-
بیا ساقی آن باده چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
-
گلابی که آب جگرها به دوست
دوای همه درد سرها به دوست
-
***
-
***
-
***
-
رقیب مناخیز و در پیش کن
تو شو نیز و اندیشه خویش کن
-
ز تشویق خاطر جدا کن مرا
به اندیشه خود رها کن مرا
-
ندارم سر گفتگوی کسی
مرا گفتگو هست با خود بسی
-
گرآید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست
-
تماشای گنج نظامی کند
به بزم سخن شادکامی کند
-
بگو خواجه خانه در خانه نیست
وگر هست محتاج بیگانه نیست
-
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب
که شد دشمنی با غریبان غریب
-
در ما به روی کسی در مبند
که در بستن در بود ناپسند
-
چو ما را سخن نام دریا نهاد
در ما چو دریا بباید گشاد
-
در خانه بگشای و آبی بزن
چو مه خیمه ای در خرابی بزن
-
رها کن که آیند جویندگان
ببینند در شاه گویندگان
-
که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گیله به گیلان شتاب آورم
-
بسا کس که آید خریدار من
نیابد رهی سوی دیدار من
-
مگر نقشی از کلک صورتگری
نگارنده بینند بر دفتری
-
سخن بین کزو دور چون مانده ام
کجا بودم ادهم کجا رانده ام
-
***
-
گزارنده گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته
-
که چون وارث ملک افراسیاب
سر از چین برآورد چون آفتاب
-
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهائی ز روم
-
همان نامه شاه بر خوانده بود
در آن کار حیران فرو مانده بود
-
به اندیشه پاک و رای درست
سررشته کار خود باز جست
-
نخستین چنان دید رایش صواب
که میثاق شه را نویسد جواب
-
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نویسنده چینی آرد فراز
-
جوابی نویسد سزاوار شاه
سخن را در او پایه دارد نگاه
-
ز ناف قلم دست چابک دبیر
پراکند مشک سیه بر حریر
-
سخنهای پرورده دلفریب
که در مغز مردم نماید شکیب
-
خطابی که امیدواری دهد
عتابی که بر صلح یاری دهد
-
فسونی که بندد ره جنگ را
فریبی که نرمی دهد سنگ را
-
زبان بندهائی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز
-
طراز سر نامه بود از نخست
به نامی کزو نامها شد درست
-
خداوند بی یار و یار همه
به خود زنده و زنده دار همه
-
جهان آفرین ایزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز
-
علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش دیو تاریک چهر
-
روش بخش پرگار جنبش پذیر
سکونت ده نقطه جای گیر
-
پدید آور هر چه آمد پدید
رساننده هر چه خواهد رسید
-
ز گویا و خاموش و هشیار و مست
کسی بر اسرار او نیست دست
-
به جز بندگی ناید از هیچکس
خداوندی مطلق اوراست بس
-
بس از آفرین جهان آفرین
کزو شد پدید آسمان و زمین
-
سخن رانده در پوزش شهریار
که باد آفرین بر تو از کردگار
-
ز هر شاه کامد جهانرا پدید
بدست تو داد آفرینش کلید
-
ز دریا به دریا تو گردی نشست
بر ایران و توران تو را بود دست
-
ز پرگار مغرب چو پرداختی
علم بر خط مشرق انداختی
-
گرفتی جهان جمله بالا و زیر
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
-
عنان بازکش کاژدها بر رهست
فسانه دراز است و شب کوتهست
-
سکندر توئی شاه ایران و روم
منم کار فرمای این مرز و بوم
-
تو را هست چون من بسی سفته گوش
یکی دیگرم من به تندی مکوش
-
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی
همان به که خاکی بود آدمی
-
همه سروری تا به خاکست و بس
کسی نیست در خاک بهتر ز کس
-
چو قطره به دریا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند
-
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ
-
بهر نعمتی مرد ایزد شناس
فزونتر کند نزد ایزد سپاس
-
چو ایزد به من نعمتی بر فزود
سپاس ایزدم چون نباید نمود
-
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ
کزین به ندارد خردمند هیچ
-
شنیدم ز چندین خداوند راز
که هر جا که آری تو لشگر فراز
-
فرستی تنی چند از اهل روم
به بازارگانی بدان مرز و بوم
-
بدان تا خرند آنچه یابند خورد
طعامی که پیش آید از گرم و سرد
-
بسوزند و ریزند یکسر به چاه
ندارند تعظیم نعمت نگاه
-
ذخیره چو زان شهر گردد تهی
تو چون اژدها سر بدانجا نهی
-
ستانی ز بی برگی آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را
-
من از بهر آن آمدم پیشباز
که گردانم از شهر خود این نیاز
-
اگر چه به زرق و فسون ساختن
نشاید ز چین توشه پرداختن
-
ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ
-
مکن کشته چینیان را خراب
که افتد تو را نیز کشتی در آب
-
قوی دل مشو گرچه دستت قویست
که حکم خدا برتر از خسرویست
-
خردمند را نیست کز راه تیز
کند با خداوند قوت ستیز
-
به کار آمده عالمی چون خرد
به حکم تو هر کاری از نیک و بد
-
کسی کو کسی را نیاید به کار
شمارنده زو برنگیرد شمار
-
به اصل از جهان پادشاهی تراست
که فرمان و فر الهی تراست
-
همه چیز را اصل باید نخست
که باشد خلل در بناهای سست
-
زر از نقره کردن عقیق از بلور
رسانیدن میوه باشد به زور
-
کند هر کسی سیب را خانه رس
ولی خوش نباشد به دندان کس
-
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
-
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
-
نکو رای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند
-
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
-
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
-
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
-
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
-
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار
بگردد بر او گردش روز گار
-
سکندر به انصاف نام آورست
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست
-
مپندار کز من نیاید نبرد
برارم به یک جنبش از کوه گرد
-
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج
-
هژبر ژیان را درآرم به زیر
زنم طاق خر پشته بر پشت شیر
-
ولیکن به شاهی و نام آوری
نیم با تو در جستن داوری
-
گر از بهر آن کردی این ترکتاز
که چون بندگان پیشت آرم نماز
-
به درگاه تو سر نهم بر زمین
نه من جمله کشور خدایان چین
-
بهر آرزو کاوری در قیاس
به فرمان پذیری پذیرم سپاس
-
در این داوری هیچ بیغاره نیست
ز مهمان پرستی مرا چاره نیست
-
جوابی چنین خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز
-
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور
شکیبنده تر شد به نخجیر گور
-
سپهدار چین از شبیخون شاه
نبود ایمن از شام تا صبحگاه
-
به روزی که از روزها آفتاب
بهی جلوه تر بود بر خاک و آب
-
سپهدار چین از سر هوش و رای
سگالشگری کرد با رهنمای
-
جهاندیده ای بود دستور او
جهان روشن از رای پر نور او
-
حسابی که خاقان برانداختی
به فرمان او کار او ساختی
-
دران کار از آن کاردان رای جست
که درکارها داشت رای درست
-
که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ
-
چو مهره برآمایم از مهر و کین
بدین چین که آمد به ابروی چین
-
اگر حرب سازم مخالف قویست
به تارک برش تاج کیخسرویست
-
وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم
-
ندانم که مقصود این شهریار
چه بود از گذر کردن این دیار
-
به خاقان چین گفت فرخ وزیر
که هست از نصیحت تو را ناگزیر
-
براندیشم از تندی رای تو
که تندی شود کارفرمای تو
-
به گنج و به لشگر غرور آیدت
زبون گشتن از کار دور آیدت
-
جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او در مبند
-
به هر جا که آمد ولایت گرفت
نشاید در این کار ماندن شگفت
-
چه پنداشتی کار بازیست این
همه نکته کار سازیست این
-
بدینگونه کاری خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
-
نشاید زدن تیغ با آفتاب
نه البرز را کرد شاید خراب
-
پذیره شو ارنی سپهر بلند
به دولت گزایان درآرد گزند
-
نه اقبال را شاید انداختن
نه با مقبلان دشمنی ساختن
-
میاویز در مقبل نیکبخت
که افکندن مقبلانست سخت
-
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش
طپانچه نشاید زدن با درفش
-
به یک ماه کم و بیش با او بساز
که بیگانه این جا نماند دراز
-
مزن سنگ بر آبگینه نخست
که چون بشکند دیر گردد درست
-
درستی بود زخمها را ز خون
ولی زخمگه موی نارد برون
-
در آن کوش کین اژدهای سیاه
به آزرم یابد درین بوم راه
-
به چینی بر آن روز نفرین رسید
که این اژدها بر در چین رسید
-
مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامه ای بی کبودی به مرد
-
نوای جهان خارج آهنگیست
خلل در بریشم نه در چنگیست
-
درین پرده گر سازگاری کنی
هماهنگ را به که یاری کنی
-
طرفدار چین چون در آن داوری
به کوشش ندید از فلک یاوری
-
از آن کارها کاختیار آمدش
پرستشگری در شمار آمدش
-
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه
-
ببیند جهانداری شاه را
همان سرفرازان درگاه را
-
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب
-
سپهدار چین شهریار ختن
رسولی براراست از خویشتن
-
به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنیافت
-
چو آمد به درگاه شاهنشهی
از آن آمدن یافت شاه آگهی
-
که خاقان رسولی فرستاده چست
به دیدن مبارک به گفتن درست
-
بفرمود خسرو که بارش دهند
به جای رسولان قرارش دهند
-
درآمد پیام آور سرفراز
پرستش کنان برد شه را نماز
-
بفرمود شه تا نشیند ز پای
سخنهای فرموده آرد بجای
-
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد
-
زمانی شد و دیده برهم نزد
به نیک و بد خویشتن دم نزد
-
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
-
اشارت چنان آمد از شهریار
که پیغامی ار نیک داری بیار
-
مه روی پوشیده در زیر میغ
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
-
کز آمد شد شاه ایران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم
-
ز چین تا دگر باره اقصای چین
به فرمان او باد یکسر زمین
-
جهان بی دربارگاهش مباد
سریر جهان بی پناهش مباد
-
نهفته سخنهاست دربار من
کز آن در هراسست گفتار من
-
فرستنده من چنان دید رای
که خالی کند شه ز بیگانه جای
-
نباشد کس از خاصگان پیش او
جز او کافرین باد بر کیش او
-
اگر یک تن آنجا بود در نهفت
نباید تو را راز پوشیده گفت
-
شه از خلوتی آنچنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن
-
بفرمود کز زر یکی پای بند
نهادند بر پای سرو بلند
-
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر نخجیر زر
-
سرای آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوی در تاختند
-
ملک ماند خالی در آن جای خویش
نهاده یکی تیغ الماس پیش
-
فرستاده را گفت خالیست جای
نهفته سخن را گره بر گشای
-
به فرمان شه مرد پوشیده راز
ز راز نهفته گره کرد باز
-
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند
-
که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
-
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزی آموخته
-
نگین فلک زیر نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد
-
برآنم که گربنده را شهریار
شناسد نیایش نباید به کار
-
گر از راز پوشیده آگاه نیست
به از راستی پیش او راه نیست
-
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزان پیش کافکندی افتاده ام
-
منم شاه خاقان سپهدار چین
که در خدمت شاه بوسم زمین
-
سکندر ز گستاخی کار او
پسندیده نشمرد بازار او
-
به تندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت
-
شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافه مشک را
-
ولیکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشیدگان برندارم نقاب
-
چه گستاخ روئی بر آن داشتت
که در پرده پوشیده نگذاشتت
-
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم
که پولاد را نرم دانی چو موم
-
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من
-
گوزن جوان گر چه باشد دلیر
عنان به که برتابد از راه شیر
-
جوابش چنین داد خاقان چین
که ای درخور صد هزار آفرین
-
بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه
-
چو من ناگرفته درآیم ز در
نبرد مرا هیچ بدخواه سر
-
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز
-
چو دندان کنان گردن آرد به زیر
ز گردن کند خون او تند شیر
-
ز من چو دل شاه رنجور نیست
جوانمردی شیر ازو دور نیست
-
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیز دندان بود
-
چو من با سکندر ندارم ستیز
کجا دارم اندیشه تیغ تیز
-
دگر کان خیانت نکردم نخست
که بر من گرفتاری آید درست
-
تو آورده ای سوی من تاختن
مرا با تو کفرست کین ساختن
-
خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزد شاه
-
چو من مهربانی نمایم بسی
نبرد سر مهربانان کسی
-
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ
-
نوازنده تر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بی گناه
-
پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند
-
اگر من بدین بارگاه آمدم
به دستوری عدل شاه آمدم
-
که شاه جهان دادگر داورست
خدایش بهر کار از آن یاورست
-
از آن چرب گفتار شیرین زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان
-
بدو گفت نیک آمدی شاد باش
چو بخت از گرفتاری آزاد باش
-
حساب تو زین آمدن بر چه بود
چو گستاخی آمد بباید نمود
-
پناهنده گفت ای پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان
-
بدان آمدم سوی درگاه تو
که بینم رضای تو و راه تو
-
کزین آمدن شاه را کام چیست
در این جنبش آغاز و انجام چیست
-
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار
-
گر آن کام نگشاید از دست من
همان تیر دور افتد از شست من
-
زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داروی
-
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ
-
گهر چون به آسانی آید به چنگ
به سختی چه باید تراشید سنگ
-
مرادی که در صلح گردد تمام
چه باید سوی جنگ دادن لگام
-
اگر تخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور
-
وگر بگذری از محابای من
نبخشی به من جای آبای من
-
پذیرنده مهر نامت شوم
درم ناخریده غلامت شوم
-
زیانی ندارد که در ملک شاه
زیاده شود بنده نیکخواه
-
به چین در قبا بسته کین مباش
قبای تو را گو یکی چین مباش
-
ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بنده چینی رها
-
گرفتار چین کی بود روی ماه
ز چین دور به طاق ابروی شاه
-
شهنشاه گفت ای پسندیده رای
سخنها که پرسیدی آرم به جای
-
سپه زان کشیدم به اقصای چین
که آرم به کف ملک توران زمین
-
بداندیش را سر درآرم به خاک
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک
-
به فرمان پذیری به هر کشوری
نشانم جداگانه فرمانبری
-
چو تو بی شبیخون شمشیر من
نهادی به تسلیم سر زیر من
-
سرت را سریر بلندی دهم
ز تاج خودت بهره مند دهم
-
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگیرم در این کارها بر تو سخت
-
ولیکن به شرطی که از ملک خویش
کشی هفت ساله مرا دخل بیش
-
چو آری به من عبره هفت سال
دگر عبره ها بر تو باشد حلال
-
نیوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابی پسندیده تر باز داد
-
که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمری چنین هفت ساله خراج
-
چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد
-
جهانجوی را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او
-
بدو گفت شش ساله دخل دیار
به پامزد تو دادم ای هوشیار
-
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند
به یکساله دخل از تو کردم پسند
-
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمی گشت پیروز بهر
-
به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت
-
که شه گر چه گفتار خود را بجای
بیارد که نیروش باد از خدای
-
مرا با چنین زینهاری نخست
خطی باید از دست خسرو درست
-
که چون من کشم دخل یکساله پیش
شهم برنینگیزد از جای خویش
-
به تعویذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خویش دارم نگاه
-
دهم خط به خون نیز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را
-
برین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشد کسی
-
نجویند کین تازه دارند مهر
مگر کز روش بازماند سپهر
-
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار
-
ز بند زرش پایه برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند
-
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشگرگه خویش برگشت باز
-
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
-
ستاره چنان گنجی از زر فشاند
که مهد زمین گاو بر گنج راند
-
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می کرد یاقوت را جرعه ریز
-
نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر یاد جم جام جم
-
خسک ریخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را
-
دل از کار دشمن شده بی هراس
نه بازار لشگر نه آوای پاس
-
صبوحی ملوکانه تا صبح راند
همی داشت شب زنده تا شب نماند
-
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج یاقوت جفت
-
درآمد ز در دیدبانی پگاه
که غافل چرا گشت یکباره شاه
-
رسید اینک از دور خاقان چین
بدانسان که لرزد به زیرش زمین
-
جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
-
ز بس پای پیلان که آزرده راه
شده گرد بر روی خورشید و ماه
-
سپاهی که گر باز جوید بسی
نبیند به یکجای چندان کسی
-
همه آلت جنگ برداشته
چو دریائی از آهن انباشته
-
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل
-
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
-
نشست از بر باره ره نورد
برآراست لشگر به رسم نبرد
-
به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پیمان او را درست
-
بفرمود تا کوس روئین زدند
به ابرو دراز چینیان چین زنند
-
برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشیر و گرز و کمان و کمند
-
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ
-
چو خاقان خبر یافت از کار او
که آمد سکندر به پیکار او
-
برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدامست شاه
-
بگوئید کارد عنان سوی من
ندارد نهان روی از روی من
-
سکندر چو آواز چینی شنید
قبای کژآگن به چین درکشید
-
برون راند پیل افکن خویش را
رخ افکند پیل بداندیش را
-
به نفرین ترکان زبان برگشاد
که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد
-
ز چینی بجز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
-
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان
-
همه تنگ چشمی پسندیده اند
فراخی به چشم کسان دیده اند
-
وگر نه پس از آنچنان آشتی
ره خشمناکی چه برداشتی
-
در آن دوستی جستن اول چه بود
وزین دشمنی کردن آخر چه سود
-
مرا دل یکی بود و پیمان یکی
درستی فراوان و قول اندکی
-
خبر نی که مهر شما کین بود
دل ترک چین پر خم و چین بود
-
اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی
-
مرا بسته عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو
-
اگر کوه پولاد شد پیکرت
وگر خیل یاجوج شد لشگرت
-
نجنبد ز یاجوج پولاد خای
سکندر چو سد سکندر ز جای
-
تذروی که بر وی سرآید زمان
به نخجیر شاهینش آید گمان
-
ملخ چون پرسرخ را ساز داد
به گنجشک خطی به خون باز داد
-
اگر سر گرائی ربایم کلاه
وگر پوزش آری پذیرم گناه
-
مرا زیت و زنبوره در کیش هست
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست
-
سپهدار چین گفت کای شهریار
نپیچیده ام گردن از زینهار
-
همان نیکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پیمان درست
-
چو گشتم پذیرای فرمان تو
نبندم کمر جز به پیمان تو
-
از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنی مجمر از عود من
-
بدانی که من با چنین دستگاه
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه
-
نباشم چنین عاجز و روز کور
که برگردم از جنگ بی دست زور
-
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه
ز جوشنده دریا نیایم ستوه
-
ولیکن تو را بخت یاریگرست
زمینت رهی آسمان چاکرست
-
ستیزندگی با خداوند بخت
ستیزنده را سر برد بر درخت
-
تو را آسمان می کند یاوری
مرا نیست با آسمان داوری
-
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل
سوی مصر شه رفت چون رود نیل
-
چو شد دید کان خسرو عذر ساز
پیاده به نزدیک او شد فراز
-
به هرا یکی مرکبش درکشید
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید
-
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد
-
جز آتش دگر داد بسیار چیز
رها کرد آن دخل یکساله نیز
-
چو شد شاه را خان خانان رهی
خصومت شد از خاندانها تهی
-
دو لشگر یکی شد در آن پهن جای
دو لشگر شکن را یکی گشت رای
-
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند
به داد و ستد درهم آمیختند
-
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار
-
که درگه نشینان شه را تمام
کفایت شد آن نزل در صبح و شام
-
به هم بود رود و می و جامشان
همان نزد یکدیگر آرامشان
-
چو از می به نخچیر پرداختند
به یک جای نخچیر می ساختند
-
نخوردند بی یکدگر باده ای
به آزادی از خود هر آزاده ای
سگالش خاقان در پاسخ اسکندر
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/سگالش-خاقان-در-پاسخ-اسکندر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(150500 تومان)
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده
افراسیاب
- افراسیاب
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند