-
سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
-
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
-
شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن به ره بر میان
-
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
-
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
-
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
-
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
-
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود
-
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود
-
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
-
فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
-
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
-
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز
-
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
-
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
-
وزان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
-
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
-
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
-
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
-
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
-
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
-
به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون
-
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
-
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان
-
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
-
بسی پهلوانست شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی
-
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
-
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
-
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
-
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
-
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره دستکش را به زیر
-
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
-
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
-
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
-
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
-
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
-
اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید به گردش هزار
-
شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور
-
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
-
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سرآید زمان
-
زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد
-
زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن
-
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر
-
ببینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید ترا بر سر ای نامدار
-
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
-
چو من گرزه سرگرای آورم
سران را همه زیر پای آورم
-
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
-
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
-
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
-
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
-
ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
-
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گرز نبرد
-
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
-
هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
-
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال
-
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند
-
پیاده به پیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
-
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
-
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
-
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
-
خروش آمد و ناله کرنای
دم نای رویین و هندی درای
-
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
-
برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
-
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
-
به شمشیر و با نیزه سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
-
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
-
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
-
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
-
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
-
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
-
به خواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان
-
چنین گفت کاین بددل و بی وفا
گرفتار شد در دم اژدها
-
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
-
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
-
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
-
تو دانسته ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
-
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
-
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
-
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
-
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
-
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
-
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
-
ز بد مهر او پرده جان ماست
وزین کرده خویش زنهار خواست
-
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
-
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیک خواه
-
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
-
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
-
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
-
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
-
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
-
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بی گمان با سپاه
-
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده ای جان و چیز
-
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
-
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
-
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
-
کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
-
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان
-
که نگشاید آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
-
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست
سواران گزین کرد پیران هزار
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/سواران-گزین-کرد-پیران-هزار
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(49500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(49500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(49500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(49500 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.