سوی گرد تاریک بنهاد روی
همی شد خلیده دل و راه جوی
-
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
درفش فریبرز کاوس دید
-
که او بد بایران سپه پیش رو
پسندیده و خویش سالار نو
-
پیاده شد از اسپ گودرز پیر
همان لشکر افروز دانش پذیر
-
گرفتند مر یکدگر را کنار
خروشی برآمد ز هر دو بزار
-
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه بجنگ اندری ناگزیر
-
ز کین سیاوش تو داری زیان
دریغا سواران گودرزیان
-
ازیشان ترا مزد بسیار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
-
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
-
ازیشان ببارید گودرز خون
که بودند کشته بخاک اندرون
-
بدو گفت بنگر که از بخت بد
همی بر سرم هر زمان بد رسد
-
درین جنگ پور و نبیره نماند
سپاه و درفش و تبیره نماند
-
فرامش شدم کار آن کارزار
کنونست رزم و کنونست کار
-
سپاهست چندان برین دشت و راغ
که روی زمین گشت چون پر زاغ
-
همه لشکر طوس با این سپاه
چو تیره شبانست با نور ماه
-
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم
ز ویران گیتی و آباد بوم
-
همانا نماندست یک جانور
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر
-
کنون تا نگویی که رستم کجاست
ز غمها نگردد مرا پشت راست
-
فریبرز گفت از پس من ز جای
بیامد نبودش جز از رزم رای
-
شب تیره را تا سپیده دمان
بیاید بره بر نجوید زمان
-
کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجا رانم این خوار مایه سپاه
-
بدو گفت گودرز رستم چه گفت
که گفتار او را نشاید نهفت
-
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد
تهمتن نفرمود ما را نبرد
-
بباشید گفت اندران رزمگاه
نباید شدن پیش روی سپاه
-
بباید بدان رزمگاه آرمید
یکی تا درفش من آید پدید
-
برفت او و گودرز با او برفت
براه هماون خرامید تفت
-
-
چو لشکر پدید آمد از دیده گاه
بشد دیده بان پیش توران سپاه
-
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت
ازان روی سوی هماون گذشت
-
سپهبد بشد پیش خاقان چین
که آمد سپاهی ز ایران زمین
-
ندانیم چندست و سالار کیست
چه سازیم و درمان این کار چیست
-
بدو گفت کاموس رزم آزمای
بجایی که مهتر تو باشی بپای
-
بزرگان درگاه افراسیاب
سپاهی بکردار دریای آب
-
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه
برین دشت با خوار مایه سپاه
-
کنون چون زمین سربسر لشکرست
چو خاقان و منشور کنداورست
-
بمان تا هنرها پدید آوریم
تو در بستی و ما کلید آوریم
-
گر از کابل و زابل و مای و هند
شود روی گیتی چو رومی پرند
-
همانا به تنها تن من نیند
نگویی که ایرانیان خود کیند
-
تو ترسانی از رستم نامدار
نخستین ازو من برآرم دمار
-
گرش یک زمان اندر آرم بدام
نمانم که ماند بگیتیش نام
-
تو از لشکر سیستان خسته ای
دل خویش در جنگشان بسته ای
-
یکی بار دست من اندر نبرد
نگه کن که برخیزد از دشت گرد
-
بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پیکار چیست
-
بدو گفت پیران کانوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
-
بپیران چنین گفت خاقان چین
که کاموس را راه دادی بکین
-
بکردار پیش آورد هرچ گفت
که با کوه یارست و با پیل جفت
-
از ایرانیان نیست چندین سخن
دل جنگجویان چنین بد مکن
-
بایران نمانیم یک سرفراز
برآریم گرد از نشیب و فراز
-
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستیم نزدیک افراسیاب
-
همه پای کرده به بندگران
وزیشان فگنده فراوان سران
-
بایران نمانیم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
-
بخندید پیران و کرد آفرین
بران نامداران و خاقان چین
-
بلشکر گه آمد دلی شادمان
برفتند ترکان هم اندر زمان
-
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
بزرگان و شیران روز نبرد
-
بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیش رو با درفشی سیاه
-
ز کارآگهان نامداری دمان
برفت و بیامد هم اندر زمان
-
فریبرز کاوس گفتند هست
سپاهی سرافراز و خسروپرست
-
چو رستم نباشد ازو باک نیست
دم او برین زهر تریاک نیست
-
ابا آنک کاموس روز نبرد
همی پیلتن را ندارد بمرد
-
مبادا که او آید ایدر بجنگ
وگر چند کاموس گردد نهنگ
-
نه رستم نه از سیستان لشکرست
فریبرز را خاک و خون ایدرست
-
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
-
که چون من شنیدم کز ایران سپاه
خرامید و آمد بدین رزمگاه
-
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد یکی از دلم باد سرد
-
بدو گفت کلباد کین درد چیست
چرا باید از طوس و رستم گریست
-
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه
میان اندرون باد را نیست راه
-
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک
-
پراگنده گشتند ازان جایگاه
سوی خیمه خویش کردند راه
-
ازان پس چو آگاهی آمد به طوس
که شد روی کشور پر آوای کوس
-
از ایران بیامد گو پیلتن
فریبرز کاوس و آن انجمن
-
بفرمود تا برکشیدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
-
ز کوه هماون برآمد خروش
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
-
سپهبد بریشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسیار یاد
-
که با دیو در جنگ رستم چه کرد
بریشان چه آورد روز نبرد
-
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
-
بدین مژده گر دیده خواهی رواست
که این مژده آرایش جان ماست
-
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ
ندارند پا این سپه با نهنگ
-
یکایک بران گونه رزمی کنیم
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
-
درفش سرافراز خاقان و تاج
سپرهای زرین و آن تخت عاج
-
همان افسر پیلبانان بزر
سنانهای زرین و زرین کمر
-
همان زنگ زرین و زرین جرس
که اندر جهان آن ندیدست کس
-
همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر
-
جزین نیز چندی بچنگ آوریم
چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم
-
بلشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم با هراسیم و هم با فسوس
-
همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست
-
چو رستم بیاید نکوهش کند
مگر کین سخن را پژوهش کند
-
که چون مرغ پیچیده بودم بدام
همه کار ناکام و پیکار خام
-
سپهبد همان بود و لشکر همان
کسی را ندیدم ز گردان دمان
-
یکی حمله آریم چون شیر نر
شوند از بن که مگر زاستر
-
سپه گفت کین برتری خود مجوی
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
-
کزین کوه کس پیشتر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد
-
بباشیم بر پیش یزدان بپای
که اویست بر نیکوی رهنمای
-
بفرمان دارنده هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
-
چه داری دژم اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را
-
بشادی ز گردان ایران گروه
خروشی برآمد ز بالای کوه
-
-
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
-
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود اسپ افگن و پیش رو
-
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
-
زره بود در زیر پیراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش
-
بایران خروش آمد از دیده گاه
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه
-
درفش سپهبد گو پیلتن
پدید آمد از دور با انجمن
-
وزین روی دیگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سیاه
-
سپهبد سورای چو یک لخت کوه
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
-
یکی گرز همچون سر گاومیش
سپاه از پس و نیزه دارانش پیش
-
همی جوشد از گرز آن یال و کفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
-
وزین روی ایران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آوای کوس
-
خروشیدن دیده بان پهوان
چو بشنید شد شاد و روشن روان
-
ز نزدیک گودرز کشواد تفت
سواری بنزد فریبرز رفت
-
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
-
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتری و پدر پادشاست
-
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
-
فریبرز با لشکری گرد نیو
بیامد بپیوست با طوس و گیو
-
بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند
-
چو با میسره راست شد میمنه
همان ساقه و قلب و جای بنه
-
برآمد خروشیدن کرنای
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
-
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
بهامون زمانی نبودش درنگ
-
سپه را بکردار دریای آب
که از کوه سیل اندر آید شتاب
-
بیاورد و پیش هماون رسید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
-
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
-
که این لشکری گشن و کنداورست
نه پیران و هومان و آن لشکرست
-
که دارید ز ایرانیان جنگجوی
که با من بروی اندر آرند روی
-
ببینید بالا و برز مرا
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
-
چو بشنید گیو این سخن بردمید
برآشفت و تیغ از میان برکشید
-
چو نزدیک تر شد بکاموس گفت
که این را مگر ژنده پیلست جفت
-
کمان برکشید و بزه بر نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
-
بکاموس بر تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
-
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کرد سر ناپدید
-
بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو شیری برافراز پیلی سترگ
-
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
-
چو شد گیو جنبان بزین اندرون
ازو دور شد نیزه آبگون
-
سبک تیغ را برکشید از نیام
خروشید و جوشید و برگفت نام
-
به پیش سوار اندر آمد دژم
بزد تیغ و شد نیزه او قلم
-
ز قلب سپه طوس چون بنگرید
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
-
بدانست کو مرد کاموس نیست
چنو نیزه ور نیز جز طوس نیست
-
خروشان بیامد ز قلب سپاه
بیاری بر گیو شد کینه خواه
-
عنان را بپیچید کاموس تنگ
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
-
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام یزدان بخواند
-
به نیزه پیاده به آوردگاه
همی گشت با او بپیش سپاه
-
دو گرد گرانمایه و یک سوار
کشانی نشد سیر زان کارزار
-
برین گونه تا تیره شد جای هور
همی بود بر دشت هر گونه شور
-
چو شد دشت بر گونه آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
-
سوی خیمه رفتند هر دو گروه
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
-
-
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه
طلایه برون شد ز هر دو سپاه
-
ازان دیده گه دیده بگشاد لب
که شد دشت پر خاک و تاریک شب
-
پر از گفتگویست هامون و راغ
میان یلان نیز چندین چراغ
-
همانا که آمد گو پیلتن
دمان و ز زابل یکی انجمن
-
چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه خارا برفت
-
پدید آمد آن اژدهافش درفش
شب تیره گون کرد گیتی بنفش
-
چو گودرز روی تهمتن بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
-
پیاده شد از اسپ و رستم همان
پیاده بیامد چو باد دمان
-
گرفتند مر یکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشی بزار
-
ازان نامدارن گودرزیان
که از کینه جستن سرآمد زمان
-
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
-
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
-
تو ایرانیان را ز مام و پدر
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
-
چنانیم بی تو چو ماهی بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
-
چو دیدم کنون خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا
-
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روی خندان نماند
-
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
-
که گیتی سراسر فریبست و بند
گهی سودمندی و گاهی گزند
-
یکی را ببستر یکی را بجنگ
یکی را بنام و یکی را بننگ
-
همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
-
روان تو از درد بی درد باد
همه رفتن ما بآورد باد
-
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو
ز ایران نبرده سواران نیو
-
که رستم به کوه هماون رسید
مر او را جهاندیده گودرز دید
-
برفتند چون باد لشکر ز جای
خروش آمد و ناله کرنای
-
چو آمد درفش تهمتن پدید
شب تیره لشکر برستم رسید
-
سپاه و سپهبد پیاده شدند
میان بسته و دلگشاده شدند
-
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
-
دل رستم از درد ایشان بخست
بکینه بنوی میان را ببست
-
بنالید ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
-
بسی پندها داد و گفت ای سران
بپیش آمد امروز رزمی گران
-
چنین است آغاز و فرجام جنگ
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
-
سراپرده زد گرد گیتی فروز
پس پشت او لشکر نیمروز
-
بکوه اندرون خیمه ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
-
نشست از بر تخت بر پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
-
ز یک دست بنشست گودرز و گیو
بدست دگر طوس و گردان نیو
-
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
-
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
-
فراوان ازان لشکر بی شمار
بگفتند با مهتر نامدار
-
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین
ز منشور جنگی و مردان کین
-
ز کاموس خود جای گفتار نیست
که ما را بدو راه دیدار نیست
-
درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
-
ز پیلان جنگی ندارد گریز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
-
ازین کوه تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
-
اگر سوی ما پهلوان سپاه
نکردی گذر کار گشتی تباه
-
سپاس از خداوند پیروزگر
ک او آورد رنج و سختی بسر
-
تن ما بتو زنده شد بی گمان
نبد هیچ کس را امید زمان
-
ازان کشتگان یک زمان پهلوان
همی بود گریان و تیره روان
-
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تیره خاک سیاه
-
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج
برینست رسم سرای سپنج
-
گزافست کردار گردان سپهر
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
-
اگر کشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر بچون و چرا ننگریم
-
چنان رفت باید که آید زمان
مشو تیز با گردش آسمان
-
جهاندار پیروزگر یار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
-
ازین پس همه کینه باز آوریم
جهان را بایران نیاز آوریم
-
بزرگان همه خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
-
همیشه بدی نامبردار و شاد
در شاه پیروز بی تو مباد
-
-
چو از کوه بفروخت گیتی فروز
دو زلف شب تیره بگرفت روز
-
ازان چادر قیر بیرون کشید
بدندان لب ماه در خون کشید
-
تبیره برآمد ز هر دو سرای
برفتند گردان لشکر ز جای
-
سپهدار هومان به پیش سپاه
بیامد همی کرد هر سو نگاه
-
که ایرانیان را که یار آمدست
که خرگاه و خیمه بکار آمدست
-
ز یپروزه دیبا سراپرده دید
فراوان بگرد اندرش پرده دید
-
درفش و سنان سپهبد بپیش
همان گردش اختر بد بپیش
-
سراپرده ای دید دیگر سیاه
درفشی درفشان بکردار ماه
-
فریبرز کاوس با پیل و کوس
فراوان زده خیمه نزدیک طوس
-
بیامد پر از غم بپیران بگفت
که شد روز با رنج بسیار جفت
-
کز ایران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
-
بتنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه
-
از ایران فراوان سپاه آمدست
بیاری برین رزمگاه آمدست
-
ز دیبا یکی سبز پرده سرای
یکی اژدهافش درفشی بپای
-
سپاهی بگرد اندرش زابلی
سپردار و با خنجر کابلی
-
گمانم که رستم ز نزدیک شاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
-
بدو گفت پیران که بد روزگار
اگر رستم آید بدین کارزار
-
نه کاموس ماند نه خاقان چین
نه شنگل نه گردان توران زمین
-
هم انگه ز لشکر گه اندر کشید
بیامد سپهدار را بنگرید
-
وزانجا دمان سوی کاموس شد
بنزدیک منشور و فرطوس شد
-
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه
-
بیاری فراوان سپاه آمدست
بسی کینه ور رزمخواه آمدست
-
گمانم که آن رستم پیلتن
که گفتم همی پیش این انجمن
-
برفت از در شاه ایران سپاه
بیاری بیامد بدین رزمگاه
-
بدو گفت کاموس کای پر خرد
دلت یکسر اندیشه بد برد
-
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ
قسمت چهارم داستان کاموس کشانی
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-چهارم-داستان-کاموس-کشانی
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند