-
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند
-
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
بران بد که رستم شود سیرخواب
-
کنون من شبیخون کنم برسرش
برآیم گرد از سر لشکرش
-
بتاریکی اندر طلایه بدید
بشهر اندر آواز ایشان شنید
-
فروماند زان کار رستم شگفت
همی راند و اندیشه اندر گرفت
-
همه کوفته لشکر و ریخته
بشیرین روان اندر آویخته
-
بپیش اندرون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ
-
کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وزیشان فراوان سخنها براند
-
بپرسید کین را چه بینید روی
چنین گفت با نامور چاره جوی
-
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بایست اکنون همه رنج راه
-
زمین هشت فرسنگ بالای اوی
همانا که چارست پهنای اوی
-
زن و کودک و گنج و چندان سپاه
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
-
بران باره دژ نپرد عقاب
نبیند کسی آن بلندی بخواب
-
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
-
همان بوم کو را بهشتست نام
همه جای شادی و آرام و کام
-
بهر گوشه ای چشمه آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر
-
همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی بر آورده آباد بوم
-
همانا کزان باره فرسنگ بیست
ببینند آسان که بر دشت کیست
-
ترازین جهان بهره جنگست و بس
بفرجام گیتی نماند بکس
-
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
-
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
-
همی گشت بر گرد آن شارستان
بدستی ندید اندرو خارستان
-
یکی کاخ بودش سر اندر هوا
برآورده شاه فرمان روا
-
بایوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد
-
فرستاد بر هر سوی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری
-
پیاده بران باره بر دیده بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان
-
رد و موبدش بود بر دست راست
نویسنده نامه را پیش خواست
-
یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
-
چنین گفت کز گردش روزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
-
بپروردم آن را که بایست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
-
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
-
وگر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سو خرامد همی کینه خواه
-
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
-
سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرم ایوان بپرداختش
-
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
-
بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندرون رزم را جای کرد
-
بفرمود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسونگران
-
بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
-
برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق
-
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
-
گروهی ز آهنگران رنجه کرد
ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد
-
ببستند بر نیزه های دراز
که هر کس که رفتی بر دژ فراز
-
بدان چنگ تیز اندر آویختی
و گرنه ز دژ زود بگریختی
-
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسی داد کرد
-
همان خود و شمشیر و بر گستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان
-
ببخشید بر لشکرش بی شمار
بویژه کسی کو کند کارزار
-
چو آسوده شد زین بشادی نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست
-
پری چهره هر روز صد چنگ زن
شدندی بدرگاه شاه انجمن
-
شب و روز چون مجلس آراستی
سرود از لب ترک و می خواستی
-
همی داد هر روز گنجی بباد
بر امروز و فردا نیامدش یاد
-
دو هفته برین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل افروز کیست
-
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ
-
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش روزگار
-
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
-
چو خون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین ببیخت
-
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
-
برستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی بروشن روان
-
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوب و پیروزی اندر نبرد
-
بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی
-
گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از روزگار
-
بدی کو بد آن جهان را سرست
بپیری رسیده کنون بترست
-
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
-
کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفریننده هور و ماه
-
ز یک سوی آن شارستان کوه بود
ز پیکار لشکر بی اندوه بود
-
بروی دگر بودش آب روان
که روشن شدی مرد را زو روان
-
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سوی دژ پهلوانی بپای
-
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
-
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
-
بچپ بر فریبرز کاوس بود
دل افروز با بوق و با کوس بود
-
برفتند و بردند پرده سرای
سیم روی گودرز بگزید جای
-
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
تو گفتی جهان را بدرید گوش
-
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس ناله بوق و شیپور و نای
-
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
-
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
-
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
-
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
-
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
-
برآنم که او را ز هر سو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
-
بترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
-
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه
بخواند برو بر بگیریم راه
-
همه باره دژ فرود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
-
سپه را کنون روز سختی گذشت
همان روز رزم اندر آرام گشت
-
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
-
شکسته دلست او بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
-
چو گفتار کاوس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم
-
کجا گفت کاین کین با دار و برد
بپوشد زمانه بزنگار و گرد
-
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست
-
بسان درختی بود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
-
پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای
-
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
-
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی بجز شاه و پیروزگر
-
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
-
خروشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
-
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روی پوشیده راز
-
بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
-
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بود با نامداران بپای
-
ازان پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
-
خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
-
بماند اندرو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
-
چو آمد بنزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
-
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
-
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
-
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
-
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
-
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
-
چو از جهن گفتار بشنید شاه
بفرمود زرین یکی پیشگاه
-
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
-
چنین گفت با شاه کافراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
-
نخستین درودی رسانم بشاه
ازان داغ دل شاه توران سپاه
-
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
-
که لشکر کشد شهریاری کند
بپیش سواران سواری کند
-
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
-
ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام او تخت را افسرست
-
بابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور بدریای آب
-
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان ببخت ویند
-
بزرگان که با تاج و با زیورند
بروی زمین مر ترا کهترند
-
شگفتی تر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
-
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سوی کاستی
-
که بردست من پور کاوس شاه
سیاوش رد کشته شد بی گناه
-
جگر خسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد
-
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
-
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
-
تو اکنون خردمندی و پادشا
پذیرنده مردم پارسا
-
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
-
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاوش و افراسیاب
-
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزور نهنگ
-
که جز کام شیران کفنشان نبود
سری تیز نزدیک تنشان نبود
-
یکی منزل اندر بیابان نماند
بکشور جز از دشت ویران نماند
-
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
-
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند
-
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
-
نگه کن بدین گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار
-
که ما در حصاریم و هامون تراست
سری پر ز کین دل پر از خون تر است
-
همی گنگ خوانم بهشت منست
برآورده بوم و کشت منست
-
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
-
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان روز نبرد
-
تراگاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
-
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزه ها گردد افسرده دست
-
بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بوم ما سنگ گردد زمین
-
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه
-
ور ایدون گمانی که هر کارزار
ترا بردهد اختر روزگار
-
از اندیشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
-
گر ایدونک گویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
-
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
-
مپندار کاین نیز نابود نیست
نساید کسی کو نفرسود نیست
-
نبیره سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
-
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
-
چو تنگ اندر آید بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار
-
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
-
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم
-
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
-
چو آید مرا روز کین خواستن
ببین آنزمان لشکر آراستن
-
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش
-
و گر کینه از مغز بیرون کنی
بمهر اندرین کشور افسون کنی
-
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
-
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
-
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
-
خراسان و مکران زمین پیش تست
مرا شادکامی کم وبیش تست
-
براهی که بگذشت کاوس شاه
فرستم چندانک باید سپاه
-
همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تخت زرین و افسر کنم
-
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
-
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
-
چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
-
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه
-
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
-
نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
-
درودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که او کرد مژگان پر آب
-
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیروزبخت
-
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پور یزدان شناس
-
زشاهان گیتی دل افروزتر
پسندیده تر شاه و پیروزتر
-
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
-
ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
-
کسی کو بدانش توانگر بود
زگفتار کردار بهتر بود
-
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
-
تو گویی که من بر شوم بر سپهر
بشستی برین گونه از شرم چهر
-
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
-
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگیرد فروغ
-
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان
-
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
-
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افروختی برسرم
-
هر آنکس که او بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
-
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
-
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان
-
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
-
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
-
چنین بود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
-
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
-
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنانچون بود بچه بینوا
-
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
-
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان
-
چنین بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
-
بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
-
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
-
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست
-
مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی
-
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
-
ز گیتی بیامد ترا برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
-
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
-
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان شکن
-
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
-
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دلرا ز پای
-
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گوسفند
-
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبودی مگر بدتن و بدگمان
-
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
-
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
-
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمه شهریار
-
برادرت اغریرث نیکخوی
کجا نیکنامی بدش آرزوی
-
بکشتی و تا بوده ای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
-
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار
-
نهالی بدوزخ فرستاده ای
نگویی که از مردمان زاده ای
-
دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سوی زشتی کشید
-
همین گفت ضحاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکویی ناامید
-
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد
-
نه برگشت ازیشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار
-
کسی کو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
-
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
-
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجویی جز از رنج و راه زیان
-
کنون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
-
بآموی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
-
فرستادیش تا ببرد سرم
ازان پس تو ویران کنی کشورم
-
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت
-
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو
-
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
-
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
-
بکوشم بنیروی گنج و سپاه
بنیک اختر و گردش هور و ماه
-
همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
-
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
-
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بی افسر کنم
-
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی
که درجنگ چندین بهانه مجوی
-
یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی طوق زرین و دو گوشوار
-
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
-
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
-
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
-
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کوه چون پشت پیل سپید
-
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
-
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
-
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیده دمان
-
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
-
برستم بفرمود تا همچو کوه
بیارد بیک سود دریا گروه
-
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
-
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
-
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
-
بلشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
-
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
-
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
-
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند
-
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
-
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
-
دو صد ساخت عراده بر هر دری
دو صد منجنیق از پس لشکری
-
دو صد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
-
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
-
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
-
دو صد پیل فرمود پس شهریار
کشیدن ز هر سو بگرد حصار
-
یکی کنده ای زیر باره درون
بکند و نهادند زیرش ستون
-
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزه ها برگرفته ز جای
-
پس آلود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
-
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
-
به زیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوب کوب
-
بهر چارسو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار
-
وزآن جایگه شهریار زمین
بیامد بپیش جهان آفرین
-
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
-
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
-
همی گفت کام و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست
-
اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من
-
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
مرادار شادان دل و نیک بخت
-
چو برداشت از پیش یزدان سرش
بجوشن بپوشید روشن برش
-
کمر بر میان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود
-
بفرمود تا سخت بر هر دری
بجنگ اندر آید یکی لشکری
-
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
-
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود
-
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
-
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
-
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
-
ز نفط سیه چوبها برفروخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
-
نگون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کوه اندر آمد ز جای
-
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگون اندر آمد چو باران بزیر
-
که آید بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختی جهان
-
بپیروزی از لشکر شهریار
برآمد خروشیدن کارزار
-
سوی رخنه دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینه جوی
-
خبر شد بنزدیک افراسیاب
کجا باره شارستان شد خراب
-
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
-
که با باره دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
-
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
-
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
-
سپاهی ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
-
بکردار شیران برآویختند
خروش از دو رویه برانگیختند
-
سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل ناامید
-
برستم بفرمود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار
-
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدون بی نیزه ور کینه خواه
-
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزه ور
-
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
-
سوار و پیاده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
-
برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه خواه
-
پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگون سار کرد
-
نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش
-
بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خروشیدن از رزمگاه
-
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
-
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
-
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای
-
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر
-
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ دل لشکری کینه خواه
-
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی
-
زن و کودکان بانگ برداشتند
بایرانیان جای بگذاشتند
-
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
-
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد
-
بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاری همه دیدگان پر ز خون
-
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر
-
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
-
بران باره بر شد که بد کاخ اوی
بیامد سوی شارستان کرد روی
-
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
-
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
-
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
-
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
-
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
-
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
-
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
-
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
-
بدیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
-
پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود
-
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
-
وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
-
در ایوان که در دژ برآورده بود
یکی راه زیر زمین کرده بود
-
ازان نامداران دو صد برگزید
بران راه بی راه شد ناپدید
-
وزآنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
-
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
-
چو کیخسرو آمد درایوان اوی
بپای اندر آورد کیوان اوی
-
ابر تخت زرینش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
-
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
-
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
-
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
-
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
-
بایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
-
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست
-
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
-
بدیشان چنین گفت کآباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
قسمت چهارم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-چهارم-جنگ-بزرگ-کیخسرو-با-افراسیاب
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(167500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(167500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(167500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(167500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
کاردانان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند