-
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
نیایش کنان برگفتند راه
-
بپرسید دستان ز ایرانیان
ز شاه و ز پیکار تورانیان
-
درود بزرگان بدستان بداد
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
-
همه درد دل پیش دستان بخواند
غم پور گم بوده با او براند
-
همی گفت رویم نبینی برنگ
ز خون مژه پشت پایم بلنگ
-
ازان پس نشان تهمتن بخواست
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
-
بدو گفت رستم بنخچیر گور
بیاید همانا که برگشت هور
-
شوم گفت تا من ببینمش روی
ز خسرو یکی نامه درام بدوی
-
بدو گفت دستان کز ایدر مرو
که زود آید از دشت نخچیرگو
-
تو تا رستم آید بخانه بپای
یک امروز با ما بشادی گرای
-
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه
-
پذیره شدش گیو کامد فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز
-
پر از آرزو دل پر از رنگ روی
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
-
چو رستم دل گیو را خسته دید
بآب مژه روی او نشسته دید
-
بدو گفت باری تباهست کار
بایوان و بر شاه بد روزگار
-
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
بپرسیدش از خسرو تاجور
-
ز گودرز وز طوس وز گستهم
ز گردان لشکر همه بیش و کم
-
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا
ز رهام و گرگین وز هرتنا
-
چو آواز بیژن رسیدش بگوش
برآمد بناکام ازو یک خروش
-
برستم چنین گفت کای بآفرین
گزین همه خسروان زمین
-
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بدین پرسش خوب و گفتار تو
-
درستند ازین هرک بردی تو نام
ازیشان فراوان درود و پیام
-
نبینی که بر من بپیران سرم
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
-
چه چشم بد آمد بگودرزیان
کزان سود ما را سر آمد زیان
-
ز گیتی مرا خود یکی پور بود
همم پور و هم پاک دستور بود
-
شد از چشم من در جهان ناپدید
بدین دودمان کس چنین غم ندید
-
چنینم که بینی بپشت ستور
شب و روز تازان بتاریک هور
-
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
-
کنون شاه با جام گیتی نمای
بپیش جهان آفرین شد بپای
-
چه مایه خروشید و کرد آفرین
بجشن کیان هرمز فرودین
-
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
-
همان جام رخشنده بنهاد پیش
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
-
بتوران نشان داد زو شهریار
ببند گران و ببد روزگار
-
چو در جام کیخسرو ایدون نمود
سوی پهلوانم دوانید زود
-
کنون آمدم با دلی پر امید
دو رخساره زرد و دو دیده سپید
-
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر
-
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
همی برکشید از جگر باد سرد
-
ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگین بدو کرد یاد
-
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
همه دل پر از کین افراسیاب
-
پس از بهر بیژن خروشید زار
فرو ریخت از دیده خون برکنار
-
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
-
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
-
بنیروی یزدان و فرمان شاه
ز توران بگردانم این تاج و گاه
-
وز آنجا بایوان رستم شدند
بره بر همی رای رفتن زدند
-
چو آن نامه شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخیره بماند
-
ز بس آفرید جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
-
بگیو آنگهی گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
-
بدانستم این رنج و کردار تو
کشیدن بهر کار تیمار تو
-
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه گاه اندرون کینه خواه
-
چه کین سیاوش چه مازندران
کمر بسته بر پیش جنگاوران
-
برین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
-
بدیدار تو سخت شادان شدم
ولیکن ز بیژن غریوان شدم
-
نبایستمی کاین چنین سوگوار
ترا دیدمی خسته روزگار
-
من از بهر این نامه شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
-
ز بهر ترا خود جگر خسته ام
بدین کار بیژن کمر بسته ام
-
بکوشم بدین کارگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
-
من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
-
بنیروی یزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پیروزگر
-
بیارمش زان بند تاریک چاه
نشانمش با شاه در پیشگاه
-
سه روز اندرین خان من شاد باش
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
-
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
-
چهارم سوی شهر ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
-
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
ببوسید دست و سر و پای نیو
-
برو آفرین کرد کای نامور
بمردی و نیروی و بخت و هنر
-
بماناد بر تو چنین جاودان
تن پیل و هوش و دل موبدان
-
ز هر نیکئی بهره ور بادیا
چنین کز دلم زنگ بزدادیا
-
چو رستم دل گیو پدرام دید
ازان پس بنیکی سرانجام دید
-
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
-
زواره فرامرز و دستان و گیو
نشستند بر خوان سالار نیو
-
بخوردند خوان و بپرداختند
نشستنگه رود و می ساختند
-
نوازنده رود با میگسار
بیامد بایوان گوهر نگار
-
همه دست لعل از می لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام
-
بروز چهارم گرفتند ساز
چو آمدش هنگام رفتن فراز
-
بفرمود رستم که بندید بار
سوی شاه ایران بسیچید کار
-
سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش
-
بیامد برخش اندر آورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای
-
بزین اندر افگند گرز نیا
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
-
بگردون برافراخته گوش رخش
ز خورشید برتر سر تاج بخش
-
خود و گیو با زابلی صد سوار
ز لشکر گزید از در کارزار
-
که نابردنی بود برگاشتند
بزال و فرامرز بگذاشتند
-
سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه جوی
-
چو رستم بنزدیک ایران رسید
بنزدیک شهر دلیران رسید
-
یکی باد نوشین درود سپهر
برستم رسانید شادان بمهر
-
بر رستم آمد همانگاه گیو
کز ایدر نباید شدن پیش نیو
-
شوم گفت و آگه کنم شاه را
که پیمود رخش تهم راه را
-
چو رفت از بر رستم پهلوان
بیامد بدرگاه شاه جوان
-
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
-
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
-
بدو گفت گیو ای شه نامدار
برآید ببخت تو هرگونه کار
-
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دید بپیمان تو
-
چو آن نامه شاه دادم بدوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
-
عنان با عنان من اندر ببست
چنانچون بود گرد خسروپرست
-
برفتم من از پیش تا با تو شاه
بگویم که آمد تهمتن ز راه
-
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
که پشت بزرگی و تخم وفاست
-
گرامیش کردن سزاوار هست
که نیکی نمایست و خسروپرست
-
بفرمود خسرو بفرزانگان
بمهتر نژادان و مردانگان
-
پذیره شدن پیش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه
-
بگفتند گودرز کشواد را
شه نوذران طوس و فرهاد را
-
دو بهره ز گردان گردنکشان
چه از گرزداران مردمکشان
-
بر آیین کاوس برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
-
جهان شد ز گرد سواران بنفش
درخشان سنان و درفشان درفش
-
چو نزدیک رستم فراز آمدند
پیاده برسم نماز آمدند
-
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
کجا پهلوانان بپشش نوان
-
بپرسید مر هریکی را ز شاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
-
نشستند گردان و رستم بر اسب
بکردار رخشنده آذرگشسب
-
چو آمد بر شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز
-
ستایش کنان پیش خسرو دوید
که مهر و ستایش مر او را سزید
-
برآورد سر آفرین کرد و گفت
مبادت جز از بخت پیروز جفت
-
چو هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
-
همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو با هش و رای پیر
-
چو شهریورت باد پیروزگر
بنام بزرگی و فر و هنر
-
سفندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
-
چو خردادت از یاوران بر دهاد
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
-
دی و اورمزدت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد
-
دیت آذر افروز و فرخنده روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
-
چو این آفرین کرد رستم بپای
بپرسید و کردش بر خویش جای
-
بدو گفت خسرو درست آمدی
که از جان تو دور بادا بدی
-
توی پهلوان کیان جهان
نهان آشکار آشکارت نهان
-
گزین کیانی و پشت سپاه
نگهدار ایران و لشکر پناه
-
مرا شاد کردی بدیدار خویش
بدین پر هنر جان بیدار خویش
-
زواره فرامرز و دستان سام
درستند ازیشان چه داری پیام
-
فرو بود رستم ببوسید تخت
که ای نامور خسرو نیکبخت
-
ببخت تو هر سه درستند و شاد
انوشه کسی کش کند شاه یاد
-
بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
-
در باغ بگشاد سالار بار
نشستنگهی بود بس شاهوار
-
بفرمود تا تاج زرین و تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
-
همه دیبه خسروانی بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
-
درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
-
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
برو گونه گون خوشه های گهر
-
عقیق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
-
همه بار زرین ترنج و بهی
میان ترنج و بهیها تهی
-
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی
-
کرا شاه بر گاه بنشاندی
برو باد ازو مشک بفشاندی
-
همه میگساران بیپش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا
-
ز دیبای زربفت چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای
-
همه طوق بربسته و گوشوار
بریشان همه جامه گوهرنگار
-
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
-
همه دل پر از شادی و می بدست
رخان ارغوانی و نابوده مست
-
بفرمود تا رستم آمد بتخت
نشست از بر گاه زیر درخت
-
برستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند و به روزگار
-
ز هر بد توی پیش ایران سپر
همیشه چو سیمرغ گسترده پر
-
چه درگاه ایران چه پیش کیان
همه بر در رنج بندی میان
-
شناسی تو کردار گودرزیان
به آسانی و رنج و سود و زیان
-
میان بسته دارند پیشم بپای
همیشه بنیکی مرا رهنمای
-
بتنها تن گیو کز انجمن
ز هر بد سپر بود در پیش من
-
چنین غم بدین دوده نامد بنیز
غم و درد فرزند برتر ز چیز
-
بدین کار گر تو ببندی میان
پذیره نیایدت شیر ژیان
-
کنون چاره کار بیژن بجوی
که او را ز توران بد آمد بروی
-
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
ببر هرچ باید مدار این برنج
-
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
زمین را ببوسید و دم درکشید
-
برو آفرین کرد کای نیک نام
چو خورشید هر جای گسترده کام
-
ز تو دور بادا دو چشم نیاز
دل بدسگالت بگرم و گداز
-
توی بر جهان شاه و سالار و کی
کیان جهان مر ترا خاک پی
-
که چون تو ندیدست یک شاه گاه
نه تابنده خروشید و گردنده ماه
-
بدان را ز نیکان تو کردی جدا
تو داری بافسون و بند اژدها
-
بکندم دل دیو مازندران
بفر کیانی و گرز گران
-
مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو باید که باشی بآرام و شاد
-
منم گوش داده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پیمان تو
-
دل و جان نهاده بسوی کلاه
بران ره روم کم بفرمود شاه
-
و نیز از پی گیو اگر بر سرم
هوا بارد آتش بدو ننگرم
-
رسیده بمژگانم اندر سنان
ز فرمان خسرو نتابم عنان
-
برآرم ببخت تو این کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
-
کلید چنین بند باشد فریب
نه هنگام گرزست و روز نهیب
-
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
-
بزرگان لشکر برو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین
-
بمی دست بردند با شهریار
گشاده بشادی در نوبهار
-
چو گرگین نشان تهمتن شنید
بدانست کآمد غمش را کلید
-
فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
-
درخت بزرگی و گنج وفا
در رادمردی و بند بلا
-
گرت رنج ناید ز گفتار من
سخن گسترانی ز کردار من
-
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
که خیره چراغ دلم را بکشت
-
بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
-
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
-
مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من
-
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
-
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک
-
چو پیغام گرگین برستم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
-
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
-
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
-
تو نشنیدی آن داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
-
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها
-
خردمند کآرد هوا را بزیر
بود داستانش چو شیر دلیر
-
نبایدش بردن بنخچیر روی
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
-
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخچیرگیر
-
نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو
-
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
فرو مانده گشتی بیکبارگی
-
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بیفروزم این تیره ماه ترا
-
اگر بیژن از بند یابد رها
بفرمان دادار گیهان خدا
-
رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینه بدگمان
-
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
-
نخستین من آیم بدین کینه خواه
بنیروی یزدان و فرمان شاه
-
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینه پور نیو
-
برآمد برین کار یک روز و شب
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
-
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سیمگون تخت عاج
-
بیامد تهمتن بگسترد بر
بخواهش بر شاه خورشید فر
-
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
-
بدو گفت شاه ای سپهدار من
همی بگسلی بند و زنهار من
-
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بدارای بهرام و خورشید و ماه
-
که گرگین نبیند ز من جز بلا
مگر بیژن از بند یابد رها
-
جزین آرزو هرچ باید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
-
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای پرهنر نامور پیشگاه
-
اگر بد سگالید پیچد همی
فدا کردن جان بسیچد همی
-
گر آمرزش شاه نایدش پیش
نبودیش نام و برآید ز کیش
-
هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار خود
-
سزد گر کنی یاد کردار اوی
همیشه بهر کینه پیکار اوی
-
بپیش نیاکانت بسته کمر
بهر کینه گه با یکی کینه ور
-
اگر شاه بیند بمن بخشدش
مگر اختر نیک بدرخشدش
-
برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
-
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی برین گونه کار
-
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه
-
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
-
یکی بادسارست دیو نژند
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
-
بجنباندش اهرمن دل ز جای
بیندازد آن تیغ زن را زپای
-
چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان
-
کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب
-
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
-
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
-
بکردار بازارگانان شدن
شکیبا فراوان بتوران بدن
-
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهایی و بخشیدنی
-
چو بشنید خسرو ز رستم سخن
بفرمود تا گنجهای کهن
-
همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه
-
تهمتن بیامد همه بنگرید
هر آنچش ببایست زان برگزید
-
ازان صد شتر بار دینار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
-
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزین ز گردان لشکر هزار
-
ز مردان گردنکش و نامور
بباید تنی چند بسته کمر
-
چو گرگین و چون زنگه شاوران
دگر گستهم شیر جنگ آوران
-
چهارم گرازه که راند سپاه
فروهل نگهبان تخت و کلاه
-
چو فرهاد و رهام گرد دلیر
چو اشکش که صید آورد نره شیر
-
چنین هفت یل باید آراسته
نگهبان این لشکر و خواسته
-
همه تاج و زیور بینداختند
چنانچون ببایست برساختند
-
پس آگاهی آمد بگردنکشان
بدان گرزداران دشمن کشان
-
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برویش که ما را بخواست
-
چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
-
همه نیزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
-
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون
-
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
-
تهمتن بیامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
-
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
-
برفت از در شاه با لشکرش
بسی آفرین خواند برکشورش
-
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران را ز لشکر همه برگزید
-
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که ایدر بباشید روشن روان
-
مجنبید از ایدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
-
بسیچیده باشید مر جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را
-
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند
-
همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان
-
گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم
-
سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
-
گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان
-
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامه لشکرا
-
ز بس های و هوی و درنگ درای
بکردار تهمورثی کرنای
-
همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
-
چو آمد بنزدیک شهر ختن
نظاره بیامد برش مرد و زن
-
همه پهلوانان توران بجای
شده پیش پیران ویسه بپای
-
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
-
یکی جام زرین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا
-
ده اسب گرانمایه با زیورش
بدیبا بیاراست اندر خورش
-
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
بدرگاه پیران خرامید تفت
-
برو آفرین کرد کای نامور
بایران و توران ببخت و هنر
-
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
-
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
-
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
-
ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
-
فروشنده ام هم خریدار نیز
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
-
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
-
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر
-
هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم
-
پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار
-
گرانمایه اسبان تازی نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد
-
بسی آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
-
چو پیران بدان گوهران بنگرید
کزان جام رخشنده آمد پدید
-
برو آفرین کرد وبنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
-
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا
-
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست
-
برو هرچ داری بهایی بیار
خریدار کن هر سوی خواستار
-
فرود آی در خان فرزند من
چنان باش با من که پیوند من
-
بدو گفت رستم که ای پهلوان
هم ایدر بباشیم با کاروان
-
که با ما ز هر گونه مردم بود
نباید که زان گوهری گم بود
-
بدو گفت رو بآرزو گیر جای
کنم رهنمایی بپیشت بپای
-
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
-
خبر شد کز ایران یکی کاروان
بیامد بر نامور پهلوان
-
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
-
خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر
-
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی
-
منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
-
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
-
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی بآستین خون مژگان برفت
-
که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش
-
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
-
هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان
-
همیشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ایران و خوش روزگار
-
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
-
نیامد بایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره گر
-
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
-
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
-
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
-
نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
-
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
-
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
-
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
-
برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
-
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
-
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
-
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر
-
بدو گفت رستم که ای زن چبود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
-
همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
-
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
-
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
-
ندانم همی گیو و گودرز را
نه پیموده ام هرگز آن مرز را
-
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
-
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
-
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
-
منیژه بدو گفت کز کار من
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
-
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای رادمرد
-
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
نترسیدی از داور داوران
-
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
-
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
-
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
-
ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار
-
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
-
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
-
مرا درد بر درد بفزود زین
نم دیدگانم بپالود زین
-
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
-
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
-
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست
-
گرش دید خواهی میاسای دیر
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
-
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
که مهرت مبراد از وی سپهر
-
چرا نزد باب تو خواهشگران
نینگیزی از هر سوی مهتران
-
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
-
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
-
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
قسمت سوم داستان بیژن و منیژه
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-سوم-داستان-بیژن-و-منیژه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
روباه
- روباه
- روبه
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند