-
یکی حمله بردند هر سه به هم
چو برخیزد از جای شیر دژم
-
ندیدند کس یال اسپ و عنان
ز تنگی بچشم اندر آمد سنان
-
چنین گفت هومان بآواز تیز
که نه جای جنگست و راه گریز
-
برانگیخت از جایتان بخت بد
که تا بر تن بدکنش بد رسد
-
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه
بماندند یکسر بدین رزمگاه
-
فراوان ز رستم گرفتند یاد
کجا داد در جنگ هر جای داد
-
ز شیدوش وز بیژن گستهم
بسی یاد کردند بر بیش و کم
-
که باری کسی را ز ایران سپاه
بدی یارمان اندرین رزمگاه
-
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم
که خیره بکام نهنگ آمدیم
-
دریغ آن در و گاه شاه جهان
که گیرند ما را کنون ناگهان
-
تهمتن به زاولستانست و زال
شود کار ایران کنون تال و مال
-
همی آمد آوای گوپال و کوس
بلشکر همی دیر شد گیو و طوس
-
چنین گفت شیدوش و گستهم شیر
که شد کار پیکار سالار دیر
-
به بیژن گرازه همی گفت باز
که شد کار سالار لشکر دراز
-
هوا قیر گون و زمین آبنوس
همی آمد از دشت آوای کوس
-
برفتند گردان بر آوای اوی
ز خون بود بر دشت هر جای جوی
-
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ
تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ
-
بدانست هومان که آمد سوار
همه گرزور بود و شمشیردار
-
چو دانست کامد ورا یار طوس
همی برخروشید برسان کوس
-
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب
-
یکی رزم کردند تا چاک روز
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز
-
سپه بازگشتند یکسر ز جنگ
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ
-
بگردان چنین گفت سالار طوس
که از گردش مهر تا زخم کوس
-
سواری چنین کز شما دیده ام
ز کنداوران هیچ نشنیده ام
-
یکی نامه باید که زی شه کنیم
ز کارش همه جمله آگه کنیم
-
چو نامه بنزدیک خسرو رسد
بدلش اندرون آتشی نو رسد
-
بیاری بیاید گو پیلتن
ز شیران یکی نامدار انجمن
-
بپیروزی از رزم گردیم باز
بدیدار کیخسرو آید نیاز
-
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
بگویم بپیروز شاه جهان
-
بخوبی و خشنودی شهریار
بباشد بکام شما روزگار
-
چنانچون که گفتند برساختند
نوندی بنزدیک شه تاختند
-
دو لشکر بخیمه فرود آمدند
ز پیکار یکباره دم برزدند
-
طلایه برون آمد از هر دو روی
بدشت از دلیران پرخاشجوی
-
چو هومان رسید اندران رزمگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه
-
به پیران چنین گفت کامروز گرد
نه بر آرزو گشت گاه نبرد
-
چو آسوده گردند گردان ما
ستوده سواران و مردان ما
-
یکی رزم سازم که خورشید و ماه
ندیدست هرگز چنان رزمگاه
-
-
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
که پیران شد از رزم پیروزگر
-
سپهبد بکوه هماون کشید
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید
-
در کاخ گودرز کشوادگان
تهی شد ز گردان و آزادگان
-
ستاره بر ایشان بنالد همی
ببالینشان خون بپالد همی
-
ازیشان جهان پر ز خاک است و خون
بلند اختر طوس گشته نگون
-
بفرمود تا رستم پیلتن
خرامد بدرگاه با انجمن
-
برفتند ز ایران همه بخردان
جهاندیده و نامور موبدان
-
سر نامداران زبان برگشاد
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد
-
برستم چنین گفت کای سرفراز
بترسم که این دولت دیریاز
-
همی برگراید بسوی نشیب
دلم شد ز کردار او پرنهیب
-
توی پروارننده تاج و تخت
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
-
دل چرخ در نوک شمشیر تست
سپهر و زمان و زمین زیر تست
-
تو کندی دل و مغز دیو سپید
زمانه بمهر تو دارد امید
-
زمین گرد رخش ترا چاکرست
زمان بر تو چون مهربان مادرست
-
ز تیغ تو خورشید بریان شود
ز گرز تو ناهید گریان شود
-
ز نیروی پیکان کلک تو شیر
بروز بلا گردد از جنگ سیر
-
تو تا برنهادی بمردی کلاه
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
-
کنون گیو و گودرز و طوس و سران
فراوان ازین مرز کنداوران
-
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز ترکان افراسیاب
-
فراوان ز گودرزیان کشته مرد
شده خاک بستر بدشت نبرد
-
هرانکس کزیشان بجان رسته اند
بکوه هماون همه خسته اند
-
همه سر نهاده سوی آسمان
سوی کردگار مکان و زمان
-
که ایدر بباید گو پیلتن
بنیروی یزدان و فرمان من
-
شب تیره کین نامه بر خواندم
بسی از جگر خون برافشاندم
-
نگفتم سه روز این سخن را بکس
مگر پیش دادار فریاد رس
-
کنون کار ز اندازه اندر گذشت
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
-
امید سپاه و سپهبد بتست
که روشن روان بادی و تن درست
-
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن زال دور از بد بدگمان
-
ز من هرچ باید فزونی بخواه
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
-
برو با دلی شاد و رایی درست
نشاید گرفت این چنین کار سست
-
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه
که بی تو مبادا نگین و کلاه
-
که با فر و برزی و بارای و داد
ندارد چو تو شاه گردون بیاد
-
شنیدست خسرو که تا کیقباد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
-
بایران بکین من کمر بسته ام
بآرام یک روز ننشسته ام
-
بیابان و تاریکی و دیو و شیر
چه جادو چه از اژدهای دلیر
-
همان رزم توران و مازندران
شب تیره و گرزهای گران
-
هم از تشنگی هم ز راه دراز
گزیدن در رنج بر جای ناز
-
چنین درد و سختی بسی دیده ام
که روزی ز شادی نپرسیده ام
-
تو شاه نو آیین و من چون رهی
میان بسته ام چون تو فرمان دهی
-
شوم با سپاهی کمر بر میان
بگردانم این بد ز ایرانیان
-
ازان کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان او زرد باد
-
ز گودرزیان خود جگر خسته ام
کمر بر میان سوگ را بسته ام
-
چو بشنید کیخسرو آواز اوی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
-
بدو گفت بی تو نخواهم زمان
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
-
فلک زیر خم کمند تو باد
سر تاجداران به بند تو باد
-
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر
-
بیاورد گنجور خسرو کلید
سر بدره های درم بردید
-
همه شاه ایران به رستم سپرد
چنین گفت کای نامدار گرد
-
جهان گنج و گنجور شمشیر تست
سر سروران جهان زیر تست
-
تو با گرزداران زاولستان
دلیران و شیران کابلستان
-
همی رو بکردار باد دمان
مجوی و مفرمای جستن زمان
-
ز گردان شمشیر زن سی هزار
ز لشکر گزین از در کارزار
-
فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیش رو باشد و کینه خواه
-
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من عنان و رکیبست جفت
-
سران را سر اندر شتاب آوریم
مبادا که آرام و خواب آوریم
-
سپه را درم دادن آغاز کرد
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
-
فریبرز را گفت برکش پگاه
سپاه اندرآور به پیش سپاه
-
نباید که روز و شبان بغنوی
مگر نزد طوس سپهبد شوی
-
بگویی که در جنگ تندی مکن
فریب زمان جوی و کندی مکن
-
من اینک بکردار باد دمان
بیایم نجویم بره بر زمان
-
چو گرگین میلاد کار آزمای
سپه را زند بر بد و نیک رای
-
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر زمهر
-
بر آمد خروشیدن کرنای
تهمتن بیاورد لشکر زجای
-
پر اندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
-
دو منزل همی کرد رستم یکی
نیاسود روز و شبان اندکی
-
-
شبی داغ دل پر ز تیمار طوس
بخواب اندر آمد گه زخم کوس
-
چنان دید روشن روانش بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
-
بر شمع رخشان یکی تخت عاج
سیاوش بران تخت با فر و تاج
-
لبان پر ز خنده زبان چرب گوی
سوی طوس کردی چو خورشید روی
-
که ایرانیان را هم ایدر بدار
که پیروزگر باشی از کارزار
-
بگو در زیان هیچ غمگین مشو
که ایدر یکی گلستانست نو
-
بزیر گل اندر همی می خوریم
چه دانیم کین باده تا کی خوریم
-
ز خواب اندر آمد شده شاد دل
ز درد و غمان گشته آزاد دل
-
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان
-
نگه کن که رستم چو باد دمان
بیاید بر ما زمان تا زمان
-
بفرمود تا برکشیدند نای
بجنبید بر کوه لشکر ز جای
-
ببستند گردان ایران میان
برافراختند اختر کاویان
-
بیاورد زان روی پیران سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
-
از آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیره خیر
-
دو لشکر بروی اندر آورده روی
ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی
-
چنین گفت هومان بپیران که جنگ
همی جست باید چه جویی درنگ
-
نه لشکر بدشت شکار اندرند
که اسپان ما زیر بار اندرند
-
بدو گفت پیران که تندی مکن
نه روز شتابست و گاه سخن
-
سه تن دوش با خوار مایه سپاه
برفتند بیگاه زین رزمگاه
-
چو شیران جنگی و ما چون رمه
که از کوهسار اندر آید دمه
-
همه دشت پر جوی خون یافتیم
سر نامداران نگون یافتیم
-
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک
-
بمان تا بران سنگ پیچان شوند
چو بیچاره گردند بیجان شوند
-
گشاده نباید که دارید راه
دو رویه پس و پیش این رزمگاه
-
چو بی رنج دشمن بچنگ آیدت
چو بشتابیش کار تنگ آیدت
-
چرا جست باید همی کارزار
طلایه برین دشت بس صد سوار
-
بباشیم تا دشمن از آب و نان
شود تنگ و زنهار خواهد بجان
-
مگر خاک گر سنگ خارا خورند
چو روزی سرآید خورند و مرند
-
سوی خیمه رفتند زان رزمگاه
طلایه بیامد به پیش سپاه
-
گشادند گردان سراسر کمر
بخوان و بخوردن نهادند سر
-
بلشکر گه آمد سپهدار طوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
-
بگودرز گفت این سخن تیره گشت
سر بخت ایرانیان خیره گشت
-
همه گرد بر گرد ما لشکرست
خور بارگی خارگر خاورست
-
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند
-
بشبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم
-
اگر اختر نیک یاری دهد
بریشان مرا کامگاری دهد
-
ور ایدون کجا داور آسمان
بشمشیر بر ما سرآرد زمان
-
ز بخش جهان آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای بر خیره دم
-
مرا مرگ خوشتر بنام بلند
ازین زیستن با هراس و گزند
-
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افگند بن
-
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
-
به پیران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جای بی مر سپاه
-
سپاهی که دریای چین را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد
-
نخستین سپهدار خاقان چین
که تختش همی برنتابد زمین
-
تنش زور دارد چو صد نره شیر
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
-
یکی مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
-
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
-
سر سرافرازان و کاموس نام
برآرد ز گودرز و از طوس نام
-
ز مرز سپیجاب تا دشت روم
سپاهی که بود اندر آباد بوم
-
فرستادم اینک سوی کارزار
برآرند از طوس و خسرو دمار
-
چو بشنید پیران بتوران سپاه
چنین گفت کای سرفرازان شاه
-
بدین مژده شاه پیر و جوان
همه شاد باشید و روشن روان
-
بباید کنون دل ز تیمار شست
بایران نمانم بر و بوم و رست
-
سر از رزم و از رنج و کین خواستن
برآسود وز لشکر آراستن
-
بایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب
-
ز لشکر بر پهلوان پیش رو
بمژده بیامد همی نو بنو
-
بگفتند کای نامور پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان
-
بدیدار شاهان دلت شاددار
روانت ز اندیشه آزاد دار
-
ز کشمیر تا برتر از رود شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
-
نخست اندر آیم ز خاقان چین
که تاجش سپهرست و تختش زمین
-
چو منشور جنگی که با تیغ اوی
بخاک اندر آید سر جنگجوی
-
دلاور چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
-
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد
-
چو خشنود باشد بهار آردت
گل و سنبل جویبار آردت
-
ز سقلاب چون کندر شیر مرد
چو پیروز کانی سپهر نبرد
-
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمین پر پرند
-
چغانی چو فرطوس لشکر فروز
گهار گهانی گو گردسوز
-
شمیران شگنی و گردوی وهر
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر
-
تو اکنون سرافراز و رامش پذیر
کزین مژده بر نا شود مرد پیر
-
ز لشکر توی پهلو و پیش رو
همیشه بزی شاد و فرمانت نو
-
دل و جان پیران پر از خنده گشت
تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت
-
بهومان چنین گفت پیران که من
پذیره شوم پیش این انجمن
-
که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزمساز آمدند
-
ازین آمدن بی نیازند سخت
خداوند تاج اند و زیبای تخت
-
ندارند سر کم ز افراسیاب
که با تخت و گنج اند و با جاه و آب
-
شوم تا ببینم که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
-
کنم آفرین پیش خاقان چین
وگر پیش تختش ببوسم زمین
-
ببینم سرافراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را
-
چو باز آیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان
-
اگر خود ندارند پایاب جنگ
بریشان کنم روز تاریک و تنگ
-
هرانکس که هستند زیشان سران
کنم پای و گردن ببندگران
-
فرستم بنزدیک افراسیاب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
-
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سرانشان ببرم بشمشیر پست
-
بسوزم دهم خاک ایشان بباد
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد
-
سه بهره ازان پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ایران سیاه
-
یکی بهره زیشان فرستم ببلخ
بایرانیان بر کنم روز تلخ
-
دگر بهره بر سوی کابلستان
بکابل کشم خاک زابلستان
-
سوم بهره بر سوی ایران برم
ز ترکان بزرگان و شیران برم
-
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که باشد تنی با روان
-
بر و بوم ایران نمانم بجای
که مه دست بادا ازیشان مه پای
-
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما جنگ ایشان مجویید هیچ
-
بفگت این و دل پر ز کینه برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
-
بلکشر چنین گفت هومان گرد
که دلرا ز کینه نباید سترد
-
دو روز این یکی رنج بر تن نهید
دو دیده بکوه هماون نهید
-
نباید که ایشان شبی بی درنگ
گریزان برانند ازین جای تنگ
-
کنون کوه و رود و در و دشت و راه
جهانی شود پردرفش سپاه
-
-
چو پیران بنزدیک لشکر رسید
در و دشت از سم اسپان ندید
-
جهان پر سراپرده و خیمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
-
ز دیبای چینی و از پرنیان
درفشی ز هر پرده ای در میان
-
فروماند و زان کارش آمد شگفت
بسی با دل اندیشه اندر گرفت
-
که تا این بهشتست یا رزمگاه
سپهر برینست گر تاج و گاه
-
بیامد بنزدیک خاقان چین
پیاده ببوسید روی زمین
-
چو خاقان بدیدش به بر درگرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت
-
بپرسید بسیار و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
-
بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
نشینم چنین شاد و روشن روان
-
بپرسید زان پس کز ایران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
-
کدامست جنگی و گردان کیند
نشسته برین کوه سر بر چیند
-
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
-
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی بپرسش دل بنده شاد
-
ببخت تو شادانم و تن درست
روانم همی خاک پای تو جست
-
از ایرانیان هرچ پرسید شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
-
بی اندازه پیکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
-
چو بی کام و بی نام و بی تن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
-
سپهدار طوس است مردی دلیر
بهامون نترسد ز پیکار شیر
-
بزرگان چو گودرز کشوادگان
چو گیو و چو رهام ز آزادگان
-
ببخت سرافراز خاقان چین
سپهبد نبیند سپه را جزین
-
بدو گفت خاقان که نزدیک من
بباش و بیاور یکی انجمن
-
یک امروز با کام دل می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم
-
بیاراست خیمه چو باغ بهار
بهشتست گفتی برنگ و نگار
-
-
چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
-
که امروز ترکان چرا خامش اند
برای بداند ار ز می بیهش اند
-
اگر مستمندند گر شادمان
شدم در گمان از بد بدگمان
-
اگرشان به پیکار یار آمدست
چنان دان که بد روزگار آمدست
-
تو ایرانیان را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر
-
مگر رستم آید بدین رزمگاه
وگرنه بد آید بما زین سپاه
-
ستودان نیابیم یک تن نه گور
بکوبندمان سر بنعل ستور
-
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه
-
از اندیشه ما سخن دیگرست
ترا کردگار جهان یاورست
-
بسی تخم نیکی پراگنده ایم
جهان آفرین را پرستنده ایم
-
و دیگر ببخت جهاندار شاه
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
-
ندارد جهان آفرین دست یاز
که آید ببدخواه ما را نیاز
-
چو رستم بیاید بدین رزمگاه
بدیها سرآید همه بر سپاه
-
نباشد ز یزدان کسی ناامید
وگر شب شود روی روز سپید
-
بیک روز کز ما نجستند جنگ
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
-
نبستند بر ما در آسمان
بپایان رسد هر بد بدگمان
-
اگر بخشش کردگار بلند
چنانست کاید بمابر گزند
-
به پرهیز و اندیشه نابکار
نه برگردد از ما بد روزگار
-
یکی کنده سازیم پیش سپاه
چنانچون بود رسم و آیین و راه
-
همه جنگ را تیغها برکشیم
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
-
ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان
-
از ایران بیاید همان آگهی
درخشان شود شاخ سرو سهی
-
-
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد برفت از میان گروه
-
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
ز بالا همی سوی خاور گذشت
-
بزاری خروش آمد از دیده گاه
که شد کار گردان ایران تباه
-
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاژورد
-
شد از خاک خورشید تابان بنفش
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
-
غو دیده بشنید گودرز و گفت
که جز خاک تیره نداریم جفت
-
رخش گشت ز اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد بتیر
-
چنین گفت کز اختر روزگار
مرا بهره کین آمد و کارزار
-
ز گیتی مرا شور بختیست بهر
پراگنده بر جای تریاک زهر
-
نبیره پسر داشتم لشکری
شده نامبردار هر کشوری
-
بکین سیاوش همه کشته شد
ز من بخت بیدار برگشته شد
-
ازین زندگانی شدم ناامید
سیه شد مرا بخت و روز سپید
-
نزادی مرا کاشکی مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
-
چنین گفت با دیده بان پهلوان
که ای مرد بینا و روشن روان
-
نگه کن بتوران و ایران سپاه
که آرام دارند از آوردگاه
-
درفش سپهدار ایران کجاست
نگه کن چپ لشکر و دست راست
-
بدو دیده بان گفت کز هر دو روی
نه بینم همی جنبش و گفت وگوی
-
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
-
بنالید و گفت اسپ را زین کنید
ازین پس مرا خشت بالین کنید
-
شوم پر کنم چشم و آغوش را
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
-
همان بیژن گیو و رهام را
سواران جنگی و خودکام را
-
به پدرود کردن رخ هر کسی
ببوسم ببارم ز مژگان بسی
-
نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده هم در زمان
-
که ای پهلوان جهان شادباش
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
-
که از راه ایران یکی تیره گرد
پدید آمد و روز شد لاژورد
-
فراوان درفش از میان سپاه
برآمد بکردار تابنده ماه
-
بپیش اندرون گرگ پیکر یکی
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
-
درفشی بدید اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش
-
بدو گفت گودرز انوشه بدی
ز دیدار تو دور چشم بدی
-
چو گفتارهای تو آید بجای
بدین سان که گفتی بپاکیزه رای
-
ببخشمت چندان گرانمایه چیز
کزان پس نیازت نیاید بنیز
-
وزان پس چو روزی بایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
-
ترا پیش تختش برم ناگهان
سرت برفرازم بجاه از مهان
-
چو باد دمنده ازان جایگاه
برو سوی سالار ایران سپاه
-
همه هرچ دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی مژده جوی
-
بدو دیده بان گفت کز دیده گاه
نشاید شدن پیش ایران سپاه
-
چو بینم که روی زمین تار گشت
برین دیده گه دیده بیکار گشت
-
بکردار سیمرغ ازین دیده گاه
برم آگهی سوی ایران سپاه
-
چنین گفت با دیده بان پهلوان
که اکنون نگه کن بروشن روان
-
دگر باره بنگر ز کوه بلند
که ایشان بنزدیک ما کی رسند
-
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسد آن سپاه
-
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
چو بیجان شده باز یابد روان
-
وزان روی پیران بکردار گرد
همی راند لشکر بدشت نبرد
-
سواری بمژده بیامد ز پیش
بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش
-
چو بشنید هومان بخندید و گفت
که شد بی گمان بخت بیدار جفت
-
خروشی بشادی ازان رزمگاه
بابر اندر آمد ز توران سپاه
-
بزرگان ایران پر از داغ و درد
رخان زرد و لبها شده لاژورد
-
باندرز کردن همه همگروه
پراگنده گشتند بر گرد کوه
-
بهر جای کرده یکی انجمن
همی مویه کردند بر خویشتن
-
که زار این دلیران خسرونژاد
کزیشان بایران نگیرند یاد
-
کفنها کنون کام شیران بود
زمین پر ز خون دلیران بود
-
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز و بگشای راز از نهفت
-
برو تا سر تیغ کوه بلند
ببین تا کیند و چه و چون و چند
-
همی بر کدامین ره آید سپاه
که دارد سراپرده و تخت و گاه
-
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد بی انبوه دور از گروه
-
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
درفش سواران و پیل و سپاه
-
بیامد بسوی سپهبد دوان
دل از غم پر از درد و خسته روان
-
بدو گفت چندان سپاهست و پیل
که روی زمین گشت برسان نیل
-
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست
-
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر
-
سپهبد چو بشنید گفتار اوی
دلش گشت پر درد و پر آب روی
-
سران سپه را همه گرد کرد
بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
قسمت سوم داستان کاموس کشانی
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-سوم-داستان-کاموس-کشانی
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند