-
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
-
که از نامداران با فر و داد
ز مردان جنگی به فر ونژاد
-
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
-
همان تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی بداد آفرین
-
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بگلزریون بودزان روی چاج
-
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
-
به مردی و دانایی و فرهی
بزرگی وآیین شاهنشهی
-
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
-
یکی چند بنشست با رای زن
همه نامداران شدند انجمن
-
بدان دوستی را همی جای جست
همان از رد و موبدان رای جست
-
یکی هدیه آراست پس بی شمار
همه یاد کرد از در شهریار
-
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
-
طرایف که باشد به چین اندرون
بیاراست از هر دری برهیون
-
ز دینار چینی ز بهر نثار
به گنجور فرمود تا سی هزار
-
بیاورد و با هدیه ها یار کرد
دگر را همه بار دینار کرد
-
سخنگوی مردی بجست از مهان
خردمند و گردیده گرد جهان
-
بفرمود تا پیش اوشد دبیر
ز خاقان یکی نامه ای برحریر
-
نبشتند برسان ارژنگ چین
سوی شاه با صد هزار آفرین
-
گذر مرد را سوی هیتال بود
همه ره پر از تیغ و کوپال بود
-
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه
-
گوی غاتفر نام سالارشان
به جنگ اندورن نامبردارشان
-
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیه شهریار زمین
-
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
-
چنین گفت باسرکشان غاتفر
که مارا بدآمد ز اختر به سر
-
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
-
هراسست زین دوستی بهر ما
برین روی ویران شود شهرما
-
بباید یکی تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن
-
زلشکر یکی نامور برگزید
سرافراز جنگی چنانچون سزید
-
بتاراج داد آن همه خواسته
هیونان واسبان آراسته
-
فرستاده را سر بریدند پست
ز ترکان چینی سواری نجست
-
چوآگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
-
سپه را ز قجغارباشی براند
به چین وختن نامداری نماند
-
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب
نپرداخت یک تن به آرام و خواب
-
برفتند یکسر به گلزریون
همه سر پر از خشم و دل پر زخون
-
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
-
ز جوش سواران به چاچ اندرون
چو خون شد به رنگ آب گلزریون
-
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چینی چه افگند بن
-
سپاهی ز هیتالیان برگزید
که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
-
زبلخ وز شگنان و آموی و زم
سلیح وسپه خواست و گنج درم
-
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد
سپاهی برآمد زهرسوی گرد
-
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
-
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتی همی تیغ بارد فلک
-
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ
سیه گشت خورشید چون پر چرغ
-
ز بس نیزه وتیغهای بنفش
درفشیدن گونه گونه درفش
-
به خارا پر از گرد وکوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود
-
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آور دیده گروه
-
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه
ز تنگی ببستند بر باد راه
-
درخشیدن تیغهای سران
گراییدن گرزهای گران
-
توگفتی که آهن زبان داردی
هوا گرز را ترجمان داردی
-
یکی باد برخاست و گردی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
-
کشانی وسغدی شدند انجمن
پر از آب رو کودک و مرد وزن
-
که تا چون بود کارآن رزمگاه
کرا بردهد گردش هور وماه
-
یکی هفته آن لشکر جنگجوی
بروی اندر آورده بودند روی
-
به هر جای برتوده ای کشته بود
ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
-
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
-
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب
-
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد
سیه شد جهان چوشب لاژورد
-
شکست اندر آمد به هیتالیان
شکستی که بستنش تا سالیان
-
ندیدند وهرکس کزیشان بماند
به دل در همی نام یزدان بخواند
-
پراگنده بر هر سویی خسته بود
همه مرز پرکشته وبسته بود
-
همی این بدان آن بدین گفت جنگ
ندیدیم هرگز چنین با درنگ
-
همانا نه مردم بدند آن سپاه
نشایست کردن بدیشان نگاه
-
به چهره همه دیو بودند و دد
به دل دور ز اندیشه نیک و بد
-
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ
توگفتی ندانند راه گریغ
-
همه چهره اژدها داشتند
همه نیزه بر ابر بگذاشتند
-
همه چنگهاشان بسان پلنگ
نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ
-
یکی زین ز اسبان نبرداشتند
بخفتند و بر برف بگذاشتند
-
خورش بارگی راهمه خار بود
سواری بخفتی دو بیدار بود
-
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
-
گر ای دون که فرمان برد غاتفر
ببندد به فرمان کسری کمر
-
سپارد بدو شهر هیتال را
فرامش کند گرز و کوپال را
-
وگرنه خود از تخمه خوشنواز
گزینیم جنگاوری سرفراز
-
که اوشاد باشد بنوشین روان
بدو دولت پیر گردد جوان
-
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
-
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد
-
نهادست بر قیصران باژ و ساو
ندارند با او کسی زور و تاو
-
ز هیتالیان کودک و مرد وزن
برین یک سخن برشدند انجمن
-
چغانی گوی بود فرخ نژاد
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
-
خردمند و نامش فغانیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
-
بزرگان هیتال وخاقان چین
به شاهی برو خواندند آفرین
-
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
-
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بریشان شکن
-
ز شاه چغانی که با بخت نو
بیامد نشست از بر تخت نو
-
پراندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
-
به ایوان بیاراست جای نشست
برفتند گردان خسروپرست
-
ابا موبد موبدان اردشیر
چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
-
همان بخردان نماینده راه
نشستند یک سر بر تخت شاه
-
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
-
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند
-
ز هیتال وز ترک وخاقان چین
وزان مرزبانان توران زمین
-
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
-
یکی هفته هیتال با ترک و چین
ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
-
به فرجام هیتال برگشته شد
دو بهره مگر خسته و کشته شد
-
بدان نامداری که هیتال بود
جهانی پر از گرز وکوپال بود
-
شگفتست کآمد بریشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست
-
اگر غاتفر داشتی نام و رای
نبردی سپهر آن سپه را ز جای
-
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور
-
نو آیین یکی شاه بنشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
-
نشستست خاقان بدان روی چاج
سرافراز با لشگر و گنج تاج
-
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
-
ز پیروزی لشکر غاتفر
همی برفرازد به خورشید سر
-
سزد گر نباشیم همداستان
که خاقان نخواند چنین داستان
-
که تا آن زمین پادشاهی مراست
که دارند ازو چینیان پشت راست
-
همه زیردستان از ایشان به رنج
سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
-
چه بینید یکسر کنون اندرین
چه سازیم با ترک وخاقان چین
-
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بیاراستند
-
گرفتند یک سر برو آفرین
که ای شاه نیک اختر و پاکدین
-
همه مرز هیتال آهرمنند
دورویند واین مرز را دشمنند
-
بریشان سزد هرچ آید ز بد
هم از شاه گفتار نیکو سزد
-
ازیشان اگر نیستی کین و درد
جز از خون آن شاه آزادمرد
-
بکشتند پیروز را ناگهان
چنان شهریاری چراغ جهان
-
مبادا که باشند یک روز شاد
که هرگز نخیزد ز بیداد داد
-
چنینست بادافره دادگر
همان بدکنش را بد آید به سر
-
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد به دل کین و درد کهن
-
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب
-
دگر آنک پیروز شد دل گرفت
اگر زو بترسی نباشد شگفت
-
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد وتیمار ایشان مخور
-
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
زخاقان که بنشست ازان روی آب
-
به روشن روان کار ایشان بساز
تویی درجهان شاه گردن فراز
-
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسی کو روان پرورد
-
تو داناتری از بزرگ انجمن
نبایدت فرزانه و رای زن
-
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت
که با فر و برزی و با رای و بخت
-
اگر شاه سوی خراسان شود
ازین پادشاهی هراسان شود
-
هرآن گه که بینند بی شاه بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم
-
از ایرانیان باز خواهند کین
نماند بروبوم ایران زمین
-
نه کس پای برخاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
-
اگر شاه را رای کینست وجنگ
ازو رام گردد به دریا نهنگ
-
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
-
کسی را نبد گرد رزم آرزوی
به بزم و بناز اندرون کرده خوی
-
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندر دل بخردان چیست رای
-
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گیتی هراس
-
که ایشان نجستند جز خواب وخورد
فراموش کردند گرد نبرد
-
شما را بر آسایش و بزمگاه
گران شد چنینتان سر از رزمگاه
-
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز گنج آورد
-
به نیروی یزدان سرماه را
بسیجیم یک سر همه راه را
-
به سوی خراسان کشم لشکری
بخواهم سپاهی ز هرکشوری
-
جهان از بدان پاک بی خوکنم
بداد ودهش کشوری نو کنم
-
همه نامداران فروماندند
به پوزش برو آفرین خواندند
-
که ای شاه پیروز با فر و داد
زمانه به دیدار توشاد باد
-
همه نامداران تو را بنده ایم
به فرمان و رایت سرافگنده ایم
-
هرآنگه که فرمان دهد کارزار
نبیند ز ما کاهلی شهریار
-
ازان پس چو بنشست با رای زن
بزرگان وکسری شدند انجمن
-
همی بود ازین گونه تا ماه نو
برآمد نشست از برگاه نو
-
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد
-
بدیدند بر چهره شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه
-
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمین شد به کردار زرین جناغ
-
خروش آمد و ناله گاو دم
ببستند بر پیل رویینه خم
-
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
-
بدرگاه شد یزدگرد دبیر
ابا رای زن موبد اردشیر
-
نبشتند نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هرمهتری
-
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهتری را مسازید بزم
-
بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش راهم بکرد آفرین
-
یکی لشکری از مداین براند
که روی زمین جز بدریا نماند
-
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
-
یکی لشکری سوی گرگان کشید
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
-
بیاسود چندی ز بهر شکار
همی گشت درکوه و در مرغزار
-
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
به گرگان همی رای زد با سپاه
-
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سغد یکسر چو دریای آب
-
همی گفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا
-
از ایدر سپه سوی ایران کشیم
وز ایران به دشت دلیران کشیم
-
همه خاک ایران به چین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم
-
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
-
همی بود یک چند باگفت وگوی
جهانجوی با لشکری جنگجوی
-
چنین تا بیامد ز شاه آگهی
کز ایران بجنبید با فرهی
-
وزان به خت پیروزی و دستگاه
ز دریا به دریا کشیده سپاه
-
بپیچید خاقان چو آگاه شد
به رزم اندرون راه کوتاه شد
-
به اندیشه بنشست با رای زن
بزرگان لشکر شدند انجمن
-
سپهدار خاقان به دستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت
-
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
-
ندارد همانا ز ما آگاهی
وگر تارک از رای دارد تهی
-
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
-
مرا پیش او رفت باید به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ
-
گماند کزو بگذری راه نیست
و گر در زمانه جز او شاه نیست
-
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی
شوم با سواران چین پیش اوی
-
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
-
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
مده پادشاهی و لشکر به باد
-
ز شاهان نجوید کسی جای اوی
مگر تیره باشد دل و رای اوی
-
که با فر او تخت را شاه نیست
بدیدار او در فلک ماه نیست
-
همی باژ خواهد ز هند وز روم
ز جایی که گنجست و آباد بوم
-
خداوند تاجست و زیبای تخت
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
-
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن
-
چنین گفت با کاردان راه جوی
که این را چه بیند خردمند روی
-
دوکارست پیش اندرون ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیره خیر
-
که آن را به پایان جز از رنج نیست
به از بر پراگندن گنج نیست
-
ز دینار پوشش نیاید نه خورد
نه گستردنی روز ننگ و نبرد
-
بدو ایمنی باید و خوردنی
همان پوشش و نغز گستردنی
-
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود
-
ز لشکر سخنگوی ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
-
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
-
برفت آن خرد یافته ده سوار
نهان پرسخن تا درشهریار
-
به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
-
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
-
برفتند هر ده برشهریار
ابا نامه و هدیه و با نثار
-
جهاندار چون دید بنواختشان
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
-
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
-
به چینی یکی نامه ای برحریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر
-
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت
همه انجمن ماند اندر شگفت
-
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
-
دگر سر فرازی و گنج و سپاه
سلیح وبزرگی نمودن به شاه
-
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
-
مرا داد بی آرزو دخترش
نجویند جز رای من لشکرش
-
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد وهیتال بستد ز راه
-
بران کینه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر گنج وتاج
-
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون
-
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین
-
ز پیروزی شاه ومردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی
-
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان
-
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی
بزرگی ومردی وبازار اوی
-
فرستاده راجایگه ساختند
ستودند بسیار و بنواختند
-
چو خوان ومی آراستی میگسار
فرستاده راخواستی شهریار
-
ببودند یک ماه نزدیک شاه
به ایوان بزم و به نخچیرگاه
-
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
ز گردسواران هوا تیره گشت
-
همه مرزبانان زرین کمر
بلوچی و گیلی به زرین سپر
-
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند
-
چوسیصدز پیلان زرین ستام
ببردند وشمشیر زرین نیام
-
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
توگویی که زر اندر آهن سرشت
-
بدیبا بیاراسته پشت پیل
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل
-
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش
همی کر شد مردم تیزگوش
-
فرستاده بردع وهند و روم
ز هر شهریاری ز آباد بوم
-
ز دشت سواران نیزه گزار
برفتند یک سر سوی شهریار
-
به چینی نمود آنک شاهی کراست
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
-
هوا پر شد از جوش گرد سوار
زمین پرشد از آلت کار زار
-
به دشت اندر آورد گه ساختند
سواران جنگی همی تاختند
-
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
-
همه دشت ژوپین زن و نیزه دار
به یک سو پیاده به یک سو سوار
-
فرستاده گان را ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
-
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی
همان چهره و نام وآواز اوی
-
فرستادگان یک به دیگر به راز
بگفتند کین شاه گردن فراز
-
هنر جوید وهیچ پیچد عنان
به کردار پیکر نماید سنان
-
هنرگرد نمودی به ما شهریار
ازو داشتی هر یکی یادگار
-
چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
-
بگفتی که چون شاه نوشین روان
بدیده نبینند پیر و جوان
-
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
-
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد به دشت آلت کارزار
-
بیاورد خفتان وخود و زره
بفرمود تا برگشاید گره
-
گشاده برون کرد زورآزمای
نبرداشتی جوشن او زجای
-
همان خود و خفتان و کوپال اوی
نبرداشتی جز بر و یال اوی
-
کمانکش نبودی به لشکر چنوی
نه ازنامداران چنان جنگجوی
-
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
-
به زیر اندرون با ره گامزن
ز بالای او خیره شد انجمن
-
خروش آمد و ناله کرنای
هم از پشت پیلان جرنگ درای
-
تبیره زنان پیش بردند سنج
زمین آمد از سم اسبان به رنج
-
شهنشاه با خود و گبر و سنان
چپ و راست گردان و پیچان عنان
-
فرستادگان خواندند آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
-
به ایوان شد از دشت شاه جهان
یکایک برفتند با اومهان
-
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
-
به قرطاس برنامه خسروی
نویسنده بنوشت بر پهلوی
-
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سرنامه کرد آفرین از نخست
-
بران دادگر کوسپهر آفرید
بلندی وتندی و مهر آفرید
-
همه بنده گانیم و او پادشاست
خرد برتوانایی او گواست
-
نفس جز به فرمان اونشمرد
پی مور بی او زمین نسپرد
-
ازو خواستم تا مگر آفرین
رساند ز ما سوی خاقان چین
-
نخست آنک گفتی ز هیتالیان
کزان گونه بستند بد را میان
-
به بیداد برخیره خون ریختند
به دام نهاده خود آویختند
-
اگر بد کنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر
-
چوایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی برایشان به جنگ
-
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه
ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
-
کسی کز بزرگی زند داستان
نباشد خردمند همداستان
-
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
-
چنین باکسی گفت باید که گنج
نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
-
بزرگان گیتی مرا دیده اند
کسان کم ندیدند بشنیده اند
-
که دریای چین را ندارم بآب
شود کوه از آرام من درشتاب
-
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا آب وخاکست رنج منست
-
سه دیگر کجا دوستی خواستی
به پیوند ما دل بیاراستی
-
همی بزم جویی مرا نیست رزم
نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
-
و دیگر که با نامبردار مرد
نجوید خردمند هرگز نبرد
-
بویژه که خود کرده باشد به جنگ
گه رزم جستن نجوید درنگ
-
بسی دیده باشد گه کارزار
نخواهد گه رزم آموزگار
رزم خاقان چین با هیتالیان - قسمت اول
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/رزم-خاقان-چین-با-هیتالیان-قسمت-اول
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(134000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(134000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(134000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(134000 تومان)
آموی
- آموی
- نام دشتی وسیع و ریگی در ماوراءالنهر در ساحل رودخانهی جیحون
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند