-
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
-
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان
-
بسی برنیامد برین روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار
-
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه
-
از ایرانیان هرک بد نامجوی
پیاده برفتند بی رنگ و بوی
-
همه جامه هاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
-
ز بهر ستودانش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند
-
ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه
-
برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
-
نهادند زیراندرش تخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج
-
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
-
کسی نیز کاوس کی را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید
-
چنینست رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانه مرنج
-
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
-
اگر شاه باشی وگر زردهشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
-
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
زمین بستر و گور پیراهنست
-
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
-
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج
-
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرین کلاه
-
بشاهی برو آفرین خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند
-
یکی سور بد در جهان سربسر
چو بر تخت بنشست پیروزگر
-
برین گونه تا سالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست
-
پراندیشه شد مایه ور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه
-
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و توران و روم
-
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
-
سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
-
جهان از بداندیش بی بیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد
-
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم
-
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی
-
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم
-
بیک سو چو کاوس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا
-
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب
-
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
بروشن روان اندر آرم هراس
-
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم بکژی و راه بدی
-
ازان پس بران تیرگی بگذرم
بخاک اندر آید سر و افسرم
-
بگیتی بماند ز من نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
-
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد بخاک اندرون استخوان
-
هنر کم شود ناسپاسی بجای
روان تیره گردد بدیگر سرای
-
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندر آورده بخت مرا
-
ز من نام ماند بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار
-
من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی بخوبی بیاراستم
-
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
-
بآباد و ویران درختی نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
-
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
-
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
-
کنون آن به آید که من راه جوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
-
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستنده کردگار جهان
-
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
-
نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
-
رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان
-
کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
-
بسالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه
-
ورا بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن
-
ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان
-
ز بهر پرستش سر وتن بشست
بشمع خرد راه یزدان بجست
-
بپوشید پس جامه نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
-
بیامد خرامان بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
-
همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرنده آتش از تیره خاک
-
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشه نیک و بد ده مرا
-
ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم
-
بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا
-
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره دیو آموزگار
-
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
-
چو بر من بپوشد در راستی
بنیرو شود کژی و کاستی
-
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
-
نگه دار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان
-
شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود
-
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان
-
بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت
-
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه
-
ازان نامداران روز نبرد
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
-
چو بر تخت شد نامور شهریار
بیامد بدرگاه سالار بار
-
بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را ز درگاه بگذاشتند
-
برفتند با دست کرده بکش
بزرگان پیل افکن شیرفش
-
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
-
چو دیدند بردند پیشش نماز
ازان پس همه برگشادند راز
-
که شاها دلیرا گوا داورا
جهاندار و بر مهتران مهترا
-
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
-
فرازنده نیزه و تیغ و اسب
فروزنده فرخ آذرگشسب
-
نترسی ز رنج و ننازی بگنج
بگیتی ز گنجت فزونست رنج
-
همه پهلوانان ترا بنده ایم
سراسر بدیدار تو زنده ایم
-
همه دشمنان را سپردی بخاک
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
-
بهر کشوری لشکر و گنج تست
بجایی که پی برنهی رنج تست
-
ندانیم کاندیشه شهریار
چرا تیره شد اندرین روزگار
-
ترا زین جهان روز برخوردنست
نه هنگام تیمار و پژمردنست
-
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
از آزار او نیست ما را گناه
-
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
-
وگر دشمنی دارد اندر نهان
بگوید بما شهریار جهان
-
همه تاجداران که بودند شاه
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
-
که گر سر ستانند و گر سر دهند
چو ترگ دلیران بسر برنهند
-
نهانی که دارد بگوید بما
همان چاره آن بجوید ز ما
-
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار
-
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
نشد نیز جایی پراکنده گنج
-
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه
-
ز دشمن چو کین پدر خواستم
بداد وبدین گیتی آراستم
-
بگیتی پی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند
-
شما تیغها در نیام آورید
می سرخ و سیمینه جام آورید
-
بجای چرنگ کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ
-
بیک هفته من پیش یزدان بپای
ببودم به اندیشه و پاک رای
-
یکی آرزو دارم اندر نهان
همی خواهم از کردگار جهان
-
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
بپاسخ مرا روز فرخ نهید
-
شما پیش یزدان نیایش کنید
برین کام و شادی ستایش کنید
-
که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
-
ازان پس بمن شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید
-
بدانید کین چرخ ناپایدار
نداند همی کهتر از شهریار
-
همی بدرود پیر و برنا بهم
ازو داد بینیم و زو هم ستم
-
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه
-
بسالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشین پس پرده بارگاه
-
کسی را مده بار در پیش من
ز بیگانه و مردم خویش من
-
بیامد بجای پرستش بشب
بدادار دارنده بگشاد لب
-
همی گفت ای برتر از برتری
فزاینده پاکی و مهتری
-
تو باشی بمینو مرا رهنمای
مگر بگذرم زین سپنجی سرای
-
نکردی دلم هیچ نایافته
روان جای روشن دلان تافته
-
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
-
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
-
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
-
ز کردار شاهان برتر منش
ز یزدان پرستان وز بدکنش
-
همه داستانها زدند از مهان
بزرگان و فرزانگان جهان
-
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
همیشه پرستنده تاج و تخت
-
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
-
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار
-
بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی بکابلستان
-
بزابل برستم بگویی که شاه
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
-
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست
-
بسی پوزش و خواهش آراستیم
همی زان سخن کام او خواستیم
-
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
-
بترسیم کو هیچو کاوس شاه
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
-
شما پهلوانید و داناترید
بهر بودنی بر تواناترید
-
کنون هرک اوهست پاکیزه رای
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
-
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکریان زابلستان
-
بیارید زین در یکی انجمن
بایران خرامید با خویشتن
-
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
-
فگندیم هرگونه رایی ز بن
ز دستان گشاید همی این سخن
-
سخنهای گودرز بشنید گیو
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
-
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت
-
چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
-
غمی گشت پس نامور زال گفت
که گشتیم با رنج بسیار جفت
-
برستم چنین گفت کز بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
-
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما براه
-
شدند انجمن موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
-
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل به ایران نهادند روی
-
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز
-
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار
-
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان
-
فراوان ببودند پیشش بپای
بزرگان با دانش و رهنمای
-
جهاندار چون دید بنداختشان
برسم کیان پایگه ساختشان
-
ازان نامداران خسروپرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست
-
گشادند لب کی سپهر روان
جهاندار باداد و روشن روان
-
توانایی و فر شاهی تراست
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
-
همه بودنیها بروشن روان
بدانی بکردار و دانش جوان
-
همه بندگانیم در پیش شاه
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
-
ارغم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم
-
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
-
وگر چاره این برآید بگنج
نبیند ز گنج درم نیز رنج
-
همه پاسبانان گنج توایم
پر از درد گریان ز رنج توایم
-
چنین داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نیم بی نیاز
-
ولیکن ندارم همی دل برنج
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
-
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید
-
یکی آرزو خواست روشن دلم
همی دل آن آرزو نگسلم
-
بدان آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید
-
چه یابم بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش
-
شما بازگردید پیروز و شاد
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
-
همه پهلوانان آزادمرد
برو خواندند آفرینی بدرد
-
چو ایشان برفتند پیروز شاه
بفرمود تا پرده بارگاه
-
فروهشت و بنشست گریان بدرد
همی بود پیچان و رخ لاژورد
-
جهاندار شد پیش برتر خدای
همی خواست تا باشدش رهنمای
-
همی گفت کای کردگار سپهر
فروزنده نیکی و داد و مهر
-
ازین شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست
-
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
نشستن مرا جای ده در بهشت
-
چنین پنج هفته خروشان بپای
همی بود بر پیش گیهان خدای
-
شب تیره از رنج نغنود شاه
بدانگه که برزد سر از برج ماه
-
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
-
چنان دید در خواب کو را بگوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
-
که ای شاه نیک اختر و نیک بخت
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
-
اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
-
بهمسیایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در مپای
-
چو بخشی بارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
-
توانگر شوی گر تو درویش را
کنی شادمان مردم خویش را
-
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
که یابد رها زین دم اژدها
-
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پی گنج برد
-
چو بخشی بارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
-
سر تخت را پادشاهی گزین
که ایمن بود مور ازو بر زمین
-
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ
-
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب
-
همی بود گریان و رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
-
همی گفت گر تیز بشتافتم
ز یزدان همه کام دل یافتم
-
بیامد بر تخت شاهی نشست
یکی جامه نابسوده بدست
-
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
جهاندار بی یاره و گرز و تاج
-
سر هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بی کام دل پر ز غم
-
چو ایرانیان آگهی یافتند
همه داغ دل پیش بشتافتند
-
چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر
-
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
پذیره شدن را بیاراست اسب
-
همان طوس با کاویانی درفش
همه نامداران زرینه کفش
-
چو گودرز پیش تهمتن رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
-
سپاهی همی رفت رخساره زرد
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
-
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرد راه
-
همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کس
-
ازین هفته تا آن در بارگاه
گشایند و پوییم و یابیم راه
-
جز آنست کیخسرو ای پهلوان
که دیدی تو شاداب و روشن روان
-
شده کوژ بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی
-
ندانم چه چشم بد آمد بروی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
-
مگر تیره شد بخت ایرانیان
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
-
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
-
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود
-
شما دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم
-
بکوشیم و بسیار پندش دهیم
بپند اختر سودمندش دهیم
-
وزان پس هرآنکس که آمد براه
برفتند پویان سوی بارگاه
-
هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازه شان شاد بگذاشتند
-
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
-
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
هرآنکس که رفتند گردان بهم
-
شهنشاه چون روی ایشان بدید
بپرده در آوای رستم شنید
-
پراندیشه از تخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
-
ز دانندگان هرک بد زابلی
ز قنوج وز دنبر و کابلی
-
یکایک بپرسید و بنواختشان
برسم مهی پایگه ساختشان
-
همان نیز ز ایرانیان هرک بود
باندازه شان پایگه برفزود
-
برو آفرین کرد بسیار زال
که شادان بدی تا بود ماه و سال
-
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ازان نامداران که داریم یاد
-
همان زو طهماسب و کاوس کی
بزرگان و شاهان فرخنده پی
-
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود
-
ندیدم کسی را بدین بخردی
بدین برز و این فره ایزدی
-
بپیروزی و مردی و مهر و رای
که شاهیت بادا همیشه بجای
-
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
-
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم
-
ستاره شناسان و کنداوران
ز هر کشوری آنک دیدم سران
-
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای
-
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
-
از ایران کس آمد که پیروز شاه
بفرمود تا پرده بارگاه
-
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهره شهریار
-
من از درد ایرانیان چو عقاب
همی تاختم همچو کشتی بر آب
-
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
ز چیزی که دارد همی در نهان
-
به سه چیز هر کار نیکو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود
-
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد
-
چهارم بیزدان ستایش کنیم
شب و روز او را نیایش کنیم
-
که اویست فریادرس بنده را
همو بازدارد گراینده را
-
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگر چند چیز ارجمند است نیز
-
بدان تا روان تو روشن کند
خرد پیش مغز تو جوشن کند
-
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افگند بن
-
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
همه رای و گفتارهای تو نغز
-
ز گاه منوچهر تا این زمان
نه ای جز بی آزار و نیکی گمان
-
همان نامور رستم پیلتن
ستون کیان نازش انجمن
-
سیاوش را پروراننده اوست
بدو نیکویها رساننده اوست
-
سپاهی که دیدند گوپال او
سر ترگ و برز و فر و یال او
-
بسی جنگ ناکرده بگریختند
همه دشت تیر و کمان ریختند
-
بپیش نیاکان من کینه خواه
چو دستور فرخ نماینده راه
-
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد
-
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
ترا این ستایش نکوهش کنم
-
دگر هرچ پرسیدی از کار من
ز نادادن بار و آزار من
-
بیزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همه خوار بگذاشتم
-
کنون پنج هفتست تا من بپای
همی خواهم از داور رهنمای
-
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند تیرگاه مرا
-
برد مر مرا زین سپنجی سرای
بود در همه نیکوی رهنمای
-
نماند کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین یپیچد سرم
-
کنون یافتم هرچ جستم ز کام
بباید پسیچید کآمد خرام
-
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش
-
که برساز کآمد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت
-
کنون بارگاه من آمد بسر
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
-
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه
-
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید
-
بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست
-
که تا من ببستم کمر بر میان
پرستنده ام پیش تخت کیان
-
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
چو او گفت ما را نباید نهفت
-
نباید بدین بود همداستان
که او هیچ راند چنین داستان
-
مگر دیو با او هم آواز گشت
که از راه یزدان سرش بازگشت
-
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست
-
بگویم بدو من همه راستی
گر آید بجان اندرون کاستی
-
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان
-
همه با توایم آنچ گویی بشاه
مبادا که او گم کند رسم و راه
-
شنید این سخن زال برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
-
ز پیر جهاندیده بشنو سخن
چو کژ آورد رای پاسخ مکن
-
که گفتار تلخست با راستی
ببندد بتلخی در کاستی
-
نشاید که آزار گیری ز من
برین راستی پیش این انجمن
-
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
-
ز یک سو نبیره رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی بخواب
-
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
-
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر
-
همی خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد
-
بدان بر بسی پندها دادمش
همین تلخ گفتار بگشادمش
-
بس پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
-
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک
-
بیامد بیزدان شده ناسپاس
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
-
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زره دار با گرزه گاوسار
-
چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را
-
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
-
گر او را بدی بر تو بر دست یاب
بایران کشیدی رد افراسیاب
-
زن و کودک خرد ایرانیان
ببردی بکین کس نبستی میان
-
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
-
بکشتی کسی را که زو بد هراس
بدادار دارنده بد ناسپاس
-
چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود
-
بایران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدی دل پرآزارتر
-
که تو برنوشتی ره ایزدی
بکژی گذشتی و راه بدی
-
ازین بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان آفرین را پسند
-
گر این باشد این شاه سامان تو
نگردد کسی گرد پیمان تو
-
پشیمانی آید ترا زین سخن
براندیش و فرمان دیوان مکن
-
وگر نیز جویی چنین کار دیو
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
-
بمانی پر از درد و دل پر گناه
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
-
بیزدان پناه و بیزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
-
گر این پند من یک بیک نشنوی
بآهرمن بدکنش بگروی
-
بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
-
خرد باد جان ترا رهنمای
بپاکی بماناد مغزت بجای
-
سخنهای دستان چو آمد ببن
یلان برگشادند یکسر سخن
-
که ما هم برآنیم کین پیر گفت
نباید در راستی را نهفت
-
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید
-
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال
-
اگر سرد گویمت بر انجمن
جهاندار نپسندد این بد ز من
-
دگر آنک رستم شود دردمند
ز درد وی آید بایران گزند
-
دگر آنگ گر بشمری رنج اوی
همانا فزون آید از گنج اوی
-
سپر کرد پیشم تن خویش را
نبد خواب و خوردن بداندیش را
-
همان پاسخت را بخوبی کنیم
دلت را بگفتار تو نشکنیم
-
چنین گفت زان پس بآواز سخت
که ای سرفرازان پیروز بخت
-
سخنهای دستان شنیدم همه
که بیدار بگشاد پیش رمه
-
بدارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو
-
به یزدان گراید همی جان من
که آن دیدم از رنج درمان من
-
بدید آن جهان را دل روشنم
خرد شد ز بدهای او جوشنم
-
بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن
-
نخست آنک گفتی ز توران نژاد
خردمند و بیدار هرگز نزاد
-
جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان راد و باهش منم
-
نبیره جهاندار کاوس کی
دل افروز و با دانش و نیک پی
-
بمادر هم از تخم افراسیاب
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
-
نبیره فریدون و پور پشنگ
ازین گوهران چنین نیست ننگ
-
که شیران ایران بدریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب
-
دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت
-
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش
-
کنون من چو کین پدر خواستم
جهان را بپیروزی آراستم
-
بکشتم کسی را کزو بود کین
وزو جور و بیداد بد بر زمین
-
بگیتی مرا نیز کاری نماند
ز بدگوهران یادگاری نماند
-
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شادی و از دولت دیریاز
-
چو کاوس و جمشید باشم براه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
-
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
-
بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
-
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ
-
ازان بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسپ افگنی از در کارزار
-
که تنها بر او بجنگ آمدی
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
-
کسی را کجا فر یزدان نبود
وگر اختر نیک خندان نبود
-
همه خاک بودی بجنگ پشنگ
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
-
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی بآفرین برگشادم دو لب
-
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا زین غم تیره خاک
-
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
-
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گویی که بنهاد دام
-
بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشته بی مایه و دل تباه
-
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی
-
چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
-
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
-
ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاک فرزانه ایزدی
-
سزد گر ببخشی گناه مرا
اگر دیو گم کرد راه مرا
-
مرا سالیان شد فزون از شمار
کمر بسته ام پیش هر شهریار
قسمت هشتم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-هشتم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند