-
چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد برسان زرین سپر
-
سپهدار پیران میان را ببست
یکی باره تیزرو برنشست
-
به کاخ سیاووش بنهاد روی
بسی آفرین خواند بر فر اوی
-
بدو گفت کامروز برساز کار
به مهمانی دختر شهریار
-
چو فرمان دهی من سزاوار او
میان را ببندم پی کار او
-
سیاووش را دل پر آزرم بود
ز پیران رخانش پر از شرم بود
-
بدو گفت رو هرچ باید بساز
تو دانی که از تو مرا نیست راز
-
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
-
در خانه جامه نابرید
به گلشهر بسپرد پیران کلید
-
کجا بود کدبانوی پهلوان
ستوده زنی بود روشن روان
-
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
گزیده ز زربفت چینی هزار
-
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافه مشک و پر عود خام
-
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
-
ز گستردنیها شتروار شست
ز زربفت پوشیدینها سه دست
-
همه پیکرش سرخ کرده به زر
برو بافته چند گونه گهر
-
ز سیمین و زرین شتربار سی
طبقها و از جامه پارسی
-
یکی تخت زرین و کرسی چهار
سه نعلین زرین زبرجد نگار
-
پرستنده سیصد به زرین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیک خواه
-
پرستار با جام زرین دو شست
گرفته ازان جام هر یک به دست
-
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند یکسر به فرمانبران
-
به زرین عماری و دیبا و جلیل
برفتند با خواسته خیل خیل
-
بیآورد بانو ز بهر نثار
ز دینار با خویشتن سی هزار
-
به نزد فرنگیس بردند چیز
روانشان پر از آفرین بود نیز
-
وزان روی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
-
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
نیآمد سر یک تن اندر نهفت
-
زمین باغ گشت از کران تا کران
ز شادی و آوای رامشگران
-
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
-
پیامی فرستاد پیران چو دود
به گلشهر گفتا فرنگیس زود
-
هم امشب به کاخ سیاوش رود
خردمند و بیدار و خامش رود
-
چو بانوی بشنید پیغام اوی
به سوی فرنگیس بنهاد روی
-
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
-
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را به ماه
-
بیامد فرنگیس چون ماه نو
به نزدیک آن تاجور شاه نو
-
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
سپهبد بیاراست بسیار چیز
-
از اسپان تازی و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
-
ز دینار و از بدرهای درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
-
وزین مرز تا پیش دریای چین
همی نام بردند شهر و زمین
-
به فرسنگ صد بود بالای او
نشایست پیمود پهنای او
-
نوشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی به رسم کیان
-
به خان سیاوش فرستاد شاه
یکی تخت زرین و زرین کلاه
-
ازان پس بیاراست میدان سور
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
-
می و خوان و خوالیگران یافتی
بخوردی و هرچند برتافتی
-
ببردی و رفتی سوی خان خویش
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
-
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
-
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
اباگرد پیران به نزدیک شاه
-
گرفتند هر دو برو آفرین
که ای مهتر و شهریار زمین
-
همیشه ترا جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت کوز
-
وزان جایگه بازگشتند شاد
بسی از جهاندار کردند یاد
-
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بیدار بر داد و مهر
-
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
به نزد سیاوش یکی نیک خواه
-
که پرسد همی شاه را شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار
-
بود کت ز من دل بگیرد همی
وزین برنشستن گزیرد همی
-
از ایدر ترا داده ام تا به چین
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
-
به شهری که آرام و رای آیدت
همان آرزوها بجای آیدت
-
به شادی بباش و به نیکی بمان
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
-
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
-
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زین گونه با او به راه
-
فراوان عماری بیاراستند
پس پرده خوبان بپیراستند
-
فرنگیس را در عماری نشاند
بنه برنهاد و سپه را براند
-
ازو بازنگسست پیران گرد
بنه برنهاد و سپه را ببرد
-
به شادی برفتند سوی ختن
همه نامداران شدند انجمن
-
که سالار پیران ازان شهر بود
که از بدگمانیش بی بهر بود
-
همی بود یکماه مهمان او
بران سر چنین بود پیمان او
-
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
-
سر ماه برخاست آوای کوس
برانگه که خیزد خروش خروس
-
بیامد سوی پادشاهی خویش
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
-
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به راه شهنشه شدند
-
به شادی دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بیاراستند
-
ازان پادشاهی خروشی بخاست
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
-
ز بس رامش و ناله کرنای
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
-
بجایی رسیدند کاباد بود
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
-
به یک روی دریا و یک روی کوه
برو بر ز نخچیر گشته گروه
-
درختان بسیار و آب روان
همی شد دل سالخورده جوان
-
سیاوش به پیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
-
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا رهنمای
-
برآرم یکی شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
-
نشستن گهی برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه
-
بدو گفت پیران که ای خوب رای
بران رو که اندیشه آرد بجای
-
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم یکی جای تا ماه راست
-
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
-
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
-
سیاوش بدو گفت کای بختیار
درخت بزرگی تو آری به بار
-
مرا گنج و خوبی همه زان تست
به هر جای رنج تو بینم نخست
-
یکی شهر سازم بدین جای من
که خیره بماند دل انجمن
-
ازان بوم خرم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل به راز
-
از اخترشناسان بپرسید شاه
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
-
ازو فر و بختم به سامان بود
وگرکار با جنگ سازان بود
-
بگفتند یکسر به شاه گزین
که بس نیست فرخنده بنیاد این
-
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
-
کجا گفته بودند با او ز پیش
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
-
سرانجام چون گرددت روزگار
به زشتی شود بخت آموزگار
-
عنان تگاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
-
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
-
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
-
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
-
به فرجام یکسر به دشمن رسد
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
-
کجا آن حکیمان و دانندگان
همان رنج بردار خوانندگان
-
کجا آن سر تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان
-
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
-
کجا آنک بر کوه بودش کنام
رمیده ز آرام وز کام و نام
-
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
-
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
-
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا نداند ز راز
-
جهان سر به سر عبرت و حکمت ست
چرا زو همه بهر من غفلت ست
-
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
-
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
گذشتند بر تو بسی همرهان
-
چو زان نامداران جهان شد تهی
تو تاج فزونی چرا برنهی
-
نباشی بدین گفته همداستان
یکی شو بخوان نامه باستان
-
کزیشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
-
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدین داستان باش همداستان
-
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
بدان سان زمینی دلارای نیست
-
که آن را سیاوش برآورده بود
بسی اندرو رنجها برده بود
-
به یک ماه زان روی دریای چین
که بی نام بود آن زمان و زمین
-
بیابان بیاید چو دریا گذشت
ببینی یکی پهن بی آب دشت
-
کزین بگذری بینی آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
-
ازان پس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
-
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
-
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالای او چشم گردد ستوه
-
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکیست
-
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
-
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد به راه از پی کارکرد
-
نیابد بریشان گذر صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
-
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
-
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
-
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
-
تذروان و طاووس و کبک دری
بیابی چو از کوهها بگذری
-
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
-
نبینی بدان شهر بیمار کس
یکی بوستان بهشتست و بس
-
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
-
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی
-
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
-
وزان روی هامونی آید پدید
کزان خوبتر جایها کس ندید
-
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
-
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید
-
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیز دیوار کرد
-
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
وزان جوهری کش ندانیم نام
-
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پنچ ست پهنای اوی
-
که آن را کسی تا نبیند به چشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
-
نیاید برو منجنیق و نه تیر
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
-
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
-
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
-
بدان آفرین کان چنان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
-
نبایست یار و نه آموزگار
برو بر همه کار دشوار خوار
-
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
-
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
بیارانش بر هر یکی همچنین
-
مرا فر نیکی دهش یار بود
خردمندی و بخت بیدار بود
-
برین سان یکی شارستان ساختند
سرش را به پروین پرداختند
-
کنون اندرین هم به کار آوریم
بدو در فراوان نگار آوریم
-
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
-
که از رنج دیگر کسی برخورد
جهانجوی دشمن چرا پرورد
-
چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوی خواسته
-
نباشد مرا بودن ایدر بسی
نشیند برین جای دیگر کسی
-
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
-
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز
-
شود تخت من گاه افراسیاب
کند بی گنه مرگ بر من شتاب
-
چنین است رای سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند
-
بدو گفت پیران کای سرفراز
مکن خیره اندیشه دل دراز
-
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
-
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم
-
نمانم که بادی به تو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد
-
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم جز از نیکنامیت کام
-
تو پپمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
-
همه راز من آشکارا به تست
که بیدار دل بادی و تندرست
-
من آگاهی از فر یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم
-
بگویم ترا بودنیها درست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
-
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
-
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفتها پهن بگشای گوش
-
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیداردل شهریار
-
شوم زار من کشته بر بی گناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
-
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنین بی گنه بر سرم بد رسد
-
ز کشته شود زندگانی دژم
برآشوبد ایران و توران بهم
-
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
-
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
-
بسی غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
-
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
-
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
-
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
-
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
-
پشیمانی آنگه نداردش سود
که برخیزد از بوم آباد دود
-
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو گاه گذشتن بود بگذریم
-
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
-
چنین گفت کز من بد آمد به من
گر او راست گوید همی این سخن
-
ورا من کشیده به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
-
شمردم همه باد گفتار شاه
چنین هم همی گفت با من پگاه
-
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
-
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
-
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
-
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد
-
همه راه زین گونه بد گفت و گوی
دل از بودنیها پر از جست و جوی
-
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار یکباره دم برزدند
-
یکی خوان زرین بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
-
-
ببودند یک هفته زین گونه شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
-
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه
-
کزانجا برو تا به دریای چین
ازان پس گذر کن به مکران زمین
-
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به دریای سند
-
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر به مرز خزر در سپاه
-
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
-
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
-
به نزد سیاوش بسی خواسته
ز دینار و اسپان آراسته
-
به هنگام پدرود کردن بماند
به فرمان برفت و سپه را براند
-
-
هیونی ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد به هنگام خواب
-
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
نوشته به کردار گردان سپهر
-
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بی غم نیم یک زمان
-
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو
-
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
چنان چون بباید دلت بی غم است
-
به شادی بباش و به نیکی بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
-
بدان پادشاهی همی بازگرد
سر بدسگال اندرآور به گرد
-
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
-
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
-
هزار اشتر بختی سرخ موی
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
-
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار
-
به پیش سپاه اندرون خواسته
عماری و خوبان آراسته
-
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
-
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهای حریر
-
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتر بار سی
-
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
-
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند
-
بیاراست شهری بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
-
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
-
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
-
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
-
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه خواه
-
بهر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابراندر افراخته
-
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سران سران
-
سیاووش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
-
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
سخن رفت زان شهر با آفرین
-
خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
-
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
-
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه
-
هرآنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
-
هزار از هنرمند گردان گرد
چو هنگامه رفتن آمد ببرد
-
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سیاوش پذیره شدش با سپاه
-
چو پیران به نزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کاو را بدید
-
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
-
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
-
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
همی دید هرسو بنای فراخ
-
سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
-
بدو گفت گر فر و برز کیان
نبودیت با دانش اندر جهان
-
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان به پای
-
بماناد تا رستخیز این نشان
میان دلیران و گردنکشان
-
پسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
-
چو یک بهره از شهر خرم بدید
به ایوان و باغ سیاوش رسید
-
به کاخ فرنگیس بنهاد روی
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
-
پذیره شدش دختر شهریار
به پرسید و دینار کردش نثار
-
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
بران سان بهشتی دلارای دید
-
بدان نیز چندی ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
-
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و میگسار
-
ببودند یک هفته با می به دست
گهی خرم و شاددل گاه مست
-
به هشتم ره آورد پیش آورید
همان هدیه شارستان چون سزید
-
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
ز دینار وز تاج گوهرنگار
-
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
به زرین ستام و جناغ خدنگ
-
فرنگیس را افسر و گوشوار
همان یاره و طوق گوهرنگار
-
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد شاد با انجمن
-
چو آمد به شادی به ایوان خویش
همانگاه شد در شبستان خویش
-
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت
-
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
نشسته به آیین و با فر و هوش
-
به رامش بپیمای لختی زمین
برو شارستان سیاوش ببین
-
خداوند ازان شهر نیکوترست
تو گویی فروزنده خاورست
-
وزان جایگه نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی بر آب
-
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
-
بیاورد پیشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
-
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
-
وزانجا به کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
-
ز کار سیاوش بپرسید شاه
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
-
بدو گفت پیران که خرم بهشت
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
-
سروش آوریدش همانا خبر
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
-
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
-
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین
-
ز بس باغ و ایوان و آب روان
برآمیخت گفتی خرد با روان
-
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
چو گنج گهر بد به میدان سور
-
بدان زیب و آیین که داماد تست
ز خوبی به کام دل شاد تست
-
گله کرد باید به گیتی یله
ترا چون نباشد ز گیتی گله
-
گر ایدونک آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
-
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
-
بماناد بر ما چنین جاودان
دل هوشمندان و رای ردان
-
زگفتار او شاد شد شهریار
که دخت برومندش آمد به بار
-
به گرسیوز این داستان برگشاد
سخنهای پیران همه کرد یاد
-
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
-
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
-
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
-
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
-
بران خرمی بر یکی خارستان
همی بوم و بر سازد و شارستان
-
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورد و دارد همی ارجمند
-
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
به چشم بزرگی نگه کن به روی
-
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
نشینند پیشت ز ایران گروه
-
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی به شادی بباید نشست
-
یکی هدیه آرای بسیار مر
ز دینار وز اسب و زرین کمر
-
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
-
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
-
فرنگیس را هدیه بر همچنین
برو با زبانی پر از آفرین
-
اگر آب دارد ترا میزبان
بران شهر خرم دو هفته بمان
- قسمت دوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-دوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(146500 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند