-
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
-
بآوردگه بر یکی زین هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
-
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
بروبر فگند و برآورد خشم
-
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
-
نبینی که این بدکنش ریمنا
فزونی سگالد همی بر منا
-
بسنده نبودش همین بد که کرد
همی رزم جوید بننگ و نبرد
-
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای
-
بفرمای داری زدن پیش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
-
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
-
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد بتوران نگه کرد کس
-
کشیدندش از پیش افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
-
چو آمد بدر بیژن خسته دل
ز خون مژه پای مانده بگل
-
همی گفت اگر بر سرم کردگار
نوشتست مردن ببد روزگار
-
ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بترسم همی
-
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
-
بپیش نیاکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش
-
روانم بماند هم ایدر بجای
ز شرم پدر چون شوم باز جای
-
دریغا که شادان شود دشمنم
چو بینند بر دار روشن تنم
-
دریغا ز شاه و ز مردان نیو
دریغا که دورم ز دیدار گیو
-
ایا باد بگذر بایران زمین
پیامی بر از من بشاه گزین
-
بگویش که بیژن بسختی درست
چو آهو که در چنگ شیر نرست
-
ببخشود یزدان جوانیش را
بهم برشکست آن گمانیش را
-
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
-
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
-
یکی دار برپای کرده بلند
کمندی برو بسته چون پای بند
-
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
در شاه را از در دار کیست
-
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست
-
بزد اسب و آمد بر بیژنا
جگر خسته دیدش برهنه تنا
-
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
-
بپرسید و گفتش که چون آمدی
از ایران همانا بخون آمدی
-
همه داستان بیژن او را بگفت
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
-
ببخشود پیران ویسه بروی
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
-
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
-
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
-
بکاخ اندر آمد پرستارفش
بر شاه با دست کرده بکش
-
بیامد دمان تا بنزدیک تخت
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
-
همی بود در پیش تختش بپای
چو دستور پاکیزه و رهنمای
-
سپهبد بدانست کز آرزوی
بپایست پیران آزاده خوی
-
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
-
اگر زر خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهی هر کشورا
-
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش
-
چو بشنید پیران خسرو پرست
زمین را ببوسید و بر پای جست
-
که جاوید بادا ترا بخت و جای
مبادا ز تخت تو پردخته جای
-
ز شاهان گیتی ستایش تراست
ز خورشید برتر نمایش تراست
-
مرا هرچ باید ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نیروی دست
-
مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست
-
بداند شهنشاه برترمنش
ستوده بهر کار بی سرزنش
-
که من شاه را پیش ازین چند بار
همی دادمی پند بر چند کار
-
بفرمان من هیچ نامد فراز
ازو داشتم کارها دست باز
-
مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کنی رستم و طوس را
-
کز ایران بپیلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پیوندمان
-
سیاوش که بود از نژاد کیان
ز بهر تو بسته کمر بر میان
-
بکشتی بخیره سیاوش را
بزهر اندر آمیختی نوش را
-
بدیدی بدیهای ایرانیان
که کردند با شهر تورانیان
-
ز ترکان دو بهره بپای ستور
سپردند و شد بخت را آب شور
-
هنوز آن سر تیغ دستان سام
همانا نیاسود اندر نیام
-
که رستم همی سرفشاند ازوی
بخورشید بر خون چکاند ازوی
-
بآرام بر کینه جویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
-
اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
-
خردمند شاهی و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
-
نگه کن ازان کین که گستردیا
ابا شاه ایران چه بر خوردیا
-
هم آنرا همی خواستار آوری
درخت بلا را ببار آوری
-
چو کینه دو گردد نداریم پای
ایا پهلوان جهان کدخدای
-
به از تو نداند کسی گیو را
نهنگ بلا رستم نیو را
-
چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آید ز بهر نبیره بجنگ
-
چو برزد بران آتش تیز آب
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
-
که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد
-
نبینی کزین بدهنر دخترم
چه رسوایی آمد بپیران سرم
-
همان نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
-
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همی کشور و لشکرم
-
چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان
-
برسوایی اندر بمانم بدرد
بپالایم از دیدگان آب زرد
-
دگر آفرین کرد پیران بدوی
که ای شاه نیک اختر راست گوی
-
چنینست کین شاه گوید همی
جز از نیک نامی نجوید همی
-
ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من
-
ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران
-
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند
-
ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان
-
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه بر جای دید
-
ز دستور پاکیزه راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر
-
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
-
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
یکی بند رومی بکردار مل
-
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران
-
چو بستی نگون اندر افگن بچاه
چو بی بهره گردد ز خورشید و ماه
-
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریای گیهان خدیو
-
فگندست در بیشه چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
-
بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
-
بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاری برآیدش هوش
-
وز آنجا بایوان آن بی هنر
منیژه کزو ننگ یابد گهر
-
برو با سواران و تاراج کن
نگون بخت را بی سر و تاج کن
-
بگو ای بنفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
-
بننگ از کیان پست کردی سرم
بخاک اندر انداختی افسرم
-
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بین آنک دیدی بگاه
-
بهارش توی غمگسارش توی
درین تنگ زندان زوارش توی
-
خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی
-
کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار
-
ز سر تا بپایش بآهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست
-
بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران
-
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
-
وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
-
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
-
منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
-
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
-
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان
-
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
-
خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
-
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
-
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
-
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
-
چو یک هفته گرگین بره بر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای
-
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
-
پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
-
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه
-
همه بیشه برگشت و کس را ندید
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
-
همی گشت بر گرد آن مرغزار
همی یار کرد اندرو خواستار
-
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
-
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین
-
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
-
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
-
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
-
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند
-
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت
-
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه
-
بگفت این سخن گیو را شهریار
بدان تا ز گرگین کند خواستار
-
پس آگاهی آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو
-
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی
-
همی گفت بیژن نیامد همی
بارمان ندانم چه ماند همی
-
بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتی روز فریاد را
-
بروبر نهادند زین خدنگ
گرفته بدل گیو کین پلنگ
-
همانگه بدو اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
-
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
-
همی گفت گرگین بدو ناگهان
همانا بدی ساخت اندر نهان
-
شوم گر ببینمش بی بیژنم
همانگه سرش را ز تن بر کنم
-
بیامد چو گرگین مر او را بدید
پیاده شد و پیش او در دوید
-
همی گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا
-
بپرسید و گفت ای گزین سپاه
سپهدار سالار و خورشید گاه
-
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی
-
مرا جان شیرین نباید همی
کنون خوارتر گر برآید همی
-
چو چشمم بروی تو آید ز شرم
بپالایم از دیدگان آب گرم
-
کنون هیچ مندیش کو را بجان
نیامد گزند و بگویم نشان
-
چو اسب پسر دید گرگین بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست
-
چو گفتار گرگینش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
-
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامه پهلوی بردرید
-
همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
-
همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
-
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من
-
روانم بدان جای نیکان بری
ز درد دل من تو آگه تری
-
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فریادرس
-
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنین در جهان مبتلا
-
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
-
زمانه بجایش کسی برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
-
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه افگند بند سپهرش بروی
-
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
-
تو این مرده ری اسب چون یافتی
ز بیژن کجا روی برتافتی
-
بدو گفت گرگین که بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش
-
که این کار چون بود و کردار چون
بدان بیشه با خوک پیکار چون
-
بدان پهلوانا و آگاه باش
همیشه فروزنده گاه باش
-
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
رسیدیم نزدیک ارمان فراز
-
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
درختان بریده چراگاه پست
-
همه جای گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در کزاز
-
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
ببیشه درون بانگ برداشتیم
-
گراز اندر آمد بکردار کوه
نه یک یک بهر جای گشته گروه
-
بکردیم جنگی بکردار شیر
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
-
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
بمسمار دندان بکندیمشان
-
وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی
-
برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
-
بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
-
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
-
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
-
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
برو اندر افگند بیژن کمند
-
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
-
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد یکی دود زان مرغزار
-
بکردار دریا زمین بردمید
کمندافگن و گور شد ناپدید
-
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
-
ز بیژن ندیدم بجایی نشان
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
-
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
که چون بود با گور پیکار اوی
-
بماندم فراوان بر آن مرغزار
همی کردمش هر سوی خواستار
-
ازو باز گشتم چنین ناامید
که گور ژیان بود و دیو سپید
-
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار
-
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید
-
رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
-
چو فرزند را گیو گم بوده دید
سخن را برآنگونه آلوده دید
-
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای
-
بخواهد ازو کین پور گزین
وگر چند نیک آید او را ازین
-
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همی روشنایی پدید
-
چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا
-
به بیژن چه سود آید از جان اوی
دگرگونه سازیم درمان اوی
-
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گناه
-
ازو کین کشیدن بسی کار نیست
سنان مرا پیش دیوار نیست
-
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند
-
تو بردی ز من شید و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
-
فگندی مرا در تک و پوی پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی
-
پس اکنون بدستان و بند و فریب
کجا یابی آرام و خواب و شکیب
-
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
کجا من ببینم یکی روی شاه
-
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
ز بهر گرامی جهانبین خویش
-
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
دو دیده پر از خون و دل کینه خواه
-
برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
-
انوشه جهاندار نیک اخترا
نبینی که بر سر چه آمد مرا
-
ز گیتی یکی پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان
-
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز درد جداییش بریان بدم
-
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یافه روان پر گناه
-
بدآگاهی آورد از پور من
ازان نامور پاک دستور من
-
یکی اسب دیدم نگونسار زین
ز بیژن نشانی ندارد جزین
-
اگر داد بیند بدین کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما
-
ز گرگین دهد داد من شهریار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
-
غمی شد ز درد دل گیو شاه
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
-
رخ شاه بر گاه بی رنگ شد
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
-
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
چه گوید کجا ماند از نیک جفت
-
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
سخن گفت با خسرو از پور نیو
-
چو از گیو بشنید خسرو سخن
بدو گفت مندیش و زاری مکن
-
که بیژن بجانست خرسند باش
بر امید گم بوده فرزند باش
-
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز بیدار دل نامور بخردان
-
که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بی درنگ
-
بکین سیاوش کشم لشکرا
بپیلان سرآرم از آن کشورا
-
بدان کینه اندر بود بیژنا
همی رزم جوید چو آهرمنا
-
تو دل را بدین کار غمگین مدار
من این را همانا بسم خواستار
-
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخساره زرد
-
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید
-
ز تیمار بیژن همه مهتران
ز درگاه با گیو رفته سران
-
همه پر ز درد و همه پر زرنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
-
پراگنده رای و پراگنده دل
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
-
وزین روی گرگین شوریده رفت
بنزدیک ایوان درگاه تفت
-
چو در پیش کیخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
-
چو الماس دندانهای گراز
بر تخت بنهاد و بردش نماز
-
که خسرو بهر کار پیروز باد
همه روزگارش چو نوروز باد
-
سر دشمنان تو بادا بگاز
بریده چنان کار سران گراز
-
بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسید و گفتش که چون بود راه
-
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
-
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
فرو ماند خیره همیدون بپای
-
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
فروماند بر جای بر زرد روی
-
زبان پر ز یافه روان پر گناه
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
-
چو گفتارها یک بدیگر نماند
برآشفت وز پیش تختش براند
-
همش خیره سر دید هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان
-
بدو گفت نشنیدی آن داستان
که دستان زدست از گه باستان
-
که گر شیر با کین گودرزیان
بسیچد تنش را سر آید زمان
-
اگر نیستی از پی نام بد
وگر پیش یزدان سرانجام بد
-
بفرمودمی تا سرت را ز تن
بکنید بکردار مرغ اهرمن
-
بفرمود خسرو بپولادگر
که بندگران ساز و مسمارسر
-
هم اندر زمان پای کردش ببند
که از بند گیرد بداندیش پند
-
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش
بجویش بهر جای و هر سو بکوش
-
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
فرستم بجویم بهر جا نگاه
-
ز بیژن مگر آگهی یابما
بدین کار هشیار بشتابما
-
وگر دیر یابیم زو آگهی
تو جای خرد را مگردان تهی
-
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفروزد اندر جهان هور دین
-
بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همی گل فشاندت باد
-
زمین چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا
-
بهرسو شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود یزدان ما
-
بخواهم من آن جام گیتی نمای
شوم پیش یزدان بباشم بپای
-
کجا هفت کشور بدو اندرا
ببینم بر و بوم هر کشورا
-
کنم آفرین بر نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
-
بگویم ترا هر کجا بیژنست
بجام اندرون این مرا روشنست
-
چو بشنید گیو این سخن شاد شد
ز تیمار فرزند آزاد شد
-
بخندید و بر شاه کرد آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
-
بکام تو بادا سپهر بلند
بجان تو هرگز مبادا گزند
-
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
که بر تو برازد کلاه و نگین
-
چو گیو از بر گاه خسرو برفت
ز هر سو سواران فرستاد تفت
-
بجستن گرفتند گرد جهان
که یابد مگر زو بجایی نشان
-
همه شهر ارمان و تورانیان
سپردند و نامد ز بیژن نشان
-
چو نوروز فرخ فراز آمدش
بدان جام روشن نیاز آمدش
-
بیامد پر امید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
-
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
دلش را بدرد اندر آزرده دید
-
بیامد بپوشید رومی قبای
بدان تا بود پیش یزدان بپای
-
خروشید پیش جهان آفرین
بخورشید بر چند برد آفرین
-
ز فریادرس زور و فریاد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست
-
خرامان ازان جا بیامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
-
یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور پدید
-
زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه و چون و چند
-
ز ماهی بجام اندون تا بره
نگاریده پیکر همه یکسره
-
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
-
همه بودنیها بدو اندرا
بدیدی جهاندارا فسونگرا
-
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش
-
بهر هفت کشور همی بنگرید
ز بیژن بجایی نشانی ندید
-
سوی کشور گرگساران رسید
بفرمان یزدان مر او را بدید
-
بچاهی ببسته ببند گران
ز سختی همی مرگ جست اندران
-
یکی دختری از نژاد کیان
ز بهر زوارش ببسته میان
-
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
-
که زندست بیژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
-
نگر غم نداری بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند
-
که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست
-
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
پر از درد گشتم من از کار اوی
-
بدان سان گذارد همی روزگار
که هزمان بروبر بگرید زوار
-
ز پیوند و خویشان شده ناامید
گرازنده بر سان یک شاخ بید
-
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
-
چو ابر بهاران ببارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی
-
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
که خیزد میان بسته این را بپای
-
که دارد بدین کار ما را وفا
که آرد ز سختی مر او را رها
-
نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
-
کمربند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن راه ماسا و روز
-
ببر نامه من بر رستما
مزن داستان را بره بر دما
-
نویسنده نامه را پیش خواند
وزین داستان چند با او براند
-
برستم یکی نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
-
که ای پهلوان زاده پر هنر
ز گردان لشکر برآورده سر
-
دل شهریاران و پشت کیان
بفرمان هر کس کمر بر میان
-
توی از نیاکان مرا یادگار
همیشه کمربسته کارزار
-
ترا داد گردون بمردی پلنگ
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ
-
جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران
-
چه مایه سر تاجداران ز گاه
ربودی و برکندی از پیشگاه
-
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
-
سر پهلوانی و لشکر پناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه
-
همه جادوان را ببستی بگرز
بیفروختی تاج شاهان ببرز
-
چه افراسیاب و چه شاهان چین
نوشته همه نام تو بر نگین
-
هران بند کز دست تو بسته شد
گشایندگان را جگر خسته شد
-
گشاینده بند بسته توی
کیان را سپهر خجسته توی
-
ترا ایزد این زور پیلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد
-
بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه
-
کنون این یکی کار بایسته پیش
فراز آمد و اینت شایسته خویش
-
بتو دارد امید گودرز و گیو
که هستی بهر کشور امروز نیو
-
شناسی بنزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان
-
سزدگر تو اینرا نداری برنج
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
-
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده تر زین چنانکم شنود
-
نبد گیو را خود جز این پور کس
چه فرزند بود و چه فریادرس
-
فراوان بنزد منش دستگاه
مرا و نیای مرا نیکخواه
-
بهر سو که جویمش یابم بجای
بهر نیک و بد پیش من بربپای
-
چو این نامه من بخوانی مپای
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
-
بدان تا بدین کار با ما بهم
زنی رای فرخ بهر بیش و کم
-
ز مردان وز گنج وز خواسته
بیارم بپیش تو آراسته
-
بفرخ پی و بر شده نام تو
ز توران برآید همه کام تو
-
چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند یابد رها
-
چو برنامه بنهاد خسرو نگین
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
-
سواران دوده همه برنشاند
بیزدان پناهید و لشکر براند
-
چو نخجیر از آنجا که برداشتی
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
-
بیابان گرفت و ره هیرمند
همی رفت پویان بساند نوند
-
بکوه و بصحرا نهادند روی
همی شد خلیده دل و راه جوی
-
چو از دیده گه دیده بانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید
-
که آمد سواری سوی هیرمند
سواران بگرد اندرش نیز چند
-
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی زابلی تیغ در مشت اوی
-
غو دیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام
-
پراندیشه آمد پذیره براه
بدان تا نباشد یکی کینه خواه
-
ز ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی
-
بدل گفت کاری نو آمد بشاه
فرستاده گیوست کامد براه
قسمت دوم داستان بیژن و منیژه
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-دوم-داستان-بیژن-و-منیژه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(165000 تومان)
نوروز
- نوروز
- روز نو، روز تازه. روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند