-
شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
-
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
-
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
-
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
-
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
-
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
-
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
-
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
-
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
-
فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای
-
سپهر اند آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی بخواب اندرون
-
جهان از دل خویشتن پر هراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
-
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
-
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
-
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
-
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
-
مرا گفت شمعت چباید همی
شب تیره خوبت بباید همی
-
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
-
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
-
بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
-
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
-
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
-
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
-
جهان چون گذاری همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
-
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
-
دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد
-
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگونی
-
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
-
مرا مهربان یار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت
-
بپیمای می تا یکی داستان
بگویمت از گفته باستان
-
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
-
بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
-
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار
-
نگر تا نداری دل خویش تنگ
بتابی ازو چند جویی درنگ
-
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
-
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
بشعر آری از دفتر پهلوی
-
همت گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی شناس
-
-
چو کیخسرو آمد بکین خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
-
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشید بر تاج شاه
-
بپیوست با شاه ایران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
-
زمانه چنان شد که بود از نخست
بآب وفا روی خسرو بشست
-
بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب
-
چو بهری ز گیتی برو گشت راست
که کین سیاوش همی باز خواست
-
ببگماز بنشست یک روز شاد
ز گردان لشکر همی کرد یاد
-
بدیبا بیاراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
-
نشسته بگاه اندرون می بچنگ
دل و گوش داده بآوای چنگ
-
برامش نشسته بزرگان بهم
فریبرز کاوس با گستهم
-
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو
-
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزم زن
-
همه باده خسروانی بدست
همه پهلوانان خسروپرست
-
می اندر قدح چون عقیق یمن
بپیش اندرون لاله و نسترن
-
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشک سای
-
همه بزمگه بوی و رنگ بهار
کمر بسته بر پیش سالاربار
-
ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار
-
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
-
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
-
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
-
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید
-
بکش کرده دست و زمین را بروی
ستردند زاری کنان پیش اوی
-
که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
-
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازین سوی زان سوی تور
-
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
-
که نوشه زی ای شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان
-
بهر هفت کشور توی شهریار
ز هر بد تو باشی بهر شهر یار
-
سر مرز توران در شهر ماست
ازیشان بما بر چه مایه بلاست
-
سوی شهر ایران یکی بیشه بود
که ما را بدان بیشه اندیشه بود
-
چه مایه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور هم میوه دار
-
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
-
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
-
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
-
هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان بما بر چه مایه گزند
-
درختان کشته ندرایم یاد
بدندان به دو نیم کردند شاد
-
نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکباره برگشت بخت
-
چو بشنید گفتار فریادخواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه
-
بریشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
-
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن
-
شود سوی این بیشه خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
-
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ
-
یکی خوان زرین بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پیشگاه
-
ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند
-
ده اسب گرانمایه زرین لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
-
بدیبای رومی بیاراستند
بسی ز انجمن نامور خواستند
-
چنین گفت پس شهریار زمین
که ای نامداران با آفرین
-
که جوید بآزرم من رنج خویش
ازان پس کند گنج من گنج خویش
-
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ نژاد
-
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
-
که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
-
گرفته بدست اندرون جام می
شب و روز بر یاد کاوس کی
-
که خرم بمینو بود جان تو
بگیتی پراگنده فرمان تو
-
من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
-
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
-
نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهی راه را
-
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
-
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
-
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
-
براهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی
-
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
-
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
-
تو این گفته ها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر
-
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
-
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
-
بدو گفت خسرو که ای پر هنر
همیشه بپیش بدیها سپر
-
کسی را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسید سبکسر بود
-
بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی
-
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یار مند
-
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
-
بیاورد گرگین میلاد را
همآواز ره را و فریاد را
-
برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز
-
همی رفت چون پیل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
-
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
-
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
-
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
-
بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
-
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
-
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
-
بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای
-
برو تا بنزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم بتیر
-
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش
-
ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
-
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
-
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
-
ببیشه درآمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
-
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
-
برفت از پس خوک چون پیل مست
یکی خنجر آب داده بدست
-
همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را بدندان برانداختند
-
ز دندان همی آتش افروختند
تو گفتی که گیتی همی سوختند
-
گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا
-
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان او بر درخت
-
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار
-
بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
-
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
-
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
-
که دندانها نزد شاه آورد
تن بی سرانشان براه آورد
-
بگردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگی جدا کرده سر
-
بگردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه
-
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
-
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادی نمود
-
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد
-
دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا
-
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
-
کسی کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
-
ز بهر فزونی وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
-
نگر تا چه بد ساخت آن بی وفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
-
بدو آن زمان مهربانی نمود
بخوبی مر او را فراوان ستود
-
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
-
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
-
چو خوردن زان سرخ می اندکی
بگرگین نگه کرد بیژن یکی
-
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من
-
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
-
بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
-
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
-
بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
-
برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروی یزدان و بخت بلند
-
کنون گفتنیها بگویم ترا
که من چندگه بوده ام ایدرا
-
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
-
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
-
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
-
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
-
یکی دشت بینی همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد
-
همه بیشه و باغ و آب روان
یکی جایگه از در پهلوان
-
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی
-
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
-
خم آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
-
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
-
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
-
پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادی گروه
-
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
-
همه دخت توران پوشیده روی
همه سرو بالا همه مشک موی
-
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
-
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
-
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
-
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
-
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
-
برفتند هر دو براه دراز
یکی از نوشته دگر کینه ساز
-
میان دو بیشه بیک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
-
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همی شاد بودند باباز و یوز
-
چو دانست گرگین که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
-
ببیژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسی کرد یاد
-
بگرگین چنین گفت پس بیژنا
که من پیشتر سازم این رفتنا
-
شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور
-
وز آن جایگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان
-
زنیم آنگهی رای هشیارتر
شود دل ز دیدار بیدارتر
-
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
-
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
-
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یاره گیو گوهرنگار
-
بپوشید رخشنده رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای
-
نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین
-
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد
-
بزیر یکی سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
-
بنزدیک آن خیمه خوب چهر
بیامد بدلش اندر افروخت مهر
-
همه دشت ز آوای رود و سرود
روان را همی داد گفتی درود
-
منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
-
برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
-
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش
-
بپرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
-
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
-
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
-
بپرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا
-
پریزاده ای گر سیاوشیا
که دلها بمهرت همی جوشیا
-
وگر خاست اندر جهان رستخیز
که بفروختی آتش مهر تیز
-
که من سالیان اندرین مرغزار
همی جشن سازم بهر نوبهار
-
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
-
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
-
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
-
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستاده خوب روی
-
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
-
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بی درنگ
-
سرانشان بریدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه
-
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم
-
بدین رزمگاه آمدستم فراز
بپیموده بسیار راه دراز
-
مگر چهره دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ بخواب
-
همی بینم این دشت آراسته
چو بتخانه چین پر از خواسته
-
اگر نیک رایی کنی تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
-
مرا سوی آن خوب چهر آوری
دلش با دل من بمهر آوری
-
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
-
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
-
چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن
-
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
-
گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من
-
نماند آنگهی جایگاه سخن
خرامید زان سایه سروبن
-
سوی خیمه دخت آزاده خوی
پیاده همی گام زد بآرزوی
-
بپرده درآمد چو سرو بلند
میانش بزرین کمر کرده بند
-
منیژه بیامد گرفتش ببر
گشاد از میانش کیانی کمر
-
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
-
چرا این چنین روی و بالا و برز
برنجانی ای خوب چهره بگرز
-
بشستند پایش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
-
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون
-
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند
-
پرستندگان ایستاده بپای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
-
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
-
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
سراپرده آراسته سربسر
-
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
-
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستی ستم
-
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
-
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نوش بر
-
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
-
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
-
عماری بسیچید رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
-
ز یک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جای آرام را
-
بگسترد کافور بر جای خواب
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
-
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا
-
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
-
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
-
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
-
بپیچید بر خویشتن بیژنا
بیزدان بنالید ز آهرمنا
-
چنین گفت کای کردگار ار مرا
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
-
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
برو بشنوی درد و نفرین من
-
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
-
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار
-
بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا
-
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
بدیبای رومی بیاراستند
-
پری چهرگان رود برداشتند
بشادی همه روز بگذاشتند
-
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین
-
نهفته همه کارشان بازجست
بژرفی نگه کرد کار از نخست
-
کسی کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا
-
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
بدین آمدن سوی توران چراست
-
بدانست و ترسان شد از جان خویش
شتابید نزدیک درمان خویش
-
جز آگاه کردن ندید ایچ رای
دوان از پس پرده برداشت پای
-
بیامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
-
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
-
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
-
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود
-
کرا دختر آید بجای پسر
به از گور داماد ناید بدر
-
ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند
-
بدو گفت ازین کار ناپاک زن
هشیوار با من یکی رای زن
-
قراخان چنین داد پاسخ بشاه
که در کار هشیارتر کن نگاه
-
اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
-
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
-
زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من
-
برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
-
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا
-
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
-
غریویدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ایوان افراسیاب
-
سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
-
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید
-
سواران گرفتندگرد اندرش
چو سالار شد سوی بسته درش
-
بزد دست و برکند بندش ز جای
بجست از میان در اندر سرای
-
بیامد بنزدیک آن خانه زود
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
-
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
-
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود
-
بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
-
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
-
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
-
کجا گیو و گودرز کشوادگان
که سر داد باید همی رایگان
-
همیشه بیک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون
-
بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت و برگفت نام
-
که من بیژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
-
ندرد کسی پوست بر من مگر
همی سیری آید تنش را ز سر
-
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
نبیند کسی پشتم اندر گریز
-
تو دانی نیاکان و شاه مرا
میان یلان پایگاه مرا
-
وگر جنگ سازند مر جنگ را
همیشه بشویم بخون چنگ را
-
ز تورانیان من بدین خنجرا
ببرم فراوان سران را سرا
-
گرم نزد سالار توران بری
بخوبی برو داستان آوری
-
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
سزد گر بنیکی بوی رهنمون
-
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
-
بدانست کو راست گوید همی
بخون ریختن دست شوید همی
-
وفا کرد با او بسوگندها
بخوبی بدادش بسی پندها
-
بپیمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبی کشیدش ببند اندرا
-
بیاورد بسته بکردار یوز
چه سود از هنرها چو برگشت روز
-
چنینست کردار این گوژپشت
چو نرمی بسودی بیابی درشت
-
چو آمد بنزدیک شاه اندرا
گو دست بسته برهنه سرا
-
برو آفرین کردکای شهریار
گر از من کنی راستی خواستار
-
بگویم ترا سربسر داستان
چو گردی بگفتار همداستان
-
نه من بآزرو جستم این جشنگاه
نبود اندرین کار کس را گناه
-
از ایران بجنگ گراز آمدم
بدین جشن توران فراز آمدم
-
ز بهر یکی باز گم بوده را
برانداختم مهربان دوده را
-
بزیر یکی سرو رفتم بخواب
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
-
پری دربیامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
-
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه
-
سوران پراگنده بر گرد دشت
چه مایه عماری بمن برگذشت
-
یکی چتر هندی برآمد ز دور
ز هر سو گرفته سواران تور
-
یکی کرده از عود مهدی میان
کشیده برو چادر پرنیان
-
بدو اندرون خفته بت پیکری
نهاده ببالین برش افسری
-
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
میان سواران درآمد چو باد
-
مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند
-
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
نجنبید و من چشم کرده پر آب
-
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست
-
پری بی گمان بخت برگشته بود
که بر من همی جادوی آزمود
-
چنین بد که گفتم کم و بیش نه
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
-
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
-
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
همی رزم جستی به نام بلند
-
کنون چون زنان پیش من بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست
-
بکار دروغ آزمودن همی
بخواهی سر از من ربودن همی
-
بدو گفت بیژن که ای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
-
گرازان بدندان و شیران بچنگ
توانند کردن بهر جای جنگ
-
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بدگمان
-
یکی دست بسته برهنه تنا
یکی را ز پولاد پیراهنا
-
چگونه درد شیر بی چنگ تیز
اگر چند باشد دلش پر ستیز
-
اگر شاه خواهد که بنید ز من
دلیری نمودن بدین انجمن
قسمت اول داستان بیژن و منیژه
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-اول-داستان-بیژن-و-منیژه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
روبه
- روباه
- روبه
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
نوروز
- نوروز
- روز نو، روز تازه. روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند