-
مکافات این کار یزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
-
بپاداش تو نیست مان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
-
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
-
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
-
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
-
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
-
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب
-
همه نامداران بگفتار اوی
ببزم و بخوردند نهادند روی
-
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
-
دلش زان سخن پر ز تیمار شد
همه پرنیان بر تنش خار شد
-
بدل گفت پیگار او کار کیست
سپاهست بسیار و سالار کیست
-
گر آنست رستم که من دیده ام
بسی از نبردش بپیچیده ام
-
بپیچید وزان پس بآواز گفت
که با او که داریم در جنگ جفت
-
یکی کودکی بود برسان نی
که من لشکر آورده بودم بری
-
بیامد تن من ز زین برگرفت
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
-
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
-
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
-
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
-
ز جنگ سواری تو غمگین مشو
نگه کن بدین نامداران نو
-
چنان دان که او یکسر از آهنست
اگر چه دلیرست هم یک تنست
-
سخنهای کوتاه زو شد دراز
تو با لشکری چاره او را بساز
-
سرش را ز زین اندرآور بخاک
ازان پس خود از شاه ایران چه باک
-
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج
نداریم این زرم کردن برنج
-
نگه کن بدین لشکر نامدار
جوانان و شایسته کارزار
-
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک خرد و فرزند خویش
-
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
-
بفرمود تا لشکر آراستند
بکین نو از جای برخاستند
-
ز بوم نیاکان وز شهر خویش
یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
-
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
-
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
-
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
-
برو سرکشان آفرین خواندند
سرافراز را سوی کین خواندند
-
که جاوید و شادان و پیروز باش
بکام دلت گیتی افروز باش
-
سپهبد بسی جنگها دیده بود
ز هر کار بهری پسندیده بود
-
یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
-
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
-
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
-
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
-
وزان نامداران پرخاشجوی
ببینی که چنداند و بر چند روی
-
ز گردان پهلومنش چند مرد
که آورد سازند روز نبرد
-
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهی شد بایران سپاه
-
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
ببیگانگان ایچ ننمود روی
-
فرستاد و فرزند را پیش خواند
بسی راز بایسته با او براند
-
بشیده چنین گفت کای پر خرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد
-
چنین دان که این لشکر بی شمار
که آمد برین مرز چندین هزار
-
سپهدارشان رستم شیر دل
که از خاک سازد بشمشیر گل
-
گو پیلتن رستم زابلیست
ببین تا مر او را هم آورد کیست
-
چو کاموس و منشور و خاقان چین
گهار و چو گرگوی با آفرین
-
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
-
بنیروی این رستم شیر گیر
بکشتند و بردند چندی اسیر
-
چهل روز بالشکر آویز بود
گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
-
سرانجام رستم بخم کمند
ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
-
سواران و گردان هر کشوری
ز هر سو که بود از بزرگان سری
-
بدین کشور آمد کنون زین نشان
همان تاجداران گردنکشان
-
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت
که گردان شدست اندرین کار سخت
-
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
همان طوق زرین و زرین سپر
-
فرستم همه سوی الماس رود
نه هنگام جامست و بزم و سرود
-
هراسانم از رستم تیز چنگ
تن آسان که باشد بکام نهنگ
-
بمردم نماند بروز نبرد
نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
-
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز
برآرد ز دشمن همی رستخیز
-
تو گفتی که از روی وز آهنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
-
سلیحست چندان برو روز کین
که سیر آمد از بار پشت زمین
-
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرد بکردار غرنده ابر
-
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
نه کشتی سلیحش بدریای نیل
-
یکی کوه زیرش بکردار باد
تو گویی که از باد دارد نژاد
-
تگ آهوان دارد و هول شیر
بناورد با شیر گردد دلیر
-
سخن گوید ار زو کنی خواستار
بدریا چو کشتی بود روز کار
-
مرا با دلاور بسی بود جنگ
یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
-
سلیحم نیامد برو کارگر
بسی آزمودم بگرز و تبر
-
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار
-
گر ایدونک یزدان بود یارمند
بگردد ببایست چرخ بلند
-
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
سرآید مگر بر من این کارزار
-
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ایدر فراوان درنگ
-
شوم تا بدان روی دریای چین
بدو مانم این مرز توران زمین
-
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
انوشه بدی تا بود تاج و گاه
-
ترا فر و برزست و مردانگی
نژاد و دل و بخت و فرزانگی
-
نباید ترا پند آموزگار
نگه کن بدین گردش روزگار
-
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن شیر مرد
-
شکسته سلیح و گسسته دلند
ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
-
تو بر باد این جنگ کشتی مران
چو دانی که آمد سپاهی گران
-
ز شاهان گیتی گزیده توی
جهانجوی و هم کار دیده توی
-
بجان و سر شاه توران سپاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
-
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
-
شب تیره بگشاد چشم دژم
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
-
جهان گشت برسان مشک سیاه
چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
-
بیامد بنزدیک افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
-
چنین گفت کز بارگاه بلند
برفتم سوی رستم دیوبند
-
سراپرده سبز دیدم بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
-
یکی اژدهافش درفشی بپای
نه آرام دارد تو گفتی نه جای
-
فروهشته بر کوهه زین لگام
بفتراک بر حلقه خم خام
-
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان
میان تنگ بسته به ببر بیان
-
یکی بور ابرش به پیشش بپای
تو گفتی همی اندر آید ز جای
-
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو
فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
-
طلایه گرازست با گستهم
که با بیژن گیو باشد بهم
-
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
-
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
-
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت
-
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ
چه چارست جز جستن نام و ننگ
-
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
گرفت اندران کینه جستن شتاب
-
بپیران بفرمود تا با سپاه
بیاید بر رستم کینه خواه
-
ز پیش سپهبد به بیرون کشید
همی رزم را سوی هامون کشید
-
خروش آمد از دشت و آوای کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
-
سپه بود چندانک گفتی جهان
همی گردد از گرد اسپان نهان
-
تبیره زنان نعره برداشتند
همی پیل بر پیل بگذاشتند
-
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
-
بپیران بگفت آنچ بایست گفت
که راز بزرگان بباید نهفت
-
یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
-
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
-
اگر یارمندست چرخ بلند
بیاید بدین دشت پولادوند
-
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین
نگونسار و حیران شدند اندرین
-
سپاهست برسان کوه روان
سپهدارشان رستم پهلوان
-
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
بابر اندر اورده آوای کوس
-
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
-
همه مرز را رنج زویست و بس
تو باش اندرین کار فریادرس
-
گر او را بدست تو آید زمان
شود رام روی زمین بی گمان
-
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
-
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست
-
نهادند بر نامه بر مهر شاه
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
-
کمر بست شیده ز پیش پدر
فرستاده او بود و تیمار بر
-
بکردار آتش ز بیم گزند
بیامد بنزدیک پولادوند
-
برو آفرین کرد و نامه بداد
همه کار رستم برو کرد یاد
-
که رستم بیامد ز ایران بجنگ
ابا او سپاهی بسان پلنگ
-
ببند اندر آورد کاموس را
چو خاقان و منشور و فرطوس را
-
اسیران بسیار و پیلان رمه
فرستاد یکسر بایران همه
-
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
ز هر گونه ای داستانها براند
-
بدیشان بگفت انچ در نامه بود
جهانگیر برنا و خودکامه بود
-
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپرده او به هامون برند
-
سپاه انجمن شد بکردار دیو
برآمد ز گردان لشکر غریو
-
درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
-
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
-
پذیره شدندش یکایک سپاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه
-
ببر در گرفتش جهاندیده مرد
ز کار گذشته بسی یاد کرد
-
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست
سرانجام درمان این کار چیست
-
خرامان بایوان خسرو شدند
برای و باندیشه نو شدند
-
سخن راند هر گونه افراسیاب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
-
ز خون سیاوش که بر دست اوی
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
-
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
گذشته سخنها همه برشمرد
-
بگفت آنک این رنجم از یک تنست
که او را پلنگینه پیراهنست
-
نیامد سلیحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چینی سپر
-
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چاره کار او را بساز
-
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
-
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
-
گر آنست رستم که مازندران
تبه کرد و بستد بگرز گران
-
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
-
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
-
تن و جان من پیش رای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
-
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
-
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بانبوه تا خیره گردد سرش
-
مگر چاره سازم و گر نی بدست
بر و یال او را نشاید شکست
-
ازو شاد شد جان افراسیاب
می روشن آورد و چنگ و رباب
-
بدانگه که شد مست پولادوند
چنین گفت با او ببانگ بلند
-
که من بر فریدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
-
برهمن بترسد ز آواز من
وزین لشکر گردن افراز من
-
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز
-
-
چو بنمود خورشید تابان درفش
معصفر شد آن پرنیان بنفش
-
تبیره برآمد ز درگاه شاه
بابر اندر آمد خروش سپاه
-
بپیش سپه بود پولادوند
بتن زورمند و ببازو کمند
-
چو صف برکشیدند هر دو سپاه
هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
-
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
-
برآشفت و بر میمنه حمله برد
ز ترکان بیفگند بسیار گرد
-
ازان پس غمی گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازوی گرزی بدست
-
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
-
به پیگار او گیو چون بنگرید
سر طوس نوذر نگونسار دید
-
برانگیخت از جای شبدیز را
تن و جان بیاراست آویز را
-
برآویخت با دیو چون شیر نر
زره دار با گرزه گاوسر
-
کمندی بینداخت پولادوند
سر گیو گرد اندر آمد دببند
-
نگه کرد رهام و بیژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه
-
برفتند تا دست پولادوند
ببندند هر دو بخم کمند
-
بزد دست پولاد بسیار هوش
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
-
دو گرد از دلیران پر مایه را
سرافراز و گرد و گرانمایه را
-
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار
نظاره بران دشت چندان سوار
-
بیامد بر اختر کاویان
بخنجر بدو نیم کردش میان
-
خروشی برآمد ز ایران سپاه
نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
-
فریبرز و گودرز و گردنکشان
گرفتند از آن دیو جنگی نشان
-
بگفتند با رستم کینه خواه
که پولادوند اندرین رزمگاه
-
بزین بر یکی نامداری نماند
ز گردان لشکر سواری نماند
-
که نفگند بر خاک پولادوند
بگرز و بخنجر بتیر و کمند
-
همه رزمگه سربسر ماتمست
بدین کار فریادرس رستمست
-
ازان پس خروشیدن ناله خاست
ز قلب و چپ لشکر و دست راست
-
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر
بنالید با داور دادگر
-
که چندین نبیره پسر داشتم
همی سر ز خورشید بگذاشتم
-
برزم اندرون پیش من کشته شد
چنین اختر و روز من گشته شد
-
جوانان و من زنده با پیر سر
مرا شرم باد از کلاه و کمر
-
کمر برگشاد و کله برگرفت
خروشیدن و ناله اندر گرفت
-
چو بشنید رستم دژم گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
-
بیامد بنزدیک پولادوند
ورا دید برسان کوه بلند
-
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید
-
بدل گفت کین روز ما تیره گشت
سرنامداران ما خیره گشت
-
همانا که برگشت پرگار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما
-
بیفشارد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد
-
بدو گفت کای دیو ناسازگار
ببینی کنون گردش روزگار
-
چو آواز رستم بگردان رسید
تهمتن یلان را پیاده بدید
-
دژم گشته زو چار گرد دلیر
چو گوران و دشمن بکردار شیر
-
چنین گفت با کردگار جهان
که ای برتر از آشکار و نهان
-
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ
بهستی ز دیدار این روز تنگ
-
کزین سان برآمد ز ایران غریو
ز پیران و هومان وز نره دیو
-
پیاده شده گیو و رهام و طوس
چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
-
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر
بدین سان برآویخته خیره خیر
-
بدو گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار و شیر
-
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
-
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من
-
کزین پس نیابی ز شاهت نشان
نه از نامداران و گردنکشان
-
نبینی زمین زین سپس جز بخواب
سپارم سپاهت بافراسیاب
-
چنین گفت رستم بپولادوند
که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
-
ز جنگ آوران تیز گویا مباد
چو باشد دهد بی گمان سر بباد
-
چو بشنید پولادوند این سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
-
که هر کو ببیداد جوید نبرد
جگر خسته باز آید و روی زرد
-
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست
-
همان رستمست این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران
-
بدو گفت کای مرد رزم آزمای
چه باشیم برخیره چندین بپای
-
بگشتند وز دشت برخاست گرد
دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
-
برانگیخت آن باره پولادوند
بینداخت پس تاب داده کمند
-
بدزدید یال آن نبرده سوار
چو زین گونه پیوسته شد کارزار
-
بزد تیغ و بند کمندش برید
بجای آمد آن بند بد را کلید
-
بپیچید زان پس سوی دست راست
بدانست کان روز روز بلاست
-
عمودی بزد بر سرش پیلتن
که بشنید آواز او انجمن
-
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کار بند
-
تهمتن بران بد که مغز سرش
ببیند پر از رنگ تیره برش
-
چو پولادوند از بر زین بماند
تهمتن جهان آفرین را بخواند
-
که ای برتر از گردش روزگار
جهاندار و بینا و پروردگار
-
گرین گردش جنگ من داد نیست
روانم بدان گیتی آباد نیست
-
روا دارم از دست پولادوند
روان مرا برگشاید ز بند
-
ور افراسیابست بیدادگر
تو مستان ز من دست و زور و هنر
-
که گر من شوم کشته بر دست اوی
بایران نماند یکی جنگجوی
-
نه مرد کشاورز و نه پیشه ور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
-
بکشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
-
بپیمان که از هر دو روی سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه
-
میان سپه نیم فرسنگ بود
ستاره نظاره بران جنگ بود
-
چو پولادوند و تهمتن بهم
برآویختند آن دو شیر دژم
-
همی دست سودند یک با دگر
گرفته دو جنگی دوال کمر
-
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
-
پدر را چنین گفت کین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند
-
بدین برز بالا و این دست برد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد
-
نبینی ز گردان ما جز گریز
مکن خیره با چرخ گردان ستیز
-
چنین گفت با شیده افراسیاب
که شد مغز من زین سخن پرشتاب
-
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دست بند
-
چنین گفت شیده که پیمان شاه
نه این بود با او بپیش سپاه
-
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز
نیایید ز دست تو پیگار نغز
-
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد بر تو بر عیب خواه
-
بدشنام بگشاد خسرو زبان
برآشفت و شد با پسر بدگمان
-
بدو گفت اگر دیو پولادوند
ازین مرد بدخواه یابد گزند
-
نماند بدین رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زیانست و بس
-
عنان برگرایید و آمد چو شیر
بآوردگاه دو مرد دلیر
-
نگه کرد پیکار دو پیل مست
درآورده بر یکدگر هر دو دست
-
بپولاد گفت ای سرافراز شیر
بکشتی گر آری مر او را بزیر
-
بخنجر جگرگاه او را بکاف
هنر باید از کار کردن نه لاف
-
نگه کرد گیو اندر افراسیاب
بدان خیره گفتار و چندان شتاب
-
برانگیخت اسپ و برآمد دمان
چو بشکست پیمان همی بدگمان
-
برستم چنین گفت کای جنگجوی
چه فرمان دهی کهتران را بگوی
-
نگه کن به پیمان افراسیاب
چو جای بلا دید و جای شتاب
-
بیآمد همی دل بیافروزدش
بکشتی درون خنجر آموزدش
-
بدو گفت رستم که جنگی منم
بکشتی گرفتن درنگی منم
-
شما را چرا بیم آید همی
چرا دل به دو نیم آید همی
-
اگر نیستتان جنگ را زور و دست
دل من بخیره نباید شکست
-
گر ایدونک این جادوی بی خرد
ز پیمان یزدان همی بگذرد
-
شما را ز پیمان شکستن چه باک
گر او ریخت بر تارک خویش خاک
-
من آکنون سر دیو پولادوند
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
-
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
-
بگردن برآورد و زد بر زمین
همی خواند بر کردگار افرین
-
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
-
بابر اندر آمد دم کرنای
خروشیدن نای و صنج و درای
-
که پولادوندست بیجان شده
بران خاک چون مار پیچان شده
-
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن در درست ایچ بند
-
برخش دلیر اندر آورد پای
بماند آن تن اژدها را بجای
-
چو پیش صف آمد یل شیرگیر
نگه کرد پولاد برسان تیر
-
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
-
بخفت از بر خاک تیره دراز
زمانی بشد هوش زان رزمساز
-
تهمتن چو پولاد را زنده دید
همه دشت لشکر پراگنده دید
-
دلش تنگ تر گشت و لشکر براند
جهاندیده گودرز را پیش خواند
-
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
-
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو
جهانجوی رهام و گرگین نیو
-
تو گفتی که آتش برافروختند
جهان را بخنجر همی سوختند
-
بلشکر چنین گفت پولادوند
که بی تخت و بی گنج و نام بلند
-
چرا سر همی داد باید بباد
چرا کرد باید همی رزم یاد
-
سپه را بپیش اندر افگند و رفت
ز رستم همی بند جانش بکفت
-
چنین گفت پیران بافراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب
-
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید درین کشور ایمن نشست
-
ز خون جوانی که بد ناگریز
بخستی دل ما بپیکار تیز
-
چه باشی که با تو کس اندر نماند
بشد دیو پولاد و لشکر براند
-
همانا ز ایرانیان صد هزار
فزونست بر گستوان ور سوار
-
بپیش اندرون رستم شیر گیر
زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
-
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
-
چو مردم نماند آزمودیم دیو
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
-
سپه را چنین صف کشیده بمان
تو با ویژگان سوی دریا بران
-
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست ازان رزم کوتاه دید
-
چو رستم بیامد مرا پای نیست
جز از رفتن از پیش او رای نیست
-
بباید شدن تا بدان روی چین
گر ایدونک گنجد کسی در زمین
-
درفشش بماندند و او خود برفت
سوی چین و ماچین خرامید تفت
-
سپاه اندر آمد بپیش سپاه
زمین گشت برسان ابر سیاه
-
تهمتن بآواز گفت آن زمان
که نیزه مدارید و تیر و کمان
-
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالای برز آورید
-
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش
که نخچیر بیند ببالین خویش
-
سپه سربسر نعره برداشتند
همه نیزه بر کوه بگذاشتند
-
چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه
-
برفتند یک بهره زنهار خواه
گریزان برفتند بهری براه
-
شد از بی شبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بی دست و یال
-
چنین گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر دیگر کسست
-
زمانی همی بار زهر آورد
زمانی ز تریاک بهر آورد
-
همه جامه رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید
-
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که دانا نداند یکی را ز پنج
-
زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
-
بی آزاری و جام می برگزین
که گوید که نفرین به از آفرین
-
بخور آنچ داری و انده مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
-
میازار کس را ز بهر درم
مکن تا توانی بکس بر ستم
-
بجست اندران دشت چیزی که بود
ز زرین وز گوهر نابسود
-
سراسر فرستاد نزدیک شاه
غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
-
وزان بهره خویشتن برگرفت
همه افسر و مشک و عنبر گرفت
-
ببخشید دیگر همه بر سپاه
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
-
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بی راه و راه
-
نشانی نیامد ز افراسیاب
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
-
شتر یافت چندان و چندان گله
که از بارگی شد سپه بی گله
-
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
-
خروش آمد و ناله گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
-
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
-
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه
-
از ایران تبیره برآمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
-
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
-
دل شاه شد چون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین
-
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کیخسرو از جای خویش
-
جهانی بآیین شد آراسته
می و رود و رامشگر و خواسته
-
تبیره برآمد ز هر جای و نای
چو شاه جهان اندر آمد ز جای
-
همه روی پیل از کران تا کران
پر از مشک بود و می و زعفران
-
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار
-
بسی زعفران و درم ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند
-
همه شهر آوای رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
-
چنان بد جهان را ز شادی و داد
که گیتی روان را دوامست و شاد
-
تهمتن چو تاج سرافراز دید
جهانی سراسر پرآواز دید
-
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
-
گرفتش بآغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
-
همی آفرین خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
-
بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
-
همی گفت چندین چرا ماندی
که بر ما همی آتش افشاندی
-
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و گردان نیو
-
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
-
نشست از بر تخت زر شهریار
بنزدیک او رستم نامدار
-
فریبرز و گودرز و رهام و گیو
نشستند با نامداران نیو
-
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پیگار توران سپاه
-
بدو گفت گودرز کای شهریار
سخنها درازست زین کارزار
-
می و جام و آرام باید نخست
پس آنگاه ازین کار پرسی درست
-
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه
-
بخوان بر می آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
-
ز افراسیاب وز پولادوند
ز کشتی و از تابداده کمند
-
بدو گفت گودرز کای شهریار
ز مادر نزاید چو رستم سوار
-
اگر دیو پیش آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها
-
هزار افرین باد بر شهریار
بویژه برین شیردل نامدار
-
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
-
ز افگندن دیو وز کشتنش
همان جنگ و پیگار و کین جستنش
-
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان دیوان خروش
-
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو
برآمد بناگاه زو یک غریو
-
همانگه درآمد باسپ و برفت
همی بند جانش ز رستم بکفت
-
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتی ز ایوان برآورد سر
-
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
توی پیر و بیدار و روشن روان
-
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
-
ازین پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانیش در سور باد
-
همی بود یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
-
سخنهای رستم بنای و برود
بگفتند بر پهلوانی سرود
-
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه
قسمت چهارم داستان خاقان چین
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-چهارم-داستان-خاقان-چین
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(180000 تومان)
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.
آبنوس
- آبنوس
-
-
-
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند