-
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
-
از ایرانیان ده وزینها یکی
بچشم یکی ده سوار اندکی
-
چو لشکر بنزد تو آید مپای
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
-
همان کوه کو کرده دارد حصار
باسیان جنگی ز پا اندرآر
-
مکش دست ازیشان بخون ریختن
تو پیروز باشی بآویختن
-
ممان زنده زیشان بگیتی کسی
که نزد تو آید ازیشان بسی
-
فرستاده بنشیند پیغام شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
-
بپیش اندر آمد بسان شمن
خمیده چو از بار شاخ سمن
-
بپیران رسانید پیغام شاه
وزان نامداران جنگی سپاه
-
چو بشنید پیران سپه را بخواند
فرستاده چون این سخن باز راند
-
سپه را سراسر همه داد دل
که از غم بباشید آزاد دل
-
نهانی روانش پر از درد بود
پر از خون دل و بخت برگرد بود
-
که از هر سوی لشکر شهریار
همی کاسته دید در کارزار
-
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
بترسید کاید یکایک بجنگ
-
بیزدان چنین گفت کای کردگار
چه مایه شگفت اندرین روزگار
-
کرا برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
-
بخسرو نگر تا جز از کردگار
که دانست کآید یکی شهریار
-
نگه کن بدین کار گردنده دهر
مر آن را که از خویشتن کرد بهر
-
برآرد گل تازه از خار خشک
شود خاک بابخت بیدار مشک
-
شگفتی تر آنک از پی آز مرد
همیشه دل خویش دارد بدرد
-
میان نیا و نبیره دو شاه
ندانم چرا باید این کینه گاه
-
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
دو لشکر بروی اندر آورده روی
-
چه گویی سرانجام این کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
-
پس آنگه بیزدان بنالید زار
که ای روشن دادگر کردگار
-
گر افراسیاب اندرین کینه گاه
ابا نامداران توران سپاه
-
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
سربخت ما گشته خواهد شدن
-
چو کیخسرو آید ز ایران بکین
بدو بازگردد سراسر زمین
-
روا باشد ار خسته در جوشنم
برآرد روان کردگار از تنم
-
مبیناد هرگز جهانبین من
گرفته کسی راه و آیین من
-
کرا گردش روز با کام نیست
ورا زندگانی و مرگش یکیست
-
وزان پس ز ایران سپه کرنای
برآمد دم بوق و هندی درای
-
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
-
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
-
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ
-
بکردار باران ز ابر سیاه
ببارید تیر اندران رزمگاه
-
جهان چون شب تیره از تیره میغ
چو ابری که باران او تیر و تیغ
-
زمین آهنین کرده اسبان بنعل
برو دست گردان بخون گشته لعل
-
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
بریده سرانشان فگنده براه
-
برآورد گه جای گشتن نماند
پی اسب را برگذشتن نماند
-
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون
-
دو سالار گفتند اگر همچنین
بداریم گردان برین دشت کین
-
شب تیره را کس نماند بجای
جز از چرخ گردان و گیهان خدای
-
چو پیران چنان دید جای نبرد
بلهاک فرمود و فرشیدورد
-
که چندان کجا با شما لشکرست
کسی کاندرین رزمگه درخورست
-
سران را ببخشید تا بر سه روی
بوند اندرین رزمگه کینه جوی
-
وزیشان گروهی که بیدارتر
سپه را ز دشمن نگهدارتر
-
بدیشان سپارید پشت سپاه
شما بر دو رویه بگیرید راه
-
بلهاک فرمود تا سوی کوه
برد لشکر خویش را همگروه
-
همیدون سوی رود فرشیدورد
شود تا برارد بخورشید گرد
-
چو آن نامداران توران سپاه
گسستند زان لشکر کینه خواه
-
نوندی برافگند بر دیده بان
ازان دیده گه تا در پهلوان
-
نگهبان گودرز خود با سپاه
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
-
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کیمن برگشادند گرد
-
سواران ایران برآویختند
همی خاک با خون برآمیختند
-
نوندی برافگند هر سو دوان
بآگاه کردن بر پهلوان
-
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی
-
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
بپشت پدر بود با تیغ و تیر
-
بفرمود تا شد بپشت سپاه
بر گیو گودرز لشکرپناه
-
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
بیاری فرستد گروها گروه
-
ودیگر بفرمود گفتن بگیو
که پشت سپه را یکی مرد نیو
-
گزیند سپارد بدو جای خویش
نهد او از آن جایگه پای پیش
-
هجیر خردمند بسته کمر
چو بشنید گفتار فرخ پدر
-
بیامد بسوی برادر دوان
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
-
چز بشنید گیو این سخن بردمید
ز لشکر یکی نامور برگزید
-
کجا نام او بود فرهاد گرد
بخواند و سپه یکسر او را سپرد
-
دو صد کار دیده دلاور سران
بفرمود تا زنگه شاوران
-
برد تاختن سوی فرشیدورد
برانگیزد از رود وز آب گرد
-
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
بفرخنده گرگین میلاد داد
-
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
اباگرز و با آبداده سنان
-
کنون رفت باید بران رزمگاه
جهان کرد باید بریشان سیاه
-
که پشت سپهشان بهم بر شکست
دل پهلوانان شد از درد پست
-
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
توی شیر درنده روز نبرد
-
کنون شیرمردی بکار آیدت
که با دشمنان کارزار آیدت
-
از ایدر برو تا بقلب سپاه
ز پیران بدان جایگه کینه خواه
-
ازیشان نپرهیز و تن پیش دار
که آمد گه کینه در کارزار
-
که پشت همه شهر توران بدوست
چو روی تو بیند بدردش پوست
-
اگر دست یابی برو کار بود
جهاندار و نیک اخترت یار بود
-
بیاساید از رنج و سختی سپاه
شود شادمانه جهاندار و شاه
-
شکسته شود پشت افراسیاب
پر از خون کند دل دو دیده پر آب
-
بگفت این سخن پهلوان با پسر
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
-
سواران که بودند بر میسره
بفرمود خواندن همه یکسره
-
گرازه برون آمد و گستهم
هجیر سپهدار و بیژن بهم
-
وزآنجا سوی قلب توران سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه
-
بکردار گرگان بروز شکار
بران بادپایان اخته زهار
-
میان سپاه اندرون تاختند
ز کینه همی دل بپرداختند
-
همه دشت بر گستوانور سوار
پراگنده گشته گه کارزار
-
چه مایه فتاده بپای ستور
کفن جوشن و سینه شیر گور
-
چو رویین پیران ز پشت سپاه
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
-
بیامد بپشت سپاه بزرگ
ابا نامداران بکردار گرگ
-
برآویخت برسان شرزه پلنگ
بکوشید و هم بر نیامد بجنگ
-
بیفگند شمشیر هندی ز مشت
بنومیدی از جنگ بنمود پشت
-
سپهدار پیران و مردان خویش
بجنگ اندرون پای بنهاد پیش
-
چو گیو آن زمان روی پیران بدید
عنان سوی او جنگ را برگشید
-
ازان مهتران پیش پیران چهار
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
-
بزه کرد پیران ویسه کمان
همی تیر بارید بر بدگمان
-
سپر بر سر آورد گیو سترگ
بنیزه درآمد بکردار گرگ
-
چو آهنگ پیران سالار کرد
که جوید بآورد با او نبرد
-
فروماند اسبش همیدون بجای
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
-
یکی تازیانه بران تیز رو
بزد خشم را نامبردار گو
-
بجوشید بگشاد لب را ز بند
بنفرین دژخیم دیو نژند
-
بیفگند نیزه کمان برگرفت
یکی درقه کرگ بر سر گرفت
-
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
که با دست پیران بدوزد سپر
-
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
-
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
بزد گیو پیکان آهن گذار
-
نشد اسب خسته نه پیران نیو
بدانجا رسیدند یاران گیو
-
چو پیران چنان دید برگشت زود
برفت از پسش گیو تازان چو دود
-
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
که ای نامبردار فرخ پدر
-
من ایدون شنیدستم از شهریار
که پیران فراوان کند کارزار
-
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
مر او را بود روز سختی رها
-
سرانجام بر دست گودرز هوش
برآید تو ای باب چندین مکوش
-
پس اندر رسیدند یاران گیو
پر از خشم و کینه سواران نیو
-
چو پیران چنان دید برگشت زری
سوی لشکر خویش بنهاد روی
-
خروشان پر از درد و رخساره زرد
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
-
بیامد که ای نامداران من
دلیران و خنجرگزاران من
-
شما را ز بهر چنین روزگار
همی پرورانیدم اندر کنار
-
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
جهان شد بما بر ز دشمن سیاه
-
نبینم کسی کز پی نام و ننگ
بپیش سپاه اندر آید بجنگ
-
چو آواز پیران بدیشان رسید
دل نامداران ز کین بردمید
-
برفتند و گفتند گر جان پاک
نباشد بتن نیستمان بیم و باک
-
ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید گشادن برین کین کمر
-
سوی گیو لهاک و فرشیدورد
برفتند و جستند با او نبرد
-
برآمد بر گیو لهاک نیو
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
-
همی خواست کو را رباید ز زین
نگونسار از اسب افگند بر زمین
-
بنیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب
-
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی
ز درد اندر آمد تگاور بروی
-
پیاده شد از باره لهاک مرد
فراز آمد از دور فرشید ورد
-
ابر نیزه گیو تیغی چو باد
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
-
چو گیو اندران زخم او بنگرید
عمود گران از میان برکشید
-
بزد چون یکی تیزدم اژدها
که از دست او خنجر آمد رها
-
سبک دیگری زد بگردنش بر
که آتش ببارید بر تنش بر
-
بجوشید خون بر دهانش از جگر
تنش سست برگشت و آسیمه سر
-
چو گیو اندرین بود لهاک زود
نشست از بر بادپای چو دود
-
ابا گرز و با نیزه برسان شیر
بر گیو رفتند هر دو دلیر
-
چه مایه ز چنگ دلاور سران
برو بر ببارید گرز گران
-
بزین خدنگ اندورن بد سوار
ستوهی نیامدش از کارزار
-
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری ازان شیرمرد
-
ز بس خشم گفتند یک با دگر
که ما را چه آمد ز اختر بسر
-
برین زین همانا که کوهست و روست
برو بر ندرد جز از شیر پوست
-
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست
همی گشت هر سو چپ و دست راست
-
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب
نیامد یکی را سر اندر نشیب
-
بدل گفت کاری نو آمد بروی
مرا زین دلیران پرخاشجوی
-
نه از شهر ترکان سران آمدند
که دیوان مازندران آمدند
-
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد
گرازه بپرخاش فرشیدورد
-
ز پولاد در چنگ سیمین ستون
بزیر اندرون باره ای چون هیون
-
گرازه چو بگشاد از باد دست
بزین بر شد آن ترگ پولاد بست
-
بزد نیزه ای بر کمربند اوی
زره بود نگسست پیوند اوی
-
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر
بپشت گرازه درآمد دلیر
-
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد
زمین را بدرید ترک از نبرد
-
همی کرد بر بارگی دست راست
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
-
پس بیژن اندر دمان گستهم
ابا نامداران ایران بهم
-
بنزدیک توران سپاه آمدند
خلیده دل و کینه خواه آمدند
-
ز توران سپاه اندریمان چو گرد
بیامد دمان تا بجای نبرد
-
عمودی فروهشت بر گستهم
که تا بگسلاند میانش ز هم
-
بتیغش برآمد بدو نیم گشت
دل گستهم زو پر از بیم گشت
-
بپشت یلان اندر آمد هجیر
ابر اندریمان ببارید تیر
-
خدنگش بدرید برگستوان
بماند آن زمان بارگی بی روان
-
پیاده شد ازباره مرد سوار
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
-
ز ترکان بر آمد سراسر غریو
سواران برفتند برسان دیو
-
مر او را بچاره ز آوردگاه
کشیدند از پیش روی سپاه
-
سپهدار پیران ز سالارگاه
بیامد بیاراست قلب سپاه
-
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه
سواران ایران و توران گروه
-
همی گرد کینه برانگیختند
همی خاک با خون برآمیختند
-
از اسبان و مردان همه رفته هوش
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
-
چو روی زمین شد برنگ آبنوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
-
ابر پشت پیلان تبیره زنان
ازان رزمگه بازگشت آن زمان
-
بران بر نهادند هر دو سپاه
که شب بازگردند ز آوردگاه
-
گزینند شبگیر مردان مرد
که از ژرف دریا برآرند گرد
-
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بروی اندر آرند روی
-
ز پیکار یابد رهایی سپاه
نریزند خون سر بیگناه
-
بکردند پیمان و گشتند باز
گرفتند کوتاه رزم دراز
-
دو سالار هر دو زکینه بدرد
همی روی بر گاشتند از نبرد
-
یکی سوی کوه کنابد برفت
یکی سوی زیبد خرامید تفت
-
همانگه طلایه ز لشکر براه
فرستاد گودرز سالار شاه
-
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
زخون دست و تیغش بیالوده بود
-
همه جوشن و خود و ترگ و زره
گشادند مربندها را گره
-
چو از بار آهن برآسوده شد
خورش جست و می چند پیموده شد
-
بتدبیر کردن سوی پهلوان
برفتند بیدار پیر و جوان
-
بگودرز پس گفت گیو ای پدر
چه آمد مرا از شگفتی بسر
-
چو من حمله بردم بتوران سپاه
دریدم صف و برگشادند راه
-
بپیران رسیدم نوندم بجای
فروماند و ننهاد از پیش پای
-
چنانم شتاب آمد از کار خویش
که گفتم نباشم دگر یار خویش
-
پس آن گفته شاه بیژن بیاد
همی داشت وان دم مرا یادداد
-
که پیران بدست تو گردد تباه
از اختر همین بود گفتار شاه
-
بدو گفت گودرز کو را زمان
بدست منست ای پسر بی گمان
-
که زو کین هفتاد پور گزین
بخواهم بزور جهان آفرین
-
ازان پس بروی سپه بنگرید
سران را همه گونه پژمرده دید
-
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهرجای با دشمن آویختن
-
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
که رخسار آزادگان دید زرد
-
بفرمودشان بازگشتن بجای
سپهدار نیک اختر و رهنمای
-
بدان تا تن رنج بردارشان
برآساید از جنگ و پیکارشان
-
برفتند و شبگیر بازآمدند
پر از کینه و زرمساز آمدند
-
بسالار برخواندند آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
-
شبت خواب چون بود و چون خاستی
ز پیکار ترکان چه آراستی
-
بدیشان چنین گفت پس پهلوان
که ای نیک مردان و فرخ گوان
-
سزد گر شما بر جهان آفرین
بخوانید روز و شبان آفرین
-
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد
به کام دل ما همی گشت گرد
-
فراوان شگفتی رسیدم بسر
جهان را ندیدم مگر بر گذر
-
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه
بد و نیک راهم بدویست راه
-
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
درود آن کجا بآرزو خود بکشت
-
نخستین که ضحاک بیدادگر
ز گیتی بشاهی برآورد سر
-
جهان را چه مایه بسختی بداشت
جهان آفرین زو همه درگذاشت
-
بداد آنک آورد پیدا ستم
ز باد آمد آن پادشاهی بدم
-
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را برو برگماشت
-
برآمد بران کار او چند سال
بد انداخت یزدان بران بدسگال
-
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر
-
همه بند آهرمنی برگشاد
بیاراست گیتی سراسر بداد
-
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان بدو سرزنش
-
ز افراسیاب آمد آن بد خوی
همان غارت و کشتن و بدگوی
-
که در شهر ایران بگسترد کین
بگشت از ره داد و آیین و دین
-
سیاوش را هم به فرجام کار
بکشت و برآورد از ایران دمار
-
وزانپس کجا گیو ز ایران براند
چه مایه بسختی بتوران بماند
-
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
-
همی رفت گم بوده چون بیهشان
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
-
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
برو آفرین کرد کو را بدید
-
وزانپس به ایران نهادند روی
خبر شد بپیران پرخاشجوی
-
سبک با سپاه اندر آمد براه
که هر دو کندشان بره برتباه
-
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس
-
ازان پس بکین سیاوش سپاه
سوی کاسه رود اندر آمد براه
-
بلاون که آمد سپاه گشتن
شبیخون پیران و جنگ پشن
-
که چندان پسر پیش من کشته شد
دل نامداران همه گشته شد
-
کنون با سپاهی چنین کینه جوی
بیامد بروی اندر آورد روی
-
چو با ما بسنده نخواهد بدن
همی داستانها بخواهد زدن
-
همی چاره سازد بدان تا سپاه
ز توران بیاید بدین رزمگاه
-
سران را همی خواهد اکنون بجنگ
یکایک بباید شدن تیز چنگ
-
که گر ما بدین کار سستی کنیم
وگر نه بدین پیشدستی کنیم
-
بهانه کند بازگردد ز جنگ
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
-
ار ایدونک باشید با من یکی
ازیشان فراوان و ما اندکی
-
ازان نامداران برآریم گرد
بدانگه که سازد همی او نبرد
-
ور ایدونک پیران ازین رای خویش
نگردد نهد رزم را پای پیش
-
پذیرفتم اندر شما سربسر
که من پیش بندم بدین کین کمر
-
ابا پیر سر من بدین رزمگاه
بکشتن دهم تن بپیش سپاه
-
من و گرد پیران و رویین و گیو
یکایک بسازیم مردان نیو
-
که کس در جهان جاودانه نماند
بگیتی بما جز فسانه نماند
-
هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افگند سوی ما برکمند
-
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست
-
شما نیز باید که هم زین نشان
ابا نیزه و تیغ مردم کشان
-
بکینه ببندید یکسر کمر
هرانکس که هست از شما نامور
-
که دولت گرفتست از ایشان نشیب
کنون کرد باید بکین بر نهیب
-
بتوران چو هومان سواری نبود
که با بیژن گیو رزم آزمود
-
چو برگشته بخت او شد نگون
بریدش سر از تن بسان هیون
-
نباید شکوهید زیشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
-
ور ایدونک پیران بخواهد نبرد
باندوه لشکر بیارد چو گرد
-
همیدون بانبوه ما همچو کوه
بباید شدن پیش او همگروه
-
که چندان دلیران همه خسته دل
ز تیمار و اندوه پیوسته دل
-
برانم که ما را بود دستگاه
ازیشان برآریم گرد سیاه
-
بگفت این سخن سربسر پهلوان
بپیش جهاندیده فرخ گوان
-
چو سالارشان مهربانی نمود
همه پاک بر پای جستند زود
-
برو سربسر خواندند آفرین
که چون تو کسی نیست پر داد و دین
-
پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت
-
ستون سپاهی و سالار شاه
فرازنده تاج و گاه و کلاه
-
فدی کرده جان و فرزند و چیز
ز سالار شاهان چه جویند نیز
-
همه هرچ شاه از فریبرز جست
ز طوس آن کنون از تو بیند درست
-
همه سربسر مر ترا بنده ایم
بفرمان و رایت سرافگنده ایم
-
گر ایدونک پیران ز توران سپاه
سران آورد پیش ما کینه خواه
-
ز ما ده مبارز و زیشان هزار
نگر تا که پیچد سر از کارزار
-
ور ایدونک لشکر همه همگروه
بجنگ اندر آید بکردار کوه
-
ز کینه همه پاک دلخسته ایم
کمر بر میان جنگ را بسته ایم
-
فدای تو بادا تن و جان ما
سراسر برینست پیمان ما
-
چو گودرز پاسخ برین سان شنود
بدلش اندرون شادمانی فزود
-
بران نامداران گرفت آفرین
که این نره شیران ایران زمین
-
سپه را بفرمود تا برنشست
همیدون میان را بکینه ببست
-
چپ لشکرش جای رهام گرد
بفرهاد خورشید پیکر سپرد
-
سوی راست جای فریبرز بود
بکتماره قارنان داد زود
-
بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من
-
تو با کاویانی درفش و سپاه
برو پشت لشکر تو باش و پناه
-
بفرمود پس گستهم را که شو
سپه را تو باش این زمان پیشرو
-
ترا بود باید بسالارگاه
نگه دار بیدار پشت سپاه
-
سپه را بفرمود کز جای خویش
نگر ناورید اندکی پای پیش
-
همه گستهم را کنید آفرین
شب و روز باشید بر پشت زین
-
برآمد خروش از میان سپاه
گرفتند زاری بران رزمگاه
-
همه سربسر سوی او تاختند
همی خاک بر سر برانداختند
-
که با پیر سر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه
-
سپهدار پس گستهم را بخواند
بسی پند و اندرز با او براند
-
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
-
شب و روز در جوشن کینه جوی
نگر تا گشاده ندارید روی
-
چو آغازی از جنگ پرداختن
بود خواب را بر تو برتاختن
-
همان چون سرآری بسوی نشیب
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
-
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار
-
ور ایدونک آید ز توران زمین
شبی ناگهان تاختن گر کمین
-
تو باید که پیکار مردان کنی
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
-
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
بدآگاهی آید ز توران سپاه
-
که ما را بآوردگه برکشند
تن بی سران مان بتوران کشند
-
نگر تا سپه را نیاری بجنگ
سه روز اندرین کرد باید درنگ
-
چهارم خود آید بپشت سپاه
شه نامبردار با پیل و گاه
-
چو گفتار گودرز زان سان شنید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
-
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست ازان کار پیوند اوی
-
بسالار گفت آنچ فرمان دهی
میان بسته دارم بسان رهی
-
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
که توران بران درد بودند پست
-
خروشان پدر بر پسر روی زد
برادر ز خون برادر بدرد
-
همه سر بسر سوگوار و نژند
دژم گشته از گشت چرخ بلند
-
چو پیران چنان دید لشکر همه
چو از گرگ درنده خسته رمه
-
سران را ز لشکر سراسر بخواند
فراوان سخن پیش ایشان براند
-
چنین گفت کای کار دیده گوان
همه سوده رزم پیر و جوان
-
شما را بنزدیک افراسیاب
چه مایه بزرگی و جاهست و آب
-
بپیروزی و فرهی کامتان
بگیتی پراگنده شد نامتان
-
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکسر ز پیکار دست
-
بدانید یکسر کزین رزمگاه
اگر بازگردد بسستی سپاه
-
پس اندر ز ایران دلاور سران
بیایند با گرزهای گران
-
یکی را ز ما زنده اندر جهان
نبیند کس از مهتران و کهان
-
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مرین غمگنان را شکیب
-
چنین داستان زد شه موبدان
که پیروز یزدان بود جاودان
-
جهان سربسر با فراز و نشیب
چنینست تا رفتن اندر نهیب
-
کنون از بر و بوم و فرزند خویش
که اندیشد از جان و پیوند خویش
-
همان لشکر است این که از جنگ ما
بپیچید و بس کرد آهنگ ما
-
بدین رزمگه بست باید میان
بکینه شدن پیش ایرانیان
-
چنین کرد گودرز پیمان که من
سران برگزینم ازین انجمن
-
یکایک بروی اندر آریم روی
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
-
گر ایدونک پیمان بجای آورید
سران را ز لشکر بپای آورید
-
وگر همگروه اندر آید بجنگ
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
-
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم
-
وگرنه سرانشان برآرم بدار
دو رویه بود گردش روزگار
-
اگر سر بپیچد کس از گفت من
بفرمایمش سر بریدن ز تن
-
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
که ای پهلوان رد افراسیاب
-
تو از دیرگه باز با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
-
میان بسته بر پیش ما چون رهی
پسر با برادر بکشتن دهی
-
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
چنین بنده شه ز بهر چییم
-
بگفتند وز پیش برخاستند
بپیکار یکسر بیاراستند
-
همه شب همی ساختند این سخن
که افگند سالار بیدار بن
-
بشبگیر آوای شیپور و نای
ز پرده برآمد بهر دو سرای
-
نشستند بر زین سپیده دمان
همه نامداران بباز و کمان
-
که از نعل اسبان تو گفتی زمین
بپوشد همی چادر آهنین
-
سپهبد بلهاک و فرشیدورد
چنین گفت کای نامداران مرد
-
شما را نگهبان توران سپاه
همی بود باید بدین رزمگاه
-
یکی دیده بان بر سر کوهسار
نگهبان روز و ستاره شمار
-
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
-
شما جنگ را کس متازید زود
بتوران شتابید برسان دود
-
کزین تخمه ویسگان کس نماند
همه کشته شد جز شما بس نماند
-
گرفتند مر یکدگر را کنار
بدرد جگر برگسستند زار
-
برفتند و بس روی برگاشتند
غریویدن و بانگ برداشتند
-
پر از کینه سالار توران سپاه
خروشان بیامد بآوردگاه
-
چو گودرز کشوادگان را بدید
سخن گفت بسیار و پاسخ شنید
-
بدو گفت کای پر خرد پهلوان
برنج اندرون چند پیچی روان
-
روان سیاوش را زان چه سود
که از شهر توران برآری تو دود
-
بدان گیتی او جای نیکان گزید
نگیری تو آرام کو آرمید
-
دو لشکر چنین پاک با یکدگر
فگنده چو پیلان ز تن دور سر
-
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که برداری این کینه گاه
-
جهان سربسر پاک بی مرد گشت
برین کینه پیکار ما سرد گشت
-
ور ایدونک هستی چنین کینه دار
ازان کوهپایه سپاه اندرآر
-
تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت زین کینه کام
-
بتنها من و تو برین دشت کین
بگردیم و کین آوران همچنین
-
ز ما هرک او هست پیروزبخت
رسد خود بکام و نشیند بتخت
-
اگر من بدست تو گردم تباه
نجویند کینه ز توران سپاه
-
بپیش تو آیند و فرمان کنند
بپیمان روان را گروگان کنند
-
وگر تو شوی کشته بر دست من
کسی را نیازارم از انجمن
-
مرا با سپاه تو پیکار نیست
بریشان ز من نیز تیمار نیست
-
چو گودرز گفتار پیران شنید
از اختر همی بخت وارونه دید
-
نخست آفرین کرد بر کردگار
دگر یاد کرد از شه نامدار
-
بپیران چنین گفت کای نامور
شنیدیم گفتار تو سربسر
-
ز خون سیاوش بافراسیاب
چه سودست از داد سر برمتاب
-
که چون گوسفندش ببرید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
-
ازان پس برآورد ز ایران خروش
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
-
سیاوش بسوگند تو سربداد
تو دادی بخیره مر او را بباد
-
ازان پس که نزد تو فرزند من
بیامد کشیدی سر از پند من
-
شتابیدی و جنگ را ساختی
بکردار آتش همی تاختی
-
مرا حاجت از کردگار جهان
برین گونه بود آشکار و نهان
-
که روزی تو پیش من آیی بجنگ
کنون آمدی نیست جای درنگ
-
به پیران سر اکنون بآوردگاه
بگردیم یک با دگر بی سپاه
-
سپهدار ترکان برآراست کار
ز لشکر گزید آن زمان ده سوار
-
ابا اسب و ساز و سلیح تمام
همه شیرمرد و همه نیک نام
-
همانگه ز ایران سپه پهلوان
بخواند آن زمان ده سوار جوان
قسمت پنجم داستان دوازده رخ
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-پنجم-داستان-دوازده-رخ
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند