-
جهان چون بزاری برآید همی
بدو نیک روزی سرآید همی
-
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز
-
بیک روی جستن بلندی سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
-
و دیگر که گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
-
پرستنده آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین
-
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
-
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست
-
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
-
سر مایه مرد سنگ و خرد
ز گیتی بی آزاری اندر خورد
-
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
-
اگر خود بمانی بگیتی دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز
-
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
-
اگر چند یابی فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
-
سه چیزت بباید کزان چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست
-
خوری گر بپوشی و گر گستری
سزد گرد بدیگر سخن ننگری
-
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز
چه در آز پیچی چه اندر نیاز
-
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
-
بخور آنچ داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
-
-
دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه برنج از پی آز بود
-
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
-
بشد تازیان تا بخلخ رسید
بننگ از کیان شد سرش ناپدید
-
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
ابا کاردانان هشیاردل
-
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
-
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد
-
که تا برنهادم بشاهی کلاه
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
-
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس
-
ز هنگام رزم منوچهر باز
نبد دست ایران بتوران دراز
-
شبیخون کند تا در خان من
از ایران بیازند بر جان من
-
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندر آمد ببالین شیر
-
برین کینه گر کار سازیم زود
وگرنه برآرند زین مرز دود
-
سزد گر کنون گرد این کشورم
سراسر فرستادگان گسترم
-
ز ترکان وز چین هزاران هزار
کمربستگان از در کارزار
-
بیاریم بر گرد ایران سپاه
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
-
همه موبدان رای هشیار خویش
نهادند با گفت سالار خویش
-
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بران پهن دشت
-
بآموی لشکر گهی ساختن
شب و روز نآسودن از تاختن
-
که آن جای جنگست و خون ریختن
چه با گیو و با رستم آویختن
-
سرافراز گردان گیرنده شهر
همه تیغ کین آب داده به زهر
-
چو افراسیاب آن سخنها شنود
برافروخت از بخت و شادی نمود
-
ابر پهلوانان و بر موبدان
بکرد آفرینی برسم ردان
-
نویسنده نامه را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
-
فرستادگان خواست از انجمن
بنزدیک فغفور و شاه ختن
-
فرستاد نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
-
سپه خواست کاندیشه جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
-
دو هفته برآمد ز چین و ختن
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
-
چو دریای جوشان زمین بردمید
چنان شد که کس روز روشن ندید
-
گله هرچ بودش ز اسبان یله
بشهر اندر آورد یکسر گله
-
همان گنجها کز گه تور باز
پدر بر پسر بر همی داشت راز
-
سر بدره ها را گشادن گرفت
شب و روز دینار دادن گرفت
-
چو لشکر سراسر شد آراسته
بدان بی نیازی شد از خواسته
-
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
همه رزم جویان سازنده کار
-
بشیده که بودش نبرده پسر
ز گردان جنگی برآورده سر
-
بدو گفت کین لشکر سرفراز
سپردم ترا راه خوارزم ساز
-
نگهبان آن مرز خوارزم باش
همیشه کمربسته رزم باش
-
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین
-
بدو گفت تا شهر ایران برو
ممان رخت و مه تخت سالار نو
-
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
-
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دوان کرده باشد ستم
-
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
-
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان بر شتاب
-
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
خروشان بکردار غرنده میغ
-
پس آگاهی آمد به پیروز شاه
که آمد ز توران بایران سپاه
-
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب
-
برآورد خواهد همی سر ز ننگ
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
-
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایران عنان
-
سواران جنگی چو سیصد هزار
بجیحون همی کرد خواهد گذار
-
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون بگردون برآورد گرد
-
دلیران بدرگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب
-
ز آوای شیپور و زخم درای
تو گویی برآید همی دل ز جای
-
گر آید بایران بجنگ آن سپاه
هژبر دلاور نیاید براه
-
سر مرز توران به پیران سپرد
سپاهی فرستاد با او نه خرد
-
سوی مرز خوارزم پنجه هزار
کمربسته رفت از در کارزار
-
سپهدارشان شیده شیر دل
کز آتش ستاند بشمشیر دل
-
سپاهی بکردار پیلان مست
که با جنگ ایشان شود کوه پست
-
چو بشنید گفتار کاراگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان
-
بکاراگهان گفت کای بخردان
من ایدون شنیدستم از موبدان
-
که چون ماه ترکان برآید بلند
ز خورشید ایرانش آید گزند
-
سیه مارکورا سر آید بکوب
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب
-
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد برو پادشاهی و تخت
-
همه موبدان را بر خویش خواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
-
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه و رزم ساز
-
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
-
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
فریبرز و شاپور شیر دمان
-
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
-
جزین نامداران لشکر همه
که بودند شاه جهان را رمه
-
ابا پهلوانان چنین گفت شاه
که ترکان همی رزم جویند و گاه
-
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
بباید بسیچید ما را بجنگ
-
بفرمود تا بوق با گاودم
دمیدند و بستند رویینه خم
-
از ایوان به میدان خرامید شاه
بیاراستند از بر پیل گاه
-
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل
-
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
دلیران لشکر بسان پلنگ
-
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
ز گردان چو دریای جوشان زمین
-
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای پهلوانان ایران سپاه
-
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که یابد بخانه شکیب
-
بفرمود کز روم وز هندوان
سواران جنگی گزیده گوان
-
دلیران گردنکش از تازیان
بسیچیده جنگ شیر ژیان
-
کمربسته خواهند سیصد هزار
ز دشت سواران نیزه گزار
-
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
نیاید نبیند بسر بر کلاه
-
پراگنده بر گرد کشور سوار
فرستاده با نامه شهریار
-
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بجنبید در پادشاهی سپاه
-
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
زگیتی بر آمد سراسر خروش
-
بشبگیر گاه خروش خروس
ز هر سوی برخاست آوای کوس
-
بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه
-
در گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
-
همه لشکر از گنج و دینار شاه
بسر بر نهادند گوهر کلاه
-
به بر گستوان و بجوشن چو کوه
شدند انجمن لشکری همگروه
-
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته
-
نخستین ازان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
-
گزین کرد خسرو برستم سپرد
بدو گفت کای نامبردار گرد
-
ره سیستان گیر و برکش بگاه
بهندوستان اندر آور سپاه
-
ز غزنین برو تا براه برین
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
-
چو آن پادشاهی شود یکسره
بآبشخور آید پلنگ و بره
-
فرامرز را ده کلاه و نگین
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
-
بزن کوس رویین و شیپور و نای
بکشمیر و کابل فزون زین مپای
-
که ما را سر از جنگ افراسیاب
نیابد همی خورد و آرام و خواب
-
الانان و غزدژ بلهراسب داد
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
-
برو با سپاهی بکردار کوه
گزین کن ز گردان لشکر گروه
-
سواران شایسته کارزار
ببر تا برآری ز دشمن دمار
-
باشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هژبران نیزه گزار
-
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
-
زند بر در شهر خوارزم گاه
ابا شیده رزم زن کینه خواه
-
سپاه چهارم بگودرز داد
چه مایه ورا پند و اندرز داد
-
که رو با بزرگان ایران بهم
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
-
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
گرازه سپهدار و رهام نیو
-
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
سوی رزم توران شدن بی درنگ
-
سپهدار گودرز کشوادگان
همه پهلوانان و آزادگان
-
نشستند بر زین بفرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه
-
بگودرز فرمود پس شهریار
چو رفتی کمر بسته کارزار
-
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست
-
کسی کو بجنگت نبندد میان
چنان ساز کش از تو ناید زیان
-
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنجست گیتی و ما برگذر
-
چو لشکر سوی مرز توران بری
من تیز دل را بآتش سری
-
نگر تا نجوشی بکردار طوس
نبندی بهر کار بر پیل کوس
-
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار وز یادگیران فرست
-
بپند فراوانش بگشای گوش
برو چادر مهربانی بپوش
-
بهر کار با هر کسی دادکن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن
-
چنین گفت سالار لشکر بشاه
که فرمان تو برتر از شید و ماه
-
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی
-
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
-
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
-
به پیش سپاه اندرون پیل شست
جهان پست گشته ز پیلان مست
-
وزان ژنده پیلان جنگی چهار
بیاراسته از در شهریار
-
نهادند بر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با زیب و فر
-
بگودرز فرمود تا بر نشست
بران تخت زر از بر پیل مست
-
برانگیخت پیلان و برخاست گرد
مر آن را بنیک اختری یاد کرد
-
که از جان پیران برآریم دود
بران سان که گرد پی پیل بود
-
بی آزار لشکر بفرمان شاه
همی رفت منزل بمنزل سپاه
-
چو گودرز نزدیک زیبد رسید
سران را ز لشکر همی برگزید
-
هزاران دلیران خنجر گزار
ز گردان لشکر دلاور سوار
-
از ایرانیان نامور ده هزار
سخن گوی و اندر خور کارزار
-
سپهدار پس گیو را پیش خواند
همه گفته شاه با او براند
-
بدو گفت کای پور سالار سر
برافراخته سر ز بسیار سر
-
گزین کردم اندر خورت لشکری
که هستند سالار هر کشوری
-
بدان تا بنزدیک پیران شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
-
بگویی به پیران که من با سپاه
بزیبد رسیدم بفرمان شاه
-
شناسی تو گفتار و کردار خویش
بی آزاری و رنج و تیمار خویش
-
همه شهر توران بدی را میان
ببستند با نامدار کیان
-
فریدون فرخ که با داغ و درد
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
-
پر از درد ایران پر از داغ شاه
که با سوک ایرج نتابید ماه
-
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
شناسی بمهر و وفا خویشتن
-
دروغست بر تو همین نام مهر
نبینم بدلت اندر آرام مهر
-
همانست کآن شاه آزرمجوی
مرا گفت با او همه نرم گوی
-
ازان کو بکارسیاوش رد
بیفگند یک روز بنیاد بد
-
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بیگناهست نیز
-
گناهی که تا این زمان کرده ای
ز شاهان گیتی که آزرده ای
-
همی شاه بگذارد از تو همه
بدی نیکی انگارد از تو همه
-
نباید که بر دست ما بر تباه
شوی بر گذشته فراوان گناه
-
دگر کز پی جنگ افراسیاب
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
-
بزرگان ایران و فرزند من
بخوانند بر تو همه پند من
-
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
وزیشان همیدون سخن بازجوی
-
اگر راست باشد دلت با زبان
گذشتی ز تیمار و رستی بجان
-
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
-
ور از تو پدیدار آید گناه
نماند بتو مهر و تخت و کلاه
-
نجویم برین کینه آرام و خواب
من و گرز و میدان افراسیاب
-
کزو شاه ما را بکین خواستن
نباید بسی لشکر آراستن
-
مگر پند من سربسر بشنوی
بگفتار هشیار من بگروی
-
نخستین کسی کو پی افگند کین
بخون ریختن برنوشت آستین
-
بخون سیاوش یازید دست
جهانی به بیداد بر کرد پست
-
بسان سگانش ازان انجمن
ببندی فرستی بنزدیک من
-
بدان تا فرستم بنزدیک شاه
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
-
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
که شیر ژیان آورد پیش گرگ
-
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه بجز خاک جایش نساخت
-
دگر هرچ از گنج نزدیک تست
همه دشمن جان تاریک تست
-
ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران
-
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
-
همه آلت لشکر و سیم و زر
فرستی بنزدیک ما سربسر
-
به بیداد کز مردمان بستدی
فراز آوریدی ز دست بدی
-
بدان باز خری مگر جان خویش
ازین درکنی زود درمان خویش
-
چه اندر خور شهریارست ازان
فرستم بنزدیک شاه جهان
-
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
بجای مکافات کرده گناه
-
و دیگر که پور گزین ترا
نگهبان گاه و نگین ترا
-
برادرت هر دو سران سپاه
که همزمان برآرند گردن بماه
-
چو هر سه بدین نامدار انجمن
گروگان فرستی بنزدیک من
-
بدان تا شوم ایمن از کار تو
برآرد درخت وفا بار تو
-
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
یکی راه جویی بنزدیک شاه
-
ابا دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایه مهر او بغنوی
-
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
بخورشید تابان برآرد سرا
-
ز مهر دل او تو آگه تری
کزو هیچ ناید چز از بهتری
-
بشویی دل از مهر افراسیاب
نبینی شب تیره او را بخواب
-
گر از شاه ترکان بترسی ز بد
نخواهی که آیی بایران سزد
-
بپرداز توران و بنشین بچاج
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
-
ورت سوی افراسیابست رای
برو سوی او جنگ ما را مپای
-
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
-
بترکان نمانم من از تخت بهر
کمان من ابرست و بارانش زهر
-
بسیچیده جنگ خیز اندرآی
گرت هست با شیر درنده پای
-
چو صف برکشید از دو رویه سپاه
گنهکار پیدا شد از بیگناه
-
گرین گفته های مرا نشنوی
بفرجام کارت پشیمان شوی
-
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود
-
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که بر خوان بپیران همه دربدر
-
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
-
فرود آمد و کس فرستاد زود
بران سان که گودرز فرموده بود
-
همان شب سپاه اندر آورد گرد
برفت از در بلخ تا ویسه گرد
-
که پیران بدان شهر بد با سپاه
که دیهیم ایران همی جست و گاه
-
فرستاده چون سوی پیران رسید
سپدار ایران سپه را بدید
-
بگفتند کآمد سوی بلخ گیو
ابا ویژگان سپهدار نیو
-
چو بشنید پیران برافراخت کوس
شد از سم اسبان زمین آبنوس
-
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
فراز آمد اندر خور کارزار
-
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
برفت و جهاندیدگانرا بخواند
-
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
بگرد لب آب لشکر کشید
-
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
چو با گیو گودرز دیدار کرد
-
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
-
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
-
بزرگان ایران زمان یافتند
بریشان بگفتار بشتافتند
-
برافگند یپران هم اندر شتاب
نوندی بنزدیک افراسیاب
-
که گودرز کشوادگان با سپاه
نهاد از بر تخت گردان کلاه
-
فرستاده آمد بنزدیک من
گزین پور او مهتر انجمن
-
مار گوش و دل سوی فرمان تست
بپیمان روانم گروگان تست
-
سخن چون بسالار ترکان رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
-
فرستاد نزدیک پیران سوار
ز گردان شمشیر زن سی هزار
-
بدو گفت بردار شمشیر کین
وزیشان بپرداز روی زمین
-
نه گودرز باید که ماند نه گیو
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
-
که بر ما سپه آمد از چار سوی
همی گاه توران کنند آرزوی
-
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ
نجویم بخون ریختن بر درنگ
-
برای هشیوار و مردان مرد
برآرم ز کیخسرو این بار گرد
-
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
-
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
-
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
-
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه باز شو
-
بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی
-
یکی آنکه از نامدارگوان
گروگان همی خواهی این کی توان
-
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
-
برادرکه روشن جهان منست
گزیده پسر پهلوان منست
-
همی گویی از خویشتن دور کن
ز بخرد چنین خام باشد سخن
-
مرا مرگ بهتر ازان زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
-
یکی داستان زد برین بر پلنگ
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
-
بنام ار بریزی مرا گفت خون
به از زندگانی بننگ اندرون
-
و دیگر که پیغام شاه آمدست
بفرمان جنگم سپاه آمدست
-
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
ابا لشکری نامبردار و نیو
-
سپهدار چون گیو برگشت از وی
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
-
دمان از پس گیو پیران دلیر
سپه را همی راند برسان شیر
-
بیامد چو پیش کنابد رسید
بران دامن کوه لشکر کشید
-
چو گیو اندر آمد بپیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر
-
بگودرز گفت اندرآور سپاه
بجایی که سازی همی رزمگاه
-
که او را همی آشتی رای نیست
بدلش اندرون داد را جای نیست
-
ز هر گونه با او سخن راندم
همه هرچ گفتی برو خواندم
-
چو آمد پدیدار ازیشان گناه
هیونی برافگند نزدیک شاه
-
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
-
سپاه آمد از نزدافراسیاب
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
-
کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست
-
چنین گفت با گیو پس پهلوان
که پیران بسیری رسید از روان
-
همین داشتم چشم زان بد نهان
ولیکن بفرمان شاه جهان
-
بایست رفتن که چاره نبود
دلش را کنون شهریار آزمود
-
یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکر کشیدن براه
-
که دل را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل
-
همه مهر پیران بترکان برست
بشوید همی شاه ازو پاک دست
-
چو پیران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند
-
سواران جوشن وران صد هزار
ز ترکان کمربسته کارزار
-
برفتند بسته کمرها بجنگ
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
-
چو دانست گودرز کآمد سپاه
بزد کوس و آمد ز زیبد براه
-
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدند لشکر بران پهن دشت
-
بکردار کوه از دو رویه سپاه
ز آهن بسر بر نهاده کلاه
-
برآمد خروشیدن کرنای
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
-
ز زیبد همی تاکنابد سپاه
در و دشت ازیشان کبود و سیاه
-
ز گرد سپه روز روشن نماند
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
-
وز آواز اسبان و گرد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
-
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
از آهن زمین بود وز گرز میغ
-
بتوفید ز آواز گردان زمین
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
-
چو گودرز توران سپه را بدید
که برسان دریا زمین بردمید
-
درفش از درفش و گروه از گروه
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
-
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
فرازآوریدند و بستند راه
-
برافروختند آتش از هردو روی
از آواز گردان پرخاشجوی
-
جهان سربسر گفتی آهرمنست
بدامن بر از آستین دشمنست
-
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون
بدرد دل اندر شب قیر گون
-
سپیده برآمد ز کوه سیاه
سپهدار ایران به پیش سپاه
-
بآسوده اسب اندر آورد پای
یلان را بهر سو همی ساخت جای
-
سپه را سوی میمنه کوه بود
ز جنگ دلیران بی اندوه بود
-
سوی میسره رود آب روان
چنان در خور آمد چو تن را روان
-
پیاده که اندر خور کارزار
بفرمود تا پیش روی سوار
-
صفی بر کشیدند نیزه وران
ابا گرزداران و کنداوران
-
همیدون پیاده بسی نیزه دار
چه با ترکش و تیر و جوشن گذار
-
کمانها فگنده بباز و درون
همی از جگرشان بجوشید خون
-
پس پشت ایشان سواران جنگ
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
-
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
زمین از پی پیل گشته ستوه
-
درفش خجسته میان سپاه
ز گوهر درفشان بکردار ماه
-
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
ز گرد سواران هوا نیلگون
-
درخشیدن تیغهای بنفش
ازان سایه کاویانی درفش
-
تو گفتی که اندرشب تیره چهر
ستاره همی برفشاند سپهر
-
بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت
-
فریبزر را داد پس میمنه
پس پشت لشکر حصار و بنه
-
گرازه سر تخمه گیوگان
زواره نگهدار تخت کیان
-
بیاری فریبرز برخاستند
بیک روی لشکر بیاراستند
-
برهام فرمود پس پهلوان
که ای تاج و تخت و خرد را روان
-
برو با سواران سوی میسره
نگه دار چنگال گرگ از بره
-
بیفروز لشکرگه از فر خویش
سپه را همی دار در بر خویش
-
بدان آبگون خنجر نیو سوز
چو شیر ژیان با یلان رزم توز
-
برفتند یارانش با او بهم
ز گردان لشکر یکی گستهم
-
دگر گژدهم رزم را ناگزیر
فروهل که بگذارد از سنگ تیر
-
بفرمود با گیو تا دو هزار
برفتند بر گستوان ور سوار
-
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
که بد جای گردان پرخاشجوی
-
برفتند با گیو جنگاوران
چو گرگین و چون زنگه شاوران
-
درفشی فرستاد و سیصد سوار
نگهبان لشکر سوی رودبار
-
همیدون فرستاد بر سوی کوه
درفشی و سیصد ز گردان گروه
-
یکی دیده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
-
شب و روز گردن برافراخته
ازان دیده گه دیده بان ساخته
-
بجستی همی تا ز توران سپاه
پی مور دیدی نهاده براه
-
ز دیده خروشیدن آراستی
بگفتی بگودرز و برخاستی
-
بدان سان بیاراست آن رزمگاه
که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
-
چو سالار شایسته باشد بجنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
-
ازان پس بیامد بسالارگاه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
-
درفش دلفروز بر پای کرد
سپه را بقلب اندرون جای کرد
-
سران را همه خواند نزدیک خویش
پس پشت شیدوش و فرهاد پیش
-
بدست چپش رزم دیده هجیر
سوی راست کتماره شیرگیر
-
ببستند ز آهن بگردش سرای
پس پشت پیلان جنگی بپای
-
سپهدار گودرزشان در میان
درفش از برش سایه کاویان
-
همی بستد از ماه و خورشید نور
نگه کرد پیران بلشکر ز دور
-
بدان ساز و آن لشکر آراستن
دل از ننگ و تیمار پیراستن
-
در و دشت و کوه و بیابان سنان
عنان بافته سربسر با عنان
-
سپهدار پیران غمی گشت سخت
برآشفت با تیره خورشید بخت
-
ازان پس نگه کرد جای سپاه
نیامدش بر آرزو رزمگاه
-
نه آوردگه دید و نه جای صف
همی برزد از خشم کف را بکف
-
برین گونه کآمد ببایست ساخت
چو سوی یلان چنگ بایست آخت
-
پس از نامداران افراسیاب
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
-
گزین کرد شمشیرزن سی هزار
که بودند شایسته کارزار
-
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
-
بخواند اندریمان و او خواست را
نهاد چپ لشکر و راست را
-
چپ لشکرش را بدیشان سپرد
ابا سی هزار از دلیران گرد
-
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ابا سی هزار از دلیران مرد
-
گرفتند بر میمنه جایگاه
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
-
چو زنگوله گرد و کلباد را
سپهرم که بد روز فریاد را
-
برفتند با نیزه ور ده هزار
بپشت سواران خنجرگزار
-
برون رفت رویین رویینه تن
ابا ده هزار از یلان ختن
-
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر
-
طلایه فرستاد بر سوی کوه
سپهدار ایران شود زو ستوه
-
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
وگر جنبد از خویشتن بیشتر
-
سپهدار رویین بکردار شیر
پس پشت او اندر آید دلیر
-
همان دیده بان بر سر کوه کرد
که جنگ سواران بی اندوه کرد
-
ز ایرانیان گر سواری ز دور
عنان تافتی سوی پیکار تور
-
نگهبان دیده گرفتی خروش
همه رزمگاه آمدی زو بجوش
-
دو لشکر بروی اندر آورد روی
همه نامداران پرخاشجوی
-
چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکی را بگفتن نجنبید لب
-
همی گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پای پیش
-
سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
-
شب و روز بر پای پیش سپاه
همی جست نیک اختر هور و ماه
-
که روزی که آن روز نیک اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
-
کجا بردمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
-
بریشان بیابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه
-
نهاده سپهدار پیران دو چشم
که گودرز رادل بجوشد ز خشم
-
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندآرد بپشت سپاه
-
بروز چهارم ز پیش سپاه
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
قسمت اول داستان دوازده رخ
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-اول-داستان-دوازده-رخ
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
کاردانان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند