-
به جان و سرشاه ایران سپاه
کز ایدر کنون بازگردی به راه
-
بپاسخ نیفزایی وبدخوی
نگویی سخن نیز تا نشنوی
-
چوبشنید بهرام زوگشت باز
بلشکر گه آمد گورزمساز
-
چو خراد برزین وآن بخردان
دبیر بزرگ ودگر موبدان
-
نبشتند نامه بشاه جهان
سخن هرچ بد آشکار ونهان
-
سپهدار با موبد موبدان
بخشم آن زمان گفت کای بخردان
-
هم اکنون از ایدر بدز درشوید
بکوشید و با باد همبر شوید
-
بدز بر ببیند تا خواسته
چه مایه بود گنج آراسته
-
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
-
سیه شد بسی یازگار از شمار
نبشته نشد هم بفرجام کار
-
بدز بر نبد راه زان خواسته
گذشته بدو سال و ناکاسته
-
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
-
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود
-
همه گنجها اندر آورده بود
کجا نام او در جهان برده بود
-
زچیز سیاوش نخستین کمر
بهرمهره ای در سه یاره گهر
-
همان گوشوارش که اندر جهان
کسی را نبود ازکهان ومهان
-
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
-
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
که هنگام آنکس ندارد بیاد
-
شمارش ندانست کس در جهان
ستاره شناسان و فرخ مهان
-
نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته
-
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
-
بیامد همه خواسته گرد کرد
که بد در دز وهم به دشت نبرد
-
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه درو بود گوهرنگار
-
همان شوشه زر وبرو بافته
بگوهر سر شوشه برتافته
-
دو برد یمانی همه زربفت
بسختند هر یک بمن بود هفت
-
سپهبد زکشی و کنداوری
نبود آگه از جستن داوری
-
دو برد یمانی بیکسونهاد
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
-
بفرمود زان پس که پیداگشسب
همی با سواران نشیند براسب
-
زلشکر گزین کرد مردی هزار
که با اوشود تا درشهریار
-
زخاقان شتر خواست ده کاروان
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
-
سواران پس پشت وخاقان زپیش
همی راند با نامداران خویش
-
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
ابا گنج دیرینه و با سپاه
-
چوبشنید شاه جهان برنشست
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
-
بیامد چنین تا بدرگه رسید
ز دهلیز چون روی خاقان بدید
-
همی بود تا چونش بیند به راه
فرود آید او همچنان با سپاه
-
ببیندش و برگردد از پیش اوی
پراندیشه بد زان سخن نامجوی
-
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
ابا موبد خویش پیداگشسب
-
فرود آمد از اسب خاقان همان
بیامد برشاه ایران دمان
-
درنگی ببد تا جهاندار شاه
نشست از بر تازی اسبی سیاه
-
شهنشاه اسب تگاور براند
بدهلیز با او زمانی بماند
-
چوخاقان برفت از در شهریار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
-
پیاده شد از باره پرموده زود
بران کهتری جادوییها نمود
-
پیاده همان شاه دستش بدست
بیا و در او را بجای نشست
-
خرامان بیامد به نزدیک تخت
مراورا شهنشاه بنواخت سخت
-
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
بگفتند بسیار ز انداره بیش
-
سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند
-
ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود
-
سپه را به نزدیک او جای کرد
دبیری بدان کاربر پای کرد
-
چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
-
به میدان فرستاده تا همچنان
برد بار پرمایه با ساروان
-
چوآسود پرموده از رنج راه
بهشتم یکی سور فرمود شاه
-
چو خاقان زپیش جهاندار شاه
نشستند برخوان او پیش گاه
-
بفرمود تابار آن شتران
بپشت اندر آرند پیش سران
-
کسی برگرفت از کشیدن شمار
بیک روز مزدور بدصدهزار
-
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی آورد وبنشست شاه
-
زمیدان ببردند پنجه هزار
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
-
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
-
یکی تخت جامه بفرمود شاه
کز آنجا بیارند پیش سپاه
-
همان بر کمر گوهر شاهوار
که نامد همی ارز او در شمار
-
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باداین جهاندار شاه
-
بآیین گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت
-
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی به کار آورد کینه را
-
چنین گفت آیین گشسب دبیر
که ای شاه روشن دل و یادگیر
-
بسوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش نو آیین بود
-
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه بدیک زمان
-
هیونی بیامد همانگه سترگ
یکی نامه ای از دبیر بزرگ
-
که شاه جهان جاودان شادباد
همه کار اوبخشش وداد باد
-
چنان دان که برد یمانی دوبود
همه موزه از گوهر نابسود
-
همان گوشوار سیاوش رد
کزو یادگارست ما را خرد
-
ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت
-
زشاهک بپرسید پس نامجوی
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
-
سخن گفت شاهک برین همنشان
برآشفت زان شاه گردنکشان
-
هم اندر زمان گفت چوبینه راه
همی گم کند سربرآرد بماه
-
یکی آنک خاقان چین رابزد
ازان سان که ازگوهر بد سزد
-
دگر آنک چون گوشوارش به کار
بیامد مگرشد یکی شهریار
-
همه رنج او سر به سر بادگشت
همه داد دادنش بیداد گشت
-
بگفت این و پرموده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
-
ببودند وخوردند تا شب زراه
بیفشاند آن تیره زلف سیاه
-
بخاقان چین گفت کز بهر من
بسی زنج دیدی توازشهرمن
-
نشسته بیازید ودستش گرفت
ازو ماند پرموده اندر شگفت
-
بدو گفت سوگند ما تازه کن
همان کار بر دیگر اندازه کن
-
بخوردند سوگندهای گران
به یزدان پاک وبه جان سران
-
که از شاه خاقان نپیچد به دل
ندارد به کاری ورا دلگسل
-
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
بآذرگشسب و به آذرپناه
-
به یزدان که او برتر ازبرتریست
نگارنده زهره ومشتریست
-
که چون بازگردی نپیچی زمن
نه از نامداران این انجمن
-
بگفتند وز جای برخاستند
سوی خوابگه رفتن آراستند
-
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
سرتاجداران برآمد زخواب
-
یکی خلعت آراسته بود شاه
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
-
به نزدیک خاقان فرستاد شاه
دومنزل همی رفت با او به راه
-
سه دیگر نپیمود راه دراز
درودش فرستاد وزو گشت باز
-
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
ازان خلعت شهریار جهان
-
زخاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد به راه
-
پذیره شدش پهلوان سوار
از ایران هرآنکس که بد نامدار
-
علف ساخت جایی که اوبرگذشت
به شهروده و منزل وکوه دشت
-
همی ساخت پوزش کنان پیش اوی
پراز شرم جان بداندیش اوی
-
چوپرموده را دید کرد آفرین
ازو سربپیچید خاقان چین
-
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
علفت بود اگر بدره وبرده بود
-
همی راند بهرام با او به راه
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
-
بدین گونه برتاسه منزل براند
که یک روز پرموده اورانخواند
-
چهارم فرستاد خاقان کسی
که برگرد چون رنج دیدی بسی
-
چوبشنید بهرام برگشت از وی
بتندی سوی بلخ بنهاد روی
-
همی بود دربلخ چندی دژم
زکرده پشیمان ودل پر زغم
-
جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتیزی روانش پراز دود بود
-
از آزار خاقان چینی نخست
که بهرام آزار او را بجست
-
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
ببرداشتن چون دلیری نمود
-
یکی نامه بنوشت پس شهریار
ببهرام کای دیو ناسازگار
-
ندانی همی خویشتن راتوباز
چنین رابزرگان شدی بی نیاز
-
هنرها ز یزدان نبینی همی
به چرخ فلک برنشینی همی
-
زفرمان من سربپیچیده ای
دگرگونه کاری بسیجیده ای
-
نیاید همی یادت از رنج من
سپاه من و کوشش وگنج من
-
ره پهلوانان نسازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
-
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو
-
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
بفرمود تا دو کدانی سیاه
-
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
-
هم از شعر پیراهن لاژورد
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
-
فرستاده پر منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید
-
بدو گفت کاین پیش بهرام بر
بگو ای سبک مایه بی هنر
-
توخاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی
-
زتختی که هستی فرود آرمت
ازین پس بکس نیزنشمارمت
-
فرستاده با خلعت آمد چوباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
-
چو بهرام با نامه خلعت بدید
شکیبایی وخامشی برگزید
-
همی گفت کینست پاداش من
چنین از پی شاه پرخاش من
-
چنین بد ز اندیشه شاه نیست
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
-
که خلعت ازینسان فرستد بمن
بدان تا ببینند هر انجمن
-
جهاندار بر بندگان پادشاست
اگر مر مرا خوار گیرد رواست
-
گمانی نبردم که نزدیک شاه
بداندیشگان تیز یابند راه
-
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
به گفتار آهرمنان کارکرد
-
زشاه جهان اینچنین کارکرد
نزیبد به پیش خردمند مرد
-
ازان پس که با خار مایه سپاه
بتندی برفتم زدرگاه شاه
-
همه دیده اند آنچ من کرده ام
غم و رنج وسختی که من برده ام
-
چوپاداش آن رنج خواری بود
گر ازبخت ناسازگاری بود
-
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنین پاک بگسست مهر
-
زدادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامه سرخ و زرد
-
به پیش اندرون دوکدان سیاه
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
-
بفرمود تا هرک بود ازمهان
ازان نامداران شاه جهان
-
زلشکر برفتند نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
-
چورفتند و دیدند پیر وجوان
بران گونه آن پوشش پهلوان
-
بماندند زان کار یکسر شگفت
دل هرکس اندیشه ای برگرفت
-
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاد شاه
-
جهاندار شاهست وما بنده ایم
دل و جان به مهر وی آگنده ایم
-
چه بینید بینندگان اندرین
چه گوییم با شهریار زمین
-
بپاسخ گشادند یکسر زبان
که ای نامور پرهنر پهلوان
-
چو ارج تو اینست نزدیک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه
-
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
-
سری پر زکینه دلی پر زدرد
زبان و روان پر زگفتار سرد
-
بیامد دمان تا باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
-
که بیزارم از تخت وز تاج شاه
چونیک وبد من ندارد نگاه
-
بدو گفت بهرام کین خود مگوی
که از شاه گیرد سپاه آبروی
-
همه سر به سر بندگان وییم
دهنده ست وخواهندگان وییم
-
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ماخود نبندیم زین پس میان
-
به ایران کس اورا نخوانیم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه
-
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند
-
سپهبد سپه را همی داد پند
همی داشت با پند لب را ببند
-
چنین تا دوهفته برین برگذشت
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
-
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
سزاوار میخواره نیکبخت
-
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
-
پس اندر همی راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم
-
بدان بیشه در جای نخچیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
-
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
بیابان پدید آمد و راغ ودشت
-
گرازنده بهارم و تا زنده گور
ز گرمای آن دشت تفسیده هور
-
ازان دشت بهرام یل بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
-
بران کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راه جوی
-
همی راند تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب
-
عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
-
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
همی رفت بهرام بی رهنمون
-
زمانی بدر بود ایزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمایه اسب
-
یلان سینه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته میان
-
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
که ای پرهنر نامبرد ارشیر
-
ببین تا کجا رفت سالار ما
سپهبد یل نامبردار ما
-
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
-
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
کزان سان به ایران نه دید وشنید
-
نهاده بایوان او تخت زر
نشانده بهر پایه ای درگهر
-
بران تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
-
نشسته برو بر زنی تاجدار
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
-
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
-
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پری روی بیدار بخت
-
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده ای راکه ای خوب جفت
-
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
که ایدر تو را آمدن نیست روی
-
همی باش نزدیک یاران خویش
هم اکنون بیادت بهرام پیش
-
بدین سان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده
-
همانگه پرستنده گان را به راه
ز ایوان برافگند نزد سپاه
-
که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زینها همه بشمرند
-
درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
-
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
-
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون
-
چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پویان بجای نشان
-
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتری باد جفت
-
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبا دل ورای زن
-
چوبهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتی ببارید از چشم خون
-
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتی بپروین برآورد سر
-
بیامد هم اندر پی نره گور
سپهبد پس اندر همی راند بور
-
چنین تا ازان بیشه آمد برون
همی بود بهرام را رهنمون
-
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه
-
نگه کرد خراد برزین بدوی
چنین گفت کای مهتر راست گوی
-
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
-
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوی ایوان نهاد
-
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
-
بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
-
همه کاخ کرسی زرین نهاد
ز دیبای زربفت بالین نهاد
-
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
-
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی
-
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ
-
چو نزدیک خراد برزین رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
-
چو خراد برزین شنید این سخن
بدانست کان رنجها شد کهن
-
چنین گفت پس با گرامی دبیر
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
-
نباید گشاد اندرین کارلب
بر شاه باید شدن تیره شب
-
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زیراندرش عاج گشت
-
زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای
-
چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند
-
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهای بیدارشان
-
یلان سیه را گفت با صد سوار
بتاز از پس این دو ناهوشیار
-
بیامد از آنجا بکردار گرد
ابا و دلیران روز نبرد
-
همی راند تا در دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
-
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت
-
به نزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بیگنه را تباه
-
بدو گفت بهرام کای دیوساز
چرارفتی از پیش من بی جواز
-
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مراکرد خراد برزین نوان
-
همی گفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
-
مرا و تو را بیم کشتن بود
ز ایدر مگر بازگشتن بود
-
چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه
-
بدو گفت بهرام شاید بدن
بنیک وببد رای باید زدن
-
زیانی که بودش همه باز داد
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
-
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش
-
وزین روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا نزد شاه جهان
-
همه گفتنیها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
-
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
-
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندین درنگ
-
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار
-
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هرچ ازکار پرسیده بود
-
ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنید در دل گرفت
-
چوگفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
-
همان نیز گفتار آن فال گوی
که گفت او بپیچید زتخت تو روی
-
سبک موبد موبدان را بخواند
بران جای خراد برزین نشاند
-
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
-
بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد
-
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
-
که در بیشه گوری بود رهنمای
میان بیابان بی بر سرای
-
برتخت زرین یکی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار
-
بکردار خوابیست این داستان
که برخواند از گفته باستان
-
چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بود درنهان
-
چوبهرام را خواند از راستی
پدید آمد اندر دلش کاستی
-
همان کاخ جادوستانی شناس
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
-
که بهرام را آن سترگی نمود
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
-
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نیاید بدست
-
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
-
پشیمان شد از دوکدان شهریار
وزان پنبه وجامه نابکار
-
برین بر نیامد بسی روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار
-
یکی سله پرخنجری داشته
یکایک سرتیغ برگاشته
-
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
همی کرد شاه اندر آهن نگاه
-
بفرمود تا تیغها بشکنند
دران سله نابکار افگنند
-
فرستاد نزدیک بهرام باز
سخنهای پیکار و رزم دراز
-
بدو نیمه کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای
-
فرستاد وایرانیان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند
-
چنین گفت کین هدیه شهریار
ببینید واین را مدارید خوار
-
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه
-
که یک روزمان هدیه شهریار
بود دوک وآن جامه پرنگار
-
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود
-
چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد ازونیزباد
-
اگر نیز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب
-
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
-
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید
-
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
-
که خراد برزین برشهریار
سخنهای پوشیده کردآشکار
-
کنون یک بیک چاره جان کنید
همه بامن امروز پیمان کنید
-
مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه
-
وگرنه مرا روز برگشته گیر
سپه رایکایک همه کشته گیر
-
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
-
پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهریار
-
بیاید به نزدیک ایرانیان
ببندند پیکار وکین رامیان
-
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواندند کس نامه شهریار
-
ازان پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند
-
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
یلان سینه آن نامدار سترگ
-
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
-
همی رای زد با چنین مهتران
که بودند شیران کنداوران
-
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیزگم کرده راه
-
که ای نامداران گردن فراز
برای شما هرکسی را نیاز
-
ز ما مهتر آزرده شد بی گناه
چنین سربپیچید زآیین وراه
-
چه سازید ودرمان این کارچیست
نباید که برخسته باید گریست
-
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک
-
زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز
-
کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان
-
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
-
ازین بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند بگیتی بسی
-
چوپرموده گرد با ساوه شاه
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
-
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی داشت آهنگ روم
-
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس درجهان آن شگفتی ندید
-
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
-
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
-
کنون چاره دام او چون کنیم
که آسان سر از بند بیرون کنیم
-
شهنشاه راکارهاساختست
وزین چاره بی رنج پرداختست
-
شما هریکی چاره جان کنید
بدین خستگی تاچه درمان کنید
-
من از راز پردخته کردم دلم
زتیمارجان را همی بگسلم
-
پس پرده نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان
-
خردمند راگردیه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود
-
چواز پرده گفت برادر شنید
برآشفت وز کین دلش بردمید
-
بران انجمن شد سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
-
برادر چو آواز خواهر شنید
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
-
چنان هم زگفتار ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان
-
چنین گفت پس گردیه با سپاه
که ای نامداران جوینده راه
-
زگفتار خامش چرا ماندید
چنین از جگر خون برافشاندید
-
ز ایران سرانید وجنگ آوران
خردمند ودانا وافسونگران
-
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دشت خون
-
چنین گفت ایزد گشسب سوار
که ای ازگرانمایگان یادگار
-
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
زدریای رای تو گیرد گریز
-
همه کارهای شما ایزدیست
زمردی و ز دانش و بخردیست
-
نباید که رای پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم
-
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
کزین باره ام پاسخ آمد ببن
-
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم
-
چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاوید مانم جوان
آغاز داستان - قسمت پنجم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-پنجم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(155000 تومان)
افراسیاب
- افراسیاب
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند