-
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
-
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند بگرم و گداز
-
سرت را ز تن دور مانم نه دیر
چنان کز تبارت فراوان دلیر
-
چه سودست کآمد بنزدیک شب
رو اکنون بزنهار تاریک شب
-
من اکنون یکی باز لشگر شوم
بشبگیر نزدیک مهتر شوم
-
وزآنجا دمان گردن افراخته
بیایم نبرد ترا ساخته
-
چنین پاسخ آورد بیژن که شو
پست باد و آهرمنت پیشرو
-
همه دشمنان سربسر کشته باد
گر آواره از جنگ برگشته باد
-
چو فردا بیایی بآوردگاه
نبیند ترا نیز شاه و سپاه
-
سرت را چنان دور مانم ز پای
کزان پس بلشکر نیایدت رای
-
وزآن جایگه روی برگاشتند
بشب دشت پیکار بگذاشتند
-
بلشکر گه خویش بازآمدند
بر پهلوانان فراز آمدند
-
همه شب بخواب اند آسیب شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب
-
سپیده چو از کوه سربردمید
شد آن دامن تیره شب ناپدید
-
بپوشید هومان سلیح نبرد
سخن پیش پیران همه یاد کرد
-
که من بیژن گیو را خواستم
همه شب همی جنگش آراستم
-
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند
-
که رو پیش بیژن بگویش که زود
بیایی دمان گر من آیم چو دود
-
فرستاده برگشت و با او بگفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
-
سپهدار هومان بیامد چو گرد
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
-
چو بشنید بیژن بیامد دمان
بسیچیده جنگ با ترجمان
-
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
-
زره با گره بر بر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی
-
بهومان چنین گفت کای بادسار
ببردی ز من دوش سر یاددار
-
امیدستم امروز کین تیغ من
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
-
که از خاک خیزد ز خون تو گل
یکی داستان اندر آری بدل
-
که با آهوان گفت غرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
-
ز دامی که پای من آزادگشت
نپویم بران سوی آباد دشت
-
چنین داد پاسخ که امروز گیو
بماند جگر خسته بر پور نیو
-
بچنگ منی در بسان تذرو
که بازش برد بر سر شاخ سرو
-
خروشان و خون از دو دیده چکان
کشانش بچنگال و خونش مکان
-
بدو گفت بیژن که تا کی سخن
کجا خواهی آهنگ آورد کن
-
بکوه کنابد کنی کارزار
اگر سوی زیبد برآرای کار
-
که فریادرسمان نباشد ز دور
نه ایران گراید بیاری نه تور
-
برانگیختند اسب و برخاست گرد
بزه بر نهاده کمان نبرد
-
دو خونی برافراخته سر بماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه
-
ز کوه کنابد برون تاختند
سران سوی هامون برافراختند
-
برفتند چندانک اندر زمی
ندیدند جایی پی آدمی
-
نه بر آسمان کرگسان را گذر
نه خاکش سپرده پی شیر نر
-
نه از لشکران یار و فریادرس
بپیرامن اندر ندیدند کس
-
نهادند پیمان که با ترجمان
نباشند در چیرگی بدگمان
-
بدان تا بد و نیک با شهریار
بگویند ازین گردش روزگار
-
که کردار چون بود و پیکار چون
چه زاری رسید اندرین دشت خون
-
بگفتند و زاسبان فرود آمدند
ببند زره بر کمر برزدند
-
بر اسبان جنگی سواران جنگ
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
-
چو بر بادپایان ببستند زین
پر از خشم گردان و دل پر ز کین
-
کمانها چوبایست برخاستند
بمیدان تنگ اندرون تاختند
-
چپ و راست گردان و پیچان عنان
همان نیزه و آب داده سنان
-
زرهشان درآورد شد لخت لخت
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
-
دهنشان همی از تبش مانده باز
بآب و بآسایش آمد نیاز
-
پس آسوده گشتند و دم برزدند
بران آتش تیز نم برزدند
-
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
-
چو بر درفشان که از تیره میغ
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
-
زآهن بدان آهن آبدار
نیامد بزخم اندرون تابدار
-
بکردارآتش پرنداوران
فرو ریخت ازدست کنداوران
-
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان زآویختن
-
عمود از پس تیغ برداشتند
از اندازه پیکار بگذاشتند
-
ازان پس بران بر نهادند کار
که زور آزمایند در کارزار
-
بدین گونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت زین اندر آرند مرد
-
کمربند گیرد کرا زور بیش
رباید ز اسب افگند خوار پیش
-
ز نیروی گردان دوال رکیب
گسست اندر آوردگاه از نهیب
-
همیدون نگشتند ز اسبان جدا
نبودند بر یکدگر پادشا
-
پس از اسب هر دو فرود آمدند
ز پیکار یکبار دم برزدند
-
گرفته بدست اسپشان ترجمان
دو جنگی بکردار شیر دمان
-
بدان ماندگی باز برخاستند
بکشتی گرفتن بیاراستند
-
زشبگیر تا سایه گسترد شید
دو خونی ازین سان به بیم و امید
-
همی رزم جستند یک با دگر
یکی را ز کینه نه برگشت سر
-
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
ازان رنج و تابیدن آفتاب
-
وزان پس بدستوری یکدگر
برفتند پویان سوی آبخور
-
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
-
تن از درد لرزان چو از باد بید
دل از جان شیرین شده ناامید
-
بیزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
-
اگر داد بینی همی جنگ ما
برین کینه جستن بر آهنگ ما
-
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا
-
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
سیه گشت از درد رخ چون چراغ
-
بدان خستگی باز جنگ آمدند
گرازان بسان پلنگ آمدند
-
همی زور کرد این بران آن برین
گه این را بسودی گه آنرا زمین
-
ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
-
ز هر گونه زور آزمودند و بند
فراز آمد آن بند چرخ بلند
-
بزد دست بیژن بسان پلنگ
ز سر تا میانش بیازید چنگ
-
گرفتش بچپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
-
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست
-
فرو برد و کردش سر از تن جدا
فگندش بسان یکی اژدها
-
بغلتید هومان بخاک اندرون
همه دشت شد سربسر جوی خون
-
نگه کرد بیژن بدان پیلتن
فگنده چو سرو سهی بر چمن
-
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی
سوی کردگار جهان کرد روی
-
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز جان سخن گوی و روشن روان
-
توی تو که جز تو جهاندار نیست
خرد را بدین کار پیکار نیست
-
مرا زین هنر سربسر بهره نیست
که با پیل کین جستنم زهره نیست
-
بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر
-
روانش روان ورا بنده باد
بچنگال شیران تنش کنده باد
-
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افگند پست
-
گشاده سلیح و گسسته کمر
تنش جای دیگر دگر جای سر
-
زمانه سراسر فریبست و بس
بسختی نباشدت فریادرس
-
جهان را نمایش چو کردار نیست
سپردن بدو دل سزاوار نیست
-
بترسید ازو یار هومان چو دید
که بر مهتر او چنان بد رسید
-
چو شد کار هومان ویسه تباه
دوان ترجمانان هر دو سپاه
-
ستایش کنان پیش بیژن شدند
چو پیش بت چین برهمن شدند
-
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همانست و بگشاد بند
-
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
-
بشد ترجمان بیژن آمد دمان
بکوه کنابد بزه بر کمان
-
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
نبودش گذر جز بتوران سپاه
-
بترسید از انبوه مردم کشان
که یابند زان کار یکسر نشان
-
بجنگ اندر آیند برسان کوه
بسنده نباشد مگر با گروه
-
برآهخت درع سیاوش ز سر
بخفتان هومان بپوشید بر
-
بران چرمه پیل پیکر نشست
درفش سر نامداران بدست
-
برفت و بران دشت کرد آفرین
بران بخت بیدار و فرخ زمین
-
چو آن دیده بانان لشکر ز دور
درفش و نشان سپهدار تور
-
بدیدند زان دیده برخاستند
بشادی خروشیدن آراستند
-
طلایه هیونی برافگند زود
بنزدیک پیران بکردار دود
-
که هومان بپیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار
-
درفش سپهدار ایران نگون
تنش غرقه مانده بخاک اندرون
-
همه لشکرش برگرفته خروش
بهومان نهاده سپهدار گوش
-
چو بیژن میان دو رویه سپاه
رسید اندران سایه تاج و گاه
-
بتوران رسید آن زمان ترجمان
بگفت آنچ دید از بد بدگمان
-
هم آنگه بپیران رسید آگهی
که شد تیره آن فر شاهنشهی
-
سبک بیژن اندر میان سپاه
نگونسار کرد آن درفش سیاه
-
چو آن دیده بانان ایران سپاه
نگون یافتند آن درفش سیاه
-
سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه نعره برداشتند
-
وزآنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند
-
که بیژن بپیروزی آمد چو شیر
درفش سیه را سر آورده زیر
-
چو دیوانگان گیو گشته نوان
بهرسو خروشان و هر سو دوان
-
همی آگهی جست زان نیوپور
همی ماتم آورد هنگام سور
-
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
دمان پیش فرزند بنهاد روی
-
چو چشمش بروی گرامی رسید
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
-
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
همی آفرین خواند بر دادگر
-
گرفتش ببر باز فرزند را
دلیر و جوان و خردمند را
-
وزآنجا دمان سوی سالار شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
-
چو دیدند مر پهلوان را ز دور
نبیره فرود آمد از اسب تور
-
پر از خون سلیح و پر از خاک سر
سرگرد هومان بفتراک بر
-
بپیش نیا رفت بیژن چو دود
همی یاد کرد آن کجا رفته بود
-
سلیح و سر و اسب هومان گرد
به پیش سپهدار گودرز برد
-
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
-
گرفت آفرین پس بدادار بر
بران اختر و بخت بیدار بر
-
بگنجور فرمود پس پهلوان
که تاج آر با جامه خسروان
-
گهربافته پیکر و بوم زر
درفشان چو خورشید تاج و کمر
-
ده اسب آوریدند زرین لگام
پری روی زرین کمر ده غلام
-
بدو داد و گفت از گه سام شیر
کسی ناورید اژدهایی بزیر
-
گشادی سپه را بدین جنگ دست
دل شاه ترکان بهم بر شکست
-
همه لشکر شاه ایران چو شیر
دمان و دنان بادپایان بزیر
-
وز اندوه پیران برآورد خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم
-
بنستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس
-
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
بکین برادر نسازی درنگ
-
بایرانیان بر شبیخون کنی
زمین را بخون رود جیحون کنی
-
ببر ده هزار آزموده سوار
کمر بسته بر کینه و کارزار
-
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را بگاز آوری
-
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز
سپه را یکی سوی هومان بساز
-
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
که از خون زمین رود جیحون کنم
-
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشید دشت
-
گرفتند ترکان همه تاختن
بدان تاختن گردن افراختن
-
چو نستیهن آن لشکر کینه خواه
بیاورد نزدیک ایران سپاه
-
سپیده دمان تا بدانجا رسید
چو از دیده گه دیده بانش بدید
-
چو کارآگهان آگهی یافتند
سبک سوی گودرز بشتافتند
-
که آمد سپاهی چو کوه روان
که گویی ندارند گویا زبان
-
بران سان که رسم شبیخون بود
سپهدار داند که آن چون بود
-
بلشکر بفرمود پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
-
بخواند آن زمان بیژن گیو را
ابا تیغ زن لشکر نیو را
-
بدو گفت نیک اختر و کام تو
شکسته دل دشمن از نام تو
-
ببر هرک باید ز گردان من
ازین نامداران و مردان من
-
پذیره شو این تاختن را چو شیر
سپاه اندر آورد به مردی بزیر
-
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
دلیران و پرخاشجویان هزار
-
رسیدند پس یک بدیگر فراز
دو لشکر پر از کینه و رزمساز
-
همه گرزها بر کشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک
-
فرود آمد از کوه ابر سیاه
بپوشید دیدار توران سپاه
-
سپهدار چون گرد تیره بدید
کزو لشکر ترک شد ناپدید
-
کمانها بفرمود کردن بزه
برآمد خروش از مهان و ز که
-
چو بیژن به نستیهن اندر رسید
درفش سر ویسگان را بدید
-
هوا سربسر گشته زنگارگون
زمین شد بکردار دریای خون
-
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
بزیر پی اسب غرقه بخون
-
یکی تیر بر اسب نستیهنا
رسید از گشاد و بر بیژنا
-
ز درد اندر آمد تگاور بروی
رسید اندرو بیژن جنگجوی
-
عمودی بزد بر سر ترگ دار
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار
-
چنین گفت بیژن بایرانیان
که هر کو ببندد کمر بر میان
-
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
-
که ترکان بدیدن پری چهره اند
بجنگ از هنر پاک بی بهره اند
-
دلیری گرفتند کنداوران
کشیدند لشکر پرندآوران
-
چو پیلان همه دشت بر یکدگر
فگنده ز تنها جدا مانده سر
-
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
دمان از پس اندر گرفتند راه
-
چو پیران ندید آن زمان با سپاه
برادر بدو گشت گیتی سیاه
-
بکارآگهان گفت زین رزمگاه
هیونی بتازد بآوردگاه
-
که آردنشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
-
هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان
-
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
ابا نامداران توران سپاه
-
بریده سرافگنده بر سان پیل
تن از گرز خسته بکردار نیل
-
چو بشنید پیران برآمد بجوش
نماند آن زمان با سپهدار هوش
-
همی کند موی و همی ریخت آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
-
بزد دست و بدرید رومی قبای
برآمد خروشیدن های های
-
همی گفت کای کردگار جهان
همانا که با تو بدستم نهان
-
که بگسست از بازوان زور من
چنین تیره شد اختر و هور من
-
دریغ آن هژبر افن گردگیر
جوان دلاور سوار هژیر
-
گرامی برادر جهانبان من
سر ویسگان گرد هومان من
-
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ
که روباه بودی بجنگش پلنگ
-
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
بجنگ اندر آورد باید سپاه
-
بزد نای رویین و بربست کوس
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
-
ز کوه کنابد برون شد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
-
سپهدار ایران بزد کرنای
سپاه اندر آورد و بگرفت جای
-
میان سپه کاویانی درفش
بپیش اندرون تیغهای بنفش
-
همه نامدارن پرخاشخر
ابا نیزه و گرزه گاوسر
-
سپیده دمان اندر آمد سپاه
به پیکار تا گشت گیتی سیاه
-
برفتند زان پی به بنگاه خویش
بخیمه شد این آن بخرگاه خویش
-
سپهدار ایران به زیبد رسید
از اندیشه کردن دلش بردمید
-
همی گفت کامروز رزمی گران
بکردیم و کشتیم ازیشان سران
-
گمانی برم زانک پیران کنون
دواند سوی شاه ترکان هیون
-
وزو یار خواهد بجنگ سپاه
رسانم کنون آگهی من بشاه
-
نویسنده نامه را خواند و گفت
برآورد خواهم نهان از نهفت
-
اگر برگشایی تو لب را ز بند
زبان آورد بر سرت برگزند
-
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
بآگاه کردن ز کار سپاه
-
بخسرو نمود آن کجا رفته بود
سخن هرچ پیران بود گفته بود
-
فرستادن گیو و پیوند و مهر
نمودن بدو کار گردان سپهر
-
ز پاسخ که دادند مر گیو را
بزرگان و فرزانه نیو را
-
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ
بیاورد سوی کنابد بجنگ
-
ازان پس کجا رزمگه ساختند
وزان رزم دلرا بپرداختند
-
ز هومان و نستیهن جنگجوی
سراسر همه یاد کرد اندر اوی
-
ز کردار بیژن که روز نبرد
بدان گرزداران توران چه کرد
-
سخن سربسر چون همه گفته بود
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود
-
بپردخت زان پس بافراسیاب
که با لشکر آمد بنزدیک آب
-
گر او از لب رود جیحون سپاه
بایران گذارد سپه را براه
-
تو دانی که با او نداریم پای
ایا فرخجسته جهان کدخدای
-
مگر خسرو آید بپشت سپاه
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
-
ور ایدونک پیران کند دست پیش
بخواهد سپه یاور از شاه خویش
-
بخسرو رسد زان سپس آگهی
ک با او چه سازد ببختت رهی
-
و دیگر که از رستم دیو بند
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
-
ز کردار ایشان به کهتر خبر
رساند مگر شاه پیروزگر
-
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
-
تشستنگه خسروی ساختند
فراوان تگاور برون تاختند
-
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
جوانی بکردار هشیار و پیر
-
بگفت آن سخن سربسر پهلوان
بپیش هشیوار پور جوان
-
بدو گفت کای پور هشیاردل
یکی تیز گردان بدین کاردل
-
اگر مر تو را نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه
-
چو بستانی این نامه هم در زمان
برو هم بکردار باد دمان
-
شب و روز ماسای و سر بر مخار
ببر نامه من بر شهریار
-
بپدرود کردن گرفتش ببر
برون آمد از پیش فرخ پدر
-
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند
سبکشان باسب تگاور نشاند
-
برون شد ز پرده سرای پدر
بهر منزلی بر هیونی دگر
-
خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاریکی شب چه تابنده هور
-
بران گونه پویان براه آمدند
بیک هفته نزدیک شاه آمدند
-
چو از راه ایران بیامد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار
-
پذیره فرستاد شماخ را
چه مایه دلیران گستاخ را
-
بپرسید چون دید روی هجیر
که ای پهلوان زاده شیرگیر
-
درودست باری که بس ناگهان
رسیدی به نزدیک شاه جهان
-
بفرمود تا پرده برداشتند
باسبش ز درگاه بگذاشتند
-
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
نگه کرد پیشش بمالید روی
-
بپرسید بسیار و بنشاندش
هزاران هجیر آفرین خواندش
-
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
-
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هر یک یکایک بپرسید شاه
-
درود بزرگان بخسرو بداد
همه کار لشکر برو کرد یاد
-
بدو داد پس نامه پهلوان
جوان خردمند روشن روان
-
نویسنده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند
-
چو برخواند نامه بخسرو دبیر
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
-
بیاگند وزان پس بگنجور گفت
که دینار و دیبا بیار از نهفت
-
بیاورد بدره چو فرمان شنید
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
-
بیاورد پس جامه زرنگار
چنانچون بود از در شهریار
-
همیدون ببردند پیش هجیر
ابا زین زرین ده اسب هژیر
-
بیارانش بر خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز
-
ازان پس جو از جای برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
-
هجیر و بزرگان خسروپرست
گرفتند یکسر همه می بدست
-
نشستند یک روز و یک شب بهم
همی رای زد خسرو از بیش و کم
-
بشبگیر خسرو سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
-
بپوشید نو جامه بندگی
دو دیده چو ابری ببارندگی
-
دوتایی شده پشت و بنهاد سر
همی آفرین خواند بر دادگر
-
ازو خواست پیروزی و فرهی
بدو جست دیهیم و تخت مهی
-
بیزدان بنالید ز افراسیاب
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
-
وزآنجا بیامد چو سرو سهی
نشست از برگاه شاههنشهی
-
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
-
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدید آورید اندرو خوب و زشت
-
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
-
دگر آفرین کرد بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان
-
خجسته سپهدار بسیار هوش
همه رای و دانش همه جنگ و جوش
-
خداوند گوپال و تیغ بنفش
فروزنده کاویانی درفش
-
سپاس از جهاندار یزدان ما
که پیروز بودند گردان ما
-
از اختر ترا روشنایی نمود
ز دشمن برآورد ناگاه دود
-
نخست آنک گفتی که مر گیو را
بزرگان فرزانه و نیو را
-
بنزدیک پیران فرستاده ام
چه مایه ورا پندها داده ام
-
نپذرفت ازان پس خود او پند من
نجست اندرین کار پیوند من
-
سپهبد یکی داستان زد برین
چو دستور پیشین برآورد کین
-
که هر مهتری کو روان کاستست
ز نیکی ببخت بد آراستست
-
مرا زان سخن پیش بود آگهی
که پیران دل از کین نخواهد تهی
-
ولیکن ازان خوب کردار او
نجستم همی ژرف پیکار او
-
کنون آشکارا نمود این سپهر
که پیران بتوران گراید بمهر
-
کنون چون نبیند جز افراسیاب
دلش را تو از مهر او برمتاب
-
گر او بر خرد برگزیند هوا
بکوشش نروید ز خاراگیا
-
تو با دشمن ار خوب گویی رواست
از آزادگان خوب گفتن سزاست
-
و دیگر ز پیکار جنگ آوران
کجا یاد کردی به گرز گران
-
ز نیک اختر و گردش هور و ماه
ز کوشش نمودن بران رزمگاه
-
مرا این درستست کز کار کرد
تو پیروز باشی بروز نبرد
-
نبیره کجا چون تو دارد نیا
بجنگ اندرون باشدش کیمیا
-
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
چنانچون بود نامدار و دلیر
-
به بیداد برنیست این کار تو
بسندست یزدان نگهدار تو
-
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
ازو دار تا زنده باشی سپاس
-
سدیگر که گفتی که افراسیاب
سپه را همی بگذارند ز آب
-
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
سپاهش بایران نهادست روی
-
همانست یکسر که گفتی سخن
کنون باز پاسخ فگندیم بن
-
بدان ای پر اندیشه سالار من
بهر کار شایسته کار من
-
که او بر لب رود جیحون درنگ
نه ازان کرد کآید بر ما بجنگ
-
که خاقان برو لشکر آرد ز چین
فراز آمدش از دو رویه کمین
-
و دیگر که از لشکران گران
پراگنده برگرد توران سران
-
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید
ازان بر لب رود جیحون کشید
-
بپنجم سخن کآگهی خواستی
بمهر گوان دل بیاراستی
-
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
-
بدان ای سپهدار و آگاه باش
بهر کار با بخت همراه باش
-
کزان سو که شد رستم شیرمرد
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
-
وزان سو که شد اشکش تیزهوش
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
-
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
سوی شهر گرگان نهادست روی
-
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
همه مهتران برگشادند راه
-
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه ساخته
-
گر افراسیاب اندر آید براه
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
-
بگیرند گردان پس پشت اوی
نماند بجز باد در مشت اوی
-
تو بشناس کو شهر آباد خویش
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
-
بگفتار پیران نماند بجای
بدشمن سپارد نهد پیش پای
-
نجنباند او داستان را دو لب
که ناید خبر زو بمن روز و شب
-
بدان روز هرگز مبادا درود
که او بگذراند سپه را ز رود
-
بما برکند پیشدستی بجنگ
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
-
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
ببندد دمنده سپهدار طوس
-
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد بخورشید سر
-
من اندر پی طوس با پیل و گاه
بیاری بیایم بپشت سپاه
-
تو از جنگ پیران مبر تاب روی
سپه را بیارای و زو کینه جوی
-
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
جدا ماند شد باد در مشت اوی
-
گر از نامداران ایران نبرد
بخواهد بفرما وزان برمگرد
-
چو پیران نبرد تو جوید دلیر
کمن بددلی پیش او شو چو شیر
-
به پیکار مندیش ز افراسیاب
بجای آرد دل روی ازو برمتاب
-
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی
نباید که برتابی از جنگ روی
-
بریشان تو پیروز باشی بجنگ
نگر دل نداری بدین کار تنگ
-
چنین دارم اومید از کردگار
که پیروز باشی تو در کارزار
-
همیدون گمانم که چون من ز راه
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
-
بریشان شما رانده باشید کام
به خورشید تابان برآورده نام
-
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
درود فراوان فرستاد شاه
-
بران نامه بنهاد خسرو نگین
فرستاده را داد و کرد آفرین
-
چو از پیش خسرو برون شد هجیر
سپهبد همی رای زد با وزیر
-
ز بس مهربانی که بد بر سپاه
سراسر همه رزم بد رای شاه
-
همی گفت اگر لشکر افراسیاب
بجنباند از جای و بگذارد آب
-
سپاه مرا بگسلاند ز جای
مرا رفت باید همینست رای
-
همانگه شه نوذران را بخواند
بفرمود تا تیز لشکر براند
-
بسوی دهستان سپه برکشید
همه دشت خوارزم لشکر کشید
-
نگهبان لشکر بود روز جنگ
بجنگ اندر آید بسان پلنگ
-
تبیره برآمد ز درگاه طوس
خروشیدن نای رویین و کوس
-
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
-
تو گفتی که خورشید تابان بجای
بماند از نهیب سواران بپای
-
دو هفته همی رفت زان سان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
-
پراگنده بر گرد کشور خبر
ز جنبیدن شاه پیروزگر
-
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
-
ابا ده هزار از گزیده سران
همه نامداران و کنداوران
-
بنزدیک گودرز بنهاد روی
ابا نامداران پرخاشجوی
-
ابا پیل و با کوس و با فرهی
ابا تخت و با تاج شاهنشهی
-
هجیر آمد از پیش خسرودمان
گرازان و خندان و دل شادمان
-
ابا خلعت و خوبی و خرمی
تو گفتی همی برنوردد زمی
-
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کرنای
-
پذیره شدندش سران سربسر
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
-
چو خیزد بچرخ اندرون داوری
ز ماه و ز ناهید وز مشتری
-
بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
-
چو آمد بر نامور پهلوان
بگفت آنچ دید از شه خسروان
-
نوازیدن شاه و پیوند اوی
همی گفت از رادی و پند اوی
-
که چون بر سپه گستریدست مهر
چگونه ز پیغام بگشاد چهر
-
پس آن نامه شهریار جهان
بگودرز داد و درود مهان
-
نوازیدن شاه بشنید ازوی
بمالید بر نامه بر چشم و روی
-
چو بگشاد مهرش بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
-
سپهدار بر شاه کرد آفرین
بفرمان ببوسید روی زمین
-
ببود آن شب و رای زد با پسر
بشبگیر بنشست و بگشاد در
-
همه نامداران لشگر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه
-
پس آن نامه شاه فرخ هجیر
بیاورد و بنهاد پیش دبیر
-
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
ز نامه همی خواند پیش سپاه
قسمت سوم داستان دوازده رخ
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-سوم-داستان-دوازده-رخ
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
روباه
- روباه
- روبه
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند