-
همه جامه برداشت وان جام زر
به جام اندرون نیز چندی گهر
-
بسی آفرین کرد بر شهریار
که خرم بدی تا بود روزگار
-
وزانجا بیامد به جای نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست
-
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد دو صد جامه زرنگار
-
صد از خز و دیبا و صد پرنیان
دو گلرخ به زنار بسته میان
-
چنین گفت کین هدیه آن را دهم
وزان پس بدو نیز دیگر دهم
-
که تاج تژاو آورد پیش من
وگر پیش این نامدار انجمن
-
که افراسیابش به سر برنهاد
ورا خواند بیدار و فرخ نژاد
-
همان بیژن گیو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود
-
بزد دست و آن هدیه ها برگرفت
ازو ماند آن انجمن در شگفت
-
بسی آفرین کرد و بنشست شاد
که گیتی به کیخسرو آباد باد
-
بفرمود تا با کمر ده غلام
ده اسپ گزیده به زرین ستام
-
ز پوشیده رویان ده آراسته
بیاورد موبد چنین خواسته
-
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه
-
کسی را که چون سر بپیچد تژاو
سزد گر ندارد دل شیر گاو
-
پرستنده ای دارد او روز جنگ
کز آواز او رام گردد پلنگ
-
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
-
یکی ماهرویست نام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشک بوی
-
نباید زدن چون بیابدش تیغ
که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
-
به خم کمر ار گرفته کمر
بدان سان بیارد مر او را به بر
-
بزد دست بیژن بدان هم به بر
بیامد بر شاه پیروزگر
-
به شاه جهان بر ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
-
بدو شاد شد شهریار بزرگ
چنین گفت کای نامدار سترگ
-
چو تو پهلوان یار دشمن مباد
درخشنده جان تو بی تن مباد
-
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت
-
شمامه نهاده در آن جام زر
ده از نقره خام با شش گهر
-
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد
ز پیروزه دیگر یکی لاژورد
-
عقیق و زمرد بر او ریخته
به مشک و گلاب آندرآمیخته
-
پرستنده ای با کمر ده غلام
ده اسپ گرانمایه زرین ستام
-
چنین گفت کین هدیه آن را که تاو
بود در تنش روز جنگ تژاو
-
سرش را بدین بارگاه آورد
به پیش دلاور سپاه آورد
-
ببر زد بدین گیو گودرز دست
میان رزم آن پهلوان را ببست
-
گرانمایه خوبان و آن خواسته
ببردند پیش وی آراسته
-
همی خواند بر شهریار آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
-
وزان پس به گنجور فرمود شاه
که ده جام زرین بنه پیش گاه
-
برو ریز دینار و مشک و گهر
یکی افسری خسروی با کمر
-
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج
ندارد دریغ از پی نام و گنج
-
از ایدر شود تا در کاسه رود
دهد بر روان سیاوش درود
-
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزونست بالای او ده کمند
-
چنان خواست کان ره کسی نسپرد
از ایران به توران کسی نگذرد
-
دلیری از ایران بباید شدن
همه کاسه رود آتش اندر زدن
-
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه
پس هیزم اندر نماند سپاه
-
همان گیو گفت این شکار منست
برافروختن کوه کار منست
-
اگر لشکر آید نترسم ز رزم
برزم اندرون کرگس آرم ببزم
-
ره لشکر از برف آسان کنم
دل ترک از آن هراسان کنم
-
همه خواسته گیو را داد شاه
بدو گفت کای نامدار سپاه
-
که بی تیغ تو تاج روشن مباد
چنین باد و بی بت برهمن مباد
-
بفرمود صد دیبه رنگ رنگ
که گنجور پیش آورد بی درنگ
-
هم از گنج صد دانه خوشاب جست
که آب فسردست گفتی درست
-
ز پرده پرستار پنج آورید
سر جعد از افسر شده ناپدید
-
چنین گفت کین هدیه آن را سزاست
که برجان پاکش خرد پادشاست
-
دلیرست و بینا دل و چرب گوی
نه برتابد از شیر در جنگ روی
-
پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب
-
ز گفتار او پاسخ آرد بمن
که دانید از این نامدار انجمن
-
بیازید گرگین میلاد دست
بدان راه رفتن میان راببست
-
پرستار و آن جامه زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار
-
ابر شهریار آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
-
چو روی زمین گشت چون پر زاغ
ز افراز کوه اندر آمد چراغ
-
سپهبد بیامد بایوان خویش
برفتند گردان سوی خان خویش
-
می آورد و رامشگران را بخواند
همه شب همی زر و گوهر فشاند
-
چو از روز شد کوه چون سندروس
بابر اندر آمد خروش خروس
-
تهمتن بیامد به درگاه شاه
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
-
زواره فرامرز با او بهم
همی رفت هر گونه از بیش و کم
-
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نامبردار باآفرین
-
بزاولستان در یکی شهر بود
کزان بوم و بر تور را بهر بود
-
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
-
چو کاوس شد بی دل و پیرسر
بیفتاد ازو نام شاهی و فر
-
همی باژ و ساوش بتوران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
-
فراوان بدان مرز پیلست و گنج
تن بیگناهان از ایشان برنج
-
ز بس کشتن و غارت و تاختن
سر از باژ ترکان برافراختن
-
کنون شهریاری بایران تراست
تن پیل و چنگال شیران تراست
-
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
-
اگر باژ نزدیک شاه آورند
وگر سر بدین بارگاه آورند
-
چو آن مرز یکسر بدست آوریم
بتوران زمین بر شکست آوریم
-
برستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی که اینست راه
-
ببین تا سپه چند باید بکار
تو بگزین از این لشکر نامدار
-
زمینی که پیوسته مرز تست
بهای زمین درخور ارز تست
-
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید ز جنگ آوران
-
گشاده شود کار بر دست اوی
بکام نهنگان رسد شصت اوی
-
رخ پهلوان گشت ازان آبدار
بسی آفرین خواند بر شهریار
-
بفرمود خسرو بسالار بار
که خوان از خورشگر کند خواستار
-
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز بلبل همی خیره ماند
-
سران با فرامرز و با پیلتن
همی باده خوردند بر یاسمن
-
غریونده نای و خروشنده چنگ
بدست اندرون دسته بوی و رنگ
-
همه تازه روی و همه شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل
-
ز هرگونه گفتارها راندند
سخنهای شاهان بسی خواندند
-
که هر کس که در شاهی او داد داد
شود در دو گیتی ز کردار شاد
-
همان شاه بیدادگر در جهان
نکوهیده باشد بنزد مهان
-
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
-
کسی را که پیشه بجز داد نیست
چنو در دو گیتی دگر شاد نیست
-
چو خورشید تابان برآمد ز کوه
سراینده آمد ز گفتن ستوه
-
تبیره برآمد ز درگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
-
ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم
-
نهادند بر کوهه پیل تخت
ببار آمد آن خسروانی درخت
-
بیامد نشست از بر پیل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
-
یکی طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار
-
بزد مهره بر کوهه ژنده پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
-
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاژورد
-
تو گفتی بدام اندرست آفتاب
وگر گشت خم سپهر اندر آب
-
همی چشم روشن عنانرا ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
-
ز دریای ساکن چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
-
سراپرده بردند ز ایوان بدشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
-
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
-
یکی مهره در جام بر دست شاه
بکیوان رسیده خروش سپاه
-
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره بر جام و بستی کمر
-
نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشا
-
ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
-
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او برگذشت
-
نخستین فریبرز بد پیش رو
که بگذشت پیش جهاندار نو
-
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
-
یکی باره ای برنشسته سمند
بفتراک بر حلقه کرده کمند
-
همی رفت با باد و با برز و فر
سپاهش همه غرقه در سیم و زر
-
برو آفرین کرد شاه جهان
که بیشی ترا باد و فر مهان
-
بهر کار بخت تو پیروز باد
بباز آمدن باد پیروز و شاد
-
پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
-
درفش از پس پشت او شیر بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود
-
بچپ بر همی رفت رهام نیو
سوی راستش چون سرافراز گیو
-
پس پشت شیدوش یل با درفش
زمین گشته از شیر پیکر بنفش
-
هزار از پس پشت آن سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
-
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
-
درفش جهانجوی رهام ببر
که بفراخته بود سر تا بابر
-
پس بیژن اندر درفشی دگر
پرستارفش بر سرش تاج زر
-
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
-
پس هر یک اندر دگرگون درفش
جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
-
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
-
چو آمد بنزدیکی تخت شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
-
بگودرز و بر شاه کرد آفرین
چه بر گیو و بر لشکرش همچنین
-
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
-
یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ
-
ز بازوش پیکان بزندان بدی
همی در دل سنگ و سندان بدی
-
ابا لشکری گشن و آراسته
پر از گرز و شمشیر و پر خواسته
-
یکی ماه پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
-
همی خواند بر شهریار آفرین
ازو شاد شد شاه ایران زمین
-
پس گستهم اشکش تیزگوش
که با زور و دل بود و با مغز و هوش
-
یکی گرزدار از نژاد همای
براهی که جستیش بودی بپای
-
سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ
سگالیده جنگ و برآورده خوچ
-
کسی در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
-
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش ببارید جنگ
-
بسی آفرین کرد بر شهریار
بدان شادمان گردش روزگار
-
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
بدید آن سپه را زده بر دو میل
-
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
بدان بخت بیدار و فرخ نگین
-
ازان پس درآمد سپاهی گران
همه نامداران جوشن وران
-
سپاهی کز ایشان جهاندار شاه
همی بود شادان دل و نیک خواه
-
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسرو آباد بود
-
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بودی به هر کار یار
-
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
-
سپاهش همه تیغ هندی بدست
زره سغدی زین ترکی نشست
-
چو دید آن نشست و سر گاه نو
بسی آفرین خواند بر شاه نو
-
گرازه سر تخمه گیوگان
همی رفت پرخاشجوی و ژگان
-
درفشی پس پشت پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزمساز
-
سواران جنگی و مردان دشت
بسی آفرین کرد و اندر گذشت
-
ازان شادمان شد که بودش پسند
بزین اندرون حلقه های کمند
-
دمان از پسش زنگه شاوران
بشد با دلیران و کنداوران
-
درفشی پس پشت پیکرهمای
سپاهی چو کوه رونده ز جای
-
هرانکس که از شهر بغداد بود
که با نیزه و تیغ و پولاد بود
-
همه برگذشتند زیر همای
سپهبد همی داشت بر پیل جای
-
بسی زنگه بر شاه کرد آفرین
بران برز و بالا و تیغ و نگین
-
ز پشت سپهبد فرامرز بود
که با فر و با گرز و باارز بود
-
ابا کوس و پیل و سپاهی گران
همه رزم جویان و کنداوران
-
ز کشمیر وز کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
-
درفشی کجا چون دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر
-
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی ز بند آمدستی رها
-
بیامد بسان درختی ببار
یکی آفرین خواند بر شهریار
-
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با او بسی پند یاد
-
بدو گفت پرورده پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
-
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
-
کنون سربسر هندوان مر تراست
ز قنوج تا سیستان مر تراست
-
گر ایدونک با تو نجویند جنگ
برایشان مکن کار تاریک و تنگ
-
بهر جایگه یار درویش باش
همه رادبا مردم خویش باش
-
ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
-
بخوبی بیارای و فردا مگوی
که کژی پشیمانی آرد بروی
-
ترا دادم این پادشاهی بدار
بهر جای خیره مکن کارزار
-
مشو در جوانی خریدار گنج
ببی رنج کس هیچ منمای رنج
-
مجو ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروسست و گاه آبنوس
-
ز تو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری بگیتی نژند
-
مرا و ترا روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
-
دلت شاد باید تن و جان درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
-
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد
-
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تیزرو
-
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
-
بسی آفرین خواند بر شاه نو
که هر دم فزون باش چون ماه نو
-
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بتفت
-
بیاموختش بزم و رزم و خرد
همی خواست کش روز رامش برد
-
پر از درد از آن جایگه بازگشت
بسوی سراپرده آمد ز دشت
-
سپهبد فرود آمد از پیل مست
یکی باره تیزتگ برنشست
-
گرازان بیامد به پرده سرای
سری پر ز باد و دلی پر ز رای
-
چو رستم بیامد بیاورد می
بجام بزرگ اندر افگند پی
-
همی گفت شادی ترا مایه بس
بفردا نگوید خردمند کس
-
کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست
-
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم
بدل بر همی آرزو بشکنیم
-
سرانجام زو بهره خاکست و بس
رهایی نیابد ز او هیچ کس
-
شب تیره سازیم با جام می
چو روشن شود بشمرد روز پی
-
بگوییم تا برکشد نای طوس
تبیره برآرند با بوق و کوس
-
ببینیم تا دست گردان سپهر
بدین جنگ سوی که یازد بمهر
-
بکوشیم وز کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچ بایست بود
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود - قسمت دوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/پادشاهی-کیخسرو-شصت-سال-بود-قسمت-دوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(97500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(97500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(97500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(97500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
افراسیاب
- افراسیاب
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند