-
ز رستم چه رانی تو چندین سخن
ز زابلستان یاد چندین مکن
-
درفش مرا گر ببیند به چنگ
بدریای چین بر خروشد نهنگ
-
برو لشکر آرای و برکش سپاه
درفش اندر آور بآوردگاه
-
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ
نباید که باشد شما را درنگ
-
ببینی تو پیکار مردان کنون
شده دشت یکسر چو دریای خون
-
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
ز اندیشه رستم آزاد گشت
-
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
همی کرد گفتار کاموس یاد
-
وزان جایگه پیش خاقان چین
بیامد بیوسید روی زمین
-
بدو گفت شاها انوشه بدی
روانرا بدیدار توشه بدی
-
بریدی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور
-
بدین سام بآزرم افراسیاب
گذشتی به کشتی ز دریای آب
-
سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست
-
بیارای پیلان بزنگ و درای
جهان پر کن از ناله کرنای
-
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پیل و با کوس در قلبگاه
-
نگه دار پشت سپاه مرا
بابر اندر آور کلاه مرا
-
چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیش رو باش زین انجمن
-
بسی سخت سوگندهای دراز
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز
-
که امروز من جز بدین گرز جنگ
نسازم وگر بارد از ابر سنگ
-
چو بشنید خاقان بزد کرنای
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
-
ز بانگ تبیره زمین و سپهر
بپوشید کوه و بیفگند مهر
-
بفرمود تا مهد بر پشت پیل
ببستند و شد روی گیتی چو نیل
-
بیامد گرازان بقلب سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
-
خروشیدن زنگ و هندی درای
همی دل برآورد گفتی ز جای
-
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل
درفشان بکردار دریای نیل
-
بچشم اندرون روشنایی نماند
همی باروان آشنایی نماند
-
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
-
چو خاقان بیامد بقلب سپاه
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
-
ز کاموس چون کوه شد میمنه
کشیدند بر سوی هامون بنه
-
سوی میسره نیز پیران برفت
برادرش هومان و کلباد تفت
-
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد
بیاراست در قلب جای نبرد
-
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تا بر که گردد بمهر
-
چگونه بود بخشش آسمان
کرا زین بزرگان سرآید زمان
-
درنگی نبودم براه اندکی
دو منزل همی کرد رخشم یکی
-
کنون سم این بارگی کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتست
-
نیارم برو کرد نیرو بسی
شدن جنگ جویان به پیش کسی
-
یک امروز در جنگ یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
-
که گردان سپهر جهان یار ماست
مه و مهر گردون نگهدار ماست
-
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
-
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و ناله گاودم
-
بیاراست گودرز بر میمنه
فرستاد بر کوه خارا بنه
-
فریبرز کاوس بر میسره
جهان چون نیستان شده یکسره
-
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
زمین شد پر از ناله کرنای
-
جهان شد بگرد اندرون ناپدید
کسی از یلان خویشتن را ندید
-
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه
بدیدار خاقان و توران گروه
-
سپه دید چندانک دریای روم
ازیشان نمودی چو یک مهره موم
-
کشانی و شگنی و سقلاب و هند
چغانی و رومی و وهری و سند
-
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
-
زبانی دگرگون بهر گوشه ای
درفش نوآیین و نو توشه ای
-
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
-
جهان بود یکسر چو باغ بهشت
بدیدار ایشان شده خوب زشت
-
بران کوه سر ماند رستم شگفت
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
-
که تا چون نماید بما چرخ مهر
چه بازی کند پیر گشته سپهر
-
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
-
همی گفت تا من کمر بسته ام
بیک جای یک سال ننشسته ام
-
فراوان سپه دیده ام پیش ازین
ندانم که لشکر بود بیش ازین
-
بفرمود تا برکشیدند کوس
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
-
ازان کوه سر سوی هامون کشید
همی نیزه از کینه در خون کشید
-
بیک نیمه از روز لشکر گذشت
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
-
ز گرد سپه روشنایی نماند
ز خورشید شب را جدایی نماند
-
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت
همی آفتاب اندران خیره گشت
-
خروش سواران و اسپان ز دشت
ز بهرام و کیوان همی برگذشت
-
ز جوش سواران و زخم تبر
همی سنگ خارا برآورد پر
-
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک در زیر نعل
-
دل مرد بددل گریزان ز تن
دلیان ز خفتان بریده کفن
-
برفتند ازان جای شیران نر
عقاب دلاور برآورد پر
-
نماند ایچ با روی خورشید رنگ
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
-
بلشکر چنین گفت کاموس گرد
که گر آسمان را بباید سپرد
-
همه تیغ و گرز و کمند آورید
بایرانیان تنگ و بند آورید
-
جهانجوی را دل بجنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
-
-
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی بر خروشید بر سان کوس
-
بیامد که جوید ز ایران نبرد
سر هم نبرد اندر آرد بگرد
-
بشد تیز رهام با خود و گبر
همی گرد رزم اندر آمد بابر
-
برآویخت رهام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
-
بران نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت
-
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانش بر تیر چون باد بود
-
نبد کارگر تیر بر گبر اوی
ازان تیزتر شد دل جنگجوی
-
بگرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر ابنوس
-
برآهیخت رهام گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران
-
چو رهام گشت از کشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
-
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید بر اشکبوس
-
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رهام را جام باده ست جفت
-
بمی در همی تیغ بازی کند
میان یلان سرفرازی کند
-
چرا شد کنون روی چون سندروس
سواری بود کمتر از اشکبوس
-
تو قلب سپه را بآیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
-
کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تیر چند
-
خروشید کای مرد رزم آزمای
هم آوردت آمد مشو باز جای
-
کشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
-
بدو گفت خندان که نام تو چیست
تن بی سرت را که خواهد گریست
-
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
-
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
-
کشانی بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی سر بیکبارگی
-
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
-
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ اورد
-
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه بجنگ
-
هم اکنون ترا ای نبرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
-
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
-
کشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
-
پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
-
کشانی بدو گفت با تو سلیح
نبینم همی جز فسوس و مزیح
-
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سراری زمان
-
چو نازش باسپ گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
-
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی
-
بخندید رستم بآواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
-
سزدگر بداری سرش درکنار
زمانی برآسایی از کارزار
-
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سندروس
-
برستم برآنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
-
همی رنجه داری تن خویش را
دو بازوی و جان بداندیش را
-
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
-
یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
-
کمان را بمالید رستم بچنگ
بشست اندر آورد تیر خدنگ
-
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
-
چو سوفارش آمد بپهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
-
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
گذر کرد بر مهره پشت اوی
-
بزد بر بر و سینه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
-
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
-
کشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
-
نظاره بریشان دو رویه سپاه
که دارند پیکار گردان نگاه
-
نگه کرد کاموس و خاقان چین
بران برز و بالا و آن زور و کین
-
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان دمان
-
کزان نامور تیر بیرون کشید
همه تیر تا پر پر از خون کشید
-
همه لشکر آن تیر برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند
-
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
نگه کرد برنا دلش گشت پیر
-
بپیران چنین گفت کین مرد کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
-
تو گفتی که لختی فرومایه اند
ز گردنکشان کمترین پایه اند
-
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
دل شیر در جنگشان اندکیست
-
همی خوار کردی سراسر سخن
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن
-
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه
-
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت
-
از ایرانیان گیو و طوس اند مرد
که با فر و برزند روز نبرد
-
برادرم هومان بسی پیش طوس
جهان کرد بر گونه آبنوس
-
بایران ندانم که این مرد کیست
بدین لشکر او را هم آورد کیست
-
شوم بازپرسم ز پرده سرای
بیارند ناکام نامش بجای
-
-
بیامد پر اندیشه و روی زرد
بپرسید زان نامداران مرد
-
بپیران چنین گفت هومان گرد
که دشمن ندارد خردمند خرد
-
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند
-
کنون تا بیامد از ایران سپاه
همی برخروشند زان رزمگاه
-
بدو گفت پیران که هر چند یار
بیاید بر طوس از ایران سوار
-
چو رستم نباشد مرا باک نیست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
-
سپه را دو رزم گرانست پیش
بجویند هر کس بدین نام خویش
-
وزان جایگه پیش کاموس رفت
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
-
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
برفت و پدید آمد از میش گرگ
-
ببینید تا چاره کار چیست
بران خستگیها بر آزار چیست
-
چنین گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
-
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
-
دلم زان پیاده به دو نیم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
-
ببالای او بر زمین مرد نیست
بدین لشکر او را هم آورد نیست
-
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
بزور او ز پیل ژیان برترست
-
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندین همی برشمردی ازوی
-
پیاده بدین رزمگاه آمدست
بیاری ایران سپاه آمدست
-
بدو گفت پیران که او دیگرست
سواری سرافراز و کنداورست
-
بترسید پس مرد بیدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل
-
ز پیران بپرسید کان شیر مرد
چگونه خرامد بدشت نبرد
-
ز بازو و برزش چه داری نشان
چه گوید بآورد با سرکشان
-
چگونست مردی و دیدار اوی
چگونه شوم من بپیکار اوی
-
گرا یدونک اویست کامد ز راه
مرا رفت باید بآوردگاه
-
بدو گفت پیران که این خود مباد
که او آید ایدر کند رزم یاد
-
یکی مرد بینی چو سرو سهی
بدیدار با زیب و با فرهی
-
بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
-
یکی رزمسازست و خسروپرست
نخست او برد سوی شمشیر دست
-
بکین سیاوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
-
ز مردان کنند آزمایش بسی
سلیح ورا برنتابد کسی
-
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
-
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
-
برزم اندر آید بپوشد زره
یکی جوشن از بر ببندد گره
-
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
-
همی نام ببربیان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
-
نسوزد در آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدش پر
-
یکی رخش دارد بزیر اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
-
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
-
ابا این شگفتی بروز نبرد
سزد گر نداری تو او را بمرد
-
چو بشنید کاموس بسیار هوش
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش
-
همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زان کار بازار اوی
-
بپیران چنین گفت کای پهلوان
تو بیدار دل باش و روشن روان
-
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت
که خوردند شاهان بیدار بخت
-
خورم من فزون زان کنون پیش تو
که روشن شود زان دل و کیش تو
-
که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور
-
مگر بخت و رای تو روشن کنم
بریشان جهان چشم سوزن کنم
-
بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاه بینادل و راست گوی
-
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت
هنرمند باشی ندارم شگفت
-
بکام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما
-
وزان جایگه گرد لشکر بگشت
بهر خیمه و پرده ای برگذشت
-
بگفت این سخن پیش خاقان چین
همی گفت با هر کسی همچنین
-
-
ز خورشید چون شد جهان لعل فام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
-
دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
-
بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند
-
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
چو منشور و فرطوس مرد نبرد
-
شمیران شگنی و شنگل ز هند
ز سقلاب چون کندر وشاه سند
-
همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
-
ازان پس بران رایشان شد درست
که یکسر بخون دست بایست شست
-
برفتند هر کس بآرام خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش
-
چو باریک و خمیده شد پشت ماه
ز تاریک زلف شبان سیاه
-
بنزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست
-
سپاه دو کشور برآمد بجوش
بچرخ بلند اندر آمد خروش
-
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دی بود با درنگ
-
گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود
-
همه همگنان رزمساز آمدیم
بیاری ز راه دراز آمدیم
-
گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم
-
و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
-
یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر بکردار کوه
-
ز من هدیه و برده زابلی
بیابید با شاره کابلی
-
ز ده کشور ایدر سرافراز هست
بخواب و به خوردن نباید نشست
-
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند
-
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست
-
یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه
-
وزین روی رستم بایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
-
اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
-
چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بی نام و ننگ
-
همه لشکر ترک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سندروس
-
کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
-
که من رخش را بستم امروز نعل
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
-
بسازید کامروز روز نوست
زمین سربسر گنج کیخسروست
-
میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
-
بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین
-
بپوشید رستم سلیح نبرد
بآوردگه رفت با داروبرد
-
زره زیر بد جوشن اندر میان
ازان پس بپوشید ببربیان
-
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
-
بنیروی یزدان میان را ببست
نشست از بر رخش چون پیل مست
-
ز بالای او آسمان خیره گشت
زمین از پی رخش او تیره گشت
-
-
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
-
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
-
وزین روی کاموس بر میمنه
پس پشت او ژنده پیل و بنه
-
ابر میسره لشکر آرای هند
زره دار با تیغ و هندی پرند
-
بقلب اندرون جای خاقان چین
شده آسمان تار و جنبان زمین
-
وزین رو فریبرز بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
-
سوی میمنه پور کشواد بود
که کتفش همه زیر پولاد بود
-
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
به پیش سپه کوس با کرنای
-
همی دود آتش برآمد ز آب
نبیند چنین رزم جنگی بخواب
-
برآمد ز هر سوی لشکر خروش
همی پیل را زان بدرید گوش
-
نخستین که آمد میان دو صف
ز خون جگر بر لب آورده کف
-
سپهبد سرافراز کاموس بود
که با لشکر و پیل و با کوس بود
-
همی برخروشید چون پیل مست
یکی گرزه گام پیکر بدست
-
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران چنین رزم خواست
-
کنون گر بیاید بآوردگاه
تهی ماند از تیر او جایگاه
-
ورا دیده بودند گردان نیو
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
-
کسی را نیامد همی رزم رای
ز گردان ایران تهی ماند جای
-
که با او کسی را نبد تاو جنگ
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
-
یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
-
کجا نیزه رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
-
بسی رنج برده بکار عنان
بیاموخته گرز و تیر و سنان
-
برنج و بسختی جگر سوخته
ز رستم هنرها بیاموخته
-
بدو گفت رستم که بیدار باش
بآورد این ترک هشیار باش
-
مشو غرق ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش
-
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری
-
شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بآورد با او نبرد
-
نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
-
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین
-
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
-
-
تهمتن ز الوای شد دردمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
چو آهنگ جنگ سران داشتی
کمندی و گرزی گران داشتی
-
بیامد بغرید چون پیل مست
کمندی ببازو و گرزی بدست
-
بدو گفت کاموس چندین مدم
بنیروی این رشته شصت خم
-
چنین پاسخ آورد رستم که شیر
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
-
نخستین برین کینه بستی کمر
ز ایران بکشتی یکی نامور
-
کنون رشته خوانی کمند مرا
ببینی همی تنگ و بند مرا
-
زمانه ترا از کشانی براند
چو ایدر بدت خاک جایت نماند
-
برانگیخت کاموس اسپ نبرد
هم آورد را دید با دارو برد
-
بینداخت تیغ پرند آورش
همی خواست از تن بریدن سرش
-
سر تیغ بر گردن رخش خورد
ببرید بر گستوان نبرد
-
تن رخش را زان نیامد گزند
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
-
بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان
-
بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
-
سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
-
همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
-
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام
-
عنان را بیچید و او را ز زین
نگون اندر آورد و زد بر زمین
-
بیامد ببستش بخم کمند
بدو گفت کاکنون شدی بی گزند
-
ز تو تنبل و جادوی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت
-
سرآمد بتو بر همه روز کین
نبینی زمین کشانی و چین
-
گمان تو آن بد که هنگام جنگ
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ
-
مبادا که کین آورد سرفراز
که بس زود بیند نشیب و فراز
-
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
بخم کمند اندر آورد چنگ
-
بیامد خرامان بایران سپاه
بزیر کش اندر تن کینه خواه
-
بگردان چنین گفت کین رزمجوی
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
-
چنین است رسم سرای فریب
گهی در فراز و گهی در نشیب
-
بایران همی شد که ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
-
به زابلستان و به کابلستان
نه ایوان بود نیز و نه گلستان
-
نیندازد از دست گوپال را
مگر گم کند رستم زال را
-
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
-
شما را بکشتن چگونست رای
که شد کار کاموس جنگی ز پای
-
بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
-
تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
-
بمردی نباید شد اندر گمان
که بر تو درازست دست زمان
-
بپایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان ببرد
قسمت پنجم داستان کاموس کشانی
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-پنجم-داستان-کاموس-کشانی
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(144000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(144000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(144000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(144000 تومان)
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.
آبنوس
- آبنوس
-
-
-
-
-
-
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند