-
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
-
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
-
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
-
بسختی گذشت از در کاسه رود
جهان را همه رنج برف آب بود
-
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
-
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
-
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
-
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
-
-
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
-
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
-
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند
-
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
-
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
-
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه
-
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
-
کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود
-
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
-
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
-
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم
-
کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
-
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
-
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
-
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
-
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
-
بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه
-
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
-
که ایدر فرستنده تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
-
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
-
تژاوست شاها فرستنده ام
بنزدیک او من پرستنده ام
-
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
-
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
-
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
-
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام آوری بد نه گردی سوار
-
-
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
-
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی
-
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
-
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند
-
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیده گاه
-
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
-
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
-
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
-
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
-
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
-
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
-
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
-
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
-
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
-
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
-
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
-
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
-
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
-
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
-
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
-
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
-
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
-
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
-
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
-
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
-
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
-
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
-
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
-
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
-
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
-
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
-
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
-
یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید
-
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه
-
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد
-
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
-
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو
-
یلانش همه نیک مردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
-
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
-
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
-
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
-
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
-
یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
-
گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره
-
بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
-
بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
-
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
-
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس اندرش بیژن چو آذرگشسپ
-
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
-
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
-
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
-
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
-
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
-
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
-
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
-
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
-
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
-
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
-
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
-
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
-
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
-
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
-
چو دید آن رخ ماه روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
-
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
-
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
-
که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
-
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
-
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
-
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
-
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
-
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
-
-
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
-
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
-
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
-
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
-
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
-
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
-
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
-
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
-
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک اختر آزرده گشت
-
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
-
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
-
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
-
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان
-
سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو
-
چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره
-
جهان پر شد از ناله کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای
-
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
-
سپاهی ز جنگ آوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
-
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
-
همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
-
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
-
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
-
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
-
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
-
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
-
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
-
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
-
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
-
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشه رزم توران سپاه
-
چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
-
که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه
-
-
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
-
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
-
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
-
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
-
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
-
گله دار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
-
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
-
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
-
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
-
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
-
ستاده ابر پیش پرده سرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
-
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ
-
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
-
بپرده سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
-
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
-
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه گاو سر
-
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
-
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
-
وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار
-
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
-
همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
-
سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر
-
بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
-
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
-
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
-
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
-
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
-
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
-
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
-
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
-
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
-
ازین گونه لشکر سوی کاسه رود
برفتند بی مایه و تار و پود
-
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
-
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
-
همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
-
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
-
فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
-
سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
-
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی اندوه شد
-
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
-
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
-
نه تاج و نه تخت و نه پرده سرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
-
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
-
پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده
-
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
-
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی نیازی کند
-
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
-
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
-
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
-
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
-
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
-
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
-
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
-
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راه جوی آمدند
-
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
-
طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی
-
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
-
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
-
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان
-
-
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی
-
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید
-
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
-
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
-
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
-
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
-
بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه
-
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
-
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه
-
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید
-
ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
-
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
-
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی
-
یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد
-
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
-
بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
-
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
-
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
-
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
-
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
-
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
-
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
-
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است
-
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
-
ازان کوه جنگ آورد بی گمان
فراوان سران را سرآرد زمان
-
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
-
اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
-
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی می نشیند شتاب آیدش
-
هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی
-
چو این نامه خوانی هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
-
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
-
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
-
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن
-
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
-
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست
-
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
-
فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم
-
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
-
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
-
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
-
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامه شهریار
-
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
-
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
-
چو برخواند آن نامه شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار
-
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
-
بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
-
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
-
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
-
برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگ آور و لشکری
-
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
بره بر نکرد ایچ گونه درنگ
-
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
-
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
-
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
-
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
-
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
-
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
-
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
-
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
-
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت بجز رامش و بزمگاه
-
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
-
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
-
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
-
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
-
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
-
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
-
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند
-
-
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
-
ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را
-
بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
-
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
-
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
-
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
-
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
-
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم
-
ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
-
بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه
-
بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم
-
پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه
-
ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد
-
که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه
-
بفرمود تا پیش اوی آورند
گشاده دل و تازه روی آورند
-
سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی
-
چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش
-
برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت
-
چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
-
شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ
-
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ
-
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
-
مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند
-
کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه
-
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
-
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
-
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز توران زمین بگذرید
-
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
-
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ
-
یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
-
بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد
-
فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
-
سر بدره ها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
-
کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند
-
-
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
-
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه
-
ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای
-
هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
-
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست
-
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
-
سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
-
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
-
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
-
فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
-
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
-
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه
-
یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت
-
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست
-
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
-
درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
-
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست
-
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز
-
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
-
ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
-
بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
-
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
-
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
-
یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو
-
ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشن وران
-
چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
قسمت سوم گفتار اندر داستان فرود سیاوش
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-سوم-گفتار-اندر-داستان-فرود-سیاوش
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(163500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(163500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(163500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(163500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
-
-
-
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
نوروز
- نوروز
- روز نو، روز تازه. روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند