-
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
نباید که خواهد بگیتی درنگ
-
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق بآب اندر انداختند
-
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود
-
بفرمود تا بادبان برکشید
بدریای بی مایه اندر کشید
-
همان راه دریا بیک ساله راه
چنان تیز شد باد در هفت ماه
-
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژ آستی تر نگشت
-
سپهدار لشکر بخشکی کشید
ببستند کشتی و هامون بدید
-
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله
بملاح و آنکس که کردی خله
-
بفرمود دینار و خلعت ز گنج
ز گیتی کسی را که بردند رنج
-
وزان آب راه بیابان گرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
-
چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکری ساخته پیش شاه
-
پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
-
همه تیز و مکران بیاراستند
ز هر جای رامشگران خواستند
-
همه راه و بی راه آوای رود
تو گفتی هوا تار شد رود پود
-
بدیوار دیبا برآویختند
درم با شکر زیر پی ریختند
-
بمکران هرآنکس که بد مهتری
وگر نامداری و کنداوری
-
برفتند با هدیه و با نثار
بنزدیک پیروزگر شهریار
-
و زآن مرز چندانک بد خواسته
فراز آورید اشکش آراسته
-
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید
و زآن نامداران یکی برگزید
-
ورا کرد مهتر بمکران زمین
بسی خلعتش داد و کرد آفرین
-
چو آمد ز مکران و توران بچین
خود و سرفرازان ایران زمین
-
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شاد کام
-
چو از دور کیخسرو آمد پدید
سوار سرفراز چترش کشید
-
پیاده شد از باره بردش نماز
گرفتش ببر شاه گردن فراز
-
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
ز گم بودن جادو افراسیاب
-
بچین نیز مهمان رستم بماند
بیک هفته از چین بماچین براند
-
همی رفت سوی سیاوش گرد
بماه سفندار مذ روز ارد
-
چو آمد بدان شارستان پدر
دو رخساره پر آب و خسته جگر
-
بجایی که گر سیوز بدنشان
گروی بنفرین مردم کشان
-
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار
-
همی ریخت برسر ازان تیره خاک
همی کرد روی و بر خویش چاک
-
بمالید رستم بران خاک روی
بنفرید برجان ناکس گروی
-
همی گفت کیخسرو ای شهریار
مراماندی در جهان یادگار
-
نماندم زکین تومانند چیز
برنج اندرم تا جهانست نیز
-
بپرداختم تخت افراسیاب
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
-
بر امید آن کش بچنگ آورم
جهان پیش او تار وتنگ آورم
-
ازان پس بدان گنج بنهاد سر
که مادر بدو یاد کرد از پدر
-
در گنج بگشاد و روزی بداد
دو هفته دران شارستان بود شاد
-
برستم دو صد بدره دینار داد
همان گیو را چیز بسیار داد
-
چو بشنید گستهم نوذر که شاه
بدان شارستان پدر کرد راه
-
پذیره شدش با سپاهی گران
زایران بزرگان و کنداوران
-
چو از دور دید افسر و تاج شاه
پیاده فراوان بپیمود راه
-
همه یکسره خواندند آفرین
بران دادگر شهریار زمین
-
بگستهم فرمود تا برنشست
همه راه شادان و دستش بدثست
-
کشیدند زان روی ببهشت گنگ
سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
-
وفا چون درختی بود میوه دار
همی هرزمانی نو آید ببار
-
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار
-
زترکان هرآنکس که بد سرفراز
شدند ازنوازش همه بی نیاز
-
برخشنده روز و بهنگام خواب
هم آگهی جست ز افراسیاب
-
ازیشان کسی زو نشانی نداد
نکردند ازو در جهان نیز یاد
-
جهاندار یک شب سرو تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است
-
همه شب بپیش جهان آفرین
همی بود گریان وسربر زمین
-
همی گفت کین بنده ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان
-
همه کوه و رود و بیابان و آب
نبیند نشانی ز افراسیاب
-
همی گفت کای داور دادگر
تودادی مرانازش و زور و فر
-
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را زگیتی بکس نشمرد
-
تو دانی که او نیست برداد و راه
بسی ریخت خون سربیگناه
-
مگر باشدم دادگر یک خدای
بنزدیک آن بدکنش رهنمای
-
تودانی که من خود سراینده ام
پرستنده آفریننده ام
-
بگیتی ازو نام و آواز نیست
ز من راز باشد ز تو راز نیست
-
اگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرابازگردان ز پیکار سر
-
بکش در دل این آتش کین من
بآیین خویش آور آیین من
-
ز جای نیایش بیامد بتخت
جوان سرافراز و پیروز بخت
-
همی بود یک سال در حصن گنگ
برآسود از جنبش و ساز جنگ
-
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بدیدار کاوسش آمد نیاز
-
بگستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچغار تا پیش دریای چین
-
بی اندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
-
بچین و بمکران زمین دست یاز
بهر سو فرستاده و نامه ساز
-
همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی
-
و زآن جایگه خواسته هرچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
-
ز مشک و پرستار و زرین ستام
همان جامه و اسب و تخت وغلام
-
زگستردنیها و آلات چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
-
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همی راندپیش اندرون شهریار
-
همی گفت هرگز کسی پیش ازین
ندید ونبد خواسته بیش ازین
-
سپه بود چندانک برکوه و دشت
همی ده شب و روز لشکر گذشت
-
چو دمدار برداشتی پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو
-
بیامد بران هم نشان تا بچاج
بیاویخت تاج از برتخت عاج
-
بسغد اندرون بود یک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه
-
وزآنجا بشهر بخارا رسید
ز لشکر هوا را همی کس ندید
-
بخورد و بیاسود و یک هفته بود
دوم هفته با جامه نابسود
-
بیامد خروشان بآتشکده
غمی بود زان اژدهای شده
-
که تور فریدون برآورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود
-
بگسترد بر موبدان سیم و زر
برآتش پراگند چندی گهر
-
و زآن جایگه سر برفتن نهاد
همی رفت با کام دل شاه شاد
-
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
-
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزید راه
-
بهر شهر در نامور مهتری
بماندی سرافراز بالشکری
-
ببستند آذین به بیراه و راه
بجایی که بگذشت شاه و سپاه
-
همه بوم کشور بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
-
درم ریختند از بر و زعفران
چه دینار و مشک از کران تا کران
-
بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود
-
درم داد مر هر یکی را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
-
سر هفته را کرد آهنگ ری
سوی پارس نزدیک کاوس کی
-
دو هفته بری نیز بخشید و خورد
سیم هفته آهنگ بغداد کرد
-
هیونان فرستاد چندی ز ری
بنزدیک کاوس فرخنده پی
-
دل پیر زان آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
-
بایوانها تخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد
-
ببستند آذین بشهر وبه راه
همه برزن و کوی و بازارگاه
-
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر وکنداوران
-
همه راه و بی راه گنبد زده
جهان شد چو دیبا بزر آزده
-
همه مشک با گوهر آمیختند
ز گنبد بسرها فرو ریختند
-
چو بیرون شد از شهر کاوس کی
ابا نامداران فرخنده پی
-
سوی طالقان آمد و مرو رود
جهان بود پربانگ و آوای رود
-
و زآن پس براه نشاپور شاه
بدیدند مر یکدگر را براه
-
نیا را چو دید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره تندرو
-
بروبرنیا برگرفت آفرین
ستایش سزای جهان آفرین
-
همی گفت بی تو مبادا جهان
نه تخت بزرگی نه تاج مهان
-
که خورشید چون تو ندیدست شاه
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
-
زجمشید تا بآفریدون رسید
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
-
نه زین سان کسی رنج برد از مهان
نه دید آشکارا نهان جهان
-
که روشن جهان برتو فرخنده باد
دل وجان بدخواه تو کنده باد
-
سیاوش گرش روز باز آمدی
بفر تو او رانیاز آمدی
-
بدو گفت شاه این زبخت تو بود
برومند شاخ درخت تو بود
-
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر
-
بدین گونه تا تخت گوهرنگار
بشد پایه ها ناپدید از نثار
-
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر بیارای خوان
-
نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار
-
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدریا در و نامداران شنید
-
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد
لب نامداران پراز باد کرد
-
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ
شمرهاو پالیزها چون چراغ
-
بدو ماندکاوس کی در شگفت
ز کردارش اندازه ها برگرفت
-
بدو گفت روز نو وماه نو
چو گفتارهای نو و شاه نو
-
نه کس چون تواندر جهان شاه دید
نه این داستان گوش هر کس شنید
-
کنون تا بدین اختری نو کنیم
بمردی همه یاد خسرو کنیم
-
بیاراست آن گلشن زرنگار
می آورد یاقوت لب میگسار
-
بیک هفته ز ایوان کاوس کی
همی موج برخاست از جام می
-
بهشتم در گنج بگشاد شاه
همی ساخت آن رنج راپایگاه
-
بزرگان که بودند بااوبهم
برزم و ببزم وبشادی و غم
-
باندازه شان خلعت آراستند
زگنج آنچ پرمایه تر خواستند
-
برفتند هر کس سوی کشوری
سرافراز بانامور لشکری
-
بپرداخت زان پس بکارسپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه
-
وزآن پس نشستند بی انجمن
نیا و جهانجوی با رای زن
-
چنین گفت خسرو بکاوس شاه
جز از کردگار ازکه جوییم راه
-
بیابان و یک ساله دریا و کوه
برفتیم با داغ دل یک گروه
-
بهامون و کوه و بدریای آب
نشانی ندیدیم ز افراسیاب
-
گرو یک زمان اندر آید بگنگ
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
-
همه رنج و سختی بپیش اندرست
اگر چندمان دادگر یاورست
-
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی پند پیرانه افگند بن
-
بدو گفت ما همچنین بردو اسب
بتازیم تا خان آذرگشسب
-
سر و تن بشوییم با پا و دست
چنانچون بودمرد یزدان پرست
-
ابا باژ با کردگار جهان
بدو برکنیم آفرین نهان
-
بباشیم بر پیش آتش بپای
مگر پاک یزدان بود رهنمای
-
بجایی که او دارد آرامگاه
نماید نماینده داد راه
-
برین باژ گشتند هر دو یکی
نگردیدیک تن ز راه اندکی
-
نشستند با باژ هر دو براسب
دوان تا سوی خان آذرگشسب
-
پراز بیم دل یک بیک پرامید
برفتند با جامه های سپید
-
چو آتش بدیدند گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
-
بدان جایگه زار و گریان دو شاه
ببودند بادرد و فریاد خواه
-
جهان آفرین را همی خواندند
بدان موبدان گوهر افشاندند
-
چو خسرو بآب مژه رخ بشست
برافشاند دینار بر زند و است
-
بیک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
-
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود
-
اگر چند اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز
-
بیک ماه در آذرابادگان
ببودند شاهان و آزادگان
-
ازان پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بی خورد و خواب
-
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
-
همی از جهان جایگاهی بجست
که باشد بجان ایمن و تن درست
-
بنزدیک بردع یکی غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود
-
ندید ازبرش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و آن گراز
-
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
بغار اندرون جای بالای ساخت
-
زهر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
-
همی بود چندی بهنگ اندرون
ز کرده پشیمان و دل پرزخون
-
چو خونریز گردد سرافراز
بتخت کیان برنماند دراز
-
یکی مرد نیک اندران روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
-
پرستار با فر و برزکیان
بهر کار با شاه بسته میان
-
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه
-
کجا نام این نامور هوم بود
پرستنده دور از بروبوم بود
-
یکی کاخ بود اندران برز کوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه
-
پرستشگهی کرده پشمینه پوش
زکافش یکی ناله آمد بگوش
-
که شاها سرانامور مهترا
بزرگان و برداوران داورا
-
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو
-
یکی غار داری ببهره بچنگ
کجات آن سرتاج و مردان جنگ
-
کجات آن همه زور ومردانگی
دلیری ونیروی و فرزانگی
-
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه
کجات آن بروبوم و چندان سپاه
-
که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان بسنگین حصار اندری
-
بترکی چو این ناله بشنید هوم
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
-
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب
-
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندی بجست
-
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب
-
بیامد بکردار شیر ژیان
زپشمینه بگشاد گردی میان
-
کمندی که بر جای زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
-
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزدیک شد بازوی او ببست
-
همی رفت واو را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان
-
شگفت ار بمانی بدین در رواست
هرآنکس که او بر جهان پادشاست
-
جز از نیک نامی نباید گزید
بباید چمید و بباید چرید
-
زگیتی یک عار بگزید راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست
-
چو آن شاه راهوم بازو ببست
همی بردش از جایگاه نشست
-
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
-
چه خواهی زمن من کییم درجهان
نشسته بدین غار بااندهان
-
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پراز نام تست
-
زشاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
-
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار
-
تو خون سربیگناهان مریز
نه اندر بن غار بی بن گریز
-
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرادانی ای مردبا دستگاه
-
چنین راند برسر سپهر بلند
که آید زمن درد ورنج و گزند
-
زفرمان یزدان کسی نگذرد
وگردیده اژدها بسپرد
-
ببخشای بر من که بیچاره ام
وگر چند بر خود ستمکاره ام
-
نبیره فریدون فرخ منم
زبند کمندت همی بگسلم
-
کجابرد خواهی مرابسته خوار
نترسی ز یزدان بروزشمار
-
بدو گفت هوم ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان
-
سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کیخروست
-
بپیچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانی کمند
-
بدانست کان مرد پرهیزگار
ببخشود بر ناله شهریار
-
بپیچد وزو خویشتن درکشید
بدریا درون جست و شد ناپدید
-
چنان بد که گودرز کشوادگان
همی رفت باگیو و آزادگان
-
گرازان و پویان بنزدیک شاه
بدریا درون کرد چندی نگاه
-
بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان برلب آب برمستمند
-
همان گونه آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید
-
بدل گفت کین مرد پرهیزگار
زدریای چیچست گیرد شکار
-
نهنگی مگر دم ماهی گرفت
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
-
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
نهانی چه داری بکن آشکار
-
ازین آب دریا چه جویی همی
مگر تیره تن را بشویی همی
-
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد
نگه کن یکی اندرین کارکرد
-
یکی جای دارم بدین تیغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه
-
شب تیره بر پیش یزدان بدم
همه شب زیزدان پرستان بدم
-
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
یکی ناله زارم آمد بگوش
-
همانگه گمان برد روشن دلم
که من بیخ کین از جهان بگسلم
-
بدین گونه آوازم هنگام خواب
نشاید که باشد جز افراسیاب
-
بجستن گرفتم همه کوه و غار
بدیدم در هنگ آن سوگوار
-
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
-
ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحه زنان چون زنان
-
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
یکی سست کردم همی بند اوی
-
بدین جایگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست
-
بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
-
چو گودرز بشنید این داستان
بیادآمدش گفته راستان
-
از آنجا بشد سوی آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده
-
نخستین برآتش ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
-
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان دیده برشهریاران بگفت
-
همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زایوان آذر گشسب
-
پراندیشه شد زان سخن شهریار
بیامد بنزدیک پرهیزگار
-
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید
بریشان بداد آفرین گسترید
-
همه شهریاران برو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین
-
چنین گفت باهوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه
-
که دیدم رخ مردان یزدان پرست
توانا و بادانش و زور دست
-
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
به آباد بادا بداد تو بوم
-
بدین شاه نوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
-
پرستنده بودم بدین کوهسار
که بگذشت برگنگ دژ شهریار
-
همی خواستم تا جهان آفرین
بدو دارد آباد روی زمین
-
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نیایش کنان پیش یزدان شدم
-
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا بمن برنهان
-
ازین غار بی بن برآمدخروش
شنیدم نهادم بآواز گوش
-
کسی زار بگریست برتخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج
-
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار بودم بچنگ
-
بدیدم سر و گوش افراسیاب
درو ساخته جای آرام و خواب
-
ببند کمندش ببستم چو سنگ
کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
-
بخواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد برآب بگشاد بند
-
بآب اندرست این زمان ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید
-
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
-
چو فرماند دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند
-
بیارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تاگم کند زور وتاو
-
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب
-
بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتیغ و گیلی سپر
-
ببردند گرسیوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را
-
بدژخیم فرمود تا برکشید
زرخ پرده شوم رابردرید
-
همی دوخت برکتف او خام گاو
چنین تانماندش بتن هیچ تاو
-
برو پوست بدرید و زنهار خواست
جهان آفرین را همی یار خواست
-
چو بشنید آوازش افراسیاب
پر از درد گریان برآمد ز آب
-
بدریا همی کرد پای آشناه
بیامد بجایی که بد پایگاه
-
ز خشکی چو بانگ برادر شنید
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید
-
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
-
فغان کرد کای شهریار جهان
سر نامداران و تاج مهان
-
کجات آن همه رسم و آیین و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
-
کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست
-
کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام
-
که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر دیرساز آمدت
-
چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
-
چنین داد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همی آشکار و نهان
-
کزین بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بتر آمد کنون بر سرم
-
مرا زندگانی کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تیمار گشت
-
نبیره فریدون و پور پشنگ
برآویخته سر بکام نهنگ
-
همی پوست درند بر وی بچرم
کسی را نبینم بچشم آب شرم
-
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
روان پرستنده پر جست و جوی
-
چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نوحه زار ایشان شنید
-
ز راه جزیره برآمد یکی
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
-
گشاد آن کیانی کمند از میان
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
-
بینداخت آن گرد کرده کمند
سر شهریار اندر آمد ببند
-
بخشکی کشیدش ز دریای آب
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
-
گرفته ورا مرد دین دار دست
بخواری ز دریا کشید و ببست
-
سپردش بدیشان و خود بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
-
بیامد جهاندار با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
-
چنین گفت بی دولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم بخواب
-
سپهر بلند ار فراوان کشید
همان پرده رازها بردرید
-
بآواز گفت ای بد کینه جوی
چراکشت خواهی نیا را بگوی
-
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش
-
ز جان برادرت گویم نخست
که هرگز بلای مهان را نجست
-
دگر نوذر آن نامور شهریار
که از تخم ایرج بد او یادگار
-
زدی گردنش را بشمشیر تیز
برانگیختی از جهان رستخیز
-
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از مهان یادگار
-
بریدی سرش چون سر گوسفند
همی برگذشتی ز چرخ بلند
-
بکردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی
-
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم بباید شنود
-
بمان تا مگر مادرت را بجان
ببینم پس این داستانها بخوان
-
بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم
-
پدر بیگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
-
سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تخت عاج
-
کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
-
بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش
-
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید
-
تهی ماند زو گاه شاهنشهی
سرآمد برو روزگار مهی
-
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید
-
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد
-
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
-
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
-
چنین گفت موبد ببهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
-
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاک رای
-
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
-
بگرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
-
کشیدندش از پیش دژخیم زار
ببند گران و ببد روزگار
-
ابا روزبانان مردم کشان
چنانچون بود مردم بدنشان
-
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاژورد
-
شهنشاه ایران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
-
ز تور و فریدون و سلم سترگ
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
-
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز
-
میان سپهبد بدو نیم کرد
سپه را همه دل پر از بیم کرد
-
بهم برفگندندشان همچو کوه
ز هر سو بدور ایستاده گروه
-
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت
-
بسی زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند
-
ببودند یک روز و یک شب بپای
بپیش جهانداور رهنمای
-
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب
ببخشید گنجی بر آذرگشسب
-
بران موبدان خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز
-
بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود
-
بران نیز گنجی پراگنده کرد
جهانی بداد و دهش بنده کرد
-
ازان پس بتخت کیان برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست
-
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
-
ز خاور بشد نامه تا باختر
بجایی که بد مهتری با گهر
-
که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها
-
بنیروی یزدان پیروزگر
نیاسود و نگشاد هرگز کمر
-
روان سیاوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد
-
همی چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را
-
ازان پس چنین گفت شاه جهان
که ای نامداران فرخ مهان
-
زن و کودک خرد بیرون برید
خورشها و رامش بهامون برید
-
بپردخت زان پس برامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد
-
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
بیامد بایوان آذرگشسب
-
چهل روز با شاه کاوس کی
همی بود با رامش و رود و می
-
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
ز زر افسری بر سر شاه نو
-
بزرگان سوی پارس کردند روی
برآسوده از رزم وز گفت و گوی
-
بهر شهر کاندر شدندی ز راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه
-
گشادی سر بدره ها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزگار
-
چو با ایمنی گشت کاوس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت
-
چنین گفت کای برتر از روزگار
تو باشی بهر نیکی آموزگار
-
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
-
تو کردی کسی را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
-
ز تو خواستم تا بکی کینه ور
بکین سیاوش ببندد کمر
-
نبیره بدیدم جهانبین خویش
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
-
جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان پیشینگان بگذرد
قسمت هفتم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-هفتم-جنگ-بزرگ-کیخسرو-با-افراسیاب
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
نوروز
- نوروز
- روز نو، روز تازه. روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است.
سروش
- سروش
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند