-
برآورد پوشیده راز از نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت
-
جهاندار گشت از جهان ناامید
بکند آن چو کافور موی سپید
-
بسر بر پراگند ریگ روان
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
-
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
بر و جامه و دل همه بردرید
-
چنین گفت با مویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
-
مرا اندرین سوگ یاری کنید
همه تن بتن سوگواری کنید
-
نه بیند سر تیغ ما را نیام
نه هرگز بوم زین سپس شادکام
-
ز مردم شمر ار ز دام و دده
دلی کو نباشد بدرد آژده
-
مبادا بدان دیده در آب و شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم
-
ازان ماه دیدار جنگی سوار
ازان سروبن بر لب جویبار
-
همی ریخت از دیده خونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک
-
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار
-
که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد
-
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ
شب و روز بر درد و کین پشنگ
-
سپه را همه دل خروشان کنیم
باوردگه بر سر افشان کنیم
-
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز
کنون کینه بر کین بیفزود نیز
-
سپه دل شکسته شد از بهر شاه
خروشان و جوشان همه رزمگاه
-
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
-
تبیره برآمد ز هر دو سرای
همان ناله بوق باکرنای
-
ز گردان شمشیرزن سی هزار
بیاورد جهن از در کارزار
-
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان
بفرمود تا قارن کاویان
-
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ازو گشت جهن دلاور ستوه
-
سوی راست گستهم نوذر چو گرد
بیامد دمان با درفش نبرد
-
جهان شد ز گرد سواران بنفش
زمین پرسپاه و هوا پر درفش
-
بجنبید خسرو ز قلب سپاه
هم افراسیاب اندران رزمگاه
-
بپیوست جنگی کزان سان نشان
ندادند گردان گردنکشان
-
بکشتند چندان ز توران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه
-
چنین بود تا آسمان تیره گشت
همان چشم جنگاوران خیره گشت
-
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلیر اندر آمد شکن
-
چو بر دامن کوه بنشست ماه
یلان بازگشتند ز آوردگاه
-
از ایرانیان شاد شد شهریار
که چیره شدند اندران کارزار
-
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند
-
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور
-
سپاه دو لشکر کشیدند صف
همه جنگ را بر لب آورده کف
-
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیک خواه
-
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود
-
بمالید رخ را بران تیره خاک
چنین گفت کای داور داد و پاک
-
تو دانی کزو من ستم دیده ام
بسی روز بد را پسندیده ام
-
مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشی ستم دیده را رهنمون
-
وزان جایگه با دلی پر ز غم
پر از کین سر از تخمه زادشم
-
بیامد خروشان بقلب سپاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
-
خروش آمد و ناله گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
-
وزان روی لشکر بکردار کوه
برفتند جوشان گروها گروه
-
سپاهی به کردار دریای آب
بقلب اندرون جهن و افراسیاب
-
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
تو گفتی که دارد در و دشت پای
-
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
ز پیکان الماس و پر عقاب
-
ز بس ناله بوق و گرد سپاه
ز بانگ سواران در آن رزمگاه
-
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ
-
زمین پرزجوش و هوا پر خروش
هژبر ژیان را بدرید گوش
-
جهان سر بسر گفتی از آهنست
وگر آسمان بر زمین دشمنست
-
بهر جای بر توده چون کوه کوه
ز گردان و ایران و توران گروه
-
همه ریگ ارمان سر و دست و پای
زمین را همی دل برآمد ز جای
-
همه بوم شد زیر نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون
-
وزان پس دلیران افراسیاب
برفتند بر سان کشتی بر آب
-
بصندوق پیلان نهادند روی تیر
کجا ناوک انداز بود اندروی
-
حصاری بد از پیل پیش سپاه
برآورده بر قلب و بر بسته راه
-
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
-
برفتند گردان نیزه وران
هم از قلب لشکر سپاهی گران
-
نگه کرد افراسیاب از دو میل
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل
-
همه ژنده پیلان و لشکر براند
جهان تیره شد روشنایی نماند
-
خروشید کای نامداران جنگ
چه دارید بر خویش تن جای تنگ
-
ممانید بر پیش صندوق و پیل
سپاهست بیکار بر چند میل
-
سوی میمنه میسره برکشید
ز قلب و ز صندوق برتر کشید
-
بفرمود تا جهن رزم آزمای
رود با تگینال لشکر ز جای
-
برد دو هزار آزموده سوار
همه نیزه دار از در کارزار
-
بر مسیره شیر جنگی طبرد
بشد تیز با نامداران گرد
-
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
-
سوی آوه و سمنکنان کرد روی
که بودند شیران پرخاشجوی
-
بفرمود تا بر سوی میسره
بتابند چون آفتاب از بره
-
برفتند با نامور ده هزار
زره دار با گرزه گاوسار
-
بشماخ سوری بفرمود شاه
که از نامداران ایران سپاه
-
گزین کن ز جنگ آوران ده هزار
سواران گرد از در کارزار
-
میان دو صف تیغها بر کشید
مبینید کس را سر اندر کشید
-
دو لشکر برینسان بر آویختند
چنان شد که گفتی برآمیختند
-
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی
-
چو برخاست گرد از چپ و دست راست
جهاندار خفتان رومی بخواست
-
بیک سو کشیدند صندوق پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
-
بجنبید با رستم از قبلگاه
منوشان خوزان لشکر پناه
-
برآمد خروشیدن بوق و کوس
بیک دست خسرو سپهدار طوس
-
بیاراسته کاویانی درفش
همه پهلوانان زرینه کفش
-
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه لشکر بیاراستند
-
سوی راستش رستم کینه جوی
زواره برادرش بنهاد روی
-
جهاندیده گودرز کشوادگان
بزرگان بسیار و آزادگان
-
ببودند بر دست رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای
-
برآمد ز آوردگاه گیر و دار
ندیدند ز آنگونه کس کارزار
-
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود
-
ز بس کشته بردشت آوردگاه
همی راندند اسب بر کشته گاه
-
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون
-
خروش سواران و اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت
-
دل کوه گفتی بدرد همی
زمین با سواران بپرد هیم
-
سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران
-
درخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خورشید راه گریز
-
بدست منوچر بر میمنه
کهیلا که صد شیر بد یک تنه
-
جرنجاش بر میسره شد تباه
بدست فریبرز کاوس شاه
-
یکی باد و ابری سوی نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز
-
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید خون اندر آوردگاه
-
بپوشید و روی زمین تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
-
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب
-
ز جوش سواران هر کشوری
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری
-
سواران شمشیر زن سی هزار
گزیده سوارن خنجر گزار
-
دگرگونه جوشن دگرگون درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
-
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه
-
سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایگان یک دل و یک تنه
-
سوی میسره همچنین لشکری
پراگنده بر هر سویی مهتری
-
سواران جنگاوران سی هزار
گزیده همه از در کارزار
-
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت
بپیش برادر خرامید تفت
-
برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندر کشید
-
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا را بتیر
-
چو خورشید را پشت باریک شد
ز دیدار شب روز تاریک شد
-
فریبنده گرسیوز پهلوان
بیامد بپیش برادر نوان
-
که اکنون ز گردان که جوید نبد
زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد
-
سپه بازکش چون شب آمد مکوش
که اکنون برآید ز ترکان خروش
-
تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز
-
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش
-
برانگیخت اسب از میان سپاه
بیامد دمان با درفش سیاه
-
از ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت
-
دو شاه دو کشور چنین کینه دار
برفتند با خوار مایه سوار
-
ندیدند گرسیوز و جهن روی
که او پیش خسرو شود رزمجوی
-
عنانش گرفتند و بر تافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند
-
چنو بازگشت استقیلا چو گرد
بیامد که با شاه جوید نبرد
-
دمان شاه ایلا بپیش سپاه
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه
-
نبد کارگر نیزه بر جوشنش
نه ترس آمد اندر دل روشنش
-
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
-
بزد بر میانش بدو نیم کرد
دل برز ایلا پر از بیم کرد
-
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه
بدید آن دل و زور و آن دستگاه
-
بتاریکی اندر گریزان برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
-
سپه چون بدیدند زو دستبرد
بآورد گه بر نماند ایچ گرد
-
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود
کجا پشت خود را بدیشان نمود
-
ز تورانیان او چو آگاه شد
تو گفتی برو روز کوتاه شد
-
چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرمود تا بانگ برداشتند
-
که این شیر مردی ز زنگ شبست
مرا باز گشتن ز تنگ شبست
-
گر ایدونک امروز یکبار باد
ترا جست و شادی ترا در گشاد
-
چو روشن کند روز روی زمین
درفش دلفروز ما را ببین
-
همه روی ایران چو دریا کنیم
ز خورشید تابان ثریا کنیم
-
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز
بلکشر گه خویش رفتند باز
-
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر کوه ساکن بگشت
-
سپهدار ترکان بنه بر نهاد
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
-
طلایه بفرمود تا ده هزار
بود ترک بر گستوان ور سوار
-
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که من چون گذر یابم از رود آب
-
دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و زورق زمان مشمرید
-
شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
-
همه روی کشور به بی راه و راه
سراپرده و خیمه بد بی سپاه
-
سپیده چو از باختر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
-
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه زین کارزار
-
همه دشت خیمه ست و پرده سرای
ز دشمن سواری نبینم بجای
-
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
-
همی گفت کای روشن کردگار
جهاندار و بیدار و پروردگار
-
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
تو کردی دل و چشم بدخواه کور
-
ز گیتی ستمکاره را دور کن
ز بیمش همه ساله رنجور کن
-
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
-
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
-
نیایش کنان پیش او شد سپاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
-
شد این لشکر از خواسته بی نیاز
که از لشکر شاه چین ماند باز
-
همی گفت هر کس که اینت فسوس
که او رفت با لشکر و بوق وکوس
-
شب تیره از دست پرمایگان
بشد نامداران چنین رایگان
-
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که ای نامداران ایران سپاه
-
چو دشمن بود شاه را کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به
-
چو پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
-
ز گیتی ستایش مر او را کنید
شب آید نیایش مر او را کنید
-
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
-
ازین کوشش و پرسشت رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست
-
بباشم بدین رزمگه پنج روز
ششم روز هرمزد گیتی فروز
-
براید برانیم ز ایدر سپاه
که او کین فزایست و ما کینه خواه
-
بدین پنج روز اندرین رزمگاه
همی کشته جستند ز ایران سپاه
-
بشستند ایرانیان را ز گرد
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد
-
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
-
نبشتند نامه بکاوس شاه
چنانچون سزا بود زان رزمگاه
-
سرنامه کرد از نخست آفرین
ستایش سزای جهان آفرین
-
دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزیده بر جان من
-
بزرگیش با کوه پیوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد
-
رسیدم ز ایران بریگ فرب
سه جنگ گران کرده شد در سه شب
-
شمار سواران افراسیاب
بیند خردمند هرگز بخواب
-
بریده چو سیصد سرنامدار
فرستادم اینک بر شهریار
-
برادر بد و خویش و پیوند اوی
گرامی بزرگان و فرزند اوی
-
وزان نامداران بسته دویست
که صد شیر با جنگ هر یک یکیست
-
همه رزم بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود
-
برفت او و ما از پس اندر دمان
کشیدیم تا بر چه گرد زمان
-
برین رزمگاه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت
-
نهادند بر نامه مهری ز مشک
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک
-
چو زان رود جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذشت آب
-
بپیش سپاه قراخان رسید
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
-
سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران کس که از تخمه او بزیست
-
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
-
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر
همی خون چکاند ز چشم هژبر
-
همی بودش اندر بخارا درنگ
همی خواست کایند شیران به جنگ
-
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند
-
چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن
-
زبان بر گشادند بر شهریار
چو بیچاره شدشان دل از کار زار
-
که از لشکر ما بزرگان که بود
گذشتند و زیشان دل ما شخود
-
همانا که از صد نماندست بیست
بران رفتگان بر بباید گریست
-
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
گسستیم چندی ز پیوند خویش
-
بدان روی جیحون یکی رزمگاه
بکردیم زان پس که فرمود شاه
-
ز بی دانشی آنچ آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی
-
گر ایدونک روشن بود رای شاه
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه
-
چو کیخسرو آید بکین خواستن
بباید تو را لشکر آراستن
-
چو شانه اندرین کار فرمان برد
ز گلزریون نیز هم بگذرد
-
بباشد بآرام ببهشت گنگ
که هم جای جنگست و جای درنگ
-
برین بر نهادند یکسر سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن
-
برفتند یکسر بگلزریون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
-
بگلزریون شاه توران سه روز
ببود و براسود با باز و یوز
-
برفتند زان جایگه سوی گنگ
بجایی نبودش فراوان درنگ
-
یکی جای بود آن بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زر خشت
-
بدان جایگه شاد و خندان بخفت
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت
-
سپه خواند از هر سوی بی کران
برگان گردنکش و مهتران
-
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسیاب
-
همی بود تا بر چه گردد جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
-
چو کیخسرو آمد برین روی آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
-
سپه چون گذر کرد زان سوی رود
فرستاد زان پس به هر کس درود
-
کزین آمدن کس مدارید باک
بخواهید ما را ز یزدان
-
گرانمایه گنجی بدرویش داد
کسی را کزو شاد بد بیش داد
-
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد
یکی نو جهان دید رسته ز چغد
-
ببخشید گنجی بران شهر نیز
همی خواست کآباد گردد بچیز
-
بر منزلی زینهاری سوار
همی آمدندی بر شهریار
-
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
-
که آمد بنزدیک او گلگله
ابا لشکری چون هژبر یله
-
که از تخم تورست پرکین و درد
بجوید همی روزگار نبرد
-
فرستاد بهری ز گردان بچاج
که جوید همی تخت ترکان و تاج
-
سپاهی بسوی بیابان سترگ
فرستاد سالار ایشان طورگ
-
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه
که بر نامداران ببندند راه
-
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت
خرد را باندیشه سالار داشت
-
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد بفرمود تا خیل خیل
-
بیایند و بر پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند
-
برفتند و سالارشان گستهم
که در جنگ شیران نبودی دژم
-
همان گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز
-
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان بدست
-
بسغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه
-
سپه را درم داد و آسوده کرد
همی جست هنگام روز نبرد
-
هر آن کس که بود از در کارزار
بدانست نیرنگ و بند حصار
-
بیاورد و با خویشتن یار کرد
سر بدکنش پر ز تیمار کرد
-
وزان جایگه گردن افراخته
کمر بسته و جنگ را ساخته
-
ز سغد کشانی سپه بر گرفت
جهانی درو مانده اندر شگفت
-
خبر شد به ترکان که آمد سپاه
جهانجوی کیخسرو کینه خواه
-
همه سوی دژها نهادند روی
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی
-
بلشکر چنین گفت پس شهریار
که امروز به گونه شد کارزار
-
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند
-
مسازید جنگ و مریزید خون
مباشید کس را ببد رهنمون
-
وگر جنگ جوید کسی با سپاه
دل کینه دارش نیاید براه
-
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن
-
بره بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ
-
خروشی بر آمد ز پیش سپاه
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه
-
سواران بدژها نهادند روی
جهان شد پر از غلغل و گفتگوی
-
هر آنکس که فرمان بجا آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید
-
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
سرانشان بریدند یکسر سپاه
-
ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لب تشنه نگذاشتندی بر آب
-
وگر باز ماندی کسی زین سپاه
تن بی سرش یافتندی براه
-
دلیران بدژها نهادند روی
بهر دژ که بودی یکی جنگجوی
-
شدی باره دژ هم آنگاه پست
نماندی در و بام وجای نشست
-
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی به جای
-
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
-
چو آورد لشکر بگلزریون
بهر سو بگردید با رهنمون
-
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
-
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان از در مردم نیک بخت
-
طلایه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدی در نهان
-
سراپرده شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان
-
جهاندار بر تخت زرین نشست
خود و نامداران خسروپرست
-
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
-
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده روز و بهنگام خواب
-
همی گفت با هرک بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان
-
که اکنون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندرون چون توان آرمید
-
همه بر گشادند گویا زبان
که اکنون که نزدیک شد بد گمان
-
جز از جنگ چیزی نبینیم راه
زبونی نه خوبست چندین سپاه
-
بگفتند وز پیش برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
-
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
-
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ
-
چو آمد بنزدیک گلزریون
زمین شد بسان که بیستون
-
همی لشکر آمد سه روز و سه شب
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب
-
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
فزون گشت مردم ز مور و ملخ
-
چهارم سپه برکشیدند صف
ز دریا برآمد بخورشید تف
-
بقلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان
-
سوی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
-
وزین روی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کوه پشت سپاه
-
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
منوشان خوزان و پیروز و داد
-
چو گرگین میلاد و رهام شیر
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
-
فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی هه یک دل و یک تنه
-
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ هر جنگیی پای داشت
-
بپشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود
-
زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خون لعل
-
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست
-
زمین گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی شد ز آوای کوس
-
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
-
همه دشت مغز و سر و پای بود
همانا مگر بر زمین جای بود
-
همی نعل اسبان سرکشته خست
همه دشت بی تن سر و پای و دست
-
خردمند مردم بیکسو شدند
دو لشکر برین کار خستو شدند
-
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین
-
نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای
-
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن رادرود
-
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
-
بیامد بیکسو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه
-
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا
-
ار نیستم من ستم یافته
چو آهن بکوره درون تافته
-
نخواهم که پیروز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
-
بگفت این و بر خاک مالید روی
جهان پر شد ازناله زار اوی
-
همانگه برآمد یکی باد سخت
که بشکست شاداب شاخ درخت
-
همی خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه
-
کسی کو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی
-
بریدی بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ریگش نبودی کفن
-
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد
-
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپوشید تا کس نیاید بجنگ
-
سپه باز چیدند شاهان ز دشت
چو روی زمین ز آسمان تیره گشت
-
همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بود با جوشن و درع و خود
-
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه بیامد ز هر پهلوی
-
همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمه آفتاب
-
بر آید رخ کوه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند
-
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای
-
شب تیره چون روی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
-
که شاه جهان جاودان زنده باد
مه ما بازگشتیم پیروز و شاد
-
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
-
ازیشان سواری طلایه نبود
کی را ز اندیشه مایه نبود
-
چو بیدار گشتند زیشان سران
کشیدیم شمشیر و گرز گران
-
چو شب روز شد جز قراخان نماند
ز مردان ایشان فراوان نماند
-
همه دشت زیشان سرون و سرست
زمین بستر و خاکشان چادر است
-
بمژده ز رستم هم اندر زمان
هیونی بیامد سپیده دمان
-
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم
-
شب و روز رستم یکی داشتی
چو تنها شدی راه بگذاشتی
-
بدیشان رسیدیم هنگام روز
چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز
-
تهمتن کمان را بزه برنهاد
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
-
نخستین که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پیکان رستم بخست
-
بتوران زمین شد کنون کنیه خواه
همانا که آگاهی آمد بشاه
-
بشادی به لشکر بر آمد خروش
سپهدار ترکان همی داشت گوش
-
هر آنکس که بودند خسروپرست
بشادی و رامش گشادند دست
-
سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب
-
که از لشکر ما قراخان برست
رسیدست نزدیک ما مردشست
-
سپاهی بتوران نهادند روی
کزیشان شود ناپدید آب جوی
-
چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندر آمد بکار
-
چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما
-
کنونش گمان آنک ما نشنویم
چنین کار در جنگ کیخسرویم
-
چو آتش بریشان شبیخون کنیم
زخون روی کشور چو جیحون کنیم
-
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
نبیند مگر بام و دیوار و شهر
-
سراسر همه لشکر این دید رای
همان مرد فرزانه و رهنمای
-
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند
چو آتش ازان دشت لشکر براند
-
همانگه طلایه بیامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت
-
همه دشت خرگاه و خیمست و بس
ازیشان بخیمه درون نیست کس
-
بدانست خسرو که سالار چین
چرا رفت بیگاه زان دشت کین
-
ز گستهم و رستم خبر یافتست
بدان آگهی نیز بشتافتست
-
نوندی برافگند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان
-
که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
-
سپه را بیارای و بیدار باش
برو خویشتن زو نگهدار باش
-
نوند جهاندیده شایسته بود
بدان راه بی راه بایسته بود
-
همی رفت چون پیش رستم رسید
گو شیردل را میان بسته دید
-
سپه گرزها بر نهاده بدوش
یکایک نهاده بآواز گوش
-
برستم بگفت آنچ پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود
-
وزین روی کیخسرو کینه جوی
نشسته بآرام بی گفت و گوی
-
همی کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خیمه و تاج و گاه
-
از ایرانیان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خون و گلشان بنشست
-
برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خون نبرد
قسمت سوم جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-سوم-جنگ-بزرگ-کیخسرو-با-افراسیاب
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(172500 تومان)
آموی
- آموی
- نام دشتی وسیع و ریگی در ماوراءالنهر در ساحل رودخانهی جیحون
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند