-
نگه کرد گرسیوز نامدار
سواران ترکان گزیده هزار
-
خنیده سپاه اندرآورد گرد
بشد شادمان تا سیاووش گرد
-
سیاوش چو بشنید بسپرد راه
پذیره شدش تازیان با سپاه
-
گرفتند مر یکدگر را کنار
سیاوش بپرسید از شهریار
-
به ایوان کشیدند زان جایگاه
سیاوش بیاراست جای سپاه
-
دگر روز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
-
سیاوش بدان خلعت شهریار
نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
-
نشست از بر باره گام زن
سواران ایران شدند انجمن
-
همه شهر و برزن یکایک بدوی
نمود و سوی کاخ بنهاد روی
-
-
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
-
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد به مانند شاه
-
ورا نام کردند فرخ فرود
به تیره شب آمد چو پیران شنود
-
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
-
همان مادر کودک ارجمند
جریره سر بانوان بلند
-
بفرمود یکسر به فرمانبران
زدن دست آن خرد بر زعفران
-
نهادند بر پشت این نامه بر
که پیش سیاووش خودکامه بر
-
بگویش که هر چند من سالخورد
بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
-
سیاوش بدو گفت گاه مهی
ازین تخمه هرگز مبادا تهی
-
فرستاده را داد چندان درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم
-
به کاخ فرنگیس رفتند شاد
بدید آن بزرگی فرخ نژاد
-
پرستار چندی به زرین کلاه
فرنگیس با تاج در پیش گاه
-
فرود آمد از تخت و بردش نثار
بپرسیدش از شهر و ز شهریار
-
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش
دگرگونه تر شد به آیین و هوش
-
به دل گفت سالی چنین بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد
-
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
-
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد
-
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه سال شادان دل از گنج خویش
-
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیک بخت
-
نوازنده رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار
-
ز نالیدن چنگ و رود و سرود
به شادی همی داد دل را درود
-
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هرجای بنمود چهر از فراز
-
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت
به بازی همی گرد میدان بگشت
-
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی
سپهبد پس گوی بنهاد روی
-
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
هم آورد او خاک میدان گرفت
-
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
-
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند
-
دو مهتر نشستند بر تخت زر
بدان تا کرا برفروزد هنر
-
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
هنرمند وز خسروان یادگار
-
هنر بر گهر نیز کرده گذر
سزد گر نمایی به ترکان هنر
-
به نوک سنان و به تیر و کمان
زمین آورد تیرگی یک زمان
-
به بر زد سیاوش بدان کار دست
به زین اندر آمد ز تخت نشست
-
زره را به هم بر ببستند پنج
که از یک زره تن رسیدی به رنج
-
نهادند بر خط آوردگاه
نظاره برو بر ز هر سو سپاه
-
سیاوش یکی نیزه شاهوار
کجا داشتی از پدر یادگار
-
که در جنگ مازندران داشتی
به نخچیر بر شیر بگذاشتی
-
بآوردگه رفت نیزه بدست
عنان را بپیچید چون پیل مست
-
بزد نیزه و برگرفت آن زره
زره را نماند ایچ بند و گره
-
از آورد نیزه برآورد راست
زره را بینداخت زان سو که خواست
-
سواران گرسیوز دام ساز
برفتند با نیزهای دراز
-
فراوان بگشتند گرد زره
ز میدان نه بر شد زره یک گره
-
سیاوش سپر خواست گیلی چهار
دو چوبین و دو ز آهن آبدار
-
کمان خواست با تیرهای خدنگ
شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
-
یکی در کمان راند و بفشارد ران
نظاره به گردش سپاهی گران
-
بران چار چوبین و ز آهن سپر
گذر کرد پیکان آن نامور
-
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر
برو آفرین کرد برنا و پیر
-
ازان ده یکی بی گذاره نماند
برو هر کسی نام یزدان بخواند
-
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار
-
بیا تا من و تو بآوردگاه
بتازیم هر دو به پیش سپاه
-
بگیریم هردو دوال کمر
به کردار جنگی دو پرخاشخر
-
ز ترکان مرا نیست همتاکسی
چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
-
بمیدان کسی نیست همتای تو
هم آورد تو گر ببالای تو
-
گر ایدونک بردارم از پشت زین
ترا ناگهان برزنم بر زمین
-
چنان دان که از تو دلاورترم
باسپ و بمردی ز تو برترم
-
و گر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجایی که جویند کین
-
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی
که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
-
همان اسپ تو شاه اسپ منست
کلاه تو آذر گشسپ منست
-
جز از خود ز ترکان یکی برگزین
که با من بگردد نه بر راه کین
-
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ز بازی نشانی نیاید بروی
-
سیاوش بدو گفت کین رای نیست
نبرد برادر کنی جای نیست
-
نبرد دو تن جنگ و میدان بود
پر از خشم دل چهره خندان بود
-
ز گیتی برادر توی شاه را
همی زیر نعل آوری ماه را
-
کنم هرچ گویی به فرمان تو
برین نشکنم رای و پیمان تو
-
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان
برین تیزتگ بارگی برنشان
-
گر ایدونک رایت نبرد منست
سر سرکشان زیر گرد منست
-
بخندید گرسیوز نامجوی
همانا خوش آمدش گفتار اوی
-
به یاران چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان
-
یکی با سیاوش نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
-
نیوشنده بودند لب با گره
به پاسخ بیامد گروی زره
-
منم گفت شایسته کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد
-
سیاوش ز گفت گروی زره
برو کرد پرچین رخان پرگره
-
بدو گفت گرسیوز ای نامدار
ز ترکان لشکر ورا نیست یار
-
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت
نبرد دلیران مرا خوار گشت
-
ازیشان دو یل باید آراسته
به میدان نبرد مرا خواسته
-
یکی نامور بود نامش دمور
که همتا نبودش به ترکان به زور
-
بیامد بران کار بسته میان
به نزد جهانجوی شاه کیان
-
سیاوش بآورد بنهاد روی
برفتند پیچان دمور و گروی
-
ببند میان گروی زره
فرو برد چنگال و برزد گره
-
ز زین برگرفتش به میدان فگند
نیازش نیامد به گرز و کمند
-
وزان پس بپیچید سوی دمور
گرفت آن بر و گردن او به زور
-
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که لشکر بدو ماند اندر شگفت
-
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
که گفتی ندارد کسی زیرکش
-
فرود آمد از باره بگشاد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست
-
برآشفت گرسیوز از کار اوی
پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
-
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
-
نشستند یک هفته با نای و رود
می و ناز و رامشگران و سرود
-
به هشتم به رفتن گرفتند ساز
بزرگان و گرسیوز سرفراز
-
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش و نیکخواه
-
ازان پس مراو را بسی هدیه داد
برفتند زان شهر آباد شاد
-
به رهشان سخن رفت یک با دگر
ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
-
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که مارا ز ایران بد آمد بروی
-
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند
که از ننگ ما را به خوی در نشاند
-
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی
-
چنین زار و بیکار گشتند و خوار
به چنگال ناپاک تن یک سوار
-
سرانجام ازین بگذراند سخن
نه سر بینم این کار او را نه بن
-
چنین تا به درگاه افراسیاب
نرفت اندران جوی جز تیره آب
-
چو نزدیک سالار توران سپاه
رسیدند و هرگونه پرسید شاه
-
فراوان سخن گفت و نامه بداد
بخواند و بخندید و زو گشت شاد
-
نگه کرد گرسیوز کینه دار
بدان تازه رخساره شهریار
-
همی رفت یکدل پر از کین و درد
بدانگه که خورشید شد لاژورد
-
همه شب بپیچید تا روز پاک
چو شب جامه قیرگون کرد چاک
-
سر مرد کین اندرآمد ز خواب
بیامد به نزدیک افراسیاب
-
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و جستند هرگونه رای
-
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
سیاوش جزان دارد آیین و کار
-
فرستاده آمد ز کاووس شاه
نهانی بنزدیک او چند گاه
-
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
-
برو انجمن شد فراوان سپاه
بپیچید ازو یک زمان جان شاه
-
اگر تور را دل نگشتی دژم
ز گیتی به ایرج نکردی ستم
-
دو کشور یکی آتش و دیگر آب
بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
-
تو خواهی کشان خیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری
-
اگر کردمی بر تو این بد نهان
مرا زشت نامی بدی در جهان
-
دل شاه زان کار شد دردمند
پر از غم شد از روزگار گزند
-
بدو گفت بر من ترا مهر خون
بجنبید و شد مر ترا رهنمون
-
سه روز اندرین کار رای آوریم
سخنهای بهتر بجای آوریم
-
چو این رای گردد خرد را درست
بگویم که دران چه بایدت جست
-
چهارم چو گرسیوز آمد بدر
کله بر سر و تنگ بسته کمر
-
سپهدار ترکان ورا پیش خواند
ز کار سیاوش فراوان براند
-
بدو گفت کای یادگار پشنگ
چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
-
همه رازها بر تو باید گشاد
به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
-
ازان خواب بد چون دلم شد غمی
به مغز اندر آورد لختی کمی
-
نبستم به جنگ سیاوش میان
ازو نیز ما را نیامد زیان
-
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار کرد و مرا پود کرد
-
ز فرمان من یک زمان سر نتافت
چو از من چنان نیکویها بیافت
-
سپردم بدو کشور و گنج خویش
نکردیم یاد از غم و رنج خویش
-
به خون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم
-
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی
-
پس از نیکویها و هرگونه رنج
فدی کردن کشور و تاج و گنج
-
گر ایدونک من بدسگالم بدوی
ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
-
بدو بر بهانه ندارم ببد
گر از من بدو اندکی بد رسد
-
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان
-
نباشد پسند جهان آفرین
نه نیز از بزرگان روی زمین
-
ز دد تیزدندان تر از شیر نیست
که اندر دلش بیم شمشیر نیست
-
اگر بچه ای از پدر دردمند
کند مرغزارش پناه از گزند
-
سزد گر بد آید بدو از پناه
پسندد چنین داور هور و ماه
-
ندانم جز آنکش بخوانم به در
وز ایدر فرستمش نزد پدر
-
اگر گاه جوید گر انگشتری
ازین بوم و بر بگسلد داوری
-
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
-
از ایدر گر او سوی ایران شود
بر و بوم ما پاک ویران شود
-
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو
بدانست راز کم و بیش تو
-
چو جویی دگر زو تو بیگانگی
کند رهنمونی به دیوانگی
-
یکی دشمنی باشد اندوخته
نمک را پراگنده بر سوخته
-
بدین داستان زد یکی رهنمون
که بادی که از خانه آید برون
-
ندانی تو بستن برو رهگذار
و گر بگذری نگذرد روزگار
-
سیاووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
-
نبینی تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
-
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
-
چو افراسیاب این سخن باز جست
همه گفت گرسیوز آمد درست
-
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همی کژ دانست بازار خویش
-
چنین داد پاسخ که من زین سخن
نه سر نیک بینم بلا را نه بن
-
بباشیم تا رای گردان سپهر
چگونه گشاید بدین کار چهر
-
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآید بلند آفتاب
-
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست
-
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز
-
نگهبان او من بسم بی گمان
همی بنگرم تا چه گردد زمان
-
چو زو کژیی آشکارا شود
که با چاره دل بی مدارا شود
-
ازان پس نکوهش نباید به کس
مکافات بد جز بدی نیست بس
-
چنین گفت گرسیوز کینه جوی
که ای شاه بینادل و راست گوی
-
سیاوش بران آلت و فر و برز
بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
-
بیاید به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
-
سیاوش نه آنست کش دیده شاه
همی ز آسمان برگذارد کلاه
-
فرنگیس را هم ندانی تو باز
تو گویی شدست از جهان بی نیاز
-
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشی رمه گر نیاری دمه
-
سپاهی که شاهی ببیند چنوی
بدان بخشش و رای و آن ماه روی
-
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش
به خواری به مهر من آگنده باش
-
ندیدست کس جفت با پیل شیر
نه آتش دمان از بر و آب زیر
-
اگر بچه شیر ناخورده شیر
بپوشد کسی در میان حریر
-
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
-
پس افراسیاب اندر آن بسته شد
غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
-
همی از شتابش به آمد درنگ
که پیروز باشد خداوند سنگ
-
ستوده نباشد سر بادسار
بدین داستان زد یکی هوشیار
-
که گر باد خیره بجستی ز جای
نماندی بر و بیشه و پر و پای
-
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
-
برفتند پیچان و لب پر سخن
پر از کین دل از روزگار کهن
-
بر شاه رفتی زمان تا زمان
بداندیشه گرسیوز بدگمان
-
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی
دل شاه ترکان برانگیختی
-
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد و کین شد دل شهریار
-
سپهبد چنین دید یک روز رای
که پردخت ماند ز بیگانه جای
-
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
-
ترا گفت ز ایدر بباید شدن
بر او فراوان نباید بدن
-
بپرسی و گویی کزان جشن گاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه
-
به مهرت همی دل بجنبد ز جای
یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
-
نیازست ما را به دیدار تو
بدان پرهنر جان بیدار تو
-
برین کوه ما نیز نخچیر هست
ز جام زبرجد می و شیر هست
-
گذاریم یک چند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد
-
به رامش بباش و به شادی خرام
می و جام با من چرا شد حرام
-
-
برآراست گرسیوز دام ساز
دلی پر ز کین و سری پر ز راز
-
چو نزدیک شهر سیاوش رسید
ز لشکر زبان آوری برگزید
-
بدو گفت رو با سیاوش بگوی
که ای پاک زاده کی نام جوی
-
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به دیهیم کاووس شاه
-
که از بهر من برنخیزی ز گاه
نه پیش من آیی پذیره به راه
-
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
-
که هر باد را بست باید میان
تهی کردن آن جایگاه کیان
-
فرستاده نزد سیاوش رسید
زمین را ببوسید کاو را بدید
-
چو پیغام گرسیوز او را بگفت
سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
-
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر
-
ندانم که گرسیوز نیکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
-
چو گرسیوز آمد بران شهر نو
پذیره بیامد ز ایوان به کو
-
بپرسیدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
-
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
-
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی
-
من اینک به رفتن کمر بسته ام
عنان با عنان تو پیوسته ام
-
سه روز اندرین گلشن زرنگار
بباشیم و ز باده سازیم کار
-
که گیتی سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
-
چو بشنید گفت خردمند شاه
بپیچید گرسیوز کینه خواه
-
به دل گفت ار ایدونک با من به راه
سیاوش بیاید به نزدیک شاه
-
بدین شیرمردی و چندین خرد
کمان مرا زیر پی بسپرد
-
سخن گفتن من شود بی فروغ
شود پیش او چاره من دروغ
-
یکی چاره باید کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
-
زمانی همی بود و خامش بماند
دو چشمش بروی سیاوش بماند
-
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد
-
سیاوش ورا دید پرآب چهر
بسان کسی کاو بپیچد به مهر
-
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کان را بشاید شنود
-
گر از شاه ترکان شدستی دژم
به دیده درآوردی از درد نم
-
من اینک همی با تو آیم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
-
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خویشتن داردت
-
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش بباید کشید
-
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام
-
ور ایدونک نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب
-
به گفتار مرد دروغ آزمای
کسی برتر از تو گرفتست جای
-
بدو گفت گرسیوز نامدار
مرا این سخن نیست با شهریار
-
نه از دشمنی آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردی و گنج
-
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست
-
نخستین ز تور ایدر آمد بدی
که برخاست زو فره ایزدی
-
شنیدی که با ایرج کم سخن
به آغاز کینه چه افگند بن
-
وزان جایگه تا به افراسیاب
شدست آتش ایران و توران چو آب
-
به یک جای هرگز نیامیختند
ز پند و خرد هر دو بگریختند
-
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پیسه به چرم اندرست
-
ندانی تو خوی بدش بی گمان
بمان تا بیاید بدی را زمان
-
نخستین ز اغریرث اندازه گیر
که بر دست او کشته شد خیره خیر
-
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بیگنه را بکشت
-
ازان پس بسی نامور بی گناه
شدستند بر دست او بر تباه
-
مرا زین سخن ویژه اندوه تست
که بیدار دل بادی و تن درست
-
تو تا آمدستی بدین بوم و بر
کسی را نیامد بد از تو به سر
-
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
-
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزرده دل
-
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین
-
تو دانی که من دوستدار توام
به هر نیک و بد ویژه یار توام
-
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگاه زین داوری
-
سیاووش بدو گفت مندیش زین
که یارست با من جهان آفرین
-
سپهبد جزین کرد ما را امید
که بر من شب آرد به روز سپید
-
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم برنیفراختی ز انجمن
-
ندادی به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
-
کنون با تو آیم به درگاه او
درخشان کنم تیره گون ماه او
-
هرانجا که روشن بود راستی
فروغ دروغ آورد کاستی
-
نمایم دلم را بر افراسیاب
درخشان تر از بر سپهر آفتاب
-
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
-
کسی کاو دم اژدها بسپرد
ز رای جهان آفرین نگذرد
-
بدو گفت گرسیوز ای مهربان
تو او را بدان سان که دیدی مدان
-
و دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
-
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
-
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
-
ندانی همی چاره از مهر باز
بباید که بخت بد آید فراز
-
همی مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
-
نخست آنک داماد کردت به دام
بخیره شدی زان سخن شادکام
-
و دیگر کت از خویشتن دور کرد
به روی بزرگان یکی سور کرد
-
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی
فروماند اندر جهان گفت وگوی
-
ترا هم ز اغریرث ارجمند
فزون نیست خویشی و پیوند و بند
-
میانش به خنجر بدو نیم کرد
سپه را به کردار او بیم کرد
-
نهانش ببین آشکارا کنون
چنین دان و ایمن مشو زو به خون
-
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود
خرد بود وز هر دری پیشه بود
-
همان آزمایش بد از روزگار
ازین کینه ور تیزدل شهریار
-
همه پیش تو یک به یک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
-
به ایران پدر را بینداختی
به توران همی شارستان ساختی
-
چنین دل بدادی به گفتار او
بگشتی همی گرد تیمار او
-
درختی بد این برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بیخش کبست
-
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
-
سیاوش نگه کرد خیره بدوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
-
چو یاد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
-
نماند برو بر بسی روزگار
به روز جوانی سرآیدش کار
-
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
-
بدو گفت هرچونک می بنگرم
به بادافره بد نه اندرخورم
-
ز گفتار و کردار بر پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس
-
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپیچید همانا تن از رنج او
-
اگرچه بد آید همی بر سرم
هم از رای و فرمان او نگذرم
-
بیابم برش هم کنون بی سپاه
ببینم که از چیست آزار شاه
-
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی
ترا آمدن پیش او نیست روی
-
به پا اندر آتش نشاید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن
-
همی خیره بر بد شتاب آوری
سر بخت خندان به خواب آوری
-
ترا من همانا بسم پایمرد
بر آتش یکی برزنم آب سرد
-
یکی پاسخ نامه باید نوشت
پدیدار کردن همه خوب و زشت
-
ز کین گر ببینم سر او تهی
درخشان شود روزگار بهی
-
سواری فرستم به نزدیک تو
درفشان کنم رای تاریک تو
-
امیدستم از کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
-
که او بازگردد سوی راستی
شود دور ازو کژی و کاستی
-
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب
-
تو زان سان که باید به زودی بساز
مکن کار بر خویشتن بر دراز
-
برون ران از ایدر به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
-
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین
همان سیصد و سی به ایران زمین
-
ازین سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
-
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بنده خویش و پیوند تست
-
بهر کس یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
-
سیاوش به گفتار او بگروید
چنان جان بیدار او بغنوید
-
بدو گفت ازان در که رانی سخن
ز پیمان و رایت نگردم ز بن
-
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همی راستی جوی و بنمای راه
نگه کرد گرسیوز نامدار
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/نگه-کرد-گرسیوز-نامدار
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(152500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(152500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(152500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(152500 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند